هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ جگر شیر نداری ره عشق مرو توی این عمر نه چندان دراز و نه چندان کوتاه یه چیزو خوب فهمیدم اونم اینکه تقریبا همه ادمها از عشق میترسن همه ادعای عاشقی دارن و اگه بتونی بری تو فکر و خیال هر انسانی چه رویاها و داستانهایی که پیدا نمیکنی داستانهایی که صدتا رومئو و ژولیت و... انگشت کوچیکه شم نمیشه اما در عمل هیچ خبری نیست از اون رویاها. همه تا میبینن یکی هست که بی محابا دوستشون داره ازش فراری میشن همچنین وقتی کسی رو عاشقانه دوست دارن وانمود میکنن که اینطور نیست بسیار دیدم اونهایی رو که صادقانه عاشق بودند و جز بی مهری از معشوق ندیدن و بسیار دیدم اونایی رو که اصلا عاشق نبودن و سیاسانه عشق ورزی کردن و موفق بودن گویا ما بیشتر دوست داریم یکی بیاد و سرمون کلاه بذاره ...خرمون کنه دوست داریم اینو وای بر ما وچه رسم خوبیه که الهه عشق این شراب با ارزش رو تو کام هر خودپسندی نمیریزه من عشق رو بیشتر در داستانها یافتم چون اصل عشق جز نابودی چیزی نداره باید سوخت و فدا شد و کو کسی که جسارت و جراتشو داشته باشه هر که ترسد زملال اندوه عشقش نه حلال سر ِ ما و قدمش یا لب ما و دهنش البته این ظاهر قضیه هست مثل پریدن از اتش میمونه اگه جسارت کردی و پریدی بعد میفهمی که اونایی که این کارو نکردن انگار اصلا زندگی نکردن بقول حافظ گنج مقصود رو پیدا نکردن عاشق شو ورنه روزی کار جهان سر آید نابرده گنج مقصود از کارگاه هستی 30 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ هرچی باشه اگه نخوردیم نون گندم اما دیدم دست مردم منم به نظرم دوست داشتن با ترس و دودلی و سیاست بازی ابش تو یه جو نره ادمی اگه واقع کسی رو بخواد تردید به خودش راه نمیده همون خواستن بک اعتماد به نفسی به وجود میاره که هیچکس جلو دارش نیست اما اگه کار به تردید یا خجالت کشیدن رسید بدون یه جای کا ر میلنگه 14 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ یه بار تو کتاب یه بابایی خوندم که یه بابائه دیگه ای ازش پرسیده بود که دیگه عاشق زنش نیس و حالا باید چیکار کنه !؟ او بابائه که نویسنده بود گفت : از همین الان سعی کن عاشقش باشی ، همین!!! اون بابائه که نویسنده بود "دکتر استیون کاوی" بود..... کتاب 7 عادتش خداس.... توصیه میکنم بخونین 14 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ کلا حافظ تو فاز انرژی منفی بوده چه زجری کشیده بیچاره فک کنم معتاد شده اخر عمری مثلا در زلف چون کمندش ای دل مپیچ که انجا سرها بریده بینی بی جرم بی جنایت یا دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود یا که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها 10 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ ما هم عاشق شديم آقا.اونم از نوع دو آتيشه.چه ناسزاها كه نشنيديم و چه كتكها كه نخورديم.ياد آن دلبر شوخ چشم هر شب با ما بود و ....بگذريم...تاپيكت آدمو با خودش ميبره. شايد من از اون دست آدما نباشم كه براي عشقم سختي كشيد منم عشق رو فقط در داستانها ميدونستم اما جمله زير رو در شخصيت يك نفر با تمام وجودم احساس كردم و هنوز بهش غبطه ميخورم... عشق رو بیشتر در داستانها یافتم چون اصل عشق جز نابودی چیزی نداره باید سوخت و فدا شد 13 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ هرچی باشه اگه نخوردیم نون گندم اما دیدم دست مردممنم به نظرم دوست داشتن با ترس و دودلی و سیاست بازی ابش تو یه جو نره ادمی اگه واقع کسی رو بخواد تردید به خودش راه نمیده همون خواستن بک اعتماد به نفسی به وجود میاره که هیچکس جلو دارش نیست اما اگه کار به تردید یا خجالت کشیدن رسید بدون یه جای کا ر میلنگه یه بار تو کتاب یه بابایی خوندم که یه بابائه دیگه ای ازش پرسیده بود که دیگه عاشق زنش نیس و حالا باید چیکار کنه !؟ او بابائه که نویسنده بود گفت : از همین الان سعی کن عاشقش باشی ، همین!!! اون بابائه که نویسنده بود "دکتر استیون کاوی" بود..... کتاب 7 عادتش خداس.... توصیه میکنم بخونین کلا حافظ تو فاز انرژی منفی بوده چه زجری کشیده بیچاره فک کنم معتاد شده اخر عمری مثلا در زلف چون کمندش ای دل مپیچ که انجا سرها بریده بینی بی جرم بی جنایت یا دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود یا که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ما هم عاشق شديم آقا.اونم از نوع دو آتيشه.چه ناسزاها كه نشنيديم و چه كتكها كه نخورديم.ياد آن دلبر شوخ چشم هر شب با ما بود و ....بگذريم...تاپيكت آدمو با خودش ميبره.شايد من از اون دست آدما نباشم كه براي عشقم سختي كشيد منم عشق رو فقط در داستانها ميدونستم اما جمله زير رو در شخصيت يك نفر با تمام وجودم احساس كردم و هنوز بهش غبطه ميخورم... شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر میرود چو فرهادم آتش به سر میرود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو میدویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استادهام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهرهای که ناگه بکشتش پری چهرهای همی گفت و میرفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض فدائی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار وگر میروی تن به طوفان سپار 14 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ عشق و ترس؟ وقتی عاشق باشی اون قدر شجاع میشی که خودتم باورت نمیشه...خاصیت عشق اینه... 12 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ عشق و ترس؟وقتی عاشق باشی اون قدر شجاع میشی که خودتم باورت نمیشه...خاصیت عشق اینه... آفرین آفرین داری نزدیک میشی ................... 10 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۸۹ لباستو در مياری زيرپوشتو هم همينطور واميستی جلوی آينه به پهنای سينه ات که با موهای نرمی به شکل صليب پوشونده شده نگاه می کنی آروم با دستای سردت روی پوست سينه ات دست می کشی و از گرمای تنت لذت می بری از جلوی آينه تيغ جراحی رو برمی داری سعی میکنی به هيچ چيز فکر نکنی حتی نفس هم نمی کشی نوک تيغ رو درست زير حنجره ات می ذاری خيلی آروم و با فشار کم تيغ رو مستقيم به سمت پايين می کشی احساس سوزش خفيفی پوست سينتو می سوزونه يه لحظه مکث می کنی می خوای از کارت منصرف بشی ولی نمی تونی دوباره ادامه می دی به آخر استخون سينه که می رسی واميستی يه خط راست و قرمز رنگ وسط سينه ات کشيده شده احساس ترس توی چشات موج می زنه تيغ رو می ذاری زير برآمدگی سينه چپت و خيلی آروم يه برش عرضی تا زير برآمدگی سينه راستت می زنی حالا طعم درد و سوزش پوستت رو بيشتر حس می کنی تيغ رو می ذاری روی ميز با يه دستمال قطره های خون روی پوستت رو پاک می کنی با ناخنای انگشتای اشاره و سبابه هر دو دستت لبه های بريده شده پوست سينه تو از بالا می گيری آروم لبه های پوست رو به دوطرف می کشی دندوناتو به هم فشار می دی و چشماتو می بندی درد رو توی دونه دونه سلولای تنت حس می کنی مويرگای پوستت با درد وحشتناکی از گوشت جدا می شن نمی تونی طاقت