Bernabeo 1062 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ دوستان نو اندیشم اگه دوست دارید تو این تاپیک از خاطرات کودکیتون مطلب بزارید اونایی که خودتون یادتونه یا اونایی که بقیه بهتون میگفتن : تو نی نی که بودی این کارو میکردی یا اون کارو نمی کردی ... موضوعاتشم متفاوته از زنگ زدن در خونه همسایه و فرار بگیر تا ... !!! این قسمت (...) مشموله قانون خودسانسوری گردید اولیشم خودم میگم 26 لینک به دیدگاه
Bernabeo 1062 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ من در زمانی که نخودی بیش نبودم هر لیوان آبی که بهم میدادن تا بخورم بعد از نوشه جون کردن آب مزبور لیوان بدبختو میبردم تو حیاط شوتش میکردم کفه زمین ینی از زمانی که لیوانو تو آشپزخونه میگرفتم تا میومدم بخورمش آروم آروم میرفتم تا برسم به حیاط وقتی رسیده بودم به حیاط آبه تموم شده بود و لیوانم ... بله این شد که بعد از نابود کردن دو سه دست لیوان :167: هر وقت آب میخاستم تو لیوانه پلاستیکی بهم میدادن 22 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ کلاس اول بودم مادرم بهم 5 تومن داد گفت برو نوون بخر! منم رفتم نونوایی سر کوچمون . . . 5 تومن دادم و گفتم یه نون بدین! نونوا هم یه نون بهم داد. یه دختر حدود 22-3 ساله هم پشت سر من بود و فکر کنم 20 تومنی داد گفت 3 تا نون بدین! نونوا هم 5 تومنی منو داد به دختره! منم کلی داد و گریه زاری کردم که چرا پول منو دادی به دختره! خلاصه کلی گریه زاری کردم ! دختره بنده خدا دید من هیچ رقمه حالیم نیست هم 5 تومنیمو بهم داد هم منو تا خونه همراهی کرد! ;) 28 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ من سه ساله بودم با سگک کمربند زدم تو سر داداش بزرگم........سرش سوراخ شد! یه بارم 6 سالگی دختر همسایمونو (4 سال بزرگتر بود) از رو تاب حیاطمون پرت کردم پایین ، دستش شکست.:smiley (18): مامان بزرگمم از تراسمون انداختم پایین البته اون خودشو به خاطر من پرت کرد پایین که خدارو شکر هیچیش نشد.:icon_pf (34): بقیه خاطراتم تا 15 سالگی مربوطه به کتکایی که به پسرای فامیل میزدم. 29 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ من سه ساله بودم با سگک کمربند زدم تو سر داداش بزرگم........سرش سوراخ شد! یه بارم 6 سالگی دختر همسایمونو (4 سال بزرگتر بود) از رو تاب حیاطمون پرت کردم پایین ، دستش شکست.:smiley (18): مامان بزرگمم از تراسمون انداختم پایین البته اون خودشو به خاطر من پرت کرد پایین که خدارو شکر هیچیش نشد.:icon_pf (34): بقیه خاطراتم تا 15 سالگی مربوطه به کتکایی که به پسرای فامیل میزدم. :ws28: کسی رو هم کشتی تا حالا؟ 11 لینک به دیدگاه
wwwolf 274 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ من رو ببخش ولی نمی تونم چیزی بگم همین حالا هم بدون این که بخوام بنویسم دارم دیوونه می شم ولی تاپیک خوبیه... 6 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ من بچگی همیشه از خواهرم کتک می خوردم....در حد تیم ملی. 7 سالم بود با سوسیس ماکارونی پختم 5 سالم بود اومدم درو ببندم درمون که به پذبرایی باز می شد 70% اش شیشه ای بود...محکم نبستماااااا ولی ییهون همه ی شیشه اش خورد شد و من مات و مبهوت بودم! 2 سالم بود از 15 تا پله به صورت غل غل خوران اومدم پایین! ( اینو تعرف کردن برام) ساعت سیکوی داییم کنار دستشویی بود...دیدم کثیفه با اسکاج و ریکا شستمش...چقدرم افتخار کردم به خودم که کار مثبت انجام دادم 18 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ راهنمایی بودم با داداشم دعوام شد یه مشت خوابوندم پای چشاش چه بادمجونی سبز شده بود یه بار هم مداد فرو کردم تو پای داداشم 13 لینک به دیدگاه
Nightingale 10531 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ من بچه بودم دقیقا به این شیوه کباب میخوردم و همین شکلیم بودم منتها چشام رنگش تیره بود(خانوادم از شدت شباهت بچه گی های منو این عکس تعجب کردند! ) و اینکه شدیدا علاقه به پیاز داشتم طوری که چشام میسوختو میخوردم پیاز خور معروفی بودم:دی 19 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ منم بچه که بودم یه دوستی داشتیم همیشه جوراب رنگ پا میپوشید با دامن ....هروقت میومد خونه ما من جیغ میزدم و فرار میکردم....بعدم گریه میکردم که پاش مصنوعیه!!!! بیچاره فک کنم جوراب رنگ پا رو ترک کرد کلا! 18 لینک به دیدگاه
SPEEDY 3334 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ یادمه اون موقع ها پدربزرگم خیلی وسواسی بود. منم بچه بودم همش میرفتم حیاط خونشون دیش میکردم بعد میومدم به پدربزرگم با خوشحالی میگفتم بابا بزرگ بیا حیاط، بیا حیاط ببین چیکار کردم! خلاصه خیلی اذیتش میکردم. 15 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ وقتی بچه بودم آب که میخوردم حین خوردن نصفش میریخت رو لباسام ، بعد همیشه ازینکه چونه م سوراخه ناراحت میشدم 12 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۸۹ یادش به خیر ... کلاس اول دبستان که بودم همیشه دیر می رسیدم مدرسه ( این عادت از بچگی در وجود من رخنه کرده الانم دیر میرم دانشگاه ) داداش بزرگه که خیلی مهربون بود بعضی روزا میگفت بیا با دوچرخه م ببرمت مدرسه . دوچرخه هه واسش بلند بود همیشه موقع وایسادن میخوردیم زمین عادت شده بود دیگه هر موقع میخواست وایسه میگفت آماده ای ؟ و بعد شترق پخش زمین میشدیم :ws28: واااای هر موقع اون صحنه ها رو یادم میاد روده بر میشم . 19 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ دوم دبستان که بودم یه دختری تو کلاسمون بود خیلی گنده بود ... منم که کوشولو موشولو بودم :there: اون زمان من همش نماینده کلاس میشدم بعد این به من حسادت میکرد اذیتم میکرد ... زورم نمی رسید بزنمش ، خیلیم دلم ازش پر بود . یه بار داشت میومد تو کلاس یه چیزی گفت بهم منم پامو گرفتم جلو راهش با صورت اومد زمین ... مماغش شکست :3384s: هی ... چه دورانی بود کودکی ... :babygirl: 12 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ خاطرات صحنه دارم میشه تعریف کرد!!؟ :mornincoffee: 11 لینک به دیدگاه
H A M I D 1194 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ خاطرات صحنه دارم میشه تعریف کرد!!؟ :mornincoffee: تعریف کن حسین جان !;) ملت همیشه در صحنه پشتتن !! 7 لینک به دیدگاه
Hidden 982 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ بیبی که بودم عاشق دوچرخه بودم فک میکردم اگه دوچرخه داشتم همه جا باش میرم اما بعد که گرفتم دیدم هیچ جا نرفتم ارزوها تو رویا قشنگن تو واقعیت به زیبایی رویا نیستن 9 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ من از اول مثل الان خيلي آروم بودم كلاس اول دبستان...درس "خ"! معلممون به بچه ها مي گفت دستتونو ببرين بالا مثال بزنين...من داشتم تلمو درست ميكردم كه معلمه فكر كرد دستمو بردم بالا گفت تو بگو منم يه مقداري فكر كردم...بعدش گفتم... خشتك معلممون تا آخر سال ديگه به من نگفت مثال بزنم واسه چيزي 22 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ من اینقدر شر بودم عموم همیشه وقتی میرفتیم خونه ی مادر بزرگم منو میبست به ستون خونه...:icon_pf (34): 14 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۸۹ منچرا هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد؟ 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده