spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 غریب هنگام پاییز زیریک درخت ....مردم برگهایش مرا پوشاند وهزاران قلب یک درخت گورستان....قلب من شد 3
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام من همه تن انا الحقم ، کجاست دار ، خسته ام در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود زمین دیار غربت است ، از این دیار خسته ام کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک بس است تکرار ملال ، ز روزگار خسته ام دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی چه برده و چه باخته ، از این قمار خسته ام گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها از این غبار بی سوار ، از انتظار خسته ام همیشه یاور است یار ، ولی نه آنکه یار ماست از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 تمام تنهایی دنیا امشب با من است!!! سکوت ، سکوت و سکوت ... در ذهنم هیچ خاطره ای گذر نمی کند... گویی آنها هم مرا در تنهاییم ، تنهایم گذاشته اند... کیست که درد تنهایی مرا تجربه کرده... کیست که مرا در این حال بفهمد... می شکند سکوت تنهاییم با طنین صدای گریه ات... خوش به حالت که چه ساده اشک می ریزی!!! چه سخت است برای مرد... « گریه » می فشارد بغض گلویم... سخت کرده نفس کشیدنم را... به گریه های تو حسودیم می شود!!! شاید عذاب من همین باشد.... 3
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 رفيق ....بيا غم را شريکم باش..!! ميخوام غمهاتونو امشب وامروز شريکم باشيد فقط دلتنگي ها وغمهاتونو... هيچ خوشي وخنده اي مراطلب نيست زجام اين جم! نيمه گمشده زندگانيم تولدت مبارک... چه دوري وچه نزديک دراين سودا زده ذهن عصيانگرم يادت هست نوشتي برايم با توهستم با تو ميمانم...؟ توهستي معني بودن...ومن بي تو چه تنهايم تورفتي به ملاقات ابديت با انچه که نميبايست با تمام وجودي که خالصانه پراز زهرش نمودي وندانستي بارفتنت اين ساقه لرزان را به چه طوفاني سپردي؟؟ نميدانم کنون خواني...؟يا که هيچ مرا داني...؟وليکن سخت مشغولم.... هي مينويسم دلتنگ نيستم....حالم خوب است....غمگين نيستم....شادم ....به دنبال خوشي هستم..ولي لامصب مگر ميشود...؟ همين که مرغ خيالت را گذري براشيان ذهنم ميافتد تمام دلتنگي ها باز به سراغم ميايندهمچون تمام هوسهاي خاموشم من امشب را مالامال گناهم گناه بودن وماندن!!من امروزتمناي شهوت انگيزخواسته اي محالم.... امروز رنگ ديگر بوي ديگرومعناي ديگري دارد....امروز تمام عمرم بود! تمام شد....قصه ها هميشه دروغند یادت هست حکایت اخرین دیدار....توخسته دل بودی وپریشان....ومن زارونزار درغربت ماتمهایم وچه خواب وحشتناکی بود زندگی ويادمان باشد : زئوس خواسته هاي بشررا به سرانجام نميرساند شايد هرودت بيشتر از تمام بشريت ميدانست....شايد!! ميداني رفيق ناتمام من!هنوزهم باتمام نارفيقي هايت ميخواهمت با تمام وجودم....تمام وجودم مالامال توست ,درتمناي توست وتودردوردستهاچه صادقانه به بشريت خنديدي رفيق....بياغم را شريکم باش. 4
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 این وقت شب انگار کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را لای برفها می کارد ... * کم می آورم برف چشمانم هی آب می شوند... * زمستان همین است که هست حالا در این باغچه حتی دلتنگی هم نمی روید! 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم ,دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شودیا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیمیا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرندیا زمانی که شاگرد اول می شویم دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریمیا به حرف های قشنگی که می شنویم دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شودبه تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیممثلا با خنده های بی دلیل یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگرانیا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلادلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجامبه خواندن شعر های عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ دلمان خوش است که همه چیز رو براه استکه همه دوستمان دارندکه ما خوبیم. چقدر حقیریم ما.... چقدر ضعیفیم ما... دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیباو بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند دلمان خوش است به لذت های کوتاه ... به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترندبه اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شودبا شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتیو وقتی چیزی مطابق میل ما نبودچقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز راروز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه هادلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کندو اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است و زمان می گذرد ************ ******** حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ایبه اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند و فصل ها می گذرد دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کندیا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاه یدلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ماو دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاندو اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته استو زمان باز می گذرد ************ ******** دلمان خوش است به استخوان بودنبه هیچ بودنبه خاک بودن دلمان خوش استبه مورچه ها و موش ها و مارها ************ ******** ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شودمثل کودکانی که هنوز نمی فهمندما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود ما خیلی خوبیم ... ! و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله و این است پایان سایه روشن... 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 باز باران بي ترانه باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه مي خورد بر مرد تنها مي چکد بر فرش خانه باز مي آيد صداي چک چک غم باز ماتم من به پشت شيشه تنهايي افتاده نمي دانم ، نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند که آن کودک که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد کجاي ذلتش زيباست نمي فهمم کجاي اشک يک بابا که سقفي از گِل و آهن به زور چکمه باران به روي همسرو پروانه هاي مرده اش آرام باريده کجايش بوي عشق و عاشقي دارد نمي دانم نمي دانم چرا مردم نمي دانند که باران عشق تنها نيست صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست کجاي مرگ ما زيباست نمي فهمم ياد آرم روز باران را ياد آرم دوستم در کنج باران مرد مي دويدم زير باران ، از براي نان دوستم در کوچه هاي پست شهر آرام جان مي داد فقط من بودم و باران و گِل هاي خيابان بود نمي دانم کجــــاي اين لجـــــن زيباست بشنو از من دوست من پيش چشم مرد فردا که باران هست زيبا از براي مردم زيباي بالا دست و آن باران که عشق دارد فقط جاريست براي عاشقان مست و باران من و تو درد و غم دارد خدا هم خوب مي داند که اين عدل زميني ، عدل کم دارد 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 کاش گاهی به خوابم میآمدی شاید میدیدم که مرا دوست داری کاش گاهی به خوابم میآمدی شاید آن موقع میدیدم که مال منی کاش یک بار به خوابت میآمدم شاید میدیدی که برای نداشتنت گریه میکنم کاش امروز که تو را دیدم تو هم مرا دیده باشی 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 زندگي برای ما آدمها مثل دفتر نو هست ، برگ اولش را خوش خط مينويسي و دوست داري به آخرش برسي ، وسطاش خسته ميشي بد خط مينويسي و هي برگه حروم ميکني اما آخرش که رسيد جا کم مياري حسرت ميخوري که چرا برگه هاشو حروم کردي 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 دوباره یادت را دیدم ... بوسیدمش و در کنار آینه دلم نهادم ........شاید دوری من ؛ .......... شاید مردن من ؛ ....................... همه کار تو بود شاید ... 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 دلم تنگ است این شب ها یقین دارم که می دانی صدای غربت تن را از احساسم تو می خوانی شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی؟ تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند به خون آغشته ای ای دل،عجب امشب پریشانی! هماره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 بازم صبح شد مثل این که امروز هم باید زندگی کرد گفتم زندگی خندم گرفت می دونی خیلی وقت گریه نکردم ولی همیشه گریانم خیلی دوست دارم برم ولی افسوس اجازه رفتن ندارم نگو دیونه ام چون تازه عاقل شدم تازه فهمیدم زندگی یعنی چی تا حالا شده یه لیوانو تا اخرش پر کنی جوری که لبریز نشه حکایت منم مثل لیوانه هست اروم ولی تا اخر پر 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 I'm alive احساس می کنم پر شدم ... مملو ام ... لبریز از سبکی ، پرواز ، موسیقی ... اگه دستامو بگیری می تونی خدا رو حس کنی ... 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2010 مشت مي كوبم بر در پنجه مي سايم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان من به تنگ آمده ام از همه چيز بگذاريد هواري بزنم آي با شما هستم اين درها را باز كنيد من به دنبال فضايي مي گردم لب بامي سر كوهي دل صحرايي كه در آنجا نفسي تازه كنم آه مي خواهم فرياد بلندي بكشم كه صدايم به شما هم برسد من به فرياد همانند كسي كه نيازي به تنفس دارد مشت مي كوبد بر در پنجه مي سايد بر پنجره ها محتاجم من هوارم را سر خواهم داد چاره درد مرا بايد اين داد كند از شما خفته چند چه كسي مي ايد با من فرياد كند ؟ 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 26 اسفند، 2010 خدا از ادیسون پرسید: ای بنده بگو در جهان چه کردی؟ ادیسون گفت: من الکتریسیته را اختراع کردم، که با آن خانهها روشن شد، کارخانهها بخاطر برق بوجود آمدند، مردم غذایشان را با آن گرم میکردند و… خدا گفت: ای بنده! بگو ببینم رسانه ملی هم از طریق الکتریسیته بوجود آمد؟ ادیسون سرش را پایین انداخت و خود مسیر جهنم را در پیش گرفت..! 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 26 اسفند، 2010 زندگی اگر بالا و پایین دارد ؛ داستان عرش و فرش نیست ؛ قصّه ی چاله و چاه است ... 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 26 اسفند، 2010 شیطان عاشق خدا بود ... می خواست تنها عاشقش باشد ... فریاد زد ... خدا نفهمید ! . . . خدا بزرگ بود ... می خواست عاشقی کند ... آدم را آفرید! . . . سالها پیش آدم خدا را از یاد برد ... آدم عاشق شیطان شد ! این وسط خدا تنها ماند ... به همین سادگی... 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2011 در یک کالج در مالزی ، از دانشجویان خواسته شد تا با حداقل کلمات ممکن داستان کوتاهی بنویسند این داستان باید حول سه موضوع زیر می چرخید: 1. مذهب 2. *** 3. راز داستان کوتاه زیر در کل کلاس نمره ی a+ مثبت گرفت . خدای خوبم، من حامله ام؛ یعنی کار کیه؟ 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 18 فروردین، 2011 سیب سرخ حوا و گندم و انگور بهانه بود من لیاقت بهشت را نداشتم برای زنده ماندن باید سفر می کردم. 6
ارسال های توصیه شده