vergil 11695 ارسال شده در 7 دی، 2010 چقدر انعطاف پذير که من حتي با خم يك كوچه هم خم مي شوم راهها اين راههاي مشخص معلوم ... به بيراهه رفتن هم افتخاري دارد...! 5
آرماندیس 4786 ارسال شده در 7 دی، 2010 از این پس این طور می اندیشم: هنگام طوفان سگ ها پارس می کنند همین کافی نیست؟ 2
آرماندیس 4786 ارسال شده در 7 دی، 2010 جهان را نمی شود جوید تفاله کرد انداخت کنار بشقاب همین است که می بینی جورابت بو می گیرد و دلت برای دو چشم ناله می کند .. شیرین کاظمیان 4
خاله 3004 مالک ارسال شده در 8 دی، 2010 ما را به یک کلاف به یک نان فروختند ما را فروختند و چه ارزان فروختند اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها ما را چقدر مفت به شیطان فروختند ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا بازاریان مومن ایران فروختند یک عده خویش را پس پشت کتاب ها یک عده هم کنار خیابان فروختند بازار مرده است ولی مومنین چه خوب هم دین فروختند هم ایمان فروختند بازاریان چرب زبان دغل به ما بوزینه را به قیمت انسان فروختند وارونه شد قواعد دنیا مترسکان جالیز را به مزرعه داران فروختند ! سعید بیابانکی 8
آرماندیس 4786 ارسال شده در 8 دی، 2010 شاید فکر می کنی سرانجام در چرخش این سیاهی و سپیدی زجر آور در این مبارزه احمقانه نابرابر این سکوت غمبار من نشان آن است که تسلیم تو شده ام؟ یعنی هنوز نفهمیده ای فرق بین سکوتی از سر رضایت و تسلیم و سکوتی که در جواب ابلهی مثل تو می دهند چیست؟؟؟ 10
vergil 11695 ارسال شده در 11 دی، 2010 من به استراحت نیاز دارم به یک استراحت ابدی بدون شادمانه ها بدون این من غمناک... بی بهشت بی خدا حتی.. بدون ادراک درود بر خاک دورد بر خاک درود برخاک...! 5
MEMOLI 8954 ارسال شده در 27 دی، 2010 يك جاي اين زندگي هميشه مي لنگد ! يا خروس به موقع نمي خواند يا صبح مثل شب به تيرگي تن سپرده است يا چشمان ما به روشني گشوده نمي شود يا ... تيرگي هميشگي است و اين را كسي نمي داند ...! 12
MEMOLI 8954 ارسال شده در 9 بهمن، 2010 انگار تمام زمین دو راهی پیچیده ای ست پر از علامت ممنوع و هیچ نقشه ای مرا به راه نمی برد انگار همیشه اشتباه می کنم ...! 7
پائيزان 68 ارسال شده در 15 بهمن، 2010 من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم به شب تندیس هایی دیدم از تاریخ شمع آجین به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند کزین همسایگان، از سایه ی خود نیز می ترسم حقیقت واژه ی تلخیست در قاموس ناپاکان من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم نمی ترسند از ما و من، این تاراجگر مردم به تاراج آمدند، این ناکسان، برخیز می ترسم 5
ooraman 22216 ارسال شده در 15 بهمن، 2010 تمامِ ماجرایِ من سه واژه شد برایِ نو سه واژۀ جدا ؛جدا من و ... شب و ... هوایِ تو... 4
خاله 3004 مالک ارسال شده در 16 بهمن، 2010 رد..پـايـت..را دنبال مـي کنم و از تو دور می شوم، شـايـد کــفـش هــايــت را برعـکـس پوشـيـده باشـي! 6
*Polaris* 19606 ارسال شده در 17 بهمن، 2010 فراموشی می آید…مثل همین پائیز با ابرهای سهمگینش دیروز برگ خشکی دیدم که نمی دانست از کدام شاخه جدا شده... 7
خاله 3004 مالک ارسال شده در 19 بهمن، 2010 ازآجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آنها که لب گشودند؛ خورده شدند آنها که لال مانده اند؛ می شکنند دندانساز راست می گفت: پسته لال؛ سکوتی دندان شکن است 3
vergil 11695 ارسال شده در 22 بهمن، 2010 حالا که آمده ای از من می پرسی این عصا و این عینک چیست؟ من از سال های بی باران؟ با تو چیزی نمی گویم...! 7
خاله 3004 مالک ارسال شده در 23 بهمن، 2010 هدایای تو دشمنم شده اند بی وجودشان شاید می توانستم لحظه ای را بی یاد تو سر کنم کوماچی (شاعر ژاپنی ) 6
آرماندیس 4786 ارسال شده در 23 بهمن، 2010 همیشه پاییز که می شد، عاشقانه هایم برایت فوران می کرد. نگاهم نکن. پاییز امسال عاشق نیستم !!! عشق برایت کلیشه شده، و من، می خواهم دفتر کلیشه هایم را ببندم. نگرد... خبری از نیمکت،خش خش برگها و پیاده رو نیست. تو شعور شنیدن از باران و بید را نداری...! اگر گوش داری، بیا تا برایت از مرگ حرف بزنم. 5
آرماندیس 4786 ارسال شده در 23 بهمن، 2010 شیشه پاک کن را می پاشم در چشمانت! وبا دستمال پاک می کنم، تصویر خودم را. اولین نگاه،افسانه ای که شنیده بودیم نبود... این را هم تو می دانی،هم من زندگی ما مثل داستان ها نیست! همه چیز زود فراموشت می شود، نگران نیستم، چون تو حافظه ی قوی ای نداری 5
آرماندیس 4786 ارسال شده در 23 بهمن، 2010 با من آمد با من خواند با من اشک ریخت و خندید آمد که برسد اما آ خر داستان خانه اش را گم کرد نفرین به این داستان تلخ که به در به دری کلاغ بیچاره هم راضی می شود 6
ارسال های توصیه شده