sanaz.goli 3471 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2011 عشق تو کور کرد و کشت مرا فکرو زکرم تو بودی او روزا یادته اون دل کوچیکه من جلوی پات بود یادته رفتیو با رفتنت پا گذاشتی رو دلم سرم داره گیج میره تو کجایی عشقه من وقتی میخواستی بری گفتی بهم غصه نخور دلو سپردم من به تو غصه نخور گفتم بهت زود بیا دل من تنگه برات تو نرفتیو میگی آخه عزیز دلت میاد میگفتی من برمیگردم خیلی زود دلو جونم همشون فدای یه تاره موت ولی رفتیو خیلی وقته نامه ندادی تو برام 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2011 -داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما- طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2011 عقربه های زمان که با ما شوخی ندارن اونا فقط لحظه های عمر ما رو جا می زارن اونا هی می گردن و فقط می خوان اینو بگن عمر با هم بودن خیلی کمه حتی قد یه چشم به هم زدن پس حاضرم تا همیشه هیچ وقت دیگه پلک نزنم با این کارم حس بی تو موندن رو از تو دلم خط بزنم هيچ كس دفترچه عمر مرا امضا نكرد. 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 12 اردیبهشت، 2011 کاشکی یکی بود از دلم خبر داشت کوه غم و از رو دوشم بر میداشت کاشکی یکی بود روی دلتنگی هام با عشق خوبش کمی مرحم میزاشت هیشکی به فکر من و این دلم نیست هیشکی به فکر حل مشکلم نیست کاشکی یکی بود که به خاطر من به خاطر من یه قدم بر میداشت درد دل و پیش کی بخونم به انتظارش چشم به در بمونم تا که یه روزی واسه همیشه غصه هارو از رو دلم برونم آهای خدای مهربون آی خالق هفت آسمون بیا دل شکستمو به آرزوهاش برسون.... 6
نیمه ماه 2908 ارسال شده در 13 اردیبهشت، 2011 بیا وحشی خموشی تا کی و چند / خموشی گر چه به پیش خردمند خموشی پرده پوش راز باشد / نه مانند سخن غماز باشد چو دل را محرم اسرار کردند / خموشی را امانت دار کردند بر آن کس کز هنر یکسو نشسته / خموشی رخنهٔ سد عیب بسته خموشی بر سخن گر در نبستی / ز آسیب زبان یک سر نرستی بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد / کند هنگامهٔ جان بر بدن سرد خموشی پاسبان اهل راز است / از او کبک ایمن از آشوب باز است نشد خاموش کبک کوهساری / از آن شد طعمهٔ باز شکاری اگر توتی زبان میبست در کام / نه خود را در قفس دیدی نه در دام نه بلبل در قفس باشد ز صیاد / که از فریاد خود باشد به فریاد اگر رنج قفس در خواب دیدی / چو بوتیمار سر در پر کشیدی زبان آدمی با آدمیزاد / کند کاری که با خس میکند باد زبان بسیار سر بر باد دادست / زبان سر را عدوی خانه زادست عدوی خانه خنجر تیز کرده / تو از خصم برون پرهیز کرده ولی آنجا که باشد جای گفتار / خموشی آورد سد نقص در کار اگر بایست دایم بود خاموش / زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش زبان و گوش دادت کلک نقاش / که گاهی گوش شو گاهی زبان باش ز گوشت نفع نبود وز زبان سود / که باشی گوش چون باید زبان بود نوا پرداز ای مرغ نواساز / که مرغان دگر را رفت آواز تو اکنون بلبلی این بوستان را / صلای بوستان زن دوستان را سرود طایران عشق سر کن / نوا تعلیم مرغان سحر کن تو دستان زن که باشد عالمی گوش / زبانها را سخن گردد فراموش کتاب عشق بر طاق بلند است / ورای دست هر کوته پسند است فرو گیر این کتاب از گوشه طاق / که نگشودش کس و فرسودش اوراق ورق نوساز این دیرین رقم را / ولی نازک تراشی ده قلم را اگر حرفت نزاکت بار باید / قلم را نازکی بسیار باید چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ / زند مضراب نازک بر رگ چنگ قلم بردار و نوک خامه کن تیز / به شیرین نغمههای رغبت آمیز نوای عشق را کن پردهای ساز / که در طاق سپهرش پیچد آواز فلک هنگامه کن حرف وفا را / برآر از چنگ ناهید این نوا را حدیث عشق گو کز جمله آن به / ز هر جا قصهٔ آن داستان به محبت نامهای از خود برون آر / تو خود دانی نمیگویم که چون آر نموداری ز عشق پاک بازان / بیانش از زبان جان گدازان زبان جان گدازان آتشین است / چو شمعش آتش اندر آستین است کسی کش آن زبان در آستین نیست / زبانش هست اما آتشین نیست حدیث عشق آتشبار باید / زبان آتشین در کار باید 6
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 13 اردیبهشت، 2011 بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم در سرای دل بهشت آرزویی یافتم عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم خاطر از آیینه صبح است روشن تر مرا این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم بی تلاش من غم عشق تو ام در دل نشست گنج را در زیر پا بی جستجویی یافتم تلخکامی بین که در میخانه دلدادگی بود پر خون جگر هر جا سبویی یافتم چون صبا در زیر زلفش هر کجا کردم گذار بک جهان دل بسته بر هر تارمویی یافتم. . . . 6
نیمه ماه 2908 ارسال شده در 13 اردیبهشت، 2011 این گل ز بر همنفسی میآید شادی به دلم از او بسی میآید پیوسته از آن روی کنم همدمیاش کز رنگ ویام بوی کسی میآید 6
مرید 1252 ارسال شده در 13 اردیبهشت، 2011 میروم تا عقده هایم را کمی خالی کنم دور از این دنیای پر رنگ وریا حالی کنم غصه هایم را بریزم در دل تاریک شب بعد از آن با خاطرات خویش خوشحالی کنم با نسیمی مثل کاهی پر زنم در آسمان در میان ابرها آنی سبک بالی کنم تا به کی در سینه باید کوفت سنگ زندگی تا طر فداری ازین دنیای پوشالی کنم من حریف سخت جانم لیک خسته از زمان تا کجا با زندگی بازی جنجالی کنم شهر ها را کوچه کوچه می روم تا انتها داستان عشق را در شهر نقالی کنم (مرید)--89 6
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2011 مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز . . . 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2011 من از عالم تـو را تنها گزینـــــــم روا داری که من غمگیــن نشینم دل من چون قلــم انـدر کف توست ز توست ار شادمان و گر حزینــم بجز آنچه تو خواهی من چه باشـم بجز آنچه نمایی من چه بینـــــــم گه از من خار رویانی گهی گـــــل گهی گل بویم و گه خــار چینـــــم مرا تو چون چنان داری چنانـــــم مرا تو چون چنین خواهی چنینــم در آن خمی که دل را رنگ بخشی چه باشم من چه باشد مهر و کینم تو بودی اول و آخر تو باشــــــی تو بـــــــه کن آخرم از اولیــنــــم چو تو پنهان شوی از اهل کفــرم چو تو پیدا شوی از اهل دینــــــم بجز چیزی که دادی من چـه دارم چه می جویی ز جیب و آستینــــم 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2011 وقتی که شب رو تنم دس می کشه خوابِ تو، رو چشام قفس می کشه تو رقص واژه های غریب آشنا لبام با اسم تو نفس می کشه تو ریتم تند گیتار کولیا می میرم مث یه آکورد تنها تو هنوز یه آرپژ دلنشینی رو تن این گیتار دل سیا "تو جمعه های من جای تو خالیست نفسهایم از هوای تو خالیست"1 مرا بخاطر بسپار که بدون ایل مغان از سارای تو خالیست جای تو خالی، اگه مونده بودی این شعرُ جای من سوزونده بودی تو رو به بوسه نگام می بردم اگه مستی منو خونده بودی یه عمری با خیالت مستی کردم نیستی ببین چه با هستی کردم خیالمو خواب ترانه کردم باز توبه شکستم و مستی کردم 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2011 