رفتن به مطلب

خاطرات کودکی (کودک برون) !!!


Bernabeo

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 51
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من دو سالم بود حدود ده تا قرص مولتی ویتامین رو خوردم بعدم که رفتم بیمارستان همه میزدن تو سر خودشون من می خندیدم خیلی خوب یادمه تا چند سال هم از خوردن هر نوع ویتامینی منع شدم

چهارم دبستان بودم انگشت پسرعموی بدبختم رو قطع کردم عید بود دستش لای چرخ و فلک بود منم هی چرخوندم

دست پسر همسایه هم همیشه لای در اهنی بود

همین دیگه بقیه اش غیر قابل بیانه

لینک به دیدگاه
چهارم دبستان بودم انگشت پسرعموی بدبختم رو قطع کردم عید بود دستش لای چرخ و فلک بود منم هی چرخوندم

دست پسر همسایه هم همیشه لای در اهنی بود

همین دیگه بقیه اش غیر قابل بیانه

 

خدای من ! :4564:

لینک به دیدگاه

یه بار با دختر خالم حسابی آب بازی کردیم کسی هم خونه نبود دیدیم لباسامون خیس شده از ترس اینکه دعوامون نکنن ماشین لباسشویی که توش لباس بودو روشن بود درشو باز کردم که لباسای مارو رو هم بشوره

هر چی آب تو ماشین بود ریخت کف زمین

بعدشم تصور کنید چه بلایی سرم اومد دیگه :167:

لینک به دیدگاه

خوب من نی نی که بودم خیلی شیطون بودم:icon_redface:

خیلی هم خاطره دارم از این شیطنتام:icon_redface:

 

اول از همه اینکه من که بچه بودم به جا اینکه مثله بقیه دخترا بشینم به خاله بازی و از این جور چیزا،همیشه هم بازیام دوستای داداشم بود و علیرضا همیشه حرص میخورد که چرا با دوستاش بازی میکنم:ws37:

 

خوب به تبع جو یکم خشن بود،منم یه بار ضربه ی اون رو خوردم،خیلی درد داشت:icon_pf (34):

 

 

خوب من خیلی کنجکاو بودم،بعد یه بار گویا رفته بودیم خونه ی یکی از فامیلامون،اینو مامانم میگه،بعد یکم که میگذره میبینن عع!این بچه چرا نیست:ws3:مامانم میگفت با خودم گفتم این حتما یه جا داره یه کاری میکنه:ws37:بعد گشتن گشتن دیدن بله!این خانوم کوچولو نشسته کنار کمده چینی های طرف،در کمدم باز کرده،هر چی تا اونجا که دستش میرسیده ظرفها رو درآورده و دور تا دور خودش چیده:icon_redface:

 

 

بعد یه بارم یه کار خیلی خطرناک کردم،پرده ی خونومو آتیش زدم:ws3:

همه داشتن غذا میخوردن خوب من بچه بودم زیاد غذا نمیخوردم که بلند شدم،کبریتم دستم بوده همینجوری رفتم تا کنار پنجره پذیرایی،پنجره هامون قدی بود،نشستم کنارش و کبریتا رو دونه دونه در میاوردم روشن میکردم،فوت میکردم خاموش میکردم،خلاصه یکیشو که روشن کردم گرفتم روی زیر پرده ای،روشن که شد با فوت خاموشش کردم،دوباره کبریت زدم گرفتم رو زیر پرده ای و آتیش که گرفت هر چی فوت کردم خاموش نشد:ws3:بعد انگار نه انگار که چیزی شده رفتم پیش مامان اینا که داشتن ناهار میخوردن وایسادم،مامانم یه نگاه بهم کرد گفت چرا ساکتی؟باز چیکار کردی؟من هیچی نگفتم،یه نگاه به دستم کرد کبریتو که دید فقط دوئید،بابا هم دنبالش،بعد بابا خاموشش کرد

تا یه مدت هر کی میومد خونمون منو اینجوریicon_razz.gif نیگاه میکرد:icon_redface:

 

بقیشم بعدم میام میگم:w16:

 

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

 

 

لینک به دیدگاه
خوب من نی نی که بودم خیلی شیطون بودم:icon_redface:

خیلی هم خاطره دارم از این شیطنتام:icon_redface:

 

اول از همه اینکه من که بچه بودم به جا اینکه مثله بقیه دخترا بشینم به خاله بازی و از این جور چیزا،همیشه هم بازیام دوستای داداشم بود و علیرضا همیشه حرص میخورد که چرا با دوستاش بازی میکنم:ws37:

 

خوب به تبع جو یکم خشن بود،منم یه بار ضربه ی اون رو خوردم،خیلی درد داشت:icon_pf (34):

 

 

خوب من خیلی کنجکاو بودم،بعد یه بار گویا رفته بودیم خونه ی یکی از فامیلامون،اینو مامانم میگه،بعد یکم که میگذره میبینن عع!این بچه چرا نیست:ws3:مامانم میگفت با خودم گفتم این حتما یه جا داره یه کاری میکنه:ws37:بعد گشتن گشتن دیدن بله!این خانوم کوچولو نشسته کنار کمده چینی های طرف،در کمدم باز کرده،هر چی تا اونجا که دستش میرسیده ظرفها رو درآورده و دور تا دور خودش چیده:icon_redface:

 

 

بعد یه بارم یه کار خیلی خطرناک کردم،پرده ی خونومو آتیش زدم:ws3:

همه داشتن غذا میخوردن خوب من بچه بودم زیاد غذا نمیخوردم که بلند شدم،کبریتم دستم بوده همینجوری رفتم تا کنار پنجره پذیرایی،پنجره هامون قدی بود،نشستم کنارش و کبریتا رو دونه دونه در میاوردم روشن میکردم،فوت میکردم خاموش میکردم،خلاصه یکیشو که روشن کردم گرفتم روی زیر پرده ای،روشن که شد با فوت خاموشش کردم،دوباره کبریت زدم گرفتم رو زیر پرده ای و آتیش که گرفت هر چی فوت کردم خاموش نشد:ws3:بعد انگار نه انگار که چیزی شده رفتم پیش مامان اینا که داشتن ناهار میخوردن وایسادم،مامانم یه نگاه بهم کرد گفت چرا ساکتی؟باز چیکار کردی؟من هیچی نگفتم،یه نگاه به دستم کرد کبریتو که دید فقط دوئید،بابا هم دنبالش،بعد بابا خاموشش کرد

تا یه مدت هر کی میومد خونمون منو اینجوریicon_razz.gif نیگاه میکرد:icon_redface:

 

بقیشم بعدم میام میگم:w16:

 

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

 

 

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

اون موقع ها تو خونه نفت بود منم یبار رفتم خونه مامان بزرگم اینا

 

یه بیت نفت باز کردم لیوان لیوان بر داشتم ریختم تو چاه

 

(شنیده بودم چاه نفت خیلی باارزشه:icon_razz:)

 

بعد دیدنم کلی ام کردن که اب چاه رو خراب کردم:zadan:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خونه داییم یه باغچه بزرگ داشت هر وقت میرفتیم اونجا با دختر داییم هر چی پفک و چیپس بود ما پوستش خاک میکردیم به امید اینکه درخت پفک در بیاد:whistle:

 

 

 

 

 

 

 

 

تو کوچه میرفتم با پسرا بازی میکردم اخرش میزدمشون میومدم:sad0:

 

 

 

 

 

 

یبار تو دسشویی فرنگی گیر کردم رفتم بشینم روش یه دفعه افتادم توش ، واسم بزرگ بود:pichak29:

 

 

 

 

 

طلا داشتم بدم میاد یبار رفتم دسشویی ، طلا رو گذاشتم تو دامنم ، بلند شدم افتاد تو چاهش :w768:

 

 

 

 

 

 

 

یبار داشتم سر کوچه گل بازی میکردم النگوهام کثیف شد کندمشون اوردم بندازم تو حیاط (پرت میکردم بالا میافت تو حیاط ) پرت کردم افتاد بالا پشت بوم:4chsmu1:

 

 

 

 

بچه ها رو جمع میکردم میرفتم بالای میز واسشون میرقصیدم:ws47:

لینک به دیدگاه

بچه که بودم به خالم خیلی وابسته بودم ( الان نیستم اصلا! ) . یه شب خالم اومده بود خونمون و آخر شب که میخواست بره ، من هی گریه و اصرار کردم که بمون پیشمون . اونم خواست خالی ببنده گفت : من کمرم درد میکنه باید روو تخت بخوابم . توو خونتون جا نیست! منم گفتم : چرا جا هست! منو مامان روو زمین کنار هم میخوابیم و تو و بابا روی تخت کنار هم!! بعدم همه خندیدن بهم! :mornincoffee:

لینک به دیدگاه

منو بابا همیشه قایم باشک زیاد بازی میکردیم :دی

 

ولی همیشه زود پیدام میکرد............ یه بار خواستم مثلا ثابت کنم که مام بلدیم جایی بریم که پیدام نکنی رفتم پشت پرده پشت کاناپه ..........

 

اصلا هم در حال بازی نبودیم و من یهو به سرم زد برم قایم شم !

 

اینا یه ذره که گذشت دیدند من نیستم هر چی میگشتند منو پیدا نمیکردند هر چی صدا میکردند جواب نمیدادم ........:ws3:

 

تا اینکه دیدم مامانم حالش بد شده پخش زمین شده که نکنه بچه درو باز کرده و رفته از خونه ... :ws3:

 

بعد از یک ساعت که گشتند دنبالم یهو پریدم از پشت پرده که من اینجام دیدید اینبار نتونستین پیدام کنید :ws28:

 

 

لینک به دیدگاه

یه بار رفته بودیم خونه مامان بزرگم بعد داشت نخود پاک میکرد منم دو تا انداختم تو بینیم دیگه در نیومد انقده فین کرده بودم کبود شده بودم :ws28:بالاخره در اومد دیگه

لینک به دیدگاه

حالا من:

دو سالم بود سنجاق سرم رو کردم تو پریز برق ولی به حول و قوه الهی چیزیم نشد :ws3:

 

دو سال نیمه که بودم یه روز مامانم داشت به داداشم شیر میداد و حواسش به من نبود منم رفتم دو کیلو نارنگی بندری رو نشسته خوردم مامانم خریده بود گذاشته بود تو آشپزخونه رو زمین تا بعد بره بشوره که به شستن نرسیدن..باز هم به حول و قوه الهی چیزیم نشد :ws3:

در 4 سالگیم دیوارهای خونه مامان بزرگم تا ارتفاعی که قدم میرسید با گوشتکوب و به دست توانای من کنده کاری شده بود. :ws3:

تو خونه ما هیچ عروسکی بعد از 3 روز سالم نبود. دیگه کمترین بلایی که سرش میومد این بود که صورتش رو لاک میزدم براش. :ws3:

 

فعلا همین :ws3:

لینک به دیدگاه

اهان يادم اومد

بچه كه بودم دو تا دختر خاله دارم همسن خودم با يكيشون خيلي لج بودم موهاشو ميكندم ميدادم به مامانش خالم بيچاره هم حرفي نميزد

 

يه دختره دوستم بود مامانش دبير ورزش بود خيلي پر رو بود كتابش رو انداختم تو جوب اب جلوي مدرسه

با دختر خالم سوار دو چرخه شديم هيچ كدوممون هم بلد نبوديم افتاديم النگو دختر خالم شكست رفت تو كمر من

خاطراتت راهنمايي زياد دارم بگم و همچنين دبيرستان

لینک به دیدگاه

3-4 سالم که بود یه شطرنج کوچولو داشتم...خونمونو تازه رنگ کرده بودیم...مهره های شطرنج منم گم شده بود چندتاش...

 

نمدونم چرا فکر میکردم تو دیواره...فک کنین با ناخونام دیوارارو کنده بودم و با خودم فک میکرد نقاشا مهره هارو لای دیوار قایم کردن..:ws3:

 

مامنم میگه من موندم تو چجوری با اون ناخونات دیوارو سوراخ کردی :w58: :ws3:

لینک به دیدگاه

یه بار 4 سالم بود...با بابام رفته بودم محل کارش...(مامانم کار داشت مارو سپرده بود دست بابا):ws3:

 

همکاراشم اومده بودن به سر به سر گذاشتن با من....

 

یکی میگفت هاپو چی میگه؟ من میگفتم هاپ هاپ...اون یکی میگفت پیشی چی میگه؟ من میگفتم میو میو:ws3:

 

خلاصه همینجور که داشتن میپرسیدن یکیشون خواست اذیت کنه یهو گفت بابات چی میگه؟؟:ws3: منتظر بود من صدا حیوون درارم :ws3: گفتم بابام حرف میزنه...:ws3:

 

یهو بیچاره گفت..اهههه تو هم مثل بابات فقط بلدی آدمو ضایع کنی :w888:

 

:ws28::ws28:

لینک به دیدگاه

بچه که بودم عشق فیلمای رزمی بودم و عمومم که رزمی کار بود تا میدید کسی اون دور و ور نیست منو میبرد زیر زمین و به من مشت و لگد یاد میداد ولی مامانم اگه میدید کلی داد بیداد راه مینداخت.

یه بار که همه عمه و عمو اینا خونه ما بودن من رفتم نانچیکو عمومو از زیر زمین برداشتم و اومدم بالا که نشون بدم منم کلی واردم که همون چرخش اول نانچیکو از دستم در رفت و خورد به بوفه اتاق و شیشه و کلی از ظروف چینی مامانم خرد کرد.

تا یه ماه عموم حق نداشت سمت من بیاد :ws3:

 

یه هفت تیر اسباب بازی داشتم که از این دارت هایی که سرش پلاستیکی و وقتی شلیک میکنی به در و دیوار میچسبید بهش پرتاب میکرد.من از سر کنجکاوی سر پلاستیکی اونو در آوردم و به سمت دوستم شلیک کردم که خورد به کنار پیشونیشو یه خراش گنده انداخت رو پیشونیشو خون اومد.اونم گریه کنان رفت خونشون.مامان بابام هم واسه اینکه هم منو جریمه کنند هم از اون پسره دلجویی کنند هفت تیرمو دادن به اون :viannen_38:

 

تو ابتدایی یه ناظم داشتیم که خیلی سگ اخلاق بود منم خواستم حالشو بگیرم همه خاکه گچ های کنار تخته رو جمع کردم و بردم ریختم رو ماشینش که یه رنو قراضه بود :ws17:

لینک به دیدگاه

دفعه اولی که سینما رفتم با عموم بود و من فکر کنم 6 سالم بود

خلاصه با عموم و دوستاش رفتیم سینما و وسطای سالن نشستیم.اونا قدشون بلند بود و میدیدند ولی من فقط نیمه بالایی پرده رو میدیدم، دو سه بار به عموم گفتم من نمیبینم که اون گرم صحبت با دوستاش بود و توجه نکرد.

منم یواشکی بلند شدم رفتم ردیف اول سالن نشستم به فیلم دیدن ولی زود خوابم برد.فکر کنم بعد یه ربعی عموم میبینه که من نیستم.سینما رو با دوستاش میذارن رو سرشون دنبال من.از ترس گریش گرفته بود. منم ردیف جلو خواب بودم که مسئول سالن همینطوری که ردیفا رو میگشتن میرسن به من که ردیف اول بودم و عمومو میاره بالا سرم

عموم همچین میپره بغلم میکنه که من از خواب پریدم و ترسیدم دیدم یه نفر که صورتشو نمیبینم بغلم کرده ،خلاصه منم کلی داد و بیداد راه انداختم و کلی مشت حواله صورت عموم کردم.

بگذریم که کلا اون سانس سینما رو ما واسه مردمی که اومده بودن زهر کردیم.بندگان خدا نصف فیلمو به خاطر سر و صداهای عموم و بعدشم من ندیدن :ws3:

لینک به دیدگاه

من یه بار نون بربره درسته رو وقتی 3 سالم بود داشتم به زور میکردم تو حلق پسر عمه 1 سالم و اونم کبود شده بود :ws3:

 

اگر خانواده نمیدیدند نزدیک بود قاتلم بشم:4chsmu1:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...