رفتن به مطلب

حرف هایی از اینجا و از آنجا !!


ارسال های توصیه شده

پيرمردي به كودكي گفت اگر بگويي خدا كجاست يك سكه يه تو مي دهم ... كودك گفت اگر بگويي خدا كجا نيست دو سكه به تو مي دهم ....و پيرمرد 10 سكه به كودك داد

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.5k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

جدیدا با دیوار حرف میزنم!

میدونی...از شخصیتش خوشم اومده یه جورایی!

محكمه...ثابته...آرومه...غلط نكنم از منم خوشش اومده..!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

حلاج را که می بردند پای چوبه دار

 

به خواهرش گفتند بیاید برای وداع.

 

او هم آمد اما بدون سربند.

 

مردها همه بانگش زدند که

 

پس حجابت کو؟

 

او هم گفت:من اینجا مردی جز منصور نمی بینم

  • Like 15
لینک به دیدگاه

” سرد است و من تنهایم “

چه جمله ای !

پر از کلیشه

پر از تهوع

جای گرمی نشسته ای و می خوانی :

” سرد است …. “

یخ نمی کنی .

حس نمی کنی .

که من برای نوشتن همین دو کلمه؛

چه سرمایی را گذراندم ....

  • Like 12
لینک به دیدگاه

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود؛

بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود...!!!

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسم ها خوردیم...

ما به هم بد کردیم...

ما به هم بد گفتیم....

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم...

و چه حظی بردیم که زرنگی کردیم؛

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم....

از تو من میپرسم؛؛

ما که راگول زدیم؟

  • Like 8
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

ازکسانی که از من متنفرند سپاس، آنها مرا قوی تر میکنند.

از کسانی که مرا دوست دارند ممنونم، آنان قلب مرا بزرگتر می کنند.

ازکسانی که مرا ترک میکنند متشکرم، آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست.

از کسانی که با من میمانند سپاسگزارم، آنان به من معنای دوست واقعی را نشان می دهند.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي

او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

 

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم

تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

 

معلم گفته بود انشا بنويسيد

موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

 

من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد

تو نوشته بودي علم بهتر است

شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي

او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود

خودکارش روز قبل تمام شده بود

 

معلم آن روز او را تنبيه کرد

بقيه بچه ها به او خنديدند

آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد

هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد

خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته

شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم

گاهي به هم گره مي خورند

گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

 

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار

توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد

تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن

بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد

او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش

بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

 

سال هاي آخر دبيرستان بود

بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

 

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم

تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد

او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

 

روزنامه چاپ شده بود

هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

 

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم

تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي

او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

 

من آن روز خوشحال تر از آن بودم

که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است

تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه

آن را به به کناري انداختي

او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه

براي اولين بار بود در زندگي اش

که اين همه به او توجه شده بود !!!

 

چند سال گذشت

وقت گرفتن نتايج بود

 

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم

تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت

او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

 

وقت قضاوت بود

جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

 

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند

تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند

او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

 

زندگي ادامه دارد

هيچ وقت پايان نمي گيرد

 

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!

تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!

او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

 

من , تو , او

هيچگاه در کنار هم نبوديم

هيچگاه يکديگر را نشناختيم

 

اما من و تو اگر به جاي او بوديم

آخر داستان چگونه بود؟؟؟

 

هر روز از كنار مردماني مي گذريم كه يا من اند يا تو و يا او !

و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او ...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...