خاله 3004 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ پرنده رفت وقفس فکر می کند که هنوز محبوب است 8 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ چقدر انعطاف پذير که من حتي با خم يك كوچه هم خم مي شوم راهها اين راههاي مشخص معلوم ... به بيراهه رفتن هم افتخاري دارد...! 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ از این پس این طور می اندیشم: هنگام طوفان سگ ها پارس می کنند همین کافی نیست؟ 2 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ جهان را نمی شود جوید تفاله کرد انداخت کنار بشقاب همین است که می بینی جورابت بو می گیرد و دلت برای دو چشم ناله می کند .. شیرین کاظمیان 4 لینک به دیدگاه
خاله 3004 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ ما را به یک کلاف به یک نان فروختند ما را فروختند و چه ارزان فروختند اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها ما را چقدر مفت به شیطان فروختند ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا بازاریان مومن ایران فروختند یک عده خویش را پس پشت کتاب ها یک عده هم کنار خیابان فروختند بازار مرده است ولی مومنین چه خوب هم دین فروختند هم ایمان فروختند بازاریان چرب زبان دغل به ما بوزینه را به قیمت انسان فروختند وارونه شد قواعد دنیا مترسکان جالیز را به مزرعه داران فروختند ! سعید بیابانکی 8 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ شاید فکر می کنی سرانجام در چرخش این سیاهی و سپیدی زجر آور در این مبارزه احمقانه نابرابر این سکوت غمبار من نشان آن است که تسلیم تو شده ام؟ یعنی هنوز نفهمیده ای فرق بین سکوتی از سر رضایت و تسلیم و سکوتی که در جواب ابلهی مثل تو می دهند چیست؟؟؟ 10 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۸۹ من به استراحت نیاز دارم به یک استراحت ابدی بدون شادمانه ها بدون این من غمناک... بی بهشت بی خدا حتی.. بدون ادراک درود بر خاک دورد بر خاک درود برخاک...! 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۳۸۹ يك جاي اين زندگي هميشه مي لنگد ! يا خروس به موقع نمي خواند يا صبح مثل شب به تيرگي تن سپرده است يا چشمان ما به روشني گشوده نمي شود يا ... تيرگي هميشگي است و اين را كسي نمي داند ...! 12 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۸۹ بودن با تو مانند رگ زني با تيغ كند مي باشد ...!!! 9 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۸۹ انگار تمام زمین دو راهی پیچیده ای ست پر از علامت ممنوع و هیچ نقشه ای مرا به راه نمی برد انگار همیشه اشتباه می کنم ...! 7 لینک به دیدگاه
پائيزان 68 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۸۹ من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم به شب تندیس هایی دیدم از تاریخ شمع آجین به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند کزین همسایگان، از سایه ی خود نیز می ترسم حقیقت واژه ی تلخیست در قاموس ناپاکان من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم نمی ترسند از ما و من، این تاراجگر مردم به تاراج آمدند، این ناکسان، برخیز می ترسم 5 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۸۹ تمامِ ماجرایِ من سه واژه شد برایِ نو سه واژۀ جدا ؛جدا من و ... شب و ... هوایِ تو... 4 لینک به دیدگاه
خاله 3004 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۸۹ رد..پـايـت..را دنبال مـي کنم و از تو دور می شوم، شـايـد کــفـش هــايــت را برعـکـس پوشـيـده باشـي! 6 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۸۹ فراموشی می آید…مثل همین پائیز با ابرهای سهمگینش دیروز برگ خشکی دیدم که نمی دانست از کدام شاخه جدا شده... 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۸۹ ازآجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آنها که لب گشودند؛ خورده شدند آنها که لال مانده اند؛ می شکنند دندانساز راست می گفت: پسته لال؛ سکوتی دندان شکن است 3 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۸۹ حالا که آمده ای از من می پرسی این عصا و این عینک چیست؟ من از سال های بی باران؟ با تو چیزی نمی گویم...! 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۸۹ هدایای تو دشمنم شده اند بی وجودشان شاید می توانستم لحظه ای را بی یاد تو سر کنم کوماچی (شاعر ژاپنی ) 6 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۸۹ همیشه پاییز که می شد، عاشقانه هایم برایت فوران می کرد. نگاهم نکن. پاییز امسال عاشق نیستم !!! عشق برایت کلیشه شده، و من، می خواهم دفتر کلیشه هایم را ببندم. نگرد... خبری از نیمکت،خش خش برگها و پیاده رو نیست. تو شعور شنیدن از باران و بید را نداری...! اگر گوش داری، بیا تا برایت از مرگ حرف بزنم. 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۸۹ شیشه پاک کن را می پاشم در چشمانت! وبا دستمال پاک می کنم، تصویر خودم را. اولین نگاه،افسانه ای که شنیده بودیم نبود... این را هم تو می دانی،هم من زندگی ما مثل داستان ها نیست! همه چیز زود فراموشت می شود، نگران نیستم، چون تو حافظه ی قوی ای نداری 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۸۹ با من آمد با من خواند با من اشک ریخت و خندید آمد که برسد اما آ خر داستان خانه اش را گم کرد نفرین به این داستان تلخ که به در به دری کلاغ بیچاره هم راضی می شود 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده