shaden. 18583 ارسال شده در 18 اردیبهشت، 2011 من اینقدر شر بودم عموم همیشه وقتی میرفتیم خونه ی مادر بزرگم منو میبست به ستون خونه...:icon_pf (34): :ws28: 2
حانی 3371 ارسال شده در 18 اردیبهشت، 2011 من دو سالم بود حدود ده تا قرص مولتی ویتامین رو خوردم بعدم که رفتم بیمارستان همه میزدن تو سر خودشون من می خندیدم خیلی خوب یادمه تا چند سال هم از خوردن هر نوع ویتامینی منع شدم چهارم دبستان بودم انگشت پسرعموی بدبختم رو قطع کردم عید بود دستش لای چرخ و فلک بود منم هی چرخوندم دست پسر همسایه هم همیشه لای در اهنی بود همین دیگه بقیه اش غیر قابل بیانه 14
Neutron 60966 ارسال شده در 18 اردیبهشت، 2011 چهارم دبستان بودم انگشت پسرعموی بدبختم رو قطع کردم عید بود دستش لای چرخ و فلک بود منم هی چرخوندمدست پسر همسایه هم همیشه لای در اهنی بود همین دیگه بقیه اش غیر قابل بیانه خدای من ! 4
shaden. 18583 ارسال شده در 18 اردیبهشت، 2011 یه بار با دختر خالم حسابی آب بازی کردیم کسی هم خونه نبود دیدیم لباسامون خیس شده از ترس اینکه دعوامون نکنن ماشین لباسشویی که توش لباس بودو روشن بود درشو باز کردم که لباسای مارو رو هم بشوره هر چی آب تو ماشین بود ریخت کف زمین بعدشم تصور کنید چه بلایی سرم اومد دیگه :167: 14
fargol_2408 3453 ارسال شده در 18 اردیبهشت، 2011 خوب من نی نی که بودم خیلی شیطون بودم خیلی هم خاطره دارم از این شیطنتام اول از همه اینکه من که بچه بودم به جا اینکه مثله بقیه دخترا بشینم به خاله بازی و از این جور چیزا،همیشه هم بازیام دوستای داداشم بود و علیرضا همیشه حرص میخورد که چرا با دوستاش بازی میکنم خوب به تبع جو یکم خشن بود،منم یه بار ضربه ی اون رو خوردم،خیلی درد داشت:icon_pf (34): خوب من خیلی کنجکاو بودم،بعد یه بار گویا رفته بودیم خونه ی یکی از فامیلامون،اینو مامانم میگه،بعد یکم که میگذره میبینن عع!این بچه چرا نیستمامانم میگفت با خودم گفتم این حتما یه جا داره یه کاری میکنهبعد گشتن گشتن دیدن بله!این خانوم کوچولو نشسته کنار کمده چینی های طرف،در کمدم باز کرده،هر چی تا اونجا که دستش میرسیده ظرفها رو درآورده و دور تا دور خودش چیده بعد یه بارم یه کار خیلی خطرناک کردم،پرده ی خونومو آتیش زدم همه داشتن غذا میخوردن خوب من بچه بودم زیاد غذا نمیخوردم که بلند شدم،کبریتم دستم بوده همینجوری رفتم تا کنار پنجره پذیرایی،پنجره هامون قدی بود،نشستم کنارش و کبریتا رو دونه دونه در میاوردم روشن میکردم،فوت میکردم خاموش میکردم،خلاصه یکیشو که روشن کردم گرفتم روی زیر پرده ای،روشن که شد با فوت خاموشش کردم،دوباره کبریت زدم گرفتم رو زیر پرده ای و آتیش که گرفت هر چی فوت کردم خاموش نشدبعد انگار نه انگار که چیزی شده رفتم پیش مامان اینا که داشتن ناهار میخوردن وایسادم،مامانم یه نگاه بهم کرد گفت چرا ساکتی؟باز چیکار کردی؟من هیچی نگفتم،یه نگاه به دستم کرد کبریتو که دید فقط دوئید،بابا هم دنبالش،بعد بابا خاموشش کرد تا یه مدت هر کی میومد خونمون منو اینجوری نیگاه میکرد بقیشم بعدم میام میگم :icon_gol: 18
Bernabeo 1062 مالک ارسال شده در 18 اردیبهشت، 2011 خوب من نی نی که بودم خیلی شیطون بودمخیلی هم خاطره دارم از این شیطنتام اول از همه اینکه من که بچه بودم به جا اینکه مثله بقیه دخترا بشینم به خاله بازی و از این جور چیزا،همیشه هم بازیام دوستای داداشم بود و علیرضا همیشه حرص میخورد که چرا با دوستاش بازی میکنم خوب به تبع جو یکم خشن بود،منم یه بار ضربه ی اون رو خوردم،خیلی درد داشت:icon_pf (34): خوب من خیلی کنجکاو بودم،بعد یه بار گویا رفته بودیم خونه ی یکی از فامیلامون،اینو مامانم میگه،بعد یکم که میگذره میبینن عع!این بچه چرا نیستمامانم میگفت با خودم گفتم این حتما یه جا داره یه کاری میکنهبعد گشتن گشتن دیدن بله!این خانوم کوچولو نشسته کنار کمده چینی های طرف،در کمدم باز کرده،هر چی تا اونجا که دستش میرسیده ظرفها رو درآورده و دور تا دور خودش چیده بعد یه بارم یه کار خیلی خطرناک کردم،پرده ی خونومو آتیش زدم همه داشتن غذا میخوردن خوب من بچه بودم زیاد غذا نمیخوردم که بلند شدم،کبریتم دستم بوده همینجوری رفتم تا کنار پنجره پذیرایی،پنجره هامون قدی بود،نشستم کنارش و کبریتا رو دونه دونه در میاوردم روشن میکردم،فوت میکردم خاموش میکردم،خلاصه یکیشو که روشن کردم گرفتم روی زیر پرده ای،روشن که شد با فوت خاموشش کردم،دوباره کبریت زدم گرفتم رو زیر پرده ای و آتیش که گرفت هر چی فوت کردم خاموش نشدبعد انگار نه انگار که چیزی شده رفتم پیش مامان اینا که داشتن ناهار میخوردن وایسادم،مامانم یه نگاه بهم کرد گفت چرا ساکتی؟باز چیکار کردی؟من هیچی نگفتم،یه نگاه به دستم کرد کبریتو که دید فقط دوئید،بابا هم دنبالش،بعد بابا خاموشش کرد تا یه مدت هر کی میومد خونمون منو اینجوری نیگاه میکرد بقیشم بعدم میام میگم :icon_gol: :icon_gol: 2
Hossein.T 22596 ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2011 منچرا هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد؟ حتما همین قدری به دنیا اومدی! ;) 3
VINA 31339 ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2011 اون موقع ها تو خونه نفت بود منم یبار رفتم خونه مامان بزرگم اینا یه بیت نفت باز کردم لیوان لیوان بر داشتم ریختم تو چاه (شنیده بودم چاه نفت خیلی باارزشه:icon_razz:) بعد دیدنم کلی ام کردن که اب چاه رو خراب کردم:zadan: خونه داییم یه باغچه بزرگ داشت هر وقت میرفتیم اونجا با دختر داییم هر چی پفک و چیپس بود ما پوستش خاک میکردیم به امید اینکه درخت پفک در بیاد تو کوچه میرفتم با پسرا بازی میکردم اخرش میزدمشون میومدم یبار تو دسشویی فرنگی گیر کردم رفتم بشینم روش یه دفعه افتادم توش ، واسم بزرگ بود:pichak29: طلا داشتم بدم میاد یبار رفتم دسشویی ، طلا رو گذاشتم تو دامنم ، بلند شدم افتاد تو چاهش :w768: یبار داشتم سر کوچه گل بازی میکردم النگوهام کثیف شد کندمشون اوردم بندازم تو حیاط (پرت میکردم بالا میافت تو حیاط ) پرت کردم افتاد بالا پشت بوم:4chsmu1: بچه ها رو جمع میکردم میرفتم بالای میز واسشون میرقصیدم 13
Hossein.T 22596 ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2011 بچه که بودم به خالم خیلی وابسته بودم ( الان نیستم اصلا! ) . یه شب خالم اومده بود خونمون و آخر شب که میخواست بره ، من هی گریه و اصرار کردم که بمون پیشمون . اونم خواست خالی ببنده گفت : من کمرم درد میکنه باید روو تخت بخوابم . توو خونتون جا نیست! منم گفتم : چرا جا هست! منو مامان روو زمین کنار هم میخوابیم و تو و بابا روی تخت کنار هم!! بعدم همه خندیدن بهم! :mornincoffee: 13
Nightingale 10531 ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2011 منو بابا همیشه قایم باشک زیاد بازی میکردیم :دی ولی همیشه زود پیدام میکرد............ یه بار خواستم مثلا ثابت کنم که مام بلدیم جایی بریم که پیدام نکنی رفتم پشت پرده پشت کاناپه .......... اصلا هم در حال بازی نبودیم و من یهو به سرم زد برم قایم شم ! اینا یه ذره که گذشت دیدند من نیستم هر چی میگشتند منو پیدا نمیکردند هر چی صدا میکردند جواب نمیدادم ........ تا اینکه دیدم مامانم حالش بد شده پخش زمین شده که نکنه بچه درو باز کرده و رفته از خونه ... بعد از یک ساعت که گشتند دنبالم یهو پریدم از پشت پرده که من اینجام دیدید اینبار نتونستین پیدام کنید 13
lady architect 5358 ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2011 یه بار رفته بودیم خونه مامان بزرگم بعد داشت نخود پاک میکرد منم دو تا انداختم تو بینیم دیگه در نیومد انقده فین کرده بودم کبود شده بودم بالاخره در اومد دیگه 11
maryam_alien 9904 ارسال شده در 19 اردیبهشت، 2011 حالا من: دو سالم بود سنجاق سرم رو کردم تو پریز برق ولی به حول و قوه الهی چیزیم نشد دو سال نیمه که بودم یه روز مامانم داشت به داداشم شیر میداد و حواسش به من نبود منم رفتم دو کیلو نارنگی بندری رو نشسته خوردم مامانم خریده بود گذاشته بود تو آشپزخونه رو زمین تا بعد بره بشوره که به شستن نرسیدن..باز هم به حول و قوه الهی چیزیم نشد در 4 سالگیم دیوارهای خونه مامان بزرگم تا ارتفاعی که قدم میرسید با گوشتکوب و به دست توانای من کنده کاری شده بود. تو خونه ما هیچ عروسکی بعد از 3 روز سالم نبود. دیگه کمترین بلایی که سرش میومد این بود که صورتش رو لاک میزدم براش. فعلا همین 11
samaneh66 10265 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 من چيزي يادم نمياد .......نكنه من اروم بودم .......نكنه من سالم نبودم 8
samaneh66 10265 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 اهان يادم اومد بچه كه بودم دو تا دختر خاله دارم همسن خودم با يكيشون خيلي لج بودم موهاشو ميكندم ميدادم به مامانش خالم بيچاره هم حرفي نميزد يه دختره دوستم بود مامانش دبير ورزش بود خيلي پر رو بود كتابش رو انداختم تو جوب اب جلوي مدرسه با دختر خالم سوار دو چرخه شديم هيچ كدوممون هم بلد نبوديم افتاديم النگو دختر خالم شكست رفت تو كمر من خاطراتت راهنمايي زياد دارم بگم و همچنين دبيرستان 7
Valentina 13664 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 3-4 سالم که بود یه شطرنج کوچولو داشتم...خونمونو تازه رنگ کرده بودیم...مهره های شطرنج منم گم شده بود چندتاش... نمدونم چرا فکر میکردم تو دیواره...فک کنین با ناخونام دیوارارو کنده بودم و با خودم فک میکرد نقاشا مهره هارو لای دیوار قایم کردن.. مامنم میگه من موندم تو چجوری با اون ناخونات دیوارو سوراخ کردی 12
Valentina 13664 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 یه بار 4 سالم بود...با بابام رفته بودم محل کارش...(مامانم کار داشت مارو سپرده بود دست بابا) همکاراشم اومده بودن به سر به سر گذاشتن با من.... یکی میگفت هاپو چی میگه؟ من میگفتم هاپ هاپ...اون یکی میگفت پیشی چی میگه؟ من میگفتم میو میو خلاصه همینجور که داشتن میپرسیدن یکیشون خواست اذیت کنه یهو گفت بابات چی میگه؟؟ منتظر بود من صدا حیوون درارم گفتم بابام حرف میزنه... یهو بیچاره گفت..اهههه تو هم مثل بابات فقط بلدی آدمو ضایع کنی :w888: :ws28: 12
bpcom 10070 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 بچه که بودم عشق فیلمای رزمی بودم و عمومم که رزمی کار بود تا میدید کسی اون دور و ور نیست منو میبرد زیر زمین و به من مشت و لگد یاد میداد ولی مامانم اگه میدید کلی داد بیداد راه مینداخت. یه بار که همه عمه و عمو اینا خونه ما بودن من رفتم نانچیکو عمومو از زیر زمین برداشتم و اومدم بالا که نشون بدم منم کلی واردم که همون چرخش اول نانچیکو از دستم در رفت و خورد به بوفه اتاق و شیشه و کلی از ظروف چینی مامانم خرد کرد. تا یه ماه عموم حق نداشت سمت من بیاد یه هفت تیر اسباب بازی داشتم که از این دارت هایی که سرش پلاستیکی و وقتی شلیک میکنی به در و دیوار میچسبید بهش پرتاب میکرد.من از سر کنجکاوی سر پلاستیکی اونو در آوردم و به سمت دوستم شلیک کردم که خورد به کنار پیشونیشو یه خراش گنده انداخت رو پیشونیشو خون اومد.اونم گریه کنان رفت خونشون.مامان بابام هم واسه اینکه هم منو جریمه کنند هم از اون پسره دلجویی کنند هفت تیرمو دادن به اون :viannen_38: تو ابتدایی یه ناظم داشتیم که خیلی سگ اخلاق بود منم خواستم حالشو بگیرم همه خاکه گچ های کنار تخته رو جمع کردم و بردم ریختم رو ماشینش که یه رنو قراضه بود 14
bpcom 10070 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 دفعه اولی که سینما رفتم با عموم بود و من فکر کنم 6 سالم بود خلاصه با عموم و دوستاش رفتیم سینما و وسطای سالن نشستیم.اونا قدشون بلند بود و میدیدند ولی من فقط نیمه بالایی پرده رو میدیدم، دو سه بار به عموم گفتم من نمیبینم که اون گرم صحبت با دوستاش بود و توجه نکرد. منم یواشکی بلند شدم رفتم ردیف اول سالن نشستم به فیلم دیدن ولی زود خوابم برد.فکر کنم بعد یه ربعی عموم میبینه که من نیستم.سینما رو با دوستاش میذارن رو سرشون دنبال من.از ترس گریش گرفته بود. منم ردیف جلو خواب بودم که مسئول سالن همینطوری که ردیفا رو میگشتن میرسن به من که ردیف اول بودم و عمومو میاره بالا سرم عموم همچین میپره بغلم میکنه که من از خواب پریدم و ترسیدم دیدم یه نفر که صورتشو نمیبینم بغلم کرده ،خلاصه منم کلی داد و بیداد راه انداختم و کلی مشت حواله صورت عموم کردم. بگذریم که کلا اون سانس سینما رو ما واسه مردمی که اومده بودن زهر کردیم.بندگان خدا نصف فیلمو به خاطر سر و صداهای عموم و بعدشم من ندیدن 13
Nightingale 10531 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 من یه بار نون بربره درسته رو وقتی 3 سالم بود داشتم به زور میکردم تو حلق پسر عمه 1 سالم و اونم کبود شده بود اگر خانواده نمیدیدند نزدیک بود قاتلم بشم:4chsmu1: 9
ارسال های توصیه شده