Yoruldum خسته شدم Bu hayatın yokuşunu tırnaklarımda kazıdım سختی های زندگی را با ناخن هایم کندم Geçen yıllar yordu beni dönüp de hiç bakmadım سالهایی که گذراندم منو خسته کردحتی برنگشتم که نگاهشون کنم Dostlarımı sevdiğimi hayatımda satmadım دوستانم و کسی را که دوست داشتم در عمرم هرگز نفروختم Yoruldum yoruldum yoruldum artık خسته شدم خسته شدم دیگه خسته شدم Çok karınca göِrdüm ama üzerine hiç basmadım مورچه های زیادی دیدم اما هرگز لهشون نکردم Namusumu Şerefimi beş paraya hiç satmadım ناموس وشرفم را به پنج قرون پول هرگز نفروختم Allahımdan başkasına Allah diye tapmadım کسی رو مثل خدای خودم پیدا نکردم Yoruldum yoruldum yoruldaum artık خسته شدم خسته شدم دیگه خسته شدم Yoruldum yalanlardan yoruldum sevdalardan خسته شدم از دروغها از عشقها İki yüzlü Nankörlereden (Namertlerdan) yoruldum از مردم دورو و نمک نشناس ( نامرد) خسته شدم Çok insan gördüm üstünde elbisesi yok انسانهای زیادی دیدم که لباس ندارند Çok elbise Gördüm içinde insan yok و لباسهای زیادی دیدم که درونش انسان نبود İnsanların dost veya düşman Olduklarını nerden bilesin ha دوست یا دشمن بودن آدمهارو از کجا میفهمی؟ İnsanların alınlarında kahpe mi yazılı Ki kahpe olduklarını bilesin ha آیا بدی در سرنوشت آدمها نوشته شده که تو بدی اونهارو بفهمی؟ Ezilmişten yana oldum sen solcusun dediler از زشتی ها و بدیها به دور ماندم، گفتند تو خرابکار هستی Ülkemi çok Sevdim diye sen sağcısın dediler با اینکه به مملکتم عشق می ورزیدم، گفتند تو خائن هستی Namaz kıldım, oruç tuttum Sen yobazsın dediler نماز خوندم ، روزه گرفتم گفتند تو کافری Yoruldum yoruldum yoruldum artık خسته شدم خسته شدم، دیگه خسته شدم 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2011 قــمار عاشـــــقان بردی نـــــدارد از نـــداران پرس کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی اســـــت شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است بــرو تاریـخ این دیر کهن از یـــادگـــاران پرس سـلامــت آنسـوی قافســت و آزادی در آن وادی شان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس به چشم مدعی جانان جمال خویــش ننماید چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 15 اردیبهشت، 2011 انعام کن به گوشهی چشم ارادتی تا بندهی تو باشم و منت پذیر تو صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو □ وه که چه آزار بود من از مهر تو لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی سر چو برآورد صبح بپوشد گناه روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 15 اردیبهشت، 2011 باور مکن که صورت او عقل من ببرد عقل من آن ببرد که صورتنگار اوست گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند ما را نظر به قدرت پروردگار اوست گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 15 اردیبهشت، 2011 سايه ، به سرسپردگان هديه نقاب مي دهد! جامه ي اين شب زدگان،عطر گلاب مي دهد! چه سايه گاهِ ساكني! دختر خورشيد كجاست؟ پرسش ساده ي مرا، دشنه جواب مي دهد! عزيز سر داده به دار! در اين حصار بي مدار، خيال تو به شعر من، واژه ي ناب مي دهد! ساعت خواب رفته را، تو زنده كن! بيا! بيا! كه بودنت به عقربه حسِ شتاب مي دهد! داغ گلوله را ببين، بر تنِ نازنين ترين! ببين كه رقص مرگ را، چه پيچ و تاب مي دهد! ببار بر كويرِ من! بر اين عطش زار سخن! نهال تشنه ي مرا، اشك تو آب مي دهد! اي از سپيده آمده! در اين حراج عربده! خلوت تو به چشم من، فرصت خواب مي دهد! همنفس ترانه شو! شعله بكش زبانه شو! عزيزِ دل! سكوت تو مرا عذاب مي دهد! بگو كه با مني هنوز، در اين شبِ ستاره سوز! كه بي تو صبحانه ي نور،طعم سراب مي دهد! 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 15 اردیبهشت، 2011 سر آن طره گــر خواهی گشودن *** حــذر کــن از خــیال شانــه بودن "دویی" بر صافی آیبنه زنگ است *** "تویی" در عالم "من" سخت تنگ است من و مای تو حرف شخص یکتاست *** زبــان مـــوج ها در کــام دریــاست لباس جلوه بیرون از قیاس است *** دو عالم شوخی رنک لباس است کسی کاشوب حسن ما ومن دید *** هــمان یــوسف ز بوی پیرهن دید 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 16 اردیبهشت، 2011 آه ای مرد که لبهای مرا از شرار بوسه ها سوزانده ای هیچ در عمق دو چشم خامشم راز این دیوانگی را خوانده ای؟ هیچ میدانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟ هیچ میدانی کز این عشق نهان آتشی سوزنده بر جان داشتم؟ گفته اند آن زن زنی دیوانه است کز لبانش بوسه آسان می دهد آری اما بوسه از لبهای تو بر لبان مرده ام جان میدهد هرگزم در سر نباشد فکر نام این منم کاینسان تو را جویم به کام خلوتی میخواهم و آغوش تو خلوتی میخواهم ولبهای جام فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر ساغری از باده هستی دهم بستری میخواهم از گلهای سرخ تا در آن یک شب تو را مستی دهم آه ای مردی که لبهای مرا از شرار بوسه ها سوزانده ای این کتابی بی سرانجامست و تو صفحه کوتاهی از آن خوانده ای 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 16 اردیبهشت، 2011 ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سويم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نيم، او مرده و من سايه اويم من او نيم، آخر دل من سرد و سياه است او در دل سودازده از عشق شرر داشت او در همه جا، با همه کس، در همه احوال سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت من او نيم، اين ديده من گنگ و خموش است در ديده او آن همه گفتار، نهان بود وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ مرموزتر از تيرگی شامگهان بود من او نيم آری، لب من اين لب بی رنگ ديري ست که با خنده يی از عشق تو نشکفت اما به لب او همه دم خنده جان بخش مهتاب صفت بر گل شبنم زده ميخفت بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم آن کس که تو ميخواهيش از من به خدا مرد او در تن من بود و ندانم که به ناگاه چون ديد و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد من گور ويم، گور ويم، بر تن گرمش افسردگی و سردی کافور نهادم او مرده و در سينه من، اين دل بی مهر سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 16 اردیبهشت، 2011 عابدي بُد در بيابان در نماز با خداي خويش در راز و نياز گوييا عاشق تر از من با تو کيست غير سوداي تو در سر هيچ نيست از قضا مجنون از آنجا مي گذشت چونکه مي بد از پي ليلي به دشت کرد عبور از پيش رويش يک دمي چون نبودش غير عشق يک محرمي ناگهان آن مرد عابد زد صدا کيستي اي مرد بي شرم و حيا تو مگرنيدي* که با محبوب خويش درد دلها مي کنم با قلب ريش گفت من مجنون ز تو عاشق ترم عشق ليلي هست در جان و سرم من ترا ناديدم و رفتم به راه تو مرا ديدي و عاشق بر اله ؟ عاشق حق غير حق در ديده نيست غير حق اندر دلش سنجيده نيست اي مبين با عاشقان پاک دل گر ببندي عهد ناگردي گسل 4
ارسال های توصیه شده