Architect 3224 مالک ارسال شده در 28 دی، 2009 نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند سکوت چه قدر جای صدا را هنوز نگفته ام دوستت دارم نگاهم اما به عربده گفت عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد هنوز نگفته ای دوستت دارم سکوتت اما بارانی شد و دل صنوبری خشکم را خرم کرد در این تابوت آواره ، سروی به شکل دل آدمی بود سروی مرده در خشکسال مهر از مژگان می ترایی تو آفتابی جاری شد مرده بیدارشد و تابوت را شکست و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست از تمامی تاریخ بپرس منوچهر آتشی 22
Architect 3224 مالک ارسال شده در 28 دی، 2009 به گنجشک گفتند، بنویس: عقابی پرید. عقابی فقط دانه از دست خورشید چید. عقابی دلش آسمان، بالش از باد، به خاک و زمین تن نداد. * و گنجشک هر روز همین جملهها را نوشت وهی صفحه، صفحه وهی سطر، سطر چه خوش خط و خوانا نوشت * وهر روز دفتر مشق او را معلم ورق زد وهر روز هم گفت: آفرین چه شاگرد خوبی، همین * ولی بچه گنجشک یک روز با خودش فکر کرد: برای من این آفرینها که بس نیست! سوال من این است چرا آسمان خالی افتاده آنجا برای عقابی شدن چرا هیچ کس نیست؟ * چقدر از "عقابی پرید" فقط رونویسی کنیم چقدر آسمان، خط خطی بال کاهی چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ چرا نقطه هر روز با از سر خط چرا...؟ برای پریدن از این صفحه ها نیست راهی؟ * و گنجشک کوچک پرید به آن دورها به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست به آن نورها وهی دور و هی دور و هی دورتر و از هر عقابی که گفتند مغرورتر و گنجشک شد نقطه ای نه در آخر جمله در دفتر این و آن که بر صورت آسمان میان دو ابروی رنگین کمان عرفان نظرآهاری 22
Architect 3224 مالک ارسال شده در 28 دی، 2009 بیش از اینها آه آری بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بیرنگ بر قالی در خطی موهوم بر دیوار می توان با پنجه های خشک پرده را یکسو کشید و دید در میان کوچه باران تند می بارد کودکی با بادبادکهای رنگینش ایستاده زیر یک طاقی گاری فرسوده ای میدان خالی را با شتابی پر هیاهو ترک میگوید می توان بر جای باقی ماند در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر می توان فریاد زد با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه دوست می دارم می توان در بازوان چیره ی یک مرد ماده ای زیبا و سالم بود می توان با زیرکی تحقیر کرد هر معمای شگفتی را می توان تنها به حل جدولی پرداخت می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف می توان یک عمر زانو زد با سری افکنده در پای ضریحی سرد می توان در گور مجهولی خدا را دید می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت می توان در حجره های مسجدی پوسید چون زیارتنامه خوانی پیر می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب حاصلی پیوسته یکسان داشت می توان چشم ترا در پیله قهرش دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت می توان چون آب در گودال خود خشکید می توان زیبایی یک لحظه را با شرم مثل یک عکس سیاه مضحک فوری در ته صندوق مخفی کرد می توان در قاب خالی مانده یک روز نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت می توان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید می توان در جعبه ای ماهوت با تنی انباشته از کاه سالها در لابلای تور و پولک خفت می توان با هر فشار هرزه ی دستی بی سبب فریاد کرد و گفت آه من بسیار خوشبختم فروغ فرخزاد 16
Architect 3224 مالک ارسال شده در 10 بهمن، 2009 دلم گرفته از این روزها ، دلم تنگ است میان ما و رسیدن ، هزار فرسنگ است مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست هزارعرصه برای پریدنم تنگ است اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود فرو پریدن در خاک بودنم ننگ است -سلمان هراتی- 17
Architect 3224 مالک ارسال شده در 10 بهمن، 2009 هوا کبود شد، اين ابتدای باران است دلا دوباره شب دلگشای باران است نگاه تا خلاء وهم میکشاندمان مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است اگرچه سينه من شوره زار تنهايی است ولی نگاه ترم آشنای باران است دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن که عشق رهگذر کوچههای باران است بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را که روی شانهی گل، جای پای باران است نزول آب حضور دوباره برگ است دوام باغچه در هایهای باران است. سلمان هراتی 20
Architect 3224 مالک ارسال شده در 21 بهمن، 2009 گاه خسته و سربزير دلت نمیخواهد به خانه برگردی، میروی، قدم میزنی، بیجهت، بیحرف، بعد يکباره پياله کج میشود ستاره از لبِ لرزيدهی آسـ مان میافتد میشکند، میميرد. نه آسـ ـمانِ تشنهی برفآلود، بیتفاوت وُ نه مـ ـاهِ ساکتِ قصهگو، مقصر است! پردهها را ببند پنجرهها را ببند رخسارِ خسته از فهمِ هر آشنا بپوش، به کسی هم چيزی نگو، نه در، نه ديوار و نه آينه! ... -علی صالحی- 17
ALI* 880 ارسال شده در 10 مرداد، 2010 چون بوم بر خرابه دنيا نشسته ايم اهل زمانه را به تماشا نشسته ايم بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج بيخود اميد بسته و بيجا نشسته ايم ما را غم خزان و نشاط بهار نيست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم گر دست ما ز دامن مقصد كوته است از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را ما رخت خويش بسته مهيا نشسته ايم يكدم ز موج حادثه ايمن نبوده ايم چون ساحليم و بر لب دريا نشسته ايم از عمر جز ملال نديدم و همچنان چشم اميد بسته به فردا نشسته ايم آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته ايم اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش كز عالمي بريده و تنها نشسته ايم تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر مانند سايه در دل شب ها نشسته ايم تا با هزار ناز كني يك نظر به ما ما يكدل و هزار تمنا نشسته ايم چون مرغ پر شكسته فريدون به كنج غم سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم 8
hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 10 مرداد، 2010 برای رسیدن چه راهی بُریدم در آغاز رفتن به پایان رسیدم به آئین ِ دل سر سپُردم دمادم که یک عُمر ، بی وقفه در خون تپیدم به هرکس که دل باختم ، داغ دیدم به هرجا که گُل کاشتم ، خارچیدم من از خیر این ناخدایان گذشتم خدایی برای خودم آفریدم به چشم ِ بد ِ مردمان عین ِ خوبی ست که من هرچه دیدم ، ز چشم ِ تو دیدم دهانم شد از بوی نام تو لبریز به هرکس که گـُل گفتم و گـُل شنیدم قیصر امین پور 8
hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 10 مرداد، 2010 لحظه های کاغذی خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری شوق ِ پرواز مجازی ، بال های استعاری لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری آفتاب ِ زرد و غمگین ، پلّه های رو به پایین سقف های سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم :ـ شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری روی میز خالی من ، صفحهء باز حوادث در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری قیصر امین پور 11
ALI* 880 ارسال شده در 11 مرداد، 2010 چنان فشرده شب تيره پا که پنداري هزار سال بدين حال باز مي ماند به هيچ گوشه اي از چارسوي اين مرداب خروس آيه آرامشي نمي خواند چه انتظار سياهي سپيده مي داند ؟ 9
hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 11 مرداد، 2010 گاهی گمان نمیکنی ولی میشود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود... 11
Occ.Health 1065 ارسال شده در 14 مرداد، 2010 سرگذشت چمن دل به درد می آید ببند پنجره را؛ باد سرد می آید ... تو مرد باش و میندیش از گرانی درد همیشه درد به سر وقت مرد می آید 9
*Polaris* 19606 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 کنار پنجره آمد دلش پریشان بود وجود خاکی اش از عشق هم گریزان بود دوباره خسته به کوچه نگاه سردی کرد فضای کوچه پراز التماس باران بود دوباره درد عجیبی کنار خود حس کرد چقدر حال و هوایش شبیه طوفان بود و باز قلب خودش را اسیر پنجره کرد نگاه کرد به خود، از خودش هراسان بود کنار حال و هوایش دلش گرفت و گریست هوای کوچه هم اینک هوای باران بود 10
MEMOLI 8954 ارسال شده در 10 شهریور، 2010 کوچه ها خیس اند باران نباریده شاید فرشته ها گریسته اند ... 12
hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت، ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش، و او یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد. بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را… دکتر علی شریعتی 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 غمگین که می شود باران می بارد ! باران که می بارد ... غ م گ ی ن می شوم ...! 6
خاله 3004 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 دیشب باران قرار با پنجره داشت روبوسی آبدار با پنجره داشت یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد چک چک چک چک چکار با پنجره داشت؟ 5
MEMOLI 8954 ارسال شده در 12 شهریور، 2010 هرگز به دست اش ساعت نمی بست ! روزی از او رسیدم پس چگونه است که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟! گفت: ساعت را از خورشید می پرسم پرسیدم روزهای بارانی چطور؟... گفت: روزهای بارانی همهی ساعت ها ساعت عشق است ! راست می گفت یادم آمد که روزهای بارانی او همیشه خیس بود ... واهه آرمن 8
ارسال های توصیه شده