رفتن به مطلب

خاطرات کودکی (کودک برون) !!!


Bernabeo

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

دوستان نو اندیشم

:icon_gol:

اگه دوست دارید

تو این تاپیک از خاطرات کودکیتون مطلب بزارید

:icon_redface:

اونایی که خودتون یادتونه

یا

اونایی که بقیه بهتون میگفتن :

تو نی نی که بودی این کارو میکردی یا اون کارو نمی کردی ...

:ws37:

 

موضوعاتشم متفاوته

از زنگ زدن در خونه همسایه و فرار بگیر تا ... !!!

این قسمت (...) مشموله قانون خودسانسوری گردید

:ws3:

 

 

 

اولیشم خودم میگم

:icon_redface:

  • Like 26
  • پاسخ 51
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

من در زمانی که نخودی بیش نبودم

:icon_redface:

 

هر لیوان آبی که بهم میدادن تا بخورم بعد از نوشه جون کردن آب مزبور

لیوان بدبختو میبردم تو حیاط شوتش میکردم کفه زمین

:w16:

ینی از زمانی که لیوانو تو آشپزخونه میگرفتم تا میومدم بخورمش آروم آروم میرفتم تا برسم به حیاط

وقتی رسیده بودم به حیاط آبه تموم شده بود و لیوانم ...

بله

این شد که بعد از نابود کردن دو سه دست لیوان

:167:

 

هر وقت آب میخاستم تو لیوانه پلاستیکی بهم میدادن

:ws52:

  • Like 22
ارسال شده در

کلاس اول بودم مادرم بهم 5 تومن داد گفت برو نوون بخر!

منم رفتم نونوایی سر کوچمون . . . 5 تومن دادم و گفتم یه نون بدین! نونوا هم یه نون بهم داد. یه دختر حدود 22-3 ساله هم پشت سر من بود و فکر کنم 20 تومنی داد گفت 3 تا نون بدین! نونوا هم 5 تومنی منو داد به دختره! منم کلی داد و گریه زاری کردم که چرا پول منو دادی به دختره! خلاصه کلی گریه زاری کردم ! دختره بنده خدا دید من هیچ رقمه حالیم نیست هم 5 تومنیمو بهم داد هم منو تا خونه همراهی کرد! ;)

  • Like 28
ارسال شده در

من سه ساله بودم با سگک کمربند زدم تو سر داداش بزرگم........سرش سوراخ شد!:w58:

 

یه بارم 6 سالگی دختر همسایمونو (4 سال بزرگتر بود) از رو تاب حیاطمون پرت کردم پایین ، دستش شکست.:smiley (18):

 

مامان بزرگمم از تراسمون انداختم پایین البته اون خودشو به خاطر من پرت کرد پایین که خدارو شکر هیچیش نشد.:icon_pf (34):

 

بقیه خاطراتم تا 15 سالگی مربوطه به کتکایی که به پسرای فامیل میزدم.:ws3:

  • Like 29
ارسال شده در
من سه ساله بودم با سگک کمربند زدم تو سر داداش بزرگم........سرش سوراخ شد!:w58:

 

یه بارم 6 سالگی دختر همسایمونو (4 سال بزرگتر بود) از رو تاب حیاطمون پرت کردم پایین ، دستش شکست.:smiley (18):

 

مامان بزرگمم از تراسمون انداختم پایین البته اون خودشو به خاطر من پرت کرد پایین که خدارو شکر هیچیش نشد.:icon_pf (34):

 

بقیه خاطراتم تا 15 سالگی مربوطه به کتکایی که به پسرای فامیل میزدم.:ws3:

 

:ws28::ws28:

کسی رو هم کشتی تا حالا؟:ws28:

  • Like 11
ارسال شده در

من رو ببخش ولی نمی تونم چیزی بگم همین حالا هم بدون این که بخوام بنویسم دارم دیوونه می شم ولی تاپیک خوبیه...

  • Like 6
ارسال شده در

من بچگی همیشه از خواهرم کتک می خوردم....در حد تیم ملی.

 

7 سالم بود با سوسیس ماکارونی پختم :ws28:

 

5 سالم بود اومدم درو ببندم درمون که به پذبرایی باز می شد 70% اش شیشه ای بود...محکم نبستماااااا ولی ییهون همه ی شیشه اش خورد شد و من مات و مبهوت بودم!

 

2 سالم بود از 15 تا پله به صورت غل غل خوران اومدم پایین! ( اینو تعرف کردن برام)

 

ساعت سیکوی داییم کنار دستشویی بود...دیدم کثیفه با اسکاج و ریکا شستمش...چقدرم افتخار کردم به خودم که کار مثبت انجام دادم :ws3:

  • Like 18
ارسال شده در

راهنمایی بودم با داداشم دعوام شد یه مشت خوابوندم پای چشاش چه بادمجونی سبز شده بود:ws3:

یه بار هم مداد فرو کردم تو پای داداشم

  • Like 13
ارسال شده در

من بچه بودم دقیقا به این شیوه کباب میخوردم و همین شکلیم بودم منتها چشام رنگش تیره بود(خانوادم از شدت شباهت بچه گی های منو این عکس تعجب کردند! :ws3:) و اینکه شدیدا علاقه به پیاز داشتم طوری که چشام میسوختو میخوردم :ws3:

 

پیاز خور معروفی بودم:دی

 

 

u7nd8vvgo5oe3bw233an.jpg

 

 

  • Like 19
ارسال شده در

منم بچه که بودم یه دوستی داشتیم همیشه جوراب رنگ پا میپوشید با دامن ....هروقت میومد خونه ما من جیغ میزدم و فرار میکردم....بعدم گریه میکردم که پاش مصنوعیه!!!!

بیچاره فک کنم جوراب رنگ پا رو ترک کرد کلا!

  • Like 18
ارسال شده در

یادمه اون موقع ها پدربزرگم خیلی وسواسی بود. منم بچه بودم همش میرفتم حیاط خونشون دیش میکردم بعد میومدم به پدربزرگم با خوشحالی میگفتم بابا بزرگ بیا حیاط، بیا حیاط ببین چیکار کردم! خلاصه خیلی اذیتش میکردم.

 

  • Like 15
ارسال شده در

وقتی بچه بودم آب که میخوردم حین خوردن نصفش میریخت رو لباسام ، بعد همیشه ازینکه چونه م سوراخه ناراحت میشدم :ws3:

  • Like 12
ارسال شده در

یادش به خیر ... کلاس اول دبستان که بودم همیشه دیر می رسیدم مدرسه ( این عادت از بچگی در وجود من رخنه کرده الانم دیر میرم دانشگاه :ws3:) داداش بزرگه که خیلی مهربون بود بعضی روزا میگفت بیا با دوچرخه م ببرمت مدرسه . دوچرخه هه واسش بلند بود همیشه موقع وایسادن میخوردیم زمین :ws28:

عادت شده بود دیگه هر موقع میخواست وایسه میگفت آماده ای ؟ و بعد شترق پخش زمین میشدیم :ws28::ws28:

واااای هر موقع اون صحنه ها رو یادم میاد روده بر میشم . :ws28:

  • Like 19
ارسال شده در

دوم دبستان که بودم یه دختری تو کلاسمون بود خیلی گنده بود ... منم که کوشولو موشولو بودم :there:

اون زمان من همش نماینده کلاس میشدم بعد این به من حسادت میکرد اذیتم میکرد ... زورم نمی رسید بزنمش ، خیلیم دلم ازش پر بود . یه بار داشت میومد تو کلاس یه چیزی گفت بهم منم پامو گرفتم جلو راهش با صورت اومد زمین ... مماغش شکست :3384s::ws3:

هی ... چه دورانی بود کودکی ... :babygirl:

  • Like 12
ارسال شده در

خاطرات صحنه دارم میشه تعریف کرد!!؟ :mornincoffee:

  • Like 11
ارسال شده در
خاطرات صحنه دارم میشه تعریف کرد!!؟ :mornincoffee:

تعریف کن حسین جان !;)

ملت همیشه در صحنه پشتتن !!

  • Like 7
ارسال شده در

بیبی که بودم عاشق دوچرخه بودم فک میکردم اگه دوچرخه داشتم همه جا باش میرم اما بعد که گرفتم دیدم هیچ جا نرفتم

ارزوها تو رویا قشنگن تو واقعیت به زیبایی رویا نیستن

  • Like 9
ارسال شده در

من از اول مثل الان خيلي آروم بودم:ws3:

 

كلاس اول دبستان...درس "خ"!

معلممون به بچه ها مي گفت دستتونو ببرين بالا مثال بزنين...من داشتم تلمو درست ميكردم كه معلمه فكر كرد دستمو بردم بالا گفت تو بگو

منم يه مقداري فكر كردم...بعدش گفتم... خشتك :ws3:

معلممون تا آخر سال ديگه به من نگفت مثال بزنم واسه چيزي

  • Like 22
ارسال شده در

من اینقدر شر بودم عموم همیشه وقتی میرفتیم خونه ی مادر بزرگم منو میبست به ستون خونه...:icon_pf (34):

  • Like 14
ارسال شده در

منچرا هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد؟:ws52::hanghead:

  • Like 6

×
×
  • اضافه کردن...