YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 23 شهریور، 2011 نشسته پشت پنجره به من نگاه مي كند غمي كه با نگاه خود مرا تباه مي كند از آنطرف صداي تو به من اشاره مي كند كه اي تمام هستي ام تو را چه چاره مي كند؟ تو و سكوت و اشك من شفاي من ، وجود تو شروع قصه با تو و غروب من ، نبود تو نگو نگو كه اين سفر براي ما به سر شده نگو كه ياس آرزو به پاي غصه پر شده نرو ، نگو كه مي روي يه راه بي خطر بگو براي غصه هاي من تو چاره اي دگر بگو ... 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 26 شهریور، 2011 اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست میان عیب و هنر پیش دوستان کریم تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست اگر عداوت و جنگست در میان عرب میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست هزار دشمنی افتد به قول بدگویان میان عاشق و معشوق دوستی برجاست غلام قامت آن لعبت قباپوشم که در محبت رویش هزار جامه قباست نمیتوانم بی او نشست یک ساعت چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند ضرورتست که گوید به سرو ماند راست به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست خوشست با غم هجران دوست سعدی را که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست بلا و زحمت امروز بر دل درویش از آن خوشست که امید رحمت فرداست 2
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 27 شهریور، 2011 خدایا مگرخالقم نیستی چرادر زمین تو تنهاشدم بیا طاقتم طاق از بی کسی گرفتار آهوی دنیاشدم خدایا چرامن اسیرتنم عبوسم پریشانو دل آهنم مگرقلبم از جنس مرقوب نیست من این آهنو عاقبت میکنم من آرامشی آرزو میکنم به اشکم برایت وضومیکنم خدایا ببین کنج تنهائیم تورا تا سحر جسنجو میکنم خدایا ببخشا گناهان من گناهان کوچک وپنهان من خدایا تو که مهربانی بیا رهایم کن از کنج زندان من 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 27 شهریور، 2011 یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم آرزوی خم گیسوی تو خم کرد قدم باز انگشت نمای سر بازار شدم طرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم از پی حسرت آن مونس خمار شدم با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم یار در میکده باید سخن دوست شنید طوطی باغ چه داند برِ دلدار شدم آن طرب را که زبیماری چشمت دیدم فارغ از کون و مکان گشتم و بیمار شدم . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 27 شهریور، 2011 نـماز شام غریبان چو گریه آغازم بـه مویههای غریبانـه قصـه پردازم بـه یاد یار و دیار آن چنان بـگریم زار کـه از جهان ره و رسم سـفر براندازم مـن از دیار حبیبم نـه از بـلاد غریب مـهیمـنا بـه رفیقان خود رسان بازم خدای را مددی ای رفیق ره تا مـن بـه کوی میکده دیگر عـلـم برافرازم خرد ز پیری مـن کی حـساب برگیرد کـه باز با صنمی طفل عشق میبازم بـجز صبا و شمالم نمیشناسد کس عزیز مـن که بجز باد نیست دمـسازم هوای مـنزل یار آب زندگانی ماسـت صـبا بیار نـسیمی ز خاک شیرازم سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی شـکایت از که کنم خانگیست غمازم . . . 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 28 شهریور، 2011 من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 30 شهریور، 2011 کبریایی توبه را بشکن! پشیمانی بس است از جواهر خانة خالی نگهبانی بس است ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است یوسف از تعبیر خواب مصریان دل سرد شد هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم! سفرهات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است! 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 1 مهر، 2011 پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند بلبلی در سینه مینالد هنوزم کین چمن باخزان هم آشتی و گلفشانی میکند ما به داغ عشق بازیها نشستیم و هنوز چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند نای ما خاموش اما زهره شیطان هنوز با همان شور و نوا دارد شبانی میکند گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان با همین نخوت که دارد آسمانی میکند سالها شد رفته دم سازم ز دست اما هنوز در درونم زنده است و زندگانی میکند بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی چون بهاران میرسد با من خزانی میکند طفل بودم دزدکی پیر وعلیلم ساختند آن چه گردون میکند با ما نهانی میکند میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان دفتر دوران ما هم بایگانی میکند شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 2 مهر، 2011 عاشق این شعر وحشی بافقی هستم. دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی روزگاری من و او ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم بسته سلسله سلسله مویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آنکس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سروسامان دارد چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهد بود پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکی چند یار این طایفه خانه برانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش غافل از لعب حریفان دغل باز مباش به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را در کمین تو بسی عیب شماران هستند سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند . . . 2
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 2 مهر، 2011 من خراباتیام؛ از من، سخن یار مخواه گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم از چنین کور، تو بینایی و دیدار مخواه چشم بیمار تو، بیمار نموده است مرا غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه با قلندر منشین، گر که نشستی هرگز حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین پند مردان جهان دیده و هشیار، مخواه 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 6 مهر، 2011 دردم از یاراست ودرمان نیز هم دل فدای اوشد وجان نیزهم این که میگویند آن خوشتر زحسن یار مااین دارد وآن نیز نیز هم یادباد آنکو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده میگویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چون سرآمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هردو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه برگردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم . . 2
Mitra 1723 ارسال شده در 7 مهر، 2011 ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به دل دوستدارمت تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب بیمار باز پرس که در انتظارمت صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت خونم بریز و از غم هجرم خلاص کن منت پذیر غمزه خنجر گذارمت میگریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبت است که در دل بکارمت بارمده از کرم سوی خود تا به سوز دل در پای دم به دم گهر از دیده بارمت حافظ شراب وشاهد و رندی نه وضع توست فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت ... 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 نفس بده که برایت نفس نفس بزنم نفس بجز تو نخاهم برای کسی بزنم مرا اسیر خود کردی دعاییی کن که آخرین نفس را در کنار تو بزنم.. 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 کاش آن لحظه که تقدیم تو شد هستی من میسپردم که مواظب باشی جنس این جام بلوریست مباداکه بازیچه شود میشکند.. 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 یه روز داداشم بهم گفت: تا وقتی قلب عریان کسی رو ندیدی بدنت رو براش عریان نکن هرگز چشماتو برا کسی که معنی نگاهت رو نمیفهه گریان نکن قلبتو خالی نگه دار واگر روزی خاستی کسی رو تو اون جای بدی سعی کن فقط یه نفر باشد وبه او بگو: تو را کمتر از خدا وبیشتر از خودم دوستت دارم 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند قاب عکس توست ولی شیشه عمر من است بوسه بر مویت زنم ترسم که مویت بشکند رشته موی توست ولی ریشه عمر من است 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 خوش به حال آن زن که در زندگیش تو راه بروی خوش به حال زنی که برایش تو شیرین زبانی کنی خوش به حال زنی که نگاه پاک و معصومانه تو هر روز به او خیره شود خوش به حال زنی که دستهای قشنگ اودکمه های پیراهنت را باز کند ، ببندد ، تا لبهایت به نجوایی بخندند حسرت دستهایت مانده به چشمهایم ، به خوابهایم ، به کش و قوس های تنم در حسرت دستهایت پرپر میزنم چقدر برایت قسم بخورم که دیوانه وار دوستت دارم. چقدر ببوسمت ، نوازشت کنم ، موهایت را نفس بکشم تا باور کنی عاشقتم ... چقدر نگاهت کنم ؟ نگاهت کنم تا شاید عاشقم بشی چقدر بی تو به تو فکر کنم ؟ 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 کاش یه بچه بودم و تو عالم بچگی داد میزدم که من دوستت دارم و .... میخوام که برای خودم باشی کاش یه عروسک بودی که قسمت من میشدی ... مطمئنا نمیذاشتم که دست کسی به تو برسه و تو قلبت بشینه خودم برات قصه می گفتم ... خودم برات لباس میدوختم و کفش میخریدم تازه ... اگه تو ویترین مغازه هم میدیدمت انقدر گریه میکردم تا داداشم تورو برام بخره . . . .... کاش الان هم بچه بودم چون میخوام داد بزنم یکی اینو به من ببخشه یه جوری بشه .... یه اتفاقی بیفته که سلام هامو بی پاسخ نذاری معنی خدانگهدارم رو بفهمی و .... برای خودم بشی دوست دارم بفهمی که انقدر گریه کردم تا داداشم قبول کرده تو رو برام بخره... پس مال من باش.. چون فقط مال توام.. چه بخای چه نخای... 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 نیلوفر تنها گلی یه که برای زنده موندن باید دور یه گل بپیچه عزیزم اجازه هست نیلوفر زندگیت بشم؟؟ فقط من... نه کسی دیگه... 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2011 به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم که میافتد به خاکم سایه گل یا نمیافتد رود هر ذره خاکم به دنبال پریرویی غبار من به صحرای طلب از پا نمیافتد مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او پسند خاطر مشکل پسند ما نمیافتد تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی کمند آرزو برجان من تنها نمیافتد . . . 1
ارسال های توصیه شده