رفتن به مطلب

شعرهای لعنتی ...!


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

پرنده رفت

 

وقفس فکر می کند

 

که هنوز محبوب است

  • Like 8
  • پاسخ 353
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

چقدر انعطاف پذير

که من

حتي با خم يك كوچه هم

خم مي شوم

راهها

اين راههاي مشخص معلوم

...

 

به بيراهه رفتن هم

افتخاري دارد...!

  • Like 5
ارسال شده در

از این پس این طور می اندیشم:

هنگام طوفان سگ ها پارس می کنند

همین کافی نیست؟

  • Like 2
ارسال شده در

جهان را نمی شود جوید

تفاله کرد

انداخت کنار بشقاب

همین است که می بینی

جورابت بو می گیرد

و دلت

برای دو چشم ناله می کند ..

شیرین کاظمیان

  • Like 4
ارسال شده در

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا

بازاریان مومن ایران فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها

یک عده هم کنار خیابان فروختند

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند

بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند

وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند !

 

 

 

سعید بیابانکی

  • Like 8
ارسال شده در

شاید فکر می کنی

سرانجام

در چرخش این سیاهی و سپیدی زجر آور

در این مبارزه احمقانه نابرابر

این سکوت غمبار من نشان آن است

که تسلیم تو شده ام؟

یعنی هنوز نفهمیده ای

فرق بین سکوتی از سر رضایت و تسلیم

و سکوتی که در جواب ابلهی مثل تو می دهند

چیست؟؟؟

  • Like 10
ارسال شده در

من به استراحت نیاز دارم

 

به یک استراحت ابدی

 

بدون شادمانه ها

 

بدون این من غمناک...

 

بی بهشت

 

بی خدا حتی..

 

بدون ادراک

 

درود بر خاک

 

دورد بر خاک

 

درود برخاک...!

  • Like 5
  • 3 هفته بعد...
ارسال شده در

يك جاي اين زندگي

 

هميشه مي لنگد !

 

يا خروس به موقع نمي خواند

 

يا صبح

 

مثل شب به تيرگي تن سپرده است

 

يا چشمان ما به روشني گشوده نمي شود

 

يا ...

 

تيرگي هميشگي است

 

و اين را كسي نمي داند ...!

  • Like 12
ارسال شده در

بودن با تو

مانند رگ زني با تيغ كند مي باشد ...!!!

  • Like 9
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

انگار تمام زمین

دو راهی پیچیده ای ست

پر از علامت ممنوع

و هیچ نقشه ای مرا به راه نمی برد

انگار همیشه اشتباه می کنم ...!

  • Like 7
ارسال شده در

من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم

از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم

 

به شب تندیس هایی دیدم از تاریخ شمع آجین

به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم

 

برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند

کزین همسایگان، از سایه ی خود نیز می ترسم

 

حقیقت واژه ی تلخیست در قاموس ناپاکان

من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم

 

نمی ترسند از ما و من، این تاراجگر مردم

به تاراج آمدند، این ناکسان، برخیز می ترسم

  • Like 5
ارسال شده در

تمامِ ماجرایِ من

سه واژه شد برایِ نو

سه واژۀ جدا ؛جدا

من و ...

شب و ...

هوایِ تو...

  • Like 4
ارسال شده در

رد..پـايـت..را

دنبال مـي کنم و از

تو دور می شوم،

شـايـد کــفـش

هــايــت را

برعـکـس

پوشـيـده باشـي!

  • Like 6
ارسال شده در

فراموشی می آید…مثل همین پائیز

 

با ابرهای سهمگینش

 

دیروز برگ خشکی دیدم

 

که نمی دانست

 

از کدام شاخه جدا شده...

  • Like 7
ارسال شده در

ازآجیل سفره عید

 

چند پسته لال مانده است

 

آنها که لب گشودند؛ خورده شدند

 

آنها که لال مانده اند؛ می شکنند

 

دندانساز راست می گفت:

پسته لال؛ سکوتی دندان شکن است

  • Like 3
ارسال شده در

حالا که آمده ای

از من می پرسی

این عصا و این عینک چیست؟

من از سال های بی باران؟

 

با تو چیزی نمی گویم...!

  • Like 7
ارسال شده در

هدایای تو

دشمنم شده اند

بی وجودشان شاید

می توانستم لحظه ای را

بی یاد تو سر کنم

کوماچی (شاعر ژاپنی )

  • Like 6
ارسال شده در

همیشه پاییز که می شد،

عاشقانه هایم برایت فوران می کرد.

نگاهم نکن.

پاییز امسال عاشق نیستم !!!

عشق برایت کلیشه شده، و من،

می خواهم دفتر کلیشه هایم را ببندم.

نگرد...

خبری از نیمکت،خش خش برگها و پیاده رو نیست.

تو شعور شنیدن از باران و بید را نداری...!

اگر گوش داری،

بیا تا برایت از مرگ حرف بزنم.

  • Like 5
ارسال شده در

شیشه پاک کن را می پاشم در چشمانت!

وبا دستمال پاک می کنم،

تصویر خودم را.

اولین نگاه،افسانه ای که شنیده بودیم

نبود...

این را هم تو می دانی،هم من

زندگی ما مثل داستان ها نیست!

همه چیز زود فراموشت می شود،

نگران نیستم،

چون تو حافظه ی قوی ای نداری

  • Like 5
ارسال شده در

با من آمد

با من خواند

با من اشک ریخت و خندید

آمد که برسد

اما آ خر داستان

خانه اش را گم کرد

نفرین به این داستان تلخ

که به در به دری کلاغ بیچاره هم راضی می شود

  • Like 6

×
×
  • اضافه کردن...