رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دنیا مریض شده ... آدمک هاش هم!

 

هر روز

با لبخند از خواب بیدار میشم

با لبخند می رم بیرون

با لبخند به دوستانم صبح بخیر می گم

با لبخند وارد کلاس میشم

با لبخند ...

 

اما غروب دیگه اثری از لبخند نیست :hanghead:

 

دیگه شب هاتم نمیذارن آروم باشه ...

هر کاری می کنن تا لبخندتو بگیرن

تمام انرژهای منفی دنیا رو جمع می کنن میذارن روی شونت تا با خودت بیاری خونه که نکنه یه وقت شبت قشنگ سحر بشه ...

وقتی با هزار زحمت لبخندتو از چنگشون بیرون می کشی و با خودت میاری خونه یهو یاد بد بختیاشون می افتن و سر دردو دلشون باز می شه انقدر می گن و می گن تا تو هم بشکنی و بعد یهو کار براشون پیش میاد و ...

تو می مونی بدون لبخند ...:sigh:

 

هر شب از خودم می پرسم که تو چی هستی؟ یه آدمک ؟ ببینم رنگتو، شدی همرنگ اونایی که اسمشو نبر؟ چرا قلبت با بغض و کینه داره می زنه؟ قدیما عاشقانه می تپید... چه کردی با این دلک؟

 

جوابی ندارم ... سکوت می کنم به احترام حضور "ک" انتهای موجودیتم!

 

تو شهر قصه هیچ کسی

من رو برای من نخواست

 

هیچکی لباس فکرشو

رنگ صدای من نخواست

 

دغدغه آدمکا دغدغه های من نبود

جز تو کسی منتظره صدای پای من نبود

 

...

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • پاسخ 151
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • کهربا

    152

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

به به به خونه من ...

 

چقدر دور رفته بودی مثل من

منم دارم دور می شم کم کم و در آخر هم گم ...

 

فکر می کردم اینجا می تونم راحت باشم و قانون من حکم فرماست اما نه توی به خونه ی خودت هم حرف حرف تو نیست ...

 

بی خیال دنیا همیشه اینطور بوده چه واقعی چه مجازی ...

 

.

.

.

 

من او را رها كردم!

 

تا او خود را دريابد ...

 

و چقدر سخت است عزيزترينت را رها كني...

 

اما من آنقدر او را دوست دارم كه او را رها مي خواهم

 

براي هميشه!

 

رها از تمامي بندها و زنجيرها

 

هر چند او هيچگاه در بند من گرفتار نبود

 

چرا كه من خود اينگونه خواستم

 

و هيچگاه بخاطر هميشه بودن با او براي او بندي نساختم ...

 

اما او در بند خود گرفتار بود ...

 

اي كاش از خود رها شود

 

همانگونه كه من با او از خود رها شدم ...:hanghead:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روز امتحان میان ترم نتونستم برم هفته بعد رفتم با استاد صحبت کردم تا یه جوری جبرانش کنم آخه 6 نمره ترم بود

 

وقتی بهش دلیلش رو گفتم قبول کرد و گفت سه تا سوال اضافه روز امتحان بهت می دم تا جبران اون 6 نمره باشه

 

امتحان خیلی سخت بود اما من خوب خونده بودم از 7 تا سوال 5 تا رو کامل جواب دادم وقتی پرسیدم استاد کجاست گفتن نیومده وا رفتم نمی دونستم چیکار کنم خب اگه به من می گفت نمی تونه برای 6 نمره کاری کنه من حذف می کردم درس رو

می دونستم استاده سخت گیریه و نمیشه از امتحان 14 نمره ایش نمره بالای 10 بگیری

 

اینجوری شد که افتادم

 

دوستام گفتم برم پیشش صحبت کنم ولی من حس می کنم فکر کرده دروغ گفتم چون همه رو با 10 پاس کرده جز من!

ولی من راستش رو گفتم من هیچ وقت سمت کسی که حرفام رو باورم نکنه نمی رم و به همین خاطر کاری نکردم

 

مهم نیست مهم اینکه من صادق بودم hanghead.gif

لینک به دیدگاه

این روز ها عجیب به نشونه ها معتقد شدم

 

دیشب بین من و پدر عزیز تر از جان یه بحث کوچیک پیش اومد

اعصابم خورد شد و اومدم توی اتاق و از کتابخونه بدون اینکه نگاه کنم یه کتاب برداشتم شهامت اوشو اومد تو دستم 4 5 صفحه ازش رو که خوندم آروم شدم

یه قسمتش که در مورد آزادی بود رو اتفاقی خوندم و دقیقا برای اون حال من نوشته شده بود

 

کتاب رو که بستم حالم خوب بود رفتم پیش آقای پدر و باهاش آشتی نمودم و تا 4 صبح با هم گپ زدیم:icon_redface:

 

 

تنها کتابی که توی قفسه هست و خودم نخریدم همین شهامته

 

رفته بودم خونه مادر بزرگم اینا تو اتاق داییم یه جعبه دیدم نگاه انداختم توش دیدم چند تا کتاب از اوشو توشه از بین اونا شهامت رو برداشتم و چند برگی ازش خوندم خوشم اومد

داییم گفت بردار ببرشون دوستم داده بهم فرصت ندارم بخونمشون گفتم نه همین یکی رو می خوام و آوردمش

 

این کتاب شاید برای همین به دستم رسید برای آشتی با پدرم:ws37:

لینک به دیدگاه

این دومین تولدیه که تو نواندیشان جشن می گیرم

پارسال اندیشه ام کهنه بود اما عضو نواندیشان بودم امسال اندیشه ام عجیب تغییر کرده و نو شده و از این تازگی کمی می ترسم البته فقط کمی :ws37:

 

 

...

 

فردا روز تولد متفاوتیه برای من

همیشه روز تولدم قلبم یه جوری کودکانه می زد اما اینبار مثل سال های قبل نیست ...

فردا عروسی مونا ست.

 

فکر نمی کردم انقدر زود بزرگ بشیم یه حس عجیبه ...

 

مینا، مونا، زیبا، فائزه، ساناز، سحر، پریسا و من

چه رفاقتی داشتیم سه سال دبیرستان با هم بودیم

چقدر خاطره ساختیم با هم :ws37:

 

کاشان تا صبح بیدار موندیم و صبحانه بستنی مهمونشون کردم!

یکی از خادم های آقا علی عباس از دستمون عاصی شد افتاد دنبالمون!

روز انتخابات شورا دبیرستان رو رو سرشون گذاشته بودن !

چه دروغ هایی که من به خاطر سرسره بازی توی سالن به ناظممون نگفتم!:whistle:

آب بازی توی حیاط مدرسه رو بگو !

روز تولد مینا چه ها که نکردیم !

...

 

وااااااااااااای تمومی نداره خاطرات!

 

چند ماه بعد از ثبت نام دانشگاه همه خونه فائزه جمع شدیم

زیبا داشت بررسی ی کرد کی کی ازدواج می کنه

صدر لیست پریسا بود !

بعد فائزه

بعد سحر

بعد خودش

بعد مونا

بعد مینا

بعد من

 

زیبا و مونا چقدر منو سر این موضوع سوژه کردن!

 

 

فردا شب جشن عروسی مونا ست و من عجیب خوشحالم

سحر هم نامزد کرده

پریسا هم چیزی نمی گه ولی یه خبراییه

...

 

امیدوارم همشون خوشبخت بشن.

 

چقدر زود بزرگ شدیم :ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

امروز صبح رفتیم بازار پرندگان

 

من و خواهرم و دایی و باباحاجی

 

دفعه اولم بود که می رفتم برام جالب بود

 

پر بود از پرنده های مختلف ، قفس های جور و واجور، داروهای عجیب غریب و ...

 

پرنده ها فوق العاده زیاد بودن توی بعضی قفس ها بیشتر از 100 تا پرنده بود ! از یکی از همین قفس ها یه مرغ عشق ماده انتخاب کردیم و خریدیم آخه مرغ عشق ماده مون رو کارلوس(طوطی برزیلی دختر عمم ) کشت:4564:

 

ته تمام این جذابیت های جدید یه حس خفگی تو قلبم بود دلم برا تمام مینا ها و بلدرچین ها و کاسکو ها و... گرفت

 

کاش همشون آزاد بودن ... فکر کن 1000 تا پرنده بالا سرت تو آسمون آبی پرواز کنن:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

از یکشنبه تا الان یک لحظه هم فکر ساناز تنهام نذاشته...

هر کاری می کنم فکرم آزاد نمیشهhanghead.gif

نمی دونم این کهنه رفیق من چقدر تنها بود که یکشنبه با من تماس گرفت...:sigh:

از همون اول دبیرستان که با هم دوست شدیم فهمیدم که ساناز تنهاست.

یه دختر کوچولوی مهربون و حساس و زود رنج بود هیچ ویژگی مشترکی نداشتیم اما با هم دوست شدیم همیشه یه حس حامی نسبت بهش داشتم تمام سالای دبیرستان حواسم بهش بود هر وقت غمگین بود می اومد پیشم .

 

پیش دانشگاهی با هم نبودیم و من نمی دونستم اوضاعش در چه حاله...

لعنت به این پیامک که حس واقعی رو پنهون می کنه نه می کشه!

گاهی به هم پیام می دادیم رابطمون در این حد بود تا اینکه یکشنبه باهام تماس گرفت گفت مژگان بابام مرد!

خشک شدم نمی دونستم چی باید بگم گیج گیج بودم هنوزم حالم بده مرگ یک آقای 60 ساله چندان دور از ذهن و عجیب نیست، عجیب و غم انگیز برای من این بود که ساناز خودش زنگ زدو گفت.

ناراحت کننده اینه که هیچ کدوممون نمی دونستیم پدرش سرطان داره !

من از صدای غمگین ساناز باز هم تنهاییش رو حس کردم دلم بدجوره گرفته ساناز باید تو این روزای سخت تنها می بود؟!

لعنت به من

لعنت ...

 

سه شنبه دوستان دبیرستان رو خبر کردم و رفتیم خونشون برای تسلیت.

تا ساناز رو دیدم بغضم ترکید همون جا دم در هر دو با هم گریه کردیم

هم ساناز و هم من جنس این گریه رو می شناختیم ...

 

 

sigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

تقدیم به کسی که محبتش را حس می کنم اما توان پاسخ به او و محبتش را ندارم!:hanghead:

...

 

روزی که روی بوم زندگی ام نقاشی کشیدی رو یادت هست؟

یادش بخیر ...

سفید بود، سفید سفید سفید ...

تو هم تنها با سفید می کشیدی و نقشی نمایان نمی شد و همچنان بی نقش و نگار مانده بود.

.

.

.

زمان گذشته ، زمان زیادی گذشته نه تو ماندی و نه من ...

تو به روزهای دور رفتی و من به آینده نزدیک.

سپیدی ام بودنت را کتمان می کرد!

خود قلم برداشتم و رنگ زدم روی تمام خطوط سپیدی که تو کشیدی.

...

این روزها به دیوار دنیا آویزان ست بوم من!

پر نقش تر از همیشه ...

می ایستند و محو تماشایش می شوند، زیباییش را می ستایند و گاهی بهایی برای خریدش پیشنهاد می دهند!

من اما نمی فروشمش به گزاف ترین بها ها ...

می دانی عاقبت چه کسی آن را از من خواهد خرید ؟

 

کسی که ببیند سپیدی زیر رنگ ها را ...

لینک به دیدگاه

دلم می خواد تموم این حس رو بیرون بریزم

داد بزنم و بگم آهای آدمای...

آهای لعنتی تو که با صبوری، تو که با سکوتت، تو که با نگاه نکردنت بهم گفتی که خیلی بی وجودی!

یادت باشه که منو از سادگی زیاده که خیلی ها نمی تونن بشناسن و تو سادگی قلبمو رو فهمیدی اما در بسته اش رو ندیدی!

یادت باشه که من برای آبی شدن تنهام ...

می دونی هیچ ترکیب رنگی آبی نمی سازه باید از اول ساخته بشم!

 

لعنت به من دارم چرت می نویسم !

 

من عذاب وجدان دارم و جسارت ندارم!

 

لعنت به تمام بی وجودا !!!

 

تمام روزای زندگیم به خاطر شهامتم به خودم مغرور بودم و لی حالا مثل یه ترسو ...

 

اه ... نمی دونم

 

نمی دونم

 

حس بدیه

 

خسته شدم

 

لطفا به من نگین بی احساس hanghead.gif

 

ازم نپرسیدی رنگ رفاقتت چیه تا بهت بگم من هنوزم می تونم برای دیگران آبی باشم خیالت راحت... hanghead.gif

لینک به دیدگاه

می گوید: چقدر می نویسی!

می گویم: چقدر ننویسم؟!

 

می گوید: آخر از چه می نویسی؟

می گویم: از هر آنچه بخواند مرا!

 

می گوید: از حرف دل من هم می نویسی؟

می گویم: مگر می خواندی مرا؟!!!

 

می گوید: آری!

می گویم...، نه چیزی نمی گویم سکوت می کنم و پاسخی نیست مرا!

 

می گوید: نمی شنوم!

می گویم: چه چیز را؟!!!

 

می گوید: جوابت را؟

می گویم: جواب؟!

می گوید: از حرف دل من هم می نویسی؟

بی آنکه چیزی بگویم قلم و کاغذی بر می دارم و شروع به نوشتن می کنم:

آری آغاز دوست داشتن است ...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

از تمام وابستگی ها بیزارم

شعارم توی تمام روزهای زندگیم عادت کردم به عادت نکردن بوده

وابستگی و عادت آدم رو ضعیف می کنه و برای قدرتمند بودن باید رها بود ...

 

توی این یک هفته که با آتل گذروندم فهمیدم که چقدر به دست راستم وابستم و چقدر عادت کردم فقط از اون استفاده کنم و این خیلی بده hanghead.gif

دیروز آتل دستم رو برداشتم و امروز دوباره دستم مصدوم شد و دوباره دستم رو بستم!

 

تصمیم گرفتم کار با دست چپ رو جدی شروع کنم چون این دست راست من معلوم نیست کی رنگ سلامتی و رهایی از باند و آتل رو ببینه :ws37:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آی ...

 

گردنمان شکست!

 

شهر خوابیده است

شهر آرمیده است

شهر در چاه سکوت افتاده است

نعره ای باید زد

آی خرچنگ سیاهی برخیز

گاز گیر شهر مرا!

لینک به دیدگاه

آمدی ...

دنیا آبی شد و زبانم به سخن گشوده:

دوست داشتم چشمان تو آبی تر از آن بود که مرا توان دیدن باشد!

می خواستم زمین زیر پاهایت، مستحکم تر از کوهی می بود که آن را فتح نکردی!

برایت آرزویی کوچکتر از ماه نداشتم!

...

گفتی:

کاش آسمان به وسعت حوض کوچک حیاطتتان بود!

پاسخ گفتمت:

آسمان کوچک تر از پهنه چشمان تو در آینه دیدگان من است!

تو قهقه ای زدی و گفتی:

زبان تو هنوز هم احمق است!

و رفتی ...

 

اینبار که آمدی چیزی نخواهم گفت ، تنها با آینه ای در دست به استقبالت خواهم آمد.

حرف های تو بعد از دیدن آن چشم ها شنیدنی است!!!

لینک به دیدگاه

قلم را بردار بنویس بدون اندیشیدن به پایان...

به آسمان نگاهی انداز

به آوازی که هرگز نشنیده ای گوش فرا ده

به مرگ محبوبت در یک شامگاه تابستانی میان بوته گل سرخ یا تولد آرزو پشت بام دروغ تنها لبخند تلخی بزن!

نگاهت را بدزد از هرچه عاشق پیشه است!

می گویی چرا؟!؟!؟

واژه ها را درک کن این یگانه تمنای من از توست!

عاشق، پیشه!

این یعنی شغلش عاشقی است و مشاغل پول می آورند!

حال این واژه ها را کنار هم درک کردی؟!

باز هم می گویم بدزد نگاهت را از عاشق پیشگان، آنها که نرخ عشق را با نفوذ نگاه و لرزش صدا تخمین می زنند!

از سوسک سیاهی که از چاهی سیاه تر آمده نترس، نگاهش کن.

چرا؟!

حداقل او عاشق پیشه نیست!

...

برای ماهی کوچک قرمز حوضمان تکه هایی از نان عشق بریز و بگذار سیر بخورد و بعد نگاهش کن.

شکمش بزرگ شده؟!

بنشین لب این حوض ماهی دار و به هضم نان عشق درون معده اش بنگر...

چقدر طول می کشد؟!

تهی شدنش را می گویم!

زمانی که معده کوچکش نان عشق را هضم کرد دیگر معده اش خالی از هر عشقی است...

چه باید کرد؟!

یا تکه ای دیگر بینداز و یا برو !

عشق هر چقدر هم که قوی باشد با زمان هضم می شود و برای ماندنش باید بارها و بارها ریختو ...

اگر روزی تکه عشقی نداشتی برو !

و به نداری خود بیاندیش نه به هضم عشق در معده ی خیال او !

او دیگر چیزی نگرفت که بخواهد هضمش کند!

لینک به دیدگاه

لحظه ای سیاه می شود، دنیا!

تو از تمام پیوند ها می بری!

چشمانت را سوزشی آشنا آزار می دهد ...

با دستهایت صورتت را می پوشانی

تمام زشتی های دنیا از آن تو می شوند و در دشت خیال تو اتراق می کنند!

...

صدای ضعیفی از اعماق قلبت می شنوی:

_ باور نکن!

گیج می شوی...

 

نفسهایت عمیق تر می شوند

آه ...

بلند می شوی و قدم می زنی ...

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

آدم های جذاب رو هیچ وقت دوست نداشتم

همونا که همیشه بهترین نظر رو میدن

همونا که همه می خواهند دوست صمیمیشون باشن

همونا که یه عالم عاشق پیشه دارن و خودشون تهی از عشقن

همونا که وقتی نگاهت می کنن سنگینی غرورشون شونه هات رو می لرزونه

همونا که توی همه کارا موفقن

همونا که که وقتی اپسیلونی ناراحتن همه می فهمن

همونا که وقتی نباشی یکی دیگه رو دارن

همونا که سایه شون انقدر بزرگه بقیه توش گم می شن ...

من فقط آدم های ساده و گوشه ای رو دوست دارم همونا که تو براشون یه دنیا می ارزی و اگه نباشی برات جایگزینی ندارن:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گام های سنگینم تن زمین را به درد می آورد...

اشک هایی که در پشت پلک هایم صف بسته اند دیگر کلافه شده اند و می خواهند وارد دنیای درد شوند، می خواهند جویباری باشند بر پوسته خشک گونه هایم ...

 

 

بدون فکر عرض خیابان را طی می کنم، همه صداها گنگ شده اند یا اینکه من ...

مرا مرهمی نیاز است ... اما مرهم کجاست ؟! نمی دانم!!!!

 

دستم را دراز می کنم تا دستمال کاغذیم که حالا خیس از عرق زهرآگینم شده است را درون سطل بیاندازم ... باد اجازه ورود نمی دهد!!

گویی در بان شهر زباله ها شده است!!!

دستمالم روی زمین می افتد ...

انگار می خواهد زهر درون خود را به ریشه تمام عشق های سبز شده بر روی زمین دهد! شاید که پژمرند این آیینه های دق!!

 

بی آنکه بفهمم چطور جلوی درب خانه توقف می کنم...

دهانم خشک شده است، زنگ را می فشارم.

با باز شدن درب حیاط سد چشمان من نیز باز می شود ...

لینک به دیدگاه

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

ده سااال خیلی زیاده

زمان زیادیه

خیلی گذشته

7 ساعت دیگه دقیقا ده سال از اون اتفاق کذایی می گذره ...

چه روز جهنمی ای بود

با اینکه کوچیک بودم می تونستم حجم فاجعه رو تخمین بزنم

یه زلزله بزرگ بود خانواده منو حسابی تکوند

خانواده عموم رو پودر کرد

...

 

اه

نمی تونم ازش بنویسم به اندازه کافی توی این ده سال بهش فکر کردم و گریه کردم اما انگار این ماجرا دیر هضمه هنوز توی ذهنم سفت و هضم نشده باقی مونده

 

لعنتی

 

...

 

:sigh:

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

دلم تنگه!

نه!!

دلم سنگه!!!

 

شایدم به قول دوستم دختر مردیم...!

هیچ وقت اینو نخواستم.

اصلا اینو نخواستم!

خوشم نمیاد.

دلم می خواست ضعیف بودم تا جرات نکنه راحت بیاد جلو بگه ...

تا لبخند نزنم و بگم ...

تا سر درد و دلش باز نشه ...

تا بهم نگه دوست قدیمی!

هه!!

من!!!

دوست قدیمی!!!

من دوستشم؟!!!!

دوست قدیمیش؟!!!!!

عجب ...!

اومد و

چاله هاش رو پر کردم و

رفت.

...

خوشبخت شد.

منم همین آرزو رو براش داشتم.

و من...

جا موندم...!

لینک به دیدگاه

نخواستی مرا

نمی خواستی مرا

می دانم ...

همیشه این را ...

می دانستم!

چه کنم؟!

کاری از من ساخته نیست

این تحمیل هر دویمان را آزار می دهد.

رنجت را حس می کنم...

سعی کردم آنی باشم که تو می خواستی تا کمتر اذیت شوی ...

ولی نشد!

باور کن خواستم اما...

در توانم نبود.

هر بار که از دلگیری هایت از من می گویی،

 

مرگم آرزوست...!

 

:sigh:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...