- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ من کِی به شما ظلم روا داشتم ... خلاصه ... راپونزل شباهنگام ... از پنجره اتاقش میره بیرون... واسه اینکه راه رو گم نکنه چند تا سنگ بر میداره و هر چند قدم، یه سنگ میزاشت ... این کار ادامه پیدا می کنه ... پس از چند روز خاله تبسم می فهمه و تمام سنگ ها رو جمع می کنه ... یک شب ... خانوم تناردیه هستی یادت رفته؟! :w00: خاله تبسم ازین کارای بد نمیکنه :icon_pf (34)::w00: 3 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ خانوم تناردیه هستی یادت رفته؟! :w00: خاله تبسم ازین کارای بد نمیکنه :icon_pf (34)::w00: :ws28: تبسم بشین دیگه ... شاید آخرش نقشت مثبت شد ... 2 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ شهر من غربت ؛ دیارِ بی کسی اندکی پایینتر از دلواپسی چند متری مانده تا آوارگی ده قدم پایینتر از بیچارگی جنب یک ویرانه میپیچی به راست میرسی در کوچه ای کز آنِ ماست داخل بن بست تنهایی و درد هست منزلگاه چندین دوره گرد خسته و وامانده از این ماجرا در میان اطراف میبینی مرا... 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ :ws28: تبسم بشین دیگه ... هیچ وقت مامان خوبی نبودی 1 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ هیچ وقت مامان خوبی نبودی اشکال نداره گلم ... ارزش نداره به خاطر گذشته گریه کنی ... بیا بریم پارک ... 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ اشکال نداره گلم ... ارزش نداره به خاطر گذشته گریه کنی ... بیا بریم پارک ... چه مهلبون شدی مامان پرتو خب بریم پارک چرخ و فلک سوارم می کنی؟ پاستیلم می خواماااااا 1 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ ذچه مهلبون شدی مامان پرتو خب بریم پارک چرخ و فلک سوارم می کنی؟ پاستیلم می خواماااااا بچه جون اینقدر نپر وسط سکانس ... :167: دارم داستان تعریف می کنم ... همینه کسی با بچه نمیره بیرون... هی میگه اینو می خوام اونو می خوام ... اصلاً بزار آبجیت بیاد باهاش برو خرید ... اووووووووووووف ... قصه ما به سر رسید راپونزل به خونش نرسید... مامان و مامان بزرگ بودن سخته باباژون... 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ بچه جون اینقدر نپر وسط سکانس ... :167: دارم داستان تعریف می کنم ... همینه کسی با بچه نمیره بیرون... هی میگه اینو می خوام اونو می خوام ... اصلاً بزار آبجیت بیاد باهاش برو خرید ... اووووووووووووف ... قصه ما به سر رسید راپونزل به خونش نرسید... مامان و مامان بزرگ بودن سخته باباژون... مامان پرتو چرا بداخلاق شدی؟ :banel_smiley_52: آبجی متین :w70: مامانی 1 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ مامان پرتو چرا بداخلاق شدی؟ :banel_smiley_52: آبجی متین :w70: مامانی خو باشه ... فقط گریه نکن ... بچه که نباید گریه کنه ... 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ سمانه وسط قصه پیام بازرگانی میزنه 1 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ چرا داستا ن واقعی راپونزلو نمگید؟ کوچیک بودیم کارتونشو میداد:persiana__hahaha: یه روز یه دخترو (راپوزل)جادوگر مامان باباشو طلسم میکنه بعد میبره تو یه برج که درو پیکر نداشته فقط یه پنجره داشت اون دختر همونج بزرگ و بزرگتر میشه موهاشم بلند و بلند تر میشه اون دختر خیلی زیبا میشه و جادوگر هر چند وقت یه بار میومده نردبان بلندی میذاشته و به راپونزل سر میزده کمی نان خشک بهش میداده و بهش مگفته باید جادو یاد بگیره غورباقه رو به بلبل تبدیل کنه و:w963:... ولی دختر نمیتونسته و هر بار تنبیه میشده تا اینکه یه روز راپونزل دم پنجره برج بوده که پسر پادشاه که در حال قدم زدن بوده اونو میبینه و عاشخش میشه :dancegirl2: راپونزل هم که مرد ندیده بود از شاهزاده خوشش میاد ولی اونا نمیدونستن چطوری باید بیان پیش هم تا یه فکر به ذهن راپونزل میرسه و موهاشو که خیلی بلند بوده میندازه پائین تا شاهزاده بیاد بالا شاهزاده قصه ما به این ترتیب وارد برج میشه و تا یه جاهاییش دیگه به ما مربوط نمیشه بعد هی این آمدو رفت ها ادامه پیدا میکنه تا یه رو ز که شاهزاده اومده بود و طبق معمول داد زد راپونزل موهاتو بنداز پائین جادوگر متوجه ورود شاهزاده به برج میشه بعد یه روز صداشو مثل شاهزاده میکنه و راپونزل رو گول میزنه تا موهاشو بندازه پائین و بدین ترتیب میاد بالا و پدر راپولی رو در میاره بعد موهاشو میچینه:ws18: شاهزاده رو هم کور میکنه روزها میگذره و راپونزل و شاهزاده نگران هم بودن تا اینکه فکری به ذهن راپونزل میرسه و مو بند های سرشو به هم گره میزنه و با طنابی که درست شد شاهزاده رو میاره بالا بعد اون طنابو میبندن و دوتایی در میرن میرن توی کتاب جادوگر میخونن که چطوری باید طلسمو بشکنن و با همدیگه میرن توی غاری که مامان بابای راپولی بودن بعد وردارو میخونن جادوگر پودر میشه و مامان بابای راپولی که سنگ شده بودن زنده میشن شاهزاده هم بینا میشه با هم علوچی میکنننننننننننننن قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...:babygirl: 4 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ای دل غافل.... دخملام کوجاهههننننن؟ 2 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ چرا داستا ن واقعی راپونزلو نمگید؟کوچیک بودیم کارتونشو میداد:persiana__hahaha: یه روز یه دخترو (راپوزل)جادوگر مامان باباشو طلسم میکنه بعد میبره تو یه برج که درو پیکر نداشته فقط یه پنجره داشت اون دختر همونج بزرگ و بزرگتر میشه موهاشم بلند و بلند تر میشه اون دختر خیلی زیبا میشه و جادوگر هر چند وقت یه بار میومده نردبان بلندی میذاشته و به راپونزل سر میزده کمی نان خشک بهش میداده و بهش مگفته باید جادو یاد بگیره غورباقه رو به بلبل تبدیل کنه و:w963:... ولی دختر نمیتونسته و هر بار تنبیه میشده تا اینکه یه روز راپونزل دم پنجره برج بوده که پسر پادشاه که در حال قدم زدن بوده اونو میبینه و عاشخش میشه :dancegirl2: راپونزل هم که مرد ندیده بود از شاهزاده خوشش میاد ولی اونا نمیدونستن چطوری باید بیان پیش هم تا یه فکر به ذهن راپونزل میرسه و موهاشو که خیلی بلند بوده میندازه پائین تا شاهزاده بیاد بالا شاهزاده قصه ما به این ترتیب وارد برج میشه و تا یه جاهاییش دیگه به ما مربوط نمیشه بعد هی این آمدو رفت ها ادامه پیدا میکنه تا یه رو ز که شاهزاده اومده بود و طبق معمول داد زد راپونزل موهاتو بنداز پائین جادوگر متوجه ورود شاهزاده به برج میشه بعد یه روز صداشو مثل شاهزاده میکنه و راپونزل رو گول میزنه تا موهاشو بندازه پائین و بدین ترتیب میاد بالا و پدر راپولی رو در میاره بعد موهاشو میچینه:ws18: شاهزاده رو هم کور میکنه روزها میگذره و راپونزل و شاهزاده نگران هم بودن تا اینکه فکری به ذهن راپونزل میرسه و مو بند های سرشو به هم گره میزنه و با طنابی که درست شد شاهزاده رو میاره بالا بعد اون طنابو میبندن و دوتایی در میرن میرن توی کتاب جادوگر میخونن که چطوری باید طلسمو بشکنن و با همدیگه میرن توی غاری که مامان بابای راپولی بودن بعد وردارو میخونن جادوگر پودر میشه و مامان بابای راپولی که سنگ شده بودن زنده میشن شاهزاده هم بینا میشه با هم علوچی میکنننننننننننننن قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...:babygirl: ایهیم ...:shad: ای دل غافل.... دخملام کوجاهههننننن؟ موش خودشون ... چندتا دخمل داری؟ یکی راپونزل ..... بعدی ...؟ 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ای دل غافل.... دخملام کوجاهههننننن؟ سلااااااااام خواهرم سلااااااااااام مامان پرتو 2 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلااااااااام خواهرم سلااااااااااام مامان پرتو سلام عزیزممممممممم خوبی؟ چه خبرا؟ نیستی؟ ایهیم ...:shad: موش خودشون ... چندتا دخمل داری؟ یکی راپونزل ..... بعدی ...؟ الی 2 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلااااااااام خواهرم سلااااااااااام مامان پرتو سلام ... نگو خوابت میاد ، مثل متین ... :icon_pf (34): 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام عزیزممممممممم خوبی؟ چه خبرا؟ نیستی؟ ممنونم.چطوری؟ سلامتی.....چه می کنی؟ زیر سایه شمام 1 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام عزیزممممممممم خوبی؟ چه خبرا؟ نیستی؟ الی الی؟ الی و راپونزل؟ اینا چه اسم هاییه؟ اصلاً به هم نمیان ... یکم سلیقه ... :icon_pf (34): 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام ... نگو خوابت میاد ، مثل متین ... :icon_pf (34): یه نموره مامان اما بیدار می مونم خوبی؟ 1 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ الی؟ الی و راپونزل؟ اینا چه اسم هاییه؟ اصلاً به هم نمیان ... یکم سلیقه ... :icon_pf (34): نه دیگه الی و راپولی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده