سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ یه چیزی رو بده به یکی واسش گم کنه، بعدش بره پیدا کنه :banel_smiley_4: لینک به دیدگاه
elaheh_ 444 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ یه چیزی رو بده به یکی واسش گم کنه، بعدش بره پیدا کنه :ws52: نظریه عالی بود:banel_smiley_4: لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ به من نظر من ازدواج کن تا همه چی حتی خودتم فراموش کنی ازدواج روزی از ميلتون ؛ شاعر معروف انگليسی پرسيدند :چرا وليعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی بر تخت سلطنت بنشيند و سلطنت کند ؛ اما تا هيجده سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند؟؟ گفت : بخاطر اينکه اداره کردن يک مملکت از اداره کردن يک زن بمراتب آسان تر است !!! بهاء الواعظين می نويسد : در ابتدای مشروطه ؛ بخانه ای رفتم ؛پير زن و دختر جوانی آنجا بودند . پير زن پرسيد : منظور از مشروطه چيست ؟؟ گفتم : قوانين جديد . گفت : مثلا چه ؟ به شوخی گفتم : مثلا دختران جوان را به پير مردان دهند و زنان پير را به جوانان ! دخترش گفت : اين چه فايده دارد ؟؟ پير زن بلافاصله به دخترش گفت : ای بی حيا ! حالا کار تو به جايی رسيده که بر قانون مشروطه ايراد ميگيری ؟؟!! براي ازدواج کردن لحظهاي درنگ نکنيد اگر زن خوبي نصيبتان شود، خوشبخت ميگرديد و اگر زن بدي گيرتان آمد مثل من فيلسوف می شوید سقراط یه ضرب المثل چینی هست که میگه: اگه از دوران مجردی لذت نمی بري، ازدواج کن. اونوقت حتما از خاطرات دوران مجردیت لذت می بری! 2 لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ نوشته ای از :اِرما بومبک اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارماما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات م ی دادم و هرگز آن را پس نمی دادم 3 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلام این احساس از ناسپاسی عزیزان و بازخورد های اونم هست. هر چه خوبی میکنی انگار وظیفته. هر چه تحمل میکنی انگار باید تحمل کنی؟ هر چه هیچی نمیگی؟ انگار نه انگار که طرف یه خورده بفهمه. و امثال این نوع ناسپاسی های خودی و بیگانه که همه ش جمع میشه تو این دل لامصّب و انسان رو از پا میاندازه.از دست دادن دوستان و عزیزان هم در پیدایش این نوع احساسات بی تاثیر نیست. دوست داشتن های دوران جوانی و ناکامی در رسیدن به معشوق و حس اینکه آینده خوبی در انتظار انسان نیست همش دست به دست هم میده و انسان رو کسل میکنه. هوای شهر و دیدن انسانهایی که به نظر مثه گوسفند زندگی میکنند و نیافتن اهل دلی برای یک لحظه همنشینی و همدردی هم از دلائل این افسردگی است. نه همزبونی یافت میشه و نه کسی که دو کلمه حرف حساب بزنه که لااقل انگیزه انسان رو بالا ببره. این حافظه و ذهن لاکردار هم که هر وقت ببینه انسان حال خوشی نداره میره از اون ته حفره های ذهن یه خاطرات غمبار و اسفناکی رو برای انسان زنده میکنه که دیگه نگو. همه اینا هست و غم های دیگر که هر انسانی به اندازه دنیایی که داره براش فراهم هست و خواهد بود و دل نگرانی از داشتن صحت و سلامت . اینایی که گفتم از جمله دلائل ظهور و بروز افسردگی و بیحالی تو این زمونه ست. حالا اگه اینا درست هست بهم بگو تا بگم برای برطرف شدنش باید چیکار کرد. کلی نگی ها . یه مثال هایی بزن که واقعا صحیح باشه. هر کس درد خود از پزشک پنهان کند درمان نمیشود. 3 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلاماین احساس از ناسپاسی عزیزان و بازخورد های اونم هست. هر چه خوبی میکنی انگار وظیفته. هر چه تحمل میکنی انگار باید تحمل کنی؟ هر چه هیچی نمیگی؟ انگار نه انگار که طرف یه خورده بفهمه. و امثال این نوع ناسپاسی های خودی و بیگانه که همه ش جمع میشه تو این دل لامصّب و انسان رو از پا میاندازه.از دست دادن دوستان و عزیزان هم در پیدایش این نوع احساسات بی تاثیر نیست. دوست داشتن های دوران جوانی و ناکامی در رسیدن به معشوق و حس اینکه آینده خوبی در انتظار انسان نیست همش دست به دست هم میده و انسان رو کسل میکنه. هوای شهر و دیدن انسانهایی که به نظر مثه گوسفند زندگی میکنند و نیافتن اهل دلی برای یک لحظه همنشینی و همدردی هم از دلائل این افسردگی است. نه همزبونی یافت میشه و نه کسی که دو کلمه حرف حساب بزنه که لااقل انگیزه انسان رو بالا ببره. این حافظه و ذهن لاکردار هم که هر وقت ببینه انسان حال خوشی نداره میره از اون ته حفره های ذهن یه خاطرات غمبار و اسفناکی رو برای انسان زنده میکنه که دیگه نگو. همه اینا هست و غم های دیگر که هر انسانی به اندازه دنیایی که داره براش فراهم هست و خواهد بود و دل نگرانی از داشتن صحت و سلامت . اینایی که گفتم از جمله دلائل ظهور و بروز افسردگی و بیحالی تو این زمونه ست. حالا اگه اینا درست هست بهم بگو تا بگم برای برطرف شدنش باید چیکار کرد. کلی نگی ها . یه مثال هایی بزن که واقعا صحیح باشه. هر کس درد خود از پزشک پنهان کند درمان نمیشود. صبح به خیر...خوب گفتیا...ولی من مشکلم اینه که هیچی خوشحالم نمیکنه...همه چی در کمتر از چند روز برام عادی میشه...حتی چیزایی که خیلی دوسشون دارم... 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلام... صبح از خواب بیدار میشم ولی نمیدونم برای چی و نمیدونم بعدش باید چیکار کنم نزدیکای ظهر گشنم میشه ولی نمیتونم غذا بخورم یعنی اصلا دوس ندارم چیزی بخورم حوصلم سر رفته ولی نمیدونم چی دوس دارم و چی میتونه سر حالم بیاره دوس ندارم تلویزیون نگا کنم دوس ندارم بخوابم از طرفی دوس ندارم بیدار بمونم... دوس ندارم برم بیرون از طرفی دوس ندارم خونه بشینم... دوس ندارم درس بخونم دوس ندارم علاف باشم دوس ندارم بخندم و دوس ندارم گریه کنم دوس ندارم بمیرم و نمیدونم چرا زنده هستم... حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... :pichak29: شما تابحال اینجوری شدین؟؟؟ حامد جان یه وقتایی اینجوریه دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت عاقبت یکسان نباشد حال دوران غم مخور میدونی شاید باید اون قلبتو ازش کار بکشی یه کاری کن که قلبت بزنه گرم باشه چشم انتظار یه نفر باشی یه نفر چشم انتظارت باشه اونوقت دنیا بچشمت قشنگ میاد میخوابی بیدار میشی هر کاری میکنی بهت میچسبه اون قلب فقط برای پمپ کردن خون تو رگات نیست پسر کار اصلیش چیز دیگه است امتحانش کن 8 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ اینجور موقع ها با خودت کل بنداز واسه کارای مفید و خودتو آزار بده مثلاً دوس نداری درس بخونی، تصمیم بگیر مثلاً من امروز باید انقدر از این کتابو هرجوری شده بخونم. گشنه ای و دوس نداری غذا بخوری، ولی به زورم که شده اون غذا رو بده بره پایین. دوس نداری بری بیرون، تصمیم بگیر امروز بری فلان جا فلان کار رو بکنی و بیای. دوس نداری بشینی پای کامپیوتر، تصمیم بگیر که حتماً باید بشینی و فلان کار رو انجام بدی. دوس نداری زنده باشی، یه هدف مشخصی واسه خودت نه حالا واسه 60 سال بعد واسه همین چند ماه بعدت در نظر بگیر که بهش برسی و واقعاً به زورم که شده بیفتی دنبالش. انقدر کل بنداز تا این حس دوس نداشتنت کم بیاره و بیخیال بشه. راست میگه محمد همینجوری این انجمن و درست کرد یه روز که اصلا حال و حوصله نداشت با خودش کل انداخت و این انجمن مدیون همون کله محمده برای همینه که اینجا زیاد کل کل میشه ولی من هنوز معتقدم میتوان عشق به انها اموخت میتوان دربدر واژه بازار نبود میتوان تقدیم کرد و پشیزی به پشیزی نفروخت 4 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلام... صبح از خواب بیدار میشم ولی نمیدونم برای چی و نمیدونم بعدش باید چیکار کنم نزدیکای ظهر گشنم میشه ولی نمیتونم غذا بخورم یعنی اصلا دوس ندارم چیزی بخورم حوصلم سر رفته ولی نمیدونم چی دوس دارم و چی میتونه سر حالم بیاره دوس ندارم تلویزیون نگا کنم دوس ندارم بخوابم از طرفی دوس ندارم بیدار بمونم... دوس ندارم برم بیرون از طرفی دوس ندارم خونه بشینم... دوس ندارم درس بخونم دوس ندارم علاف باشم دوس ندارم بخندم و دوس ندارم گریه کنم دوس ندارم بمیرم و نمیدونم چرا زنده هستم... حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... :pichak29: شما تابحال اینجوری شدین؟؟؟ من حدود یه ساله اینجوری ام خوبیش اینه وزنت کم میشه 3 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلام... صبح از خواب بیدار میشم ولی نمیدونم برای چی و نمیدونم بعدش باید چیکار کنم نزدیکای ظهر گشنم میشه ولی نمیتونم غذا بخورم یعنی اصلا دوس ندارم چیزی بخورم حوصلم سر رفته ولی نمیدونم چی دوس دارم و چی میتونه سر حالم بیاره دوس ندارم تلویزیون نگا کنم دوس ندارم بخوابم از طرفی دوس ندارم بیدار بمونم... دوس ندارم برم بیرون از طرفی دوس ندارم خونه بشینم... دوس ندارم درس بخونم دوس ندارم علاف باشم دوس ندارم بخندم و دوس ندارم گریه کنم دوس ندارم بمیرم و نمیدونم چرا زنده هستم... حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... :pichak29: شما تابحال اینجوری شدین؟؟؟ دقيقا حالاتت مثل حالات منه جلوي كسي نگو بهش ميگن افسردگي باور كن 2-3 ماهي هست بازار نرفتم 4 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ حامد جان یه وقتایی اینجوریه دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت عاقبت یکسان نباشد حال دوران غم مخور میدونی شاید باید اون قلبتو ازش کار بکشی یه کاری کن که قلبت بزنه گرم باشه چشم انتظار یه نفر باشی یه نفر چشم انتظارت باشه اونوقت دنیا بچشمت قشنگ میاد میخوابی بیدار میشی هر کاری میکنی بهت میچسبه اون قلب فقط برای پمپ کردن خون تو رگات نیست پسر کار اصلیش چیز دیگه است امتحانش کن نفست از جاي گرم بلند ميشه حال و روز ما بيچاره ها رو نميفهمي 2 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلام... صبح از خواب بیدار میشم ولی نمیدونم برای چی و نمیدونم بعدش باید چیکار کنم نزدیکای ظهر گشنم میشه ولی نمیتونم غذا بخورم یعنی اصلا دوس ندارم چیزی بخورم حوصلم سر رفته ولی نمیدونم چی دوس دارم و چی میتونه سر حالم بیاره دوس ندارم تلویزیون نگا کنم دوس ندارم بخوابم از طرفی دوس ندارم بیدار بمونم... دوس ندارم برم بیرون از طرفی دوس ندارم خونه بشینم... دوس ندارم درس بخونم دوس ندارم علاف باشم دوس ندارم بخندم و دوس ندارم گریه کنم دوس ندارم بمیرم و نمیدونم چرا زنده هستم... حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... :pichak29: شما تابحال اینجوری شدین؟؟؟ متاسفم!!!احتمال زنده موندنت خیلی کمه:icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ میدونی شاید باید اون قلبتو ازش کار بکشییه کاری کن که قلبت بزنه گرم باشه چشم انتظار یه نفر باشی یه نفر چشم انتظارت باشه اونوقت دنیا بچشمت قشنگ میاد سلام دوست عزیز. اگر منظور شما اینه که برای احساس شادی باید عاشق بشیم . من با این عقیده مخالفم . چرا ؟ به دلائل زیر : سی.اس.لوئیس، عشق را بر دو قسم مجزا كرده است: عشق از سر نیاز و عشقی كه هدیه میشود. ابراهام مزلو نیز عشق را در دو طبقه جای میدهد: عشق از سر كمبود و نقص و عشق ناب. فرق و تمایزی بس مهم میان این دو پایه از عشق است و باید آن را دریافت . عشق از سر نیاز یا عشقی كه منشأ آن نقصان و كاستی است، همواره دیگری را تكیهگاه خود میكند و وابستهی او است. عشقی است نارس و بلوغ نایافته و نمیتوان عشق راستینش نامید؛ بلکه، نیازی است كه بایدش تا برآورده شود و تو در این میانه از دیگری سود میجویی و او را چون ابزاری به كار میبندی؛ آلت دستش میكنی و از او بهره میبری و زیر نفوذ خود میگیری و برش غالب میشوی. اما آن كس دیگر از پایهای كه بایسته است به زیر آمده، تباه و ویران میشود. او هم همان را بر تو روا میكند و در تلاش است تا بر تو چیره شود و به زیر مهمیزش كشد و تو را مالك شود و به كارت بندد. هیچ نشانهی عشقی در سود جستن از انسانی دیگر یافته نیست. پس به ظاهر چون عشقی جلوه میكند و جامهای چون عشق به بر دارد . لیك مسكوكی است قلب شده. اما این همان فاجعه و مصیبتی است كه غالب آدمیان بدان دچارند. زیرا تو نخستین درس عشق خود را در كودكی خویش فرا میگیری. كودكی كه زاده میشود، در همهی ابعاد، اتكایش به مادر است. عشق او به مادر عشقی است ناشی از نقص و كاستیهایش. محتاج مادر است. بی وجود مادر ادامه حیات برایش ممكن نیست. مادر را دوست دارد، زیرا مادر بنیان همهی حمایت او است. در واقع امر، عشقی در میان نیست؛ بر هر زنی كه او را حامی باشد و برای ادامهی بقایش به حمایت از او برخیزد و نیازهایش را برآورد، عاشق خواهد بود. مادر، او را منبع خوراكی است كه میخورد. این تنها شیر نیست كه از او به جان خویش میبرد؛ عشق نیز درمیان است كه جز نیاز هیچ نیست. هزاران هزار انسان همهی عمر در كودكی خویش ماندهاند و هرگز بالغ نمیشوند. بر سالهای عمرشان افزوده میشود، لیك ذهنشان طفلانی خردسال ماننده است. روانشان كودك و خامدستانه بر جای خویش است. هماره محتاج عشق و محبتاند و چون خوراك بر آن بیتابی میكنند و تشنهی عشقند. آدمی را آن دمی میتوان كمال یافته دانست كه عاشقانه زندگی كند، از عشق سرریز شود و آن را با دیگری سهیم گردد و دست بخشیدن عشق از آستین بیرون آورد. و این همان رشد و بلوغ یافتنی است كه نرم نرمك به سراغت میآید. انسان كمالیافته، پنجرهی بخشیدنها را تماماً برگشوده است. و تنها آن به كمال رسیده است كه قادر به بخشیدن است. زیرا تنها او از عشق آكنده است. زان پس است كه دیگر عشق امری وابسته نخواهد بود و میتوانی در عشق غرقه باشی و بودن یا نبودن دیگری حال تو را دیگرگون نمیكند. در این پایه، عشق را دیگر نمیتوان رابطهاش شمرد و اینك كیفیتی را بدل گشته است.که با این آخری موافقم ولی اینم شادی نمیاره. 4 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ آن دم كه گلی در بیشهای دور شكفته شود و كسی را آنجا نیابد تا قدرش را بداند و از عطرش سرمست گردد و لب به تحسینش برگشوده، حسن جمالش را بستاید و شعفش را شادمانه به جان كشد؟ بر آن گل چه خواهد رفت؟ میپژمرد؟ رنجه خواهد شد؟ دهشتزده خواهد گشت؟ به زندگیاش پایان میدهد؟ نه ! آن گل، غنچهها را یكی از پس دیگری شكوفا میكند و بر احوالش هیچ اثر ندارد كه آیا كسی از كنارش گذر میكند یا نمیكند. او را با گذر مردمان كاری نیست و همچنان عطر خوشش را به هوا میپراكند 3 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ سلام دوست عزیز. اگر منظور شما اینه که برای احساس شادی باید عاشق بشیم . من با این عقیده مخالفم . چرا ؟ به دلائل زیر : سی.اس.لوئیس، عشق را بر دو قسم مجزا كرده است: عشق از سر نیاز و عشقی كه هدیه میشود. ابراهام مزلو نیز عشق را در دو طبقه جای میدهد: عشق از سر كمبود و نقص و عشق ناب. فرق و تمایزی بس مهم میان این دو پایه از عشق است و باید آن را دریافت . عشق از سر نیاز یا عشقی كه منشأ آن نقصان و كاستی است، همواره دیگری را تكیهگاه خود میكند و وابستهی او است. عشقی است نارس و بلوغ نایافته و نمیتوان عشق راستینش نامید؛ بلکه، نیازی است كه بایدش تا برآورده شود و تو در این میانه از دیگری سود میجویی و او را چون ابزاری به كار میبندی؛ آلت دستش میكنی و از او بهره میبری و زیر نفوذ خود میگیری و برش غالب میشوی. اما آن كس دیگر از پایهای كه بایسته است به زیر آمده، تباه و ویران میشود. او هم همان را بر تو روا میكند و در تلاش است تا بر تو چیره شود و به زیر مهمیزش كشد و تو را مالك شود و به كارت بندد. هیچ نشانهی عشقی در سود جستن از انسانی دیگر یافته نیست. پس به ظاهر چون عشقی جلوه میكند و جامهای چون عشق به بر دارد . لیك مسكوكی است قلب شده. اما این همان فاجعه و مصیبتی است كه غالب آدمیان بدان دچارند. زیرا تو نخستین درس عشق خود را در كودكی خویش فرا میگیری. كودكی كه زاده میشود، در همهی ابعاد، اتكایش به مادر است. عشق او به مادر عشقی است ناشی از نقص و كاستیهایش. محتاج مادر است. بی وجود مادر ادامه حیات برایش ممكن نیست. مادر را دوست دارد، زیرا مادر بنیان همهی حمایت او است. در واقع امر، عشقی در میان نیست؛ بر هر زنی كه او را حامی باشد و برای ادامهی بقایش به حمایت از او برخیزد و نیازهایش را برآورد، عاشق خواهد بود. مادر، او را منبع خوراكی است كه میخورد. این تنها شیر نیست كه از او به جان خویش میبرد؛ عشق نیز درمیان است كه جز نیاز هیچ نیست. هزاران هزار انسان همهی عمر در كودكی خویش ماندهاند و هرگز بالغ نمیشوند. بر سالهای عمرشان افزوده میشود، لیك ذهنشان طفلانی خردسال ماننده است. روانشان كودك و خامدستانه بر جای خویش است. هماره محتاج عشق و محبتاند و چون خوراك بر آن بیتابی میكنند و تشنهی عشقند. آدمی را آن دمی میتوان كمال یافته دانست كه عاشقانه زندگی كند، از عشق سرریز شود و آن را با دیگری سهیم گردد و دست بخشیدن عشق از آستین بیرون آورد. و این همان رشد و بلوغ یافتنی است كه نرم نرمك به سراغت میآید. انسان كمالیافته، پنجرهی بخشیدنها را تماماً برگشوده است. و تنها آن به كمال رسیده است كه قادر به بخشیدن است. زیرا تنها او از عشق آكنده است. زان پس است كه دیگر عشق امری وابسته نخواهد بود و میتوانی در عشق غرقه باشی و بودن یا نبودن دیگری حال تو را دیگرگون نمیكند. در این پایه، عشق را دیگر نمیتوان رابطهاش شمرد و اینك كیفیتی را بدل گشته است.که با این آخری موافقم ولی اینم شادی نمیاره. من سر در نمیارم اینا که گفتی چین داداش به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست 4 لینک به دیدگاه
pianist 31129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ :banel_smiley_4: ممنون از راهنماییت به من نظر من ازدواج کن تا همه چی حتی خودتم فراموش کنی ازدواج روزی از ميلتون ؛ شاعر معروف انگليسی پرسيدند :چرا وليعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی بر تخت سلطنت بنشيند و سلطنت کند ؛ اما تا هيجده سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند؟؟ گفت : بخاطر اينکه اداره کردن يک مملکت از اداره کردن يک زن بمراتب آسان تر است !!! بهاء الواعظين می نويسد : در ابتدای مشروطه ؛ بخانه ای رفتم ؛پير زن و دختر جوانی آنجا بودند . پير زن پرسيد : منظور از مشروطه چيست ؟؟ گفتم : قوانين جديد . گفت : مثلا چه ؟ به شوخی گفتم : مثلا دختران جوان را به پير مردان دهند و زنان پير را به جوانان ! دخترش گفت : اين چه فايده دارد ؟؟ پير زن بلافاصله به دخترش گفت : ای بی حيا ! حالا کار تو به جايی رسيده که بر قانون مشروطه ايراد ميگيری ؟؟!! براي ازدواج کردن لحظهاي درنگ نکنيد اگر زن خوبي نصيبتان شود، خوشبخت ميگرديد و اگر زن بدي گيرتان آمد مثل من فيلسوف می شوید سقراط یه ضرب المثل چینی هست که میگه: اگه از دوران مجردی لذت نمی بري، ازدواج کن. اونوقت حتما از خاطرات دوران مجردیت لذت می بری! اگه شرایطش باشه خیلی خوبه ممنون... سلاماین احساس از ناسپاسی عزیزان و بازخورد های اونم هست. هر چه خوبی میکنی انگار وظیفته. هر چه تحمل میکنی انگار باید تحمل کنی؟ هر چه هیچی نمیگی؟ انگار نه انگار که طرف یه خورده بفهمه. و امثال این نوع ناسپاسی های خودی و بیگانه که همه ش جمع میشه تو این دل لامصّب و انسان رو از پا میاندازه.از دست دادن دوستان و عزیزان هم در پیدایش این نوع احساسات بی تاثیر نیست. دوست داشتن های دوران جوانی و ناکامی در رسیدن به معشوق و حس اینکه آینده خوبی در انتظار انسان نیست همش دست به دست هم میده و انسان رو کسل میکنه. هوای شهر و دیدن انسانهایی که به نظر مثه گوسفند زندگی میکنند و نیافتن اهل دلی برای یک لحظه همنشینی و همدردی هم از دلائل این افسردگی است. نه همزبونی یافت میشه و نه کسی که دو کلمه حرف حساب بزنه که لااقل انگیزه انسان رو بالا ببره. این حافظه و ذهن لاکردار هم که هر وقت ببینه انسان حال خوشی نداره میره از اون ته حفره های ذهن یه خاطرات غمبار و اسفناکی رو برای انسان زنده میکنه که دیگه نگو. همه اینا هست و غم های دیگر که هر انسانی به اندازه دنیایی که داره براش فراهم هست و خواهد بود و دل نگرانی از داشتن صحت و سلامت . اینایی که گفتم از جمله دلائل ظهور و بروز افسردگی و بیحالی تو این زمونه ست. حالا اگه اینا درست هست بهم بگو تا بگم برای برطرف شدنش باید چیکار کرد. کلی نگی ها . یه مثال هایی بزن که واقعا صحیح باشه. هر کس درد خود از پزشک پنهان کند درمان نمیشود. ممنون دوست من... حامد جان یه وقتایی اینجوریه دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت عاقبت یکسان نباشد حال دوران غم مخور میدونی شاید باید اون قلبتو ازش کار بکشی یه کاری کن که قلبت بزنه گرم باشه چشم انتظار یه نفر باشی یه نفر چشم انتظارت باشه اونوقت دنیا بچشمت قشنگ میاد میخوابی بیدار میشی هر کاری میکنی بهت میچسبه اون قلب فقط برای پمپ کردن خون تو رگات نیست پسر کار اصلیش چیز دیگه است امتحانش کن آره متوجه منظورت هستم ولی اون هم شرایطی میخواد که... کلا قلب من یه خورده کند کار میکنه... ممنون... من حدود یه ساله اینجوری ام خوبیش اینه وزنت کم میشه دیگه وزنی برام نمونده که کم بشه... دقيقا حالاتت مثل حالات منه جلوي كسي نگو بهش ميگن افسردگي باور كن 2-3 ماهي هست بازار نرفتم نه فکر نکنم افسردگی باشه چون امروز بهترم... متاسفم!!!احتمال زنده موندنت خیلی کمه:icon_pf (34): مرسی دوستان دیگه هم لطف داشتن و مثل شما دلگرمی دادن... 4 لینک به دیدگاه
pianist 31129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ خب دوستان امروز خیلی بهتر هستم و شاید فردا بهتر از امروز باشم... ممنون از نظرات سازنده ای که دادید... امیدوارم همیشه شاد باشید و هیچوقت اون شرایط رو تجربه نکنید... :w72: 6 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ من سر در نمیارم اینا که گفتی چین داداش به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست راستش داداش من خودمم سر در نیاوردم. آخه من هنوز عاشق نشدم. 1 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ داشتم رادیو گووش میدادم... یکی زنگ زد پرسید من همینجوریم که الان پیانیست گفت.... آیا مشکل خاصیه؟ دکتر گفت این یه افسردگیه فصلیه!! هر کسی ممکنه توو یه فصلی به خصوص زمستون اینجوری بشه...:mornincoffee: حالا من نمیگم حالت تو هم به خاطر همینه...اما دلیل افزایشش و اینکه به حدی رسید که ترغیبت کرد واسش یه تاپیک بزنی ،میتونه همین افسردگی فصلی باشه..:mornincoffee: اما اون بقیه ی بی حوصله گی و بی حالی تو و بقیه ی دوستان و اکثر جووونا ریشه دار تر از این حرفاس 6 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ خب دوستان امروز خیلی بهتر هستم و شاید فردا بهتر از امروز باشم... ممنون از نظرات سازنده ای که دادید... امیدوارم همیشه شاد باشید و هیچوقت اون شرایط رو تجربه نکنید... :w72: ای بابا.... من تازه نظر دادم...:viannen_38: 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده