کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ سقوط ِ آزاد ِ ماهرانه! وودی بعد از فرود باز با او بال های قلابیش این حرف رو بهش گفت. وودی واقعیت رو گفت اما باز باور نکرد... اون باور داشت که پرواز کرده و می کنه و آخر سر هم پرواز کرد ... باورها همیشه از واقعیت ها قوی ترند. 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۲ و من تمام قصه هایم را برایت گفتم تا تو خوابت ببرد ... اما نبرد! 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۲ ... من به اندازه ی تمام معشوقه های تاریخ از این عشق سهم دارم، به همان اندازه، درست به همان اندازه ... 50 در 100 و چه قدر بد است که من خوب قانون and را می دانم 0*0=0 0*1=0 1*0=0 1*1=1 فقط 25 در 100 احتمال وقوع ... هه ...! از احتمال هم چیزهایی یادم هست!! به هر حال and را می گفتم ... تا هر دو نخواهیم هرگز خروجی نخواهیم داشت و من به اندازه 50 در 100 سهمم عاجزم... تو هم حق داری، درست 50 در 100 ... 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۲ کمرم خم شد زیر حجم سنگین این واقعیت ... و این اولین ضربه ایه که تو تموم روزگارم تونست کمرم رو خم کنه ... 8 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۲ بعد از این همه ... ساکت می شوم همین:imoksmiley: 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ به خودم افتخار می کنم. همیشه توی همچین روزها و همچین لحظاتی از زندگیم به خودم افتخار می کنم. افتخار می کنم چون با اینکه واقعیت غم انگیزه من غمگین نیستم. افتخار می کنم چون اگه اشتباهی کردم از بی تجربه گی بود نه از روی حماقت. افتخار می کنم چون باید الان گریه کنم اماگریه نمی کنم لبخند و هندونه می زنم.:(50): افتخار می کنم چون وقتی که دلم گرفت آهنگ گوش ندادم و زانوی غم بغل نگرفتم و فقط به این که چرا اینطور شد فکر کردم.:164: افتخار می کنم چون امروز عصر وقتی که به اوج جنونم رسیدم جای اینکه دست از همه چیز بشورم از خونه زدم بیرون رفتم آرایشگاه ابروهامو درست کردم و موهامو کوتاه کردم و بعد با دوست قدیمیم که اونم رو به راه نبود زدیم بیرونکل شهر رو گشتیم و من آخر سر به خود واقعیم برگشتم و طی یک عملیات جوگیرانه از یه درختتوت بالا رفتم:persiana__hahaha: و با این حرکت دل هر دو مون حال اومد دوستم که از خنده داشت رو زمین می افتاد. التماس می کرد بیا پایین و می خندید!!! بعدشم که تا خونه پیاده زیر بارون اومدیم و لذت بردیم وقتی رسیدم خونه لباس هام کاملا خیس بود... به خودم افتخار می کنم .:TAEL_SmileyCente: 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۲ به به :hapydancsmil: ... من اگر شاعر شوم، کوتاه خواهم گفت. تا تو با نیم نگاهی بخوانیش... :164: 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۹۲ خواهرم یه مجموعه کتاب خریده، دوستم دو تا کتاب بهم هدیه داده و یه عالمه کتاب دانلود کردم . همیشه تو روزای بعد امتحان دنبال کتاب بودم واسه خوندن اما الان که کتاب هست میلی برای خوندن ندارم. یه جور عجیبی آروم شدم خودم نمی تونم این آروم شدن رو درک کنم، آروم شدم اما آرامش ندارم که اگه داشتم اولین کاری که می کردم کتاب خوندن بود. یه روزایی هست که فقط باید صبر کنی تا بگذرن الان من وسط چنین روزاییم امیدوارم که خوب بگذرن :164: 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۲ پاییز و زمستان که بود من گرم بودم... حالا بهار شده و من سرد! چه خوب دمای رابطه ام را با فصل ها تنظیم کرده ام! 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۲ کلاس سوم راهنمایی که بودم یه داستان مینی مال نوشتم با موضوع سوسک! امشب که از در بالکن یهو یه سوسک پرواز کنان اومد تو خونه و کلی ماجرا ساخت (و حالا بعد از مرگ اسفناکش احساس سر درد شدیدی دارم) یهو یاد اون داستانک افتادم. دلم می خواست الان دفترم دم دستم می بود و اون رو اینجا می نوشتم اما نیست... وقتی یه کوچیک وارد دنیای بزرگتر ها میشه نتیجه اش نابودیه :164: 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ حرف های بیهوده می زنی! حماقت می کنی! بی قراری! اشتباهاتت را می دانی و تکرار می کنی! پر گو شده ای و البته ترسو! به حرف هیچ کس گوش نمی دهی! کور شده ای جز ... نمی بینی! کر هم شده ای! آخر چطور به تو بفهمانم که ...! سرم را به درد می آوری! به هر حال، تنهایت نمی گذارم دوست من 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد، ۱۳۹۲ چقدر مودب چه با شخصیت چقدر خوش تیپ چه متین عجیب است این همه زیبایی در وجود یک ... حرفی نمی زد فقط نزدیک می شد و دستش را پیش می آورد، یا بر می داشتند یا نه! آرام آرام راه می رفت و آینده را به حراج گذاشته بود ... هر تقدیری را 500 می بخشید و زنی که از تقدیرش سیر بود 1000 داد که شاید سهم بیشتری از بخشیدگی نصیبش شود... وقتی که دورش کامل شد به کنار کسی رفت. به حرف هایشان که گوش کردم فهمیدم برادرند. 500 به دستش داد و پیش زن روانه اش کرد تا سهمش را با بقیه مساوی کند. بعد از دیدن این اتفاق به نظرم برادرش هم مودب، باشخصیت، خوش تیپ و متین آمد. این همه زیبایی در وجود این کودکان کار ... 16:42 ایستگاه قیطریه من هم 500 بخشندگی خریدم 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۲ آخیش ... احساس سبکی می کنم بعد از 3 ماه دوری از ورزش امروز رفتم باشگاه خیلی خوب بود جون تازه گرفتم:persiana__hahaha: خوبیه ورزش اینه که انرژی های منفی رو دور می ریزه و انرژی های مثبت رو چند برابر می کنه :druze3cfjhkv7q65cc0 برای من حکم مخدر رو داره. 2 تا چیزی که توی این دونیا به من یه آرامش فوق العاده میده ورزش و موبایل خاموشه. البته الان موبایلم خاموش نیست اما سایلنته و توی کشو کز کرده و منم اصلا بهش اهمیت نمی دم :hrqr6zeqheyjho1f9mx لازم به ذکره به به :(50): 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، ۱۳۹۲ شب من با تو سحر شد این بار عاقبت آرزویم در خواب حقیقت شد ... 8 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، ۱۳۹۲ اد لیستم رو که نگاه می کنم چشمم به آیدیش می افته دو سالی هست که آن نشده و یک سال و اندیه که من ازش بی خبرم من و سحر دوستای خوبی بودیم اما سحر کم کم رفت یه روز خطشو عوض کرد و وقتی با خونشون تماس گرفتم بهم گفتن از اینجا رفتن! دلم براش تنگ شده چطور یه دوستی اونم توی این سطح می تونه انقدر بی ارزش باشه براش؟!:5c6ipag2mnshmsf5ju3 8 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۲ شعر می خونی و معنای عشق را نمی فهمی موزیک گوش می دی و معنای عشق را نمی فهمی زیر بارون قدم می زنی و معنای عشق رو نمی فهمی رفاقت می کنی و معنای عشق رو نمی فهمی کتاب روانشناسی می خونی و معنای عشق رو نمی فهمی فیلم هندی می بینی و معنای عشق رو نمی فهمی اس ام اس فوروارد می کنی و معنای عشق را نمی فهمی پیج لحظات عاشقانه ها رو لایک می کنی ومعنای عشق رو نمی فهمی ... این روز های عاشقی "مد" شده! 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۲ فردا تولد یه پسر کوچولوئه 8 سالش میشه عصر رفتم بیرون یه دوری بزنم و یه کادو واسش بخرم خیلی وقت بود که اسباب بازی فروشی نرفته بودم یاد بچگیم افتادم سوم راهنمایی بودم که برای تولد خواهر کوچیکم 12 هزار تومن پول جمع کردم توی 6 ماه! چه تلاشی! رفتم و یه خرس قهوه ای گنده واسش خریدم از خودش بزرگتر بود. انقدر از دیدنش ذوق کرده بود که نمی دوست چی کار کنه، از خوشحال فقط می خندید و ... اون شب تو چشمای مرجان کوچیکمون یه برق خیلی قشنگ بود. این چند سال هرچی تلاش کردم تا اون برق رو توی چشماش تکرار کنم نتونستم هر چی بزرگ تر میشیم جنس خوشحالی هامون هم عوض میشه و زمخت! و از اون بدتر اینکه عمقش کم میشه ... 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ به روز های نبودنت که فکر می کردم اشکم می گرفت... این روزها که نیستی، گرفته ام اما... اشکی ندارم! بیشتر کار می کنم، کمتر می خوابم، بیشتر کتاب می خونم، کمتر فکر می کنم، بیشتر آرومم، کمتر غمگینم، گاهی ته قلبم از این که غمگین رفتنت نیستم شرمنده می شم، گاهی به خاطر این که نشکستم (از بی تو بودن) به خودم مغرور می شم... اما ته تمام این حرف ها حالم خوبه یه خوب آروم:164: 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۲ فکر می کنم زمان اون رسیده که منم با کهربا خداحافظی کنم. از رنگ آرامش من آبی نیست... شروع شد تا وقتی که خدا رنگ نداشت، من آبی بودم... به امید آبی شدن... 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۲ هر چی چیزهای بیشتری توی زندگی واسه دوست داشتن داشته باشی به همون اندازه اجازه ی ورود غم رو هم به زندگیت می دی. من شیفته ی کوه و کوهنوردی و کوهنوردم و حالا سه تا کوهنورد جوون توی کوهستان گم شدن و غم لونه کرده تو این دلم براشون دعا کنید 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده