رفتن به مطلب

یاد کودکی بخیر ...


captain

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آره لباس گرم.

مدرسمون توی شیراز نمونه بود و نمی خواستن کسی به خاطر سرما خوردگی

از مدرسه غیبت کنه و از درس عقب بمونه ...

شیراز که خودش گرمه

 

 

 

 

 

 

ما راهنمایی بودیم از تو سرویس رو پسرا اب میریختیم:ws28:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
شیراز که خودش گرمه

 

 

 

 

 

 

ما راهنمایی بودیم از تو سرویس رو پسرا اب میریختیم:ws28:

ما این کارو تا پیش دانشگاهی ادامه میدادیم:ws28::ws28:کلاهشونو برمیداشتیم :ws28:با کف دست میزدیم تو سرشون:ws28:کاغذ خالی میدادیم بهشون:ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
ما این کارو تا پیش دانشگاهی ادامه میدادیم:ws28::ws28:کلاهشونو برمیداشتیم :ws28:با کف دست میزدیم تو سرشون:ws28:کاغذ خالی میدادیم بهشون:ws3:

:jawdrop::jawdrop::jawdrop:

اگه کلاه نداشتن چی کار می کردین؟:ws3::ws3:

من الان تازه متوجه شدم خیلی بچه ی خوفی بودم:ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
ما این کارو تا پیش دانشگاهی ادامه میدادیم:ws28::ws28:کلاهشونو برمیداشتیم :ws28:با کف دست میزدیم تو سرشون:ws28:کاغذ خالی میدادیم بهشون:ws3:

چجوری میزدی تو سرشون:ws3:یادمون بده ما تو دانشگاه امتحان کنیم روشون:ws28:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
:jawdrop::jawdrop::jawdrop:

اگه کلاه نداشتن چی کار می کردین؟:ws3::ws3:

من الان تازه متوجه شدم خیلی بچه ی خوفی بودم:ws37:

ببین من فکر میکردم خیلی شر بودم اما الان فهمیدم خیلی اروم بودم:ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
چجوری میزدی تو سرشون:ws3:یادمون بده ما تو دانشگاه امتحان کنیم روشون:ws28:

اونجایی که وای میستن تا سرویستون رد شه تا اونا رد شن از خیابون با کف دست بکوبونین توسرشون:ws28:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
چجوری میزدی تو سرشون:ws3:یادمون بده ما تو دانشگاه امتحان کنیم روشون:ws28:

:ws28::ws28::ws28:

اونجایی که وای میستن تا سرویستون رد شه تا اونا رد شن از خیابون با کف دست بکوبونین توسرشون:ws28:

آخه ما سرویسامون باهمه تو دانشگاه جدا جدا نیستیم که

راهکار دیگه ای ندارین احیانا؟

ما خیلی دلمون الان خواسته که بزنیم تو سر پسرا:ws3:خوشمون اومده:ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
تو دبیرستان که بودیم از ترس ناظممون سه تا گوشی انداختم تو چاه دستشویی:banel_smiley_4:

نه واسه من اغلب تو جامدادیم بود:banel_smiley_4:تو کلاس دینی اغلب بلوتوث بازی میکردیم:ws28: همش زنگ تفریحا مسج میدادم:ws28:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
:ws28::ws28::ws28:

 

آخه ما سرویسامون باهمه تو دانشگاه جدا جدا نیستیم که

راهکار دیگه ای ندارین احیانا؟

ما خیلی دلمون الان خواسته که بزنیم تو سر پسرا:ws3:خوشمون اومده:ws3:

زدن تابلوهه

 

زیر پایی بزار:ws3:زیر پایی بهتره:ws28: یا پاشونو لگد کن:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
:ws28::ws28::ws28:

 

آخه ما سرویسامون باهمه تو دانشگاه جدا جدا نیستیم که

راهکار دیگه ای ندارین احیانا؟

ما خیلی دلمون الان خواسته که بزنیم تو سر پسرا:ws3:خوشمون اومده:ws3:

نه :ws52:باید به دوستان خبره تر مراجعه کنم:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
نه :ws52:باید به دوستان خبره تر مراجعه کنم:ws3:

اینا سرویس دارن ما سرویس نداریم

 

 

میگم گوجه سبز بخور هستشو پرت کن بزن تو کلشون:ws28: البته اگه پسراتون مثل پسرای ما با جنبه بودن:banel_smiley_4:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
اینا سرویس دارن ما سرویس نداریم

 

 

میگم گوجه سبز بخور هستشو پرت کن بزن تو کلشون:ws28: البته اگه پسراتون مثل پسرای ما با جنبه بودن:banel_smiley_4:

ما سرویس نداریم هیچ:banel_smiley_4:پسره با جنبه هم نداریم:icon_pf (34):از وقتی اومدم دانشگاه ذوق و وشوقم کم شده:ws44:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سال آخر دبیرستان بودیم و اون وقتا سال چهارم کلاسها اسفند تموم میشد و بعد از عید مدرسه نمی رفتیم. کلاسمون یه بخاری دیواری داشت که اون هم "آجر" نداشت و یکسره بود.

خیلی پیله کرده بودند که همه کلاس پول بدید بخاریها رو تعمیر کنیم. ما هم چون فقط یکی دو ماه بیشتر نمی خواستیم استفاده کنیم دوست نداشتیم پول بذاریم.

چند روز تو اون سرمای شدید تا میومدیم کلاس تموم در و پنجره ها رو باز میذاشتیم و بخاری رو هم خاموش میکردیم.

معلم که میومد هممون یکی یه باد بزن دست میگرفتیم و شروع می کردیم باد زدن.

مبصر هم از معلم می پرسید: ببخشید میشه پنکه سقفی رو روشن کنیم؟ خیلی گرمه !!!:ws3:

خلاصه تونستیم با هر کلکی بود (البته بعد از یه سرماخوردگی دست جمعی!!!) از زیر پول تعمیر بخاری در بریم... :ws28:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تو دبیرستان یه دوستی داشتیم به اسم سعید. خدای جوک بود. جدیدترین جوکها رو داشت.

تا زنگ تفریح می خورد همه کلاس توی حیاط دورش حلقه می زدیم. اون هم میرفت روی یکی از صندلی های سیمانی وامیستاد و شروع می کرد جوک گفتن.

همیشه یه کاغذ تو جیبش داشت و فقط چند کلمه از اول هر جوک رو توش می نوشت که تا نگاه کنه یادش بیاد !!!

هر جوک رو که می گفت کلاس از خنده منفجر می شد.

ناظم مدرسه براش چند تا محافظ و بپا گذاشته بود اجازه نمی دادند معرکه بگیره...

بنده خدا اون سال رد شد !!!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
تو دبیرستان یه دوستی داشتیم به اسم سعید. خدای جوک بود. جدیدترین جوکها رو داشت.

تا زنگ تفریح می خورد همه کلاس توی حیاط دورش حلقه می زدیم. اون هم میرفت روی یکی از صندلی های سیمانی وامیستاد و شروع می کرد جوک گفتن.

همیشه یه کاغذ تو جیبش داشت و فقط چند کلمه از اول هر جوک رو توش می نوشت که تا نگاه کنه یادش بیاد !!!

هر جوک رو که می گفت کلاس از خنده منفجر می شد.

ناظم مدرسه براش چند تا محافظ و بپا گذاشته بود اجازه نمی دادند معرکه بگیره...

بنده خدا اون سال رد شد !!!!

نت بر میداشت از جوکها:ws28:

 

یادش بخیر اون موقع دبیرستان بودم جزوهام ورق ورق بود بعد به مامانم میگفتم اتاقمو تمیز نکن تو نمیونی کدوم ص به کدوم ص

قاطی میکنه

 

میگفت تو از کجا میفهمی:ws3:میگفتم خو من میخوام برم ص بعد دو کلمه از ص قبل رو وارد میکنم تا ص ها گم نشه:banel_smiley_4:

 

 

 

 

 

یبار دفتر پرورشیمو مامانم انداخت دور شب امتحان ترم فهمیدیم دفتر ندارم بخونم:banel_smiley_52:زنگ زدم دوستم واسم اورد فتو کردم خوندم:banel_smiley_4:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

فصل گوجه سبز که میشد جنگ هسته ای شروع میشد!!! ناظم دوباره مامور مخفی هاش رو به کار

می گرفت و چند تا جاسوس جدید هم استخدام می کرد. هر روز صبح خودش جلو در مدرسه می ایستاد

و همه کیف ها و جیبها رو می گشت. هر گونه گوجه سبز مساوی بود با یه روز اخراج از مدرسه با احضار اولیا به مدرسه و درج در پرونده. برای محکم کاری یه تعهد کتبی هم می گرفت.

یادش بخیر و خدا بیامرزدش

  • Like 3
لینک به دیدگاه
فصل گوجه سبز که میشد جنگ هسته ای شروع میشد!!! ناظم دوباره مامور مخفی هاش رو به کار

می گرفت و چند تا جاسوس جدید هم استخدام می کرد. هر روز صبح خودش جلو در مدرسه می ایستاد

و همه کیف ها و جیبها رو می گشت. هر گونه گوجه سبز مساوی بود با یه روز اخراج از مدرسه با احضار اولیا به مدرسه و درج در پرونده. برای محکم کاری یه تعهد کتبی هم می گرفت.

یادش بخیر و خدا بیامرزدش

ما اون موقع حمله میکردیم مثلا میاوردیم نفری یکی به خودمون میرسید الان اصلا نمیتونم بخورم پیر شدم رفت:ws44:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اخته خمس یادش بخیر تو راه مدرسه میخوردیم مامانم نمیذاشت بخوریم:ws3:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...