رفتن به مطلب

حرف هایی از اینجا و از آنجا !!


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 1.5k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نه هراسی نیست

من هزاران بار

تیرباران شده ام

و هزاران بار

دل زیبای مرا از دار آویخته اند

و

هزاران بار

با شهیدان تمام تاریخ

خون جوشان مرا

به زمین ریخته اند

سرگذشت دل من

زندگی نامه انسان است

که لبش دوخته اند

زنده اش سوخته اند

و به دارش زده اند

آه ای بابک خرم دین

تو لومومبا را می دیدی

و لومومبا می دید

مرگ خونین

مرا در بولیوی

راز سرسبزی حلاج این است

ریشه در خون شستن

باز از خون رستن

در ویتنام هزاران بار

زیر تیغ جلاد

زخم برداشته ام

وندر ‌آن آتش و خون

باز چون پرچم فتح

قامت افراشته ام

آه ای آزادی

دیرگاهی ست ک از اندونزی تاشیلی

خاک این دشت

جگر سوخته با خون تو می آمیزد

دیرگاهی ست که از پیکر مجروححح فلسطین شب و روز

خون فرو می ریزد

و هنوز از لبنان

دود برمیخیزد

سالها پیش مرا با کیوان کشتند

شاه هر روز مرا میکشت

و هنوز

دست شاهانه دراز است پی کشتن من

هم از آن دست پلید است که در

خوزستان

در هویزه بستان سوسنگرد

این چنین در خون آغشته شدم

و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش

تازه سبزی می زد کشته شدم

نه هراسی نیست

خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست

دست تاریخ ظفرنامه انسان را

زیب دیباچه خون کرده ست

آری از مرگ هراسی نیست

مرگ در میدان این آرزوی هر مرد است

من دلم از دشمن کام شدم شدن می سوزد

مرگ با دشنه دوست ؟

دوستان این درد است

نه هراسی نیست

پیش ما ساده ترین مسئله ای مرگ است

مرگ ما سهل تر از کندن یک برگ است

من به این باغ می اندیشم

که یکی پشت درش با تبری نیز کمین کرده ست

دوستان گوش کنید

مرگ من مرگ شماست

مگذارید شما را بکشند

مگذارید که من بار دگر

در شما کشته شوم

 

 

دیباچه خون-هوشنگ ابتهاج

لینک به دیدگاه

نام قشنگ تو را بالاتر از نام خودم با ناخن می تراشم تلاش می کنم ، خط ام به زیبایی خط تو باشد . می نویسم شهره . حالا شهره و سیاوش در کنار هم نشسته اند

 

وقتی که شب ، سر و صورت خود را با قیر می شوید و چادر سیاه سکوت را به سر می اندازد ، دراز می کشم و آن را مانند بالش زیر سر می گذارم . گونه ام را درست روی نام عزیزت می چسبانم و آن را با .اشک هایم تر می کنم

لینک به دیدگاه

یک ساعت تمام بدون اینکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم

فریاد کشید که: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی زنی؟

گفتم: نشنیدی؟!.. برو...

لینک به دیدگاه

می گفت: ای شاعر.. آخر زمانی روح تو وسعتی بی پایان داشت.. بر وسعت روح تو چه گذشت؟!

فریاد کردم: خاموش! با من دیگر از وسعت روح حرف نزن!...

همه، هرچه تنگ نظری دیدم در وسعت روح خودم گم کردم.. آنقدر گم کردم تا وسعت روحم پر شد..پر شد از یک مشت تنگ نظری های گمشده!...

لینک به دیدگاه

(صبر خدا)

عجب صبري خدا دارد!

اگر من به جاي اوبودم كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي

وجدان،جهان راباهمه ي زيبايي وزشتي به روي يكديگرويرانه

مي كردم.

عجب صبري خدادارد!

اگر من جاي اوبودم كه مي ديدم يكي عريان ولرزان ، ديگري

بوشيده از صد جامه رنگ زمين و آسمان راواژگون مستانه

مي كردم.

عجب صبري خدا دارد!

اگر من جاي اوبودم كه در همسايه صد ها گرسنه،چند بزمي،

گرم عيش ونوش مي ديدم ،نخستين نعره مستانه راخاموش

آن دم لب پيمانه مي كردم.

عجب صبري خدا دارد!

اگر من جاي او بودم نه طاعت مي پزيرفتم، نه گوش از بهر

استغفار اين بيدادگرها تيز كرده پاره پاره در كف زاهد نمايان

سجه صد دانه مي كردم .

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي

سامان هزاران ليلي ناز آفرين را كوه به كوه آواره و ديوانه

مي كردم .

عجب صبري خدا دارد!

اگر من جاي اوبودم به گِرد شمع سوزان دل عاشق سرگر دان

سرا پاي وجود بيوفا معشوق را پروانه مي كردم.

عجب صبري خدادارد!

اگر من به جاي اوبودم كه مي ديدم مشعوق عالف عامي زبرق

فتح اين علم آدم سوز مردم كش ،به جز انديشه عشق و وفا

معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه مي كردم.

عجب صبري خدا دارد!

اگر من به جاي اوبودم به عرش كبر يايي با همه صبر خدايي تاكه

مي ديدم عزيزي نابجا ناز بر يك نارواگرديده خاري

مي فروشد،

گردش اين چرخ راوارونه بي صبرانه مي كردم.

عجب صبري خدا دا رد!

چرا من به جاي او باشم؟همين بهتر كه او بجاي خود بنشسته

وتاب وتماشاي زشتكاري هاي اين مخلوق رادارد،وگر نه

من به جاي اوچو بودم،

يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل فرزانه مي كردم !

«عجب صبري خدا دارد»

لینک به دیدگاه

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود .زندگی را تماشا می کرد ، رفتن و ردپای آن را. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند ؛ ستون ها فرو می ریزند ؛ درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند ؛ او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های تلخ دنیا دیده بود . او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند ؛ و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها با این آواز بلرزد .

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد ، آواز جغد را شنید و گفت : بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی آدم ها آوازت را دوست ندارند . غمگینشان می کنی . دوستت ندارند می گویند بدیمنی و بد شگون و جز خبر بد چیزی نداری . قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند ؛

سکوت او آسمان را افسرده کرده .

آن وقت خدا به جغد گفت : آواز خوان کنگره های خاکی من پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟ دل آسمان من گرفته است . جغد گفت : خدایا ! آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند .

خدا گفت : آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند . دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای و آن که می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد ؛ دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست .اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ!!

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد ، می داند آواز او پیغام خداست .

 

 

لینک به دیدگاه

گفتن ندارد که پلیس‌شدن بخش‌هایی هم دارد که برای سلامتی زیان‌آور است ( مثل گلوله وقتی بهت شلیک کنند و به خیر نگذرد) بنابراین بی‌خیالش شدم و زدم به خط نوشتن.

لینک به دیدگاه

یک، دو، سه، چهار ...

صد و دوازده، صد و سیزده ...

هفت هزار و نود و پنج، هفت هزار و نود و شش، هفت هزار و نود هفت ...

.

.

.

معجزه ای در کار نیست !!!

 

لینک به دیدگاه

خدايا کفر نمي‌گويم،

پريشانم،

چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!

مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.

خداوندا!

اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي

لباس فقر پوشي

غرورت را براي ‌تکه ناني

‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌

و شب آهسته و خسته

تهي‌ دست و زبان بسته

به سوي ‌خانه باز آيي

زمين و آسمان را کفر مي‌گويي

نمي‌گويي؟! خداوندا!

اگر در روز گرما خيز تابستان

تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي

لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري

و قدري آن طرف‌تر

عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌

و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمين و آسمان را کفر مي‌گويي

نمي‌گويي؟!

خداوندا!

اگر روزي‌ بشر گردي‌

ز حال بندگانت با خبر گردي‌

پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

لینک به دیدگاه

کم نبودند کسانی که بعنوان اولین ِقلبشان انتخابم کردند ولی ایکاش حداقل یکی از آنها مرا بعنوان آخرین ِ قلبش انتخاب میکرد !

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...