بياری و با تموم وجود نعره می زنی احساس می کنی پوست روی سينه ات آتيش گرفته چشماتو باز میکنی دوتيکه پوست قرمز که ازش خونابه می ريزه روی سينه ات مثل دوتا بال آويزون شده استخونای قفسه سينه ات از زير يک لايه نازک گوشت ديده می شه ديگه چيزی نمونده دست راستتو فرو می کنی لای لايه گوشت نازکی که روی استخونای سمت چپ سينه تو پوشونده انگشتاتو از لايه گوشت رد می کنی و استخون قفسه سينه تو می گيری با تموم قدرتی که داری استخونو به سمت بيرون می کشی صدای شکستن استخون و درد وحشتناک اون زانوهاتو خم می کنه ولی مثه يه مرد دوباره واميستی استخون شکسته شده رو می ذاری توی شيشه الکل دوباره با انگشتات استخون پايينی رو می گيری و اونو هم با يه فشار می شکنی و بيرون می کشی دنيا دور سرت می چرخه زير پات لايه نازکی از خون زمين رو پوشونده حالا همه چيز مهياست اينبار تموم دستت رو می بری توی سينه ات قلب داغتو توی کف دستت می گيری تپش اون رو با تموم وجودت حس می کنی تصميمتو می گيری خيلی آروم قلبتو از توی قفسش می کشی بيرون رگ و ريشه ها بدجوری قلبتو محاصره کردن اما تو بيشتر فشار مياری يکی يکی رگها کنده میشه خون از توی سينه ات به بيرون می پاشه اما اما تو تصميمتو گرفتی تپش های قلبت کمترو کمتر می شه آهسته تر و آهسته تر آخرين رگ هم از قلبت کنده می شه دستتو بيرون مياری يه چيزی شبيه يه لخته خون توی دستته ديگه دردی رو حس نمی کنی اون لخته خون رو يا بهتر بگم قلبتو می ذاری جلوی آينه استخونای شکسته شده رو می ذاری سر جاش لبه های پوستت رو بر می گردونی و با يه سوزن با دقت از بالا به پايين می دوزی می ری حمام و يه دوش آب سرد می گيری احساس راحتی و سبکی می کنی همون لخته خون لعنتی چه بلاها که به سرت نياورده بود لبخند می زنی دور خودت يه حوله سفيد می پيچی و روی صندلی راحتی لم می دی يه نخ سيگار از توی پاکت بر می داری و روشن می کنی اولين پک رو با تموم وجودت سر می کشی بعد از چند لحظه دود رو می دی بيرون دود سيگار توی فضای سرد اتاقت با پيچ و تاب می ره بالا تو هم از جات بلند می شی همراه دود سيگار می رقصی و بالا می ری و از پنجره اتاق می زنی بيرون تو ديگه حالا آزادی آزاد آزاد. 13 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۸۹ حمید این چی بودددددددددد....با جملات لطیفتر کاش میگفتی....جونم درومد تا تمومش کردم 8 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۸۹ لباستو در مياری زيرپوشتو هم همينطور واميستی جلوی آينه به پهنای سينه ات که با موهای نرمی به شکل صليب پوشونده شده نگاه می کنی آروم با دستای سردت روی پوست سينه ات دست می کشی و از گرمای تنت لذت می بری از جلوی آينه تيغ جراحی رو برمی داری سعی میکنی به هيچ چيز فکر نکنی حتی نفس هم نمی کشی نوک تيغ رو درست زير حنجره ات می ذاری خيلی آروم و با فشار کم تيغ رو مستقيم به سمت پايين می کشی احساس سوزش خفيفی پوست سينتو می سوزونه يه لحظه مکث می کنی می خوای از کارت منصرف بشی ولی نمی تونی دوباره ادامه می دی به آخر استخون سينه که می رسی واميستی يه خط راست و قرمز رنگ وسط سينه ات کشيده شده احساس ترس توی چشات موج می زنه تيغ رو می ذاری زير برآمدگی سينه چپت و خيلی آروم يه برش عرضی تا زير برآمدگی سينه راستت می زنی حالا طعم درد و سوزش پوستت رو بيشتر حس می کنی تيغ رو می ذاری روی ميز با يه دستمال قطره های خون روی پوستت رو پاک می کنی با ناخنای انگشتای اشاره و سبابه هر دو دستت لبه های بريده شده پوست سينه تو از بالا می گيری آروم لبه های پوست رو به دوطرف می کشی دندوناتو به هم فشار می دی و چشماتو می بندی درد رو توی دونه دونه سلولای تنت حس می کنی مويرگای پوستت با درد وحشتناکی از گوشت جدا می شن نمی تونی طاقت بياری و با تموم وجود نعره می زنی احساس می کنی پوست روی سينه ات آتيش گرفته چشماتو باز میکنی دوتيکه پوست قرمز که ازش خونابه می ريزه روی سينه ات مثل دوتا بال آويزون شده استخونای قفسه سينه ات از زير يک لايه نازک گوشت ديده می شه ديگه چيزی نمونده دست راستتو فرو می کنی لای لايه گوشت نازکی که روی استخونای سمت چپ سينه تو پوشونده انگشتاتو از لايه گوشت رد می کنی و استخون قفسه سينه تو می گيری با تموم قدرتی که داری استخونو به سمت بيرون می کشی صدای شکستن استخون و درد وحشتناک اون زانوهاتو خم می کنه ولی مثه يه مرد دوباره واميستی استخون شکسته شده رو می ذاری توی شيشه الکل دوباره با انگشتات استخون پايينی رو می گيری و اونو هم با يه فشار می شکنی و بيرون می کشی دنيا دور سرت می چرخه زير پات لايه نازکی از خون زمين رو پوشونده حالا همه چيز مهياست اينبار تموم دستت رو می بری توی سينه ات قلب داغتو توی کف دستت می گيری تپش اون رو با تموم وجودت حس می کنی تصميمتو می گيری خيلی آروم قلبتو از توی قفسش می کشی بيرون رگ و ريشه ها بدجوری قلبتو محاصره کردن اما تو بيشتر فشار مياری يکی يکی رگها کنده میشه خون از توی سينه ات به بيرون می پاشه اما اما تو تصميمتو گرفتی تپش های قلبت کمترو کمتر می شه آهسته تر و آهسته تر آخرين رگ هم از قلبت کنده می شه دستتو بيرون مياری يه چيزی شبيه يه لخته خون توی دستته ديگه دردی رو حس نمی کنی اون لخته خون رو يا بهتر بگم قلبتو می ذاری جلوی آينه استخونای شکسته شده رو می ذاری سر جاش لبه های پوستت رو بر می گردونی و با يه سوزن با دقت از بالا به پايين می دوزی می ری حمام و يه دوش آب سرد می گيری احساس راحتی و سبکی می کنی همون لخته خون لعنتی چه بلاها که به سرت نياورده بود لبخند می زنی دور خودت يه حوله سفيد می پيچی و روی صندلی راحتی لم می دی يه نخ سيگار از توی پاکت بر می داری و روشن می کنی اولين پک رو با تموم وجودت سر می کشی بعد از چند لحظه دود رو می دی بيرون دود سيگار توی فضای سرد اتاقت با پيچ و تاب می ره بالا تو هم از جات بلند می شی همراه دود سيگار می رقصی و بالا می ری و از پنجره اتاق می زنی بيرون تو ديگه حالا آزادی آزاد آزاد. :ws44: 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۸۹ خون جیگرمون کردی هوتن چرا اینقدر سوزناک؟ 7 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۸۹ لباستو در مياری زيرپوشتو هم همينطور واميستی جلوی آينه به پهنای سينه ات که با موهای نرمی به شکل صليب پوشونده شده نگاه می کنی آروم با دستای سردت روی پوست سينه ات دست می کشی و از گرمای تنت لذت می بری از جلوی آينه تيغ جراحی رو برمی داری سعی میکنی به هيچ چيز فکر نکنی حتی نفس هم نمی کشی نوک تيغ رو درست زير حنجره ات می ذاری خيلی آروم و با فشار کم تيغ رو مستقيم به سمت پايين می کشی احساس سوزش خفيفی پوست سينتو می سوزونه يه لحظه مکث می کنی می خوای از کارت منصرف بشی ولی نمی تونی دوباره ادامه می دی به آخر استخون سينه که می رسی واميستی يه خط راست و قرمز رنگ وسط سينه ات کشيده شده احساس ترس توی چشات موج می زنه تيغ رو می ذاری زير برآمدگی سينه چپت و خيلی آروم يه برش عرضی تا زير برآمدگی سينه راستت می زنی حالا طعم درد و سوزش پوستت رو بيشتر حس می کنی تيغ رو می ذاری روی ميز با يه دستمال قطره های خون روی پوستت رو پاک می کنی با ناخنای انگشتای اشاره و سبابه هر دو دستت لبه های بريده شده پوست سينه تو از بالا می گيری آروم لبه های پوست رو به دوطرف می کشی دندوناتو به هم فشار می دی و چشماتو می بندی درد رو توی دونه دونه سلولای تنت حس می کنی مويرگای پوستت با درد وحشتناکی از گوشت جدا می شن نمی تونی طاقت بياری و با تموم وجود نعره می زنی احساس می کنی پوست روی سينه ات آتيش گرفته چشماتو باز میکنی دوتيکه پوست قرمز که ازش خونابه می ريزه روی سينه ات مثل دوتا بال آويزون شده استخونای قفسه سينه ات از زير يک لايه نازک گوشت ديده می شه ديگه چيزی نمونده دست راستتو فرو می کنی لای لايه گوشت نازکی که روی استخونای سمت چپ سينه تو پوشونده انگشتاتو از لايه گوشت رد می کنی و استخون قفسه سينه تو می گيری با تموم قدرتی که داری استخونو به سمت بيرون می کشی صدای شکستن استخون و درد وحشتناک اون زانوهاتو خم می کنه ولی مثه يه مرد دوباره واميستی استخون شکسته شده رو می ذاری توی شيشه الکل دوباره با انگشتات استخون پايينی رو می گيری و اونو هم با يه فشار می شکنی و بيرون می کشی دنيا دور سرت می چرخه زير پات لايه نازکی از خون زمين رو پوشونده حالا همه چيز مهياست اينبار تموم دستت رو می بری توی سينه ات قلب داغتو توی کف دستت می گيری تپش اون رو با تموم وجودت حس می کنی تصميمتو می گيری خيلی آروم قلبتو از توی قفسش می کشی بيرون رگ و ريشه ها بدجوری قلبتو محاصره کردن اما تو بيشتر فشار مياری يکی يکی رگها کنده میشه خون از توی سينه ات به بيرون می پاشه اما اما تو تصميمتو گرفتی تپش های قلبت کمترو کمتر می شه آهسته تر و آهسته تر آخرين رگ هم از قلبت کنده می شه دستتو بيرون مياری يه چيزی شبيه يه لخته خون توی دستته ديگه دردی رو حس نمی کنی اون لخته خون رو يا بهتر بگم قلبتو می ذاری جلوی آينه استخونای شکسته شده رو می ذاری سر جاش لبه های پوستت رو بر می گردونی و با يه سوزن با دقت از بالا به پايين می دوزی می ری حمام و يه دوش آب سرد می گيری احساس راحتی و سبکی می کنی همون لخته خون لعنتی چه بلاها که به سرت نياورده بود لبخند می زنی دور خودت يه حوله سفيد می پيچی و روی صندلی راحتی لم می دی يه نخ سيگار از توی پاکت بر می داری و روشن می کنی اولين پک رو با تموم وجودت سر می کشی بعد از چند لحظه دود رو می دی بيرون دود سيگار توی فضای سرد اتاقت با پيچ و تاب می ره بالا تو هم از جات بلند می شی همراه دود سيگار می رقصی و بالا می ری و از پنجره اتاق می زنی بيرون تو ديگه حالا آزادی آزاد آزاد. یاد 17 سالگیم افتادم چی کشیدم 7 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۸۹ لباستو در مياری زيرپوشتو هم همينطور واميستی جلوی آينه به پهنای سينه ات که با موهای نرمی به شکل صليب پوشونده شده نگاه می کنی آروم با دستای سردت روی پوست سينه ات دست می کشی و از گرمای تنت لذت می بری از جلوی آينه تيغ جراحی رو برمی داری سعی میکنی به هيچ چيز فکر نکنی حتی نفس هم نمی کشی نوک تيغ رو درست زير حنجره ات می ذاری خيلی آروم و با فشار کم تيغ رو مستقيم به سمت پايين می کشی احساس سوزش خفيفی پوست سينتو می سوزونه يه لحظه مکث می کنی می خوای از کارت منصرف بشی ولی نمی تونی دوباره ادامه می دی به آخر استخون سينه که می رسی واميستی يه خط راست و قرمز رنگ وسط سينه ات کشيده شده احساس ترس توی چشات موج می زنه تيغ رو می ذاری زير برآمدگی سينه چپت و خيلی آروم يه برش عرضی تا زير برآمدگی سينه راستت می زنی حالا طعم درد و سوزش پوستت رو بيشتر حس می کنی تيغ رو می ذاری روی ميز با يه دستمال قطره های خون روی پوستت رو پاک می کنی با ناخنای انگشتای اشاره و سبابه هر دو دستت لبه های بريده شده پوست سينه تو از بالا می گيری آروم لبه های پوست رو به دوطرف می کشی دندوناتو به هم فشار می دی و چشماتو می بندی درد رو توی دونه دونه سلولای تنت حس می کنی مويرگای پوستت با درد وحشتناکی از گوشت جدا می شن نمی تونی طاقت بياری و با تموم وجود نعره می زنی احساس می کنی پوست روی سينه ات آتيش گرفته چشماتو باز میکنی دوتيکه پوست قرمز که ازش خونابه می ريزه روی سينه ات مثل دوتا بال آويزون شده استخونای قفسه سينه ات از زير يک لايه نازک گوشت ديده می شه ديگه چيزی نمونده دست راستتو فرو می کنی لای لايه گوشت نازکی که روی استخونای سمت چپ سينه تو پوشونده انگشتاتو از لايه گوشت رد می کنی و استخون قفسه سينه تو می گيری با تموم قدرتی که داری استخونو به سمت بيرون می کشی صدای شکستن استخون و درد وحشتناک اون زانوهاتو خم می کنه ولی مثه يه مرد دوباره واميستی استخون شکسته شده رو می ذاری توی شيشه الکل دوباره با انگشتات استخون پايينی رو می گيری و اونو هم با يه فشار می شکنی و بيرون می کشی دنيا دور سرت می چرخه زير پات لايه نازکی از خون زمين رو پوشونده حالا همه چيز مهياست اينبار تموم دستت رو می بری توی سينه ات قلب داغتو توی کف دستت می گيری تپش اون رو با تموم وجودت حس می کنی تصميمتو می گيری خيلی آروم قلبتو از توی قفسش می کشی بيرون رگ و ريشه ها بدجوری قلبتو محاصره کردن اما تو بيشتر فشار مياری يکی يکی رگها کنده میشه خون از توی سينه ات به بيرون می پاشه اما اما تو تصميمتو گرفتی تپش های قلبت کمترو کمتر می شه آهسته تر و آهسته تر آخرين رگ هم از قلبت کنده می شه دستتو بيرون مياری يه چيزی شبيه يه لخته خون توی دستته ديگه دردی رو حس نمی کنی اون لخته خون رو يا بهتر بگم قلبتو می ذاری جلوی آينه استخونای شکسته شده رو می ذاری سر جاش لبه های پوستت رو بر می گردونی و با يه سوزن با دقت از بالا به پايين می دوزی می ری حمام و يه دوش آب سرد می گيری احساس راحتی و سبکی می کنی همون لخته خون لعنتی چه بلاها که به سرت نياورده بود لبخند می زنی دور خودت يه حوله سفيد می پيچی و روی صندلی راحتی لم می دی يه نخ سيگار از توی پاکت بر می داری و روشن می کنی اولين پک رو با تموم وجودت سر می کشی بعد از چند لحظه دود رو می دی بيرون دود سيگار توی فضای سرد اتاقت با پيچ و تاب می ره بالا تو هم از جات بلند می شی همراه دود سيگار می رقصی و بالا می ری و از پنجره اتاق می زنی بيرون تو ديگه حالا آزادی آزاد آزاد. وای خداااااااااا...مو به تنم سیخ شد...یاد یه دوست قدیمی افتادم:ws44:...مرسی... 7 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۸۹ هميشه چيزي داشته باش براى ترسيدن، همان طور كه براى عشق ورزيدن! . . . . فقط همين!!! 11 لینک به دیدگاه
خزان... 60 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۸۹ وقتی که چشم بسته روی طنابی که یک سرش در دست تو بود، بند بازی میکردم... دریافتم که همیشه در عشق، مسئله اعتماد بوده است، میان چشم های بسته من و دستهای لرزان تو!!! 9 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۸۹ حمید من عجیب نگرانت شدم چند جلسه بیا مشاورت کنم تضمین میکنم جواب بده و خوب بشی 7 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۸۹ :banel_smiley_52: هوتن جون يه خورده مهربونتر هم ميشد گفتا 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده