رفتن به مطلب

شعرهای لعنتی ...!


خاله

ارسال های توصیه شده

حکایتم کن

 

برای دستهایی که مرا جستند

 

و برای چشمانی که مرا قطره قطره...

 

برای لبهایی که ترانه ام کردند

 

و بعد شاید مرثیه ای

 

حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 353
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چه هفته های خنده داری است

 

این هفته هایی که صبح تا شب ،

 

شب تا صبح ،

 

هفت روزِ هفته ،

 

 

خنده دار می زنم زیرِ گریه . . .

 

 

ای کاش می شد

 

 

 

شاهرگِ زندگی ام را بزنم به بی خیالی!

 

 

سمانه سوادی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

کهکشان ها، کو زمینم؟!

 

زمین، کو وطنم؟!

 

وطن، کو خانه ام؟!

 

خانه، کو مادرم؟!

 

مادر، کو کبوترانم؟!

 

...معنای این همه سکوت چیست؟

 

من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

 

... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...

 

کـــاش !

  • Like 5
لینک به دیدگاه

همیشه باید کسی باشد

تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد

باید کسی باشد … …

که وقتی صدایت لرزید بفهمد

که اگر سکوت کردی، بفهمد …

کسی باشد که اگر بهانهگیر شدی بفهمد

کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد

به توجهش احتیاج داری

بفهمد که درد داری که زندگی درد دارد که دلگیری

بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است

بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران

برایِ بوسیدنش برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است

همیشه باید کسی باشد همیشه…!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

غــرور گــوگــردی ام را بگیــران!

بگــذار روی سیگــاری

کــه نمــی دانــی بــرای بخــاطــر آوردنــم اســت

یــا از خــاطــر بــردنــم ...

بســرانم در ریــه ات

بــه یــاد روزهــایــی کــه نفســت بــودم!

 

سجاد گودