s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ تانشكنند ، دشنه وخنجر نمي شوند هرچند ، قاب قاب مهارند "شيشه ها " 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ شِکوه کنم از دست روزگار.... چون دمِ دست است.... اما چه فایده..... همه یقه اش را چاک چاک کرده اند.... دیگر لطفی ندارد.... اندکی باید خود زنی کرد..... 8 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ چرا نمیتونیم یه عده را از فایل خاطراتمون دیلیت کنیم. 8 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ بــــه نــوای کــدام لالایــی، وجــدانت را خــوابانده ای، که اینچــنین بــی خــیالی .. نمی دونم چه عدالتیه!!!! ما می سوزیمو می گن حکمت خداست اونا تو خوشی غرق میشن و میگن رحمت خداست!!! این کدوم عدالته که ازش حرف می زنن؟ عجیبه مگه نه؟ 7 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۰ میدونین چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه ؟ اینکه هر کاری در توانِت هست برای کسی انجام بدی ، بعد برگرده بگه :مگه من ازت خواستم ...! 8 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۰ روزهــای بدون تــو را ، هرگـز نخواهــم شمرد ؛ تــا وقتی که برگشتی ؛ بگویــم همین دیــروز بود 6 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ خدا کنه بارون بیاد... درست یک عمر که ندیدمت!واسه همینه که به اندازه یک بغضی که هیچ نمی شکنه!به اندازه تنهایی یه تاک توی کویر دلتنگتم!دلم می خواد همه جاده هارو برم .برم و برم تا برسم به اون دور دورا .شاید اون ور خط افق!برم اونقدر که خدا دلش بسوزه شاید واسم یه بارون بیاره.آخه وقتی بارون می باره سبکی رو می بیبنم ،زندگی رو می بینم.آره تو بارون یه نیمکت می بینم ،که منو تو رو کنار هم گذاشته. من بارون رو دوست دارم آخه وقتی بارون می باره خدا تو رو لابه لای قطرات بارون به من هدیه میده آره وقتی بارون میاد تو هم میای،زندگی میاد،عشق میاد، نور میاد، هوا میاد.اما من بارون رو نمی خوام چون زندگی داره ،هوا داره، عشق داره.من بارون رو واسه تو می خوام!درست مثل همه ی چیزهای دیگه که اونا رو واسه تو می خوام.درست مثل آینه ها،چکا وک ها،آسمون ها،نفسهام زندگیم و حتی خدام.آره بارون رو واسه تو می خوامآخه وقتی بارون میاد عشق از اول خط نوشته میشه. واسه همینه که می گم خدا کنه بارون بیاد 4 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ چهارشنبه سوری , شبی بود و گذشت ... ماندم با , آتش بازیه مدام چشمانت چه کنم ؟؟؟ 5 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ تو را چه حاجت نشانه من تویی که پا نمی نهی به خانه من چه بهتر آن که نشنوی ترانه من نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی نه رهگذاری از تو آرد ، گهی برای من پیامی بهار من گذشته شاید غمت چو کوهی به شانه ی من ولی تو بی غم از غم شبانه ی من چو نشنوی فغان عاشقانه ی من خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گر چه خیری به یاد عمر رفته گریم ، کنون که شمع بزم غیری بهار من گذشته شاید 3 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۰ اين غم پنهوني من تو ندونستي چه تلخه اين تو خود شكستن من توندونستي چه سخته 3 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۰ گاهی یه کسی یه چیزی یه .... روی رویاها خط می کشه اونوقت فقط می تونی آرزو کنی که بشه اون خط رو پاک کنی اما گاهی بعد از یه انتظار طولانی و چشم دوختن به اون خط ها وقتی پاک کنی پیدا کردی یه کسی یه چیزی یه .... همه اون رویا ها را با خط های روش یک جا همه روپاک می کنه نه فقط از صفحه دفتر تو بلکه از همه دنیا و هستی اونوقت تنها امید ِ کمرنگ ته قلبت، تاریک می شه خورشید ازت دور شده انگار تو هستی که به قعر یه چاه بی نهایت عمیق پرت شدی جایی که دیگه هیچ دستی بهت نمی رسه و دیگه حتی چیزی برای به انتظار نشستنش هم نداری تا بشه طاقت بیاری تاریکی محض ولی مگه می تونی باور کنی نور بمیره ؟! این تاریکی شاید تمام دنیا رو بگیره ولی تا ابد نخواهد موند دنیا کوچک تر از ابدیتی هست که باورش داری پس منتظر بمون برای رسیدن تا ابد زمان داری "در بی نهایت دور، روزی بهار خواهد شد 1 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۰ حرف رفتنـت که می آید ... تـمام کفشهای دنیا را بـینـمان می آورم ... تا تو مبادا برای رفتن ... پایت را در یک کفـش کنی . . . 7 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۰ شکایت نمی کنم... نه اینکه طلم ندیدم....نه اینکه حرف ناحق نشنیدم... به زبان نمی آورم....اطرافم گوش شنوا نیست... اما در دل می گویم....نه شکایت...درد و دل...برای آنکه می شنود... 6 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۰ هیچ میدانی ... گمان می کنم .. دلت دیگر برای من تنگ نمی شود.. برای سرخوشی هایم .. خنده هایم و امیدهایم ....... انگار به من نگاه نمی کنی .. یا می خواهی فراموش کنی که من هم هستم .. شاید بقیه .. بهتر با تو حرف می زنند .. کارهای بهتری می کنند.. یا چیزهای بهتری می گویند .. یا .. یا اینکه بیشتر دوستشان داری ....... این روزها .. انگار دلت دیگر برای من تنگ نمی شود ...... خدایا .. تو هم قهر بلدی ... ؟ 6 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، ۱۳۹۰ بعضی حس ها خاص و ناب هستند مثل بعضی آدمـــــــــا! از دست این بغض لعنتی که تا به تو می رسد دست و پایش را گم می کند و بجای شکستن دنبال جایی برای پنهان شدن می گردد کلافه ام! 8 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ حماقت یعنی مـن! چه ساده لوحانه ” پایه ” شده بودم... برای خیال ات که ” تخت ” شود 7 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ کسـی کـه چــشم بـه راهــه... از کسـی کـه تـــو راهــه ، خــستـه تــــره !!! [TABLE=class: ncode_imageresizer_warning] [TR] [TD=class: td1][/TD] [TD=class: td2][/TD] [/TR] [/TABLE] 8 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ اینجا زمین است ساعت به وقت انسانیت خواب است دل عجب موجود سخت جانی ست! ... هزار بار تنگ می شود ، می شکند ، می سوزد ، می میرد! و باز هم می تپد ... برای چه نمی دانم!!!... 8 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ گردنم درد می کند از همان وقتی که همه چیز را به گردن من انداختی دوست نداشتنت را بی توجهی هایت را رفتنت را خیانتت را...! 8 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین، ۱۳۹۱ همه ی .. دردم این است ! یک نفر در زندگی .. من هست که نیست ... 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده