fargol_2408 3453 ارسال شده در 4 فروردین، 2013 تو " آدم" من "حوا " سیبی در کار باشد یا نه با تو در آغوش تو بهشت همیشه جاریست... بوسه هایت طعم سیب می دهند.... 5
mani24 29665 ارسال شده در 5 فروردین، 2013 زن زمستون من زنم همزاد بارون...هم نژاد کو ه و تیشه طعم شیرین یه آغوش..معنی درخت و ریشه عطر من اگه بپیچه..ذهن شعرا تازه میشه اگه دستامو بکارم ...سبز میشم تا همیشه من زنم که روح عشقو... میسپاره به سینه مرد من زنم مرهم درد دل عاشقای شبگرد تنم از جنس بهاره..تو شبای کهنه و سرد تک درخت ایستاده ...تو هجوم وحشیه درد اما تو عمق نگاهم یه قبیله بی کسی هست روی هر گوشه قلبم زخم بی همنفسی هست من زنم زن زمستون زن شعرای پریشون رو تنم زخم یه غربت تو چشام هوای بارون... 4
پاییزان 3604 ارسال شده در 5 فروردین، 2013 آغاز دیوانگی ست این گونه که من می خواهم هر نفس بوسیدن چشم هایت را زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است ...!؟ 3
mani24 29665 ارسال شده در 7 فروردین، 2013 لب را با لب در اين سکوت در اين خاموشىى گويا گوياتر از هر آنچه شگفتانگيزتر کرامتِ آدمى به شمار است در رشتهى بىانتهاى معجزتى که اوست... در اين اعترافِ خاموش، در اين «همان» که تواند در ميان نهاد با لبى لبى بىوساطتِ آنچه شنودن را بايد... آن احساسِ عميقِ امان، در اين پيرانهسر که هنوز پرواز در تداوم است هم از آنگونه کز آغاز: رابطهيى معجزآيت از يقينى که در آن آشيان گذشت در پايانِ اين بهاران تا گمانى که به خاطرى گذرد در آغازِ يکى خزان. 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 13 فروردین، 2013 خورشيد حق دارد خروس حق دارد ساعت حق دارد يك روز تا ظهر بخوابد تو اما حق نداري بوسهي صبحگاهي مرا فراموش كني و مرا بيترانه و لبخند به اداره بفرستي. حمید رضا شکارسری 2
mani24 29665 ارسال شده در 13 فروردین، 2013 بوسه هایم را فروختم دفتر خاطرات و تمام شعر هایم را سوزاندم چمدانم را برداشتم و رفتم دنبال کار خودم به قیمت یک عمر آزادی ... 2
mani24 29665 ارسال شده در 13 فروردین، 2013 فقط يک بوسه با من باش، ترانه ساز ديروزم که من آواره ی لبهات، در اوج گريه ميسوزم فقط يک بوسه با من باش، به قدّ عمر يک لبخند به قد عمر يک بوسه، در اين مرداب بی پيوند در اين وحشت،در اين تقدير، تويی معنای ما بودن در اين غربت زده ميهن، مثالِ آشنا بودن در اين دوزخ ، تمامَم را به برق چشم تو دادم سکوتم خواهشی گنگ است، برس امشب به فريادم در اين کُنج خراب آباد، فقط يک بوسه با من باش! مرا يک لحظه تو ما کن و کل عمر دشمن باش! نگو : از عُمقِ چشمانت ، تو را ديدم وَ ترسيدم ! تمنای لبانت را خودم با چشم خود ديدم ! همين امشب پناهم باش، که جانم آمده بر لب مرا گم کن در آغوشت، در آن آتش، همين امشب! شبی مست از صدای ساز، شبی مست از شراب ناب تو را ديدم، تو را بودم، تو را بوسيدمت در خواب شريک راوی قصه، خيال خوب شبهايم همين يک بوسه با من باش که من راضی به رويايم! 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 دارم سرد می شوم مرا ببوس قبل از اینکه از دهن بیفتم ! سمانه سوادی 4
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 غبطه می خورم بر خورشید که چگونه بی پروا هر صبح بوسه می زند بر زمین! کاش خورشیدی بودم بی پروا هر صبح با تـــــــــــــــو....! 3
!BARAN 4887 ارسال شده در 16 اردیبهشت، 2013 سرما بهانه ی زنانه ایست عزیز من ! تو میفهمی ... هر روز تمامِ لباس های گرمم را جا می گذارم که آغوش تو را تَن کنم دلخواه ترین شال گردنِ زمستانی ام ... نفس های توست سرما بهانه ی زنانه ایست عزیز من ! که آتش را دوباره کشف کنیم و انگشتانت اندامِ مرا به خاطر بیاورند سرما بهانه ی خوبی ست که در ها را ببندیم پشت به جهان شیم به عکس های سر و ته بخندیم ... سرما بهانه ی خوبی ست برای هم آغوشی که در من غرق شوی و در تو پناه بگیرم و بعد با هم روی سقف قدم بزنیم یا دود سیگارت را دنبال کنیم (( ترجیح میدهم به جای این که از سرما به لکنت بیافتم بوسه های مکرر و ممتد تو زبانم را بند بیاورد..................... 5
sam arch 55879 ارسال شده در 9 خرداد، 2013 نامحرم شده ام....پروانه دیگر بر گرد من نمی گردد... بر پشت شیشه برایش به تلخی با بخار دهانم بوسه نقش می کنم... روی بر می گرداند.... این است عاقبت شمعِ آب شده... 4
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 10 خرداد، 2013 قرمز ترین رژ لبم را میزنم به مهمانی ِ عشقت می آیم ... به صرف ِ بوسه ! 4
maryam banoo 3238 ارسال شده در 10 خرداد، 2013 دِلَـمـ می خوآهـَـد صورتــَـتـــ ته ریشـ داشته باشد تا من بهـــــآنـه داشته باشم برای بــــوسیدَن لـــــب هــــایــــت . . . 2
mani24 29665 ارسال شده در 28 خرداد، 2013 دوچشمانت خورشيد سياه است زبان ات آرزومندِ گناه است چگونه چشم پوشم از تو وقتى تمام ذره هاى من نگاهت خوشا كه يك شب مرا بگيرى از من به بوسه اى از ان لب واى از ان لب واى از اون لب اگر شبى هم به عمره من خوش افتاد خوشا خوشا همون شب اه از ان شب به چشمِ من بخوانند ترانه هاى خواهش به دست توبداند طريق نوازش به بوسه سر دهد تن ترانه شکوفتن به بوسه سر دهد تن ترانه شکوفتن از لب تو از لب من 2
!BARAN 4887 ارسال شده در 8 تیر، 2013 امــشب شبی پر از خاطره مـــن ''شـهرزاد ِ قصه گو'' ،تــو را رو به روی هم،کنار ِ همین دیوار ، در آغوش ِ هم مهمان میکنم به ''هــــــزار و یــک بوســـه'' ، از لب هایــم ...
soheiiil 24251 ارسال شده در 8 تیر، 2013 هرگز این قصه ندانست کسی آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست سر فرو داشت نمی گفت سخن نگه اش از نگه ام داشت گریز مدتی بود که دیگر با من بر سر مهر نبود ... آه٬این درد مرا می فرسود: او به دل عشق دگر می ورزد گریه سر دادم در دامن او های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد! بر سرم دست کشید به کنارم بنشست بوسه بخشید به من لیک می دانستم که دلش با دل من سرد شدست 3
mani24 29665 ارسال شده در 8 تیر، 2013 ای رفته از برم! یک روز پر سکوت برخاست بانگ زنگ ناگاه در گشودم و دیدم نگاه تو چون قطره ی شراب در چشم من چکید وز ماه روی تو مهتاب ریخت در دل معشوقه پرورم دیدم ستاده لطف خدا در برابرم لرزیدم از شگفتی بیگاه آمدن زیرا به هیچ روی در باورم نبود تو بازآیی از درم. در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب از در درآمدی روی لبان مخملیت خنده ای شکفت گفتم به خویشتن «کامی که خواستم ز خدا، شد میسرم» پرشد فضای خانه ام از عطر زلف تو نرم و سبک به حالت پروانه ای سپید با ناز بیشمار، نشستی کنار من دست تو روی دست عطشناک من خزید گفتی که: مهر خویشتن از من بریده ای؟ گفتم که: ای پری! «گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر» «آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟» آنگاه با نیاز در انتظار بوسه ی گرم لبان من بستی دو چشم خویش لب های ما به شوق و تمنا به هم رسید شکر شراب بوسه ی تو بر لبم چکید اشک امید بر سر مژگان ما نشست خون نشاط در رگ لب های ما دوید لب ها به کار بوسه، زبان مانده از سخن بستی لبم به بوسه که دم بر نیاورم ناگاه با شتاب برخاستی چو شاخه ی نیلوفری سپید نوشین لبت ز بوسه ی بسیار سیر شد وآندم که می چکید نیاز از نگاه من بر ساعت شتابگرت دیده دوختی گفتی که: «دیر شد دیگر ز بوسه بگذر و بگذار بگذرم» با کاروان ناز رفتی چنان نسیم و پریدی چو مرغ بخت در لحظه ی وداع تو دور می شدی ز شعاع نگاه من اما نگاه من همه فریاد درد بود آوار رنج بود که می ریخت بر سرم هستم بر این امید که روز دگر رسد ناگاه در گشایم و بینم تو آمدی در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب آنگه نگاه گرم تو چون قطره ی شراب در چشم من چکد لب های ما به شوق و تمنا بهم رسد اشک امید بر سر مژگان ما خزد خون نشاط در رگ لب های ما دود کاری کنی به بوسه که دم بر نیاورم اما در این امید به خود گویم: ای دریغ آیا شود که شاد کند بار دیگرم؟ این نیست باورم. 2
ارسال های توصیه شده