رفتن به مطلب

شعرهای لعنتی ...!


خاله

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 353
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چقدر انعطاف پذير

که من

حتي با خم يك كوچه هم

خم مي شوم

راهها

اين راههاي مشخص معلوم

...

 

به بيراهه رفتن هم

افتخاري دارد...!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا

بازاریان مومن ایران فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها

یک عده هم کنار خیابان فروختند

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند

بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند

وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند !

 

 

 

سعید بیابانکی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

شاید فکر می کنی

سرانجام

در چرخش این سیاهی و سپیدی زجر آور

در این مبارزه احمقانه نابرابر

این سکوت غمبار من نشان آن است

که تسلیم تو شده ام؟

یعنی هنوز نفهمیده ای

فرق بین سکوتی از سر رضایت و تسلیم

و سکوتی که در جواب ابلهی مثل تو می دهند

چیست؟؟؟

  • Like 10
لینک به دیدگاه

من به استراحت نیاز دارم

 

به یک استراحت ابدی

 

بدون شادمانه ها

 

بدون این من غمناک...

 

بی بهشت

 

بی خدا حتی..

 

بدون ادراک

 

درود بر خاک

 

دورد بر خاک

 

درود برخاک...!

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

يك جاي اين زندگي

 

هميشه مي لنگد !

 

يا خروس به موقع نمي خواند

 

يا صبح

 

مثل شب به تيرگي تن سپرده است

 

يا چشمان ما به روشني گشوده نمي شود

 

يا ...

 

تيرگي هميشگي است

 

و اين را كسي نمي داند ...!

  • Like 12
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

انگار تمام زمین

دو راهی پیچیده ای ست

پر از علامت ممنوع

و هیچ نقشه ای مرا به راه نمی برد

انگار همیشه اشتباه می کنم ...!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم

از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم

 

به شب تندیس هایی دیدم از تاریخ شمع آجین

به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم

 

برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند

کزین همسایگان، از سایه ی خود نیز می ترسم

 

حقیقت واژه ی تلخیست در قاموس ناپاکان

من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم

 

نمی ترسند از ما و من، این تاراجگر مردم

به تاراج آمدند، این ناکسان، برخیز می ترسم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ازآجیل سفره عید

 

چند پسته لال مانده است

 

آنها که لب گشودند؛ خورده شدند

 

آنها که لال مانده اند؛ می شکنند

 

دندانساز راست می گفت:

پسته لال؛ سکوتی دندان شکن است

  • Like 3
لینک به دیدگاه

حالا که آمده ای

از من می پرسی

این عصا و این عینک چیست؟

من از سال های بی باران؟

 

با تو چیزی نمی گویم...!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

همیشه پاییز که می شد،

عاشقانه هایم برایت فوران می کرد.

نگاهم نکن.

پاییز امسال عاشق نیستم !!!

عشق برایت کلیشه شده، و من،

می خواهم دفتر کلیشه هایم را ببندم.

نگرد...

خبری از نیمکت،خش خش برگها و پیاده رو نیست.

تو شعور شنیدن از باران و بید را نداری...!

اگر گوش داری،

بیا تا برایت از مرگ حرف بزنم.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

شیشه پاک کن را می پاشم در چشمانت!

وبا دستمال پاک می کنم،

تصویر خودم را.

اولین نگاه،افسانه ای که شنیده بودیم

نبود...

این را هم تو می دانی،هم من

زندگی ما مثل داستان ها نیست!

همه چیز زود فراموشت می شود،

نگران نیستم،

چون تو حافظه ی قوی ای نداری

  • Like 5
لینک به دیدگاه

با من آمد

با من خواند

با من اشک ریخت و خندید

آمد که برسد

اما آ خر داستان

خانه اش را گم کرد

نفرین به این داستان تلخ

که به در به دری کلاغ بیچاره هم راضی می شود

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...