moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۱ شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش بود در بازی عشق بتان جان باختن بردن میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره خوشا رندان که در میخانهها دارند کاری خوش دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش . . . 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ ای خدا من لایق لطف و عطایت نیستم آگهم من بنده خوبی برایت نیستم هر سحر از فعل روز خود خجالت می کشم خوب می دانی که منظور رضایت نیستم در مسیر نفس خود عمریست درجا می زنم ظلمت محضم گمان اهل هدایت نیستم دوری از غفلت مرا سرگرم دنیا کرده است من دگر دلداده دین و ولایت نیستم واجبات خویش را کردم شهید مستحب جز گناه و دردسر چیزی برایت نیستم چشم بر دست تو دارم ورنه فعالم گواست شامل عفوت نبودم آشنایت نیستم حرمت مهمانی ات را قول و فعل من شکست ای خدا من زینت مهمان سرایت نیستم گرچه بیمار گناهم با علی در می زنم بی علی هرگز خریدار لقایت نیستم کاروان رفت و غبارش هم نصیب ما نشد عاقبت راضی زدستم حضرت زهرا نشد 5 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ باز باران با ترانه...؟؟؟!! در کلاس کهنه و بی رنگ و رو پشت میزی بی رمق بنشسته بود دخترک اسب نجیب چشم را در چمنزار کتابش بسته بود در دل او رعد و برق دردها ذهن او ابری تر از پاییز بود فکر دیشب بود، دیشب تا سحر بارش باران و برف یکریز بود سقف خانه چکه میکرد و پدر رفت روی بام تعمیری کند یا که از شرم زن و فرزند خویش رفت بالا بلکه تدبیری کند وقت پایین آمدن از پشت بام نردبام از پیش پایش لیز خورد... ناگهان دستی به روی میز خورد بعد آن هم سیلی جانانه ای صورت بی جان دختر را نواخت رنگ گلهای نگاهش زرد بود از همین رو رنگ و رویش را نباخت بعد صدایی با تمام خشم گفت تو حواست در کلاس درس نیست بعد هم او را جریمه کرد و گفت چاره ی کار شماها ترس نیست... درس آن روز کلاس دخترک شعر ابرآلود باران بوده است با تمام آن همه حرف قشنگ چشم دختر ابر گریان بوده است شب سر بالین بابا دخترک باز باران با ترانه می نوشت سقف خانه اشک میبارید و او میخورد بر بام خانه می نوشت... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت که جانم درجوانی سوخت ای جانم به قربانت تحمل گفــــته بودی من که کردم سالــــــــها اما چقــدرآخر تحـمــل بلکه یادت رفتــه پیــمانت چوبلبل نغمه خوانم تا توچون گل پاکدامانی حذر از خار دامنــــگیر کـن دسـتم به دامانت تمنـای وصالم نیست عشق من مگـــــیرازمن به دردت خو گرفــتم نیــــستم دربنـــد درمانت امــــید خســـــته ام تا چند گیرد با اجل کشـــتی بمیرم یا بمــانم پادشـــاها چیـــست فرمانت شبی با دل به هجران توای سلــطان ملک دل میان گریه میگـفتم که کوای مـلک سلطانت چه شبهائی که چون سایه خزیــدم پای قصرتو به امـیدی که مهــتاب رخــت بیـــنم درایوانت به گردنبند لعلی داشتی چون چشــم من خونین نباشـــد خون مظـلومان که میـــگیرد گریبانت دل تنــــگم حریف درد و اندوه فــراوان نیــست امــان ای سنـــگدل از درد و انــدوه فــراوانت به شعرت شهریارا بیـدلان تا عشق میورزند نســـیم وصـــل را مانـد نـوید طبـع دیـوانت 5 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست در خلوتی چنان که نگنجد کسی در آن یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست من رفته از میانه و او در کنار من با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست جانا ز آرزوی تو جانم به لب رسید بنمای رخ که قوت دل و جانم آرزوست گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم طیره مشو که چشمه حیوانم آرزوست یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست ور لحظهای به کوی تو ناگاه بگذرم عیبم مکن که روضه رضوانم آرزوست وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست دایم نظاره رخ خوبانم آرزوست بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است خوشتر ازین و آن چه بود آنم آرزوست ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست درد دل عراقی و درمان من تویی از درد بس ملولم و درمانم آرزوست . . . 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ در باز بود اما بسیار دور بود ما با نقیب قافله می رفتیم و خون ما كه بوی سرخ حماسه داشت مار و سراب را تا انتهای حافظه می برد در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادله ی رؤیا می كرد در انتهای حافظ لبخند جرعه شط خشك نفهمیدنی می شد در انتهای حافظه از هیچ كس سؤال نمی كردیم در انتهای حافظه لبخند می شدیم ما را نقیب قافله با باد های كاهل می برد و بوی سرخ جرعه در باد رفتار ابرهای كاهل را مست می كرد شن را سكونت شادی های قدیمی بود و ما میان شن هایی مستعمل و چیزهایی از شن می رفتیم پخش سكوت بود و حریق دقیقه های كویری در باز بود اما بسیار دور بود ما از برای حرف های كمی بسیار می رفتیم بر چهره هامان حوادث تقلید می گذشت بر چهره هامان رضایت ما منطقی نداشت گویی زمین برای ما می چرخید سقف پرنده های دراز و جذبه ی غذاهای آفتابی با آسمان صدای ما را قاطی می كرد و با صدای آن جهانی ما مار و سراب می آمیخت و در سراب عصمت گنگی آرمیده بود و با سراب محض متروك چشم نگاه گیر ماران بود چشم نگاه گیر ماران انگور باغ های عدن بود كه راه را محیط اساطیر می كرد و راه ،مهربان بود و راه نالان حركت و هیجان بود بر جلگه ها گروه خیال انگیز سنگ ها افتاده بود و از پیچش برهنه ی چنبر ها گرداب فلس های رنگین بازوی نور برمی خاست و زهر ،زهر پنهان در زیر پوست های تزیینی با ما می آمد و خاطرات پاشنه ها را تنها در انتهای هر ره كامل می كرد همواره ترس در انتها فرود می آید ای روح رهسپار ای مار همهمه ی غضروف وقتی كه ترس نامش را گفت از ترس مست گشتیم و از هزار پاشنه ناگاه مد عظیم زهر بالا آمد و سینه ی م مفخم یاران هفتاد فرسخ درد را تا انتهای ضلع شكست برد شن با نقیب قافله از راه ماند و ما افسار برگرفتیم و چهارپایمان را به صیقل سپیده دم بستیم و مثل نقطه ی تعلیق ماندیم در انتهای حافظه لبخند جرعه لطمه خورده و رنجور بود و جرعه ،در سیاهی احشا یأس با ما از انتقامی عاجز تجارت معنی می كرد و شب ستاره ها را در شاخه ها پرتاب می كرد و باد بادی اش را مغرور بود و باد شور بود در انتهای حافظه در باز بود ، اما بسیار دور بود خون در تمام آینه ها جاری بود و روز روی سایه ی خود واژگون شده بود همواره دسته هایی از دستمزد با كفش هایی از دشنام خواب كناره ها را آشفته می كردند و بر عبور حاشیه ای از خون می دوختند و گوشت های ساطوری بر نیمكت های عذاب پیغام می نوشتند و از درخت خشك رؤیا در خواب راهروهای میله ای و از قصر خون منجمد سرهایی كه خوابشان را شب ها ، میان موهاشان پرت می كردند قفل و قلاده می رست ما روی وحشی در هم كوفته خم شده بودیم و روز روی سیاه ی خود شب ترین شب ها بود برگرد ای كاروان خسته ،برگرد ذهن نمك عقیم و نازاست زیبایی ذغال را آتش طی كرده است و ماهیان قرمز شب را ستاره ها ترسانده اند ای ذهن ای زخم منتشر صبر میان تهی را از مزرعه نمك بردار زیرا سراب های قدیمی حالا در آب های تو جاری است برگرد اینجا طبیعت انسان كه می نمود طبیعی نیست اینك كه گاو های معطر در راه منقلاب طرح ئ تپاله می ریزند و جغد های قانونی با عنكبوت ها برنامه می نویسند تا دوستان جنایت را در حلقه ی حمایت گیرند و ایستاده ها نشسته اند و انزوای من بوی كاغذ گرفته است ای دوست بیا تا صدای بلبل هایی را بشنویم كه می گویند د قدیم می خوانده اند ! تكیه ی ما دیگر لبخند تو را تقلید می كند ، تكیه ما با خواهران دفاع ، با هذیان حصبه و آرد های سپاه ، با نسیم سبك بر ویرانه های سبكبار ، بیا و طاق نماد ها را آب و جارو كن كه كبوتران روحانی مسجد هنوز نور محراب را در بال هایشان دارند و جهان جامد ما را به عبوری دیگر می خوانند ، به عبوری از دیگر ، از حجم ، كه فاصله را در گذر از ما بی فاصله می كرد و در گذار از ذهن ما ، هشتی تاریكی بود ، ای دوست دستهای مرا پر كن ، مرا از شكل عبور ده ، كه هر شكل بهاری است و شورشیان زیر سقف بهار تناسب انگشتان تو را به انتظار نشسته اند ، كه در اینجا هر چیز ساخته از انتظار است ، و حتی این سكوت تحت الفظی كه به حس شنوایی اش می بالد و عطر دوردست را می شنود كه خط تقسیم را از برلن و ویتنام پاك می كنند . آه كه من هنوز بیمار رؤیاییم ، كه من هنوز آسمان را با خیال های خیس حدس می زنم ، چه شبنم دردی در حرف من بخار می شود ای دوست ! ای دوست بیا و هی هی رمه های عادت من شو كه من هنوز بر شن های هموار دل به جاپاهیی بسته ام كه عزیمت ما را با خود می برند ، فضاهای زمینی خالی است و جاده هایی كه بر خیال كودكی من حكومت می كنن د به سرزمین بایری می روند كه انكارشان می كند ، دیگر هیچ سرابی در طول فرسخ های سپید نمی روید و واحه های متروك را استخوان های خشك و قدیمی را گرفته است . من نمك و شن نوشیده ام و گوشتم در خواب قهوه ای زخم ها ، پوست مرا به تولدی تازه تعریف می كند . گوش كن ، صدای رشد می آید ! "رؤیا " ی دیگری است كه شاید در جامه ی توری كدام باد دلتنگ من است ! ای دوست بیا كه آمدنت را كوچه به اشتیاقی بزرگ استاده است ، بیا كه پنجره ای تنها ، برای تو از دیوار ، پر می گیرد ، پر می گیرد ، و ملافه های سفید ، كتاب های سیاه ، و شكا ف های نگاه به بیهودگی گله های آدمی فرو می افتند و سایه ای كه می گریزد از بازوی پنجره ، نگاه كن ، اینك كوچه اش را در برابر دریا می بیند ، و رهسپار ساحل سرگیجه آیا كسی است كه از دریا پایین می آید ؟ زیرا زبان آب الفبای تازه ی اعماق را به من آموخت من در كدام ساحل پیوند شكل و حركت را دیدم و پاره های مطلق را كز هم گسیخته می شد ؟ و آن كدام ساحل ههمواره با من می گفت آیا قنات های تو دردهای كویر را خواهند نوشید ؟ اعصاب من مگر بر شن ها آرام گیرند یدالله رویایی 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب اجل روزی چو سویم خواهد آمد گو بیا امشب چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا بیا بنشین که جان خواهم سپرد امروز یا امشب دل و جانی که بود آواره شد دوش از غم هجران دگر یا رب غم هجران چه میخواهد ز ما امشب نه سر شد خاک درگاهت نه پا فرسود در راهت مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب شب آمد باز دور افگند از وصلت هلالی را دریغا شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب . . . 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ می شنوم می شنوم آشناست موسقیِ چشم تو در گوش من موج نگاه تو هماوازِ ناز ریخت چو مهتاب در آغوش من می شنوم در نگه گرم توست گم شده گلبانگِ بهشتِ امید این همه گشتم من و، دلخواه من در نگه گرم تو می آرمید زمزمه شعر نگاه تو را می شنوم ، با دل و جان آشناست اشکِ زلالِ غزلِ حافظ است نغمه مرغان بهشتی نواست می شنوم ، در نگه گرم توست نغمه آن شاهد رؤیا نشین باز ز گلبانگ تو سر می کشد شعله این آرزوی آتشین موسقیِ چشم تو گویاتر است از لب پُر ناله و آواز من وه که تو هم گر بتوانی شنید زین نگهِ نغمه سرا رازِ من 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ تو مثل راز پائیزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیـــــــرت شد ، نمیدانم تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم تو دریایی ترینی،آبی و آرام وبی پایان ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم تو مثل آسمانی،مهربان و آبی و شفاف ومن در آرزوی قطره های پاک بارانم نمیدانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ،من امشب پریشانم تو دریای منی بی انتهاوساکت وسرشار ومن تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم ومن درحسرت دیدار چشمت روبه پایانم تو مثل مرهمی بربال بی جان کبوترها ومن هم یک کبوتر تشنۀ باران درمانم بمان امشب کنار لحظه های بیـــــــقرار من ببین با توچه رویایی ست رنگ شوق چشمانم شبی یک شاخه نیلوفر،به دست آبیت دادم هنوز از عطردستانت پراز شوق است دستانم توفکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد ومن خواب تورا میبینم و لبـــخند پنهانم تو مثل لحظه ای هستی که باران،تازه میگیرد ومن مرغی که از عشـــقت فقط بیتاب و حیرانم تو میآیی و من گل میدهم در سایه چشمت وبعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم تو مثل چشمۀ اشکی که از یک ابر میبارد ومن تنهاترین نیلوفر رو به گلستانم شب است و نغمۀ مهتاب و مرغانِ سفر کرده وشاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد که تو یک شب بگویی،دوستم داری تو،میدانم غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست ومن امشب قسم خوردم ترا هرگز نرنجانم به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد دعا کن بعدِ دیدار تو باشد وقت پایانم 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از درد توام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگیها کرده پاک ای تپشهای دل سوزان من آتشی در سایهی مژگان من ای ز گندمزارها سرشارتر ای ز زرین شاخهها پربارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها با توام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دل تنگ من و این بار نور؟ هایهوی زندگی در قعر گور؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمیانگاشتم درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن سر نهادن بر سیه دل سینهها سینه آلودن به چرک کینهها در نوازش، نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنهی بازارها آه، ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته چون ستاره، با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی هماغوشی گرفت جوی خشک سینهام را آب، تو بستر رگهام را سیلاب، تو در جهانی اینچنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم به راه 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۱ جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است پارسائی راست ناید یار ما آسوده باش حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد کاین جلب پیوسته رنگینپار خون شوهر است در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است . . . 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۱ عاشقی و بی نوایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست تا بود عشقت میان جان ما جان ما در پیش ما ایثار ماست جان مازان است جان کو جان جان است جان ما بی فخر عشقش عار ماست عشق او آسان همی پنداشتم سد ما در راه ما پندار ماست کار ما چون شد ز دست ما کنون هرچه درد و دردی است آن کار ماست بوده عمری در میان اهل دین وین زمان تسبیح ما زنار ماست چون به مسجد یک زمان حاضر نهایم نیست این مسجد که این خمار ماست کیست چون عطار در خمار عشق کین زمان در درد دردی خوار ماست 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۱ برای دیدن تو همیشه سبزه زار می مانم کنار جنگل شب به انتظار می مانم تو را میان فاصله ها ی بی کسی خواهم جست درون این قفس تن به آرزوی بهار می مانم نمی دهم از دست شوق وصل تو را میان باغ سبز امید غنچه وار می مانم به وقت تنگدستی این قلب رنجیده به گرد شمع وجودت به یادگار می مانم دو دست دعای خود روان کنم به ملکوت در این حریم خلوت دل به یاد یار می مانم برای دوری از این درت دوریت به کنج محبس تن می گسار می مانم بدان امید که شرر زنم به جان فراغ چو عیسیِ عمران تا ابد به دار می مانم 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۱ عاشق تو جان مختصر که پسندد فتنه تو عقل بی خبر که پسندد روی تو کز ترک آفتاب دریغ است در نظر هندوی بصر که پسندد روی تو را تاب قوت نظری نیست در رخ تو تیزتر نظر که پسندد چون بنگنجد شکر برون ز دهانت از لب تو خواستن شکر که پسندد چون نتوان بی کمر میان تو دیدن موی میان تو را کمر که پسندد چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز پیش تو جز جان خود سپر که پسندد چون به جفا تیغت از نیام برآری در همه عالم حدیث سر که پسندد چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد در غم تو حیله و حذر که پسندد تا غم عشق تو هست در همه عالم هیچ دلی را غمی دگر که پسندد وصل تو جستم به نیم جان محقر وصل تو آخر بدین قدر که پسندد هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم سوز چو من شمع هر سحر که پسندد چون تو جگر گوشهٔ دل منی آخر قوت من از گوشهٔ جگر که پسندد شد دل عطار پاره پاره ز شوقت کار دل او ازین بتر که پسندد 4 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۹۱ ای هدهد صبا به سبا میفرستمت بنگر که از کجا به کجا میفرستمت حیف است طایری چو تو در خاکدان غم زین جا به آشیان وفا میفرستمت در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست میبینمت عیان و دعا میفرستمت هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر در صحبت شمال و صبا میفرستمت تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب جان عزیز خود به نوا میفرستمت ای غایب از نظر که شدی همنشین دل میگویمت دعا و ثنا میفرستمت در روی خود تفرج صنع خدای کن کآیینه خدای نما میفرستمت تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت با درد صبر کن که دوا میفرستمت حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت . . . 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۹۱ باز در پنجه ی تاریکی شب سوز این سینه ی من حسرت تست باز در سجده ی کفر آلودم یادت ایمان مرا با خود شست چشمت افسونگر احساس نیاز رقصت احیاگر بی تابی هاست هم در این خانه ی پر گشته ز آه یاد تو علت بی خوابی هاست باز هم وسوسه ی آغوشت هست و پی در پی خواهشهایم و چنین دانه ی انکار از تو خود جواب من و چالشهایم ای که احساس مرا می دانی بگشا چشم خمار آلودت تا ببینی که چه سوزانم من از نگاه دل و جان فرسودت وین همه راز که در شعر من است همه از باور تو جوشیدست کاش یکدم به کنارم آیی ای که عشقت به دلم روییدست 3 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مهر، ۱۳۹۱ آمدی جانم به قزبانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم به پرسش سر به زیر اقکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت می روی تنها چرا 3 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مهر، ۱۳۹۱ شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است آسمانا کاسه صبر درختان پر شده است زندگی چون ساعت شماته دار کهنه ای از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است دوک نخ ریسی بیاور یو سف مصری ببر شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است شهر گفتم!؟ شهر! شهر! آری شهر! شهر از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است فاضل نظری 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مهر، ۱۳۹۱ به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم بیا ای مرد ای موجود خودخواه بیا بگشای درهای قفس را اگر عمری به زندانم کشیدی رها کن دیگرم این یک نفس را منم آن مرغ آن مرغی که دیریست به سر اندیشه پرواز دارم سرود ناله شد در سینه تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم به لبهایم مزن قفل خموشی که من باید بگویم راز خودرا به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین آواز خود را بیا بگشای در تا پر گشایم بسوی آسمان روشن شعر اگر بگذاریم پرواز کردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر لبم بوسه شیرینش از تو تنم با بوی عطرآگینش از تو نگاهم با شررهای نهانش دلم با ناله خونینش از تو ولی ای مرد ای موجود خودخواه مگو ننگ است این شعر تو ننگ است بر آن شوریده حالان هیچ دانی فضای این قفس تنگ است تنگ است مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از این ننگ و گنه پیمانه ای ده بهشت و حور و آب کوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه ای ده کتابی خلوتی شعری سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است شبانگاهان که مه می رقصد آرام میان آسمان گنگ و خاموش تو در خوابی و من مست هوسها تن مهتاب را گیرم در آغوش نسیم از من هزاران بوسه بگرفت هزاران بوسه بخشیدم به خورشید در آن زندان که زندانیان تو بودی شبی بنیادم از یک بوسه لرزید بدور افکن حدیث نام ای مرد که ننگم لذتی مستانه داده مرا میبخشد آن پروردگاری که شاعر را دلی دیوانه داده بیا بگشای در تا پر گشایم بسوی آسمان روشن شعر اگر بگذاریم پرواز کردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر 3 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۱ شب آرامی بود می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ، زندگی یعنی چه مادرم سینی چایی در دست ، گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم ، تکه نانی آورد ، آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ، به هوای خبر از ماهی ها دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت و به لبخندی تزئینش کرد هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم پدرم دفتر شعری آورد ، تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ، و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست رود دنیا ، جاری ست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود آمده ایم قصه آمدن و رفتن ما تکراری است عده ای گریه کنان می آیند عده ای ، گرم تلاطم هایش عده ای بغض به لب ، قصد خروج فرق ما ، مدت این آب تنی است یا که شاید ، روش غوطه وری دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر زندگی ، جمع طپش های دل است زندگی ، وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند زندگی ، بازی نافرجامی است که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ، شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت زندگی ، درک همین اکنون است زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با امید است زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است روح از جنس خدا و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند زندگی ، رخصت یک تجربه است تا بدانند همه ، تا تولد باقی ست می توان گفت خدا امیدش به رها گشتن انسان ، باقی است زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق زندگی ، فهم نفهمیدن هاست زندگی ، سهم تو از این دنیاست زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ، آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم ، در نبیندیم به نور در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل ، برگیریم رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است سهم من ، هر چه که هست من به اندازه این سهم نمی اندیشم وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است زندگی شاید ، شعر پدرم بود ، که خواند چای مادر ، که مرا گرم نمود نان خواهر ، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد ، قدر این خاطره را دریابم شعر از : کیوان شاهچراغی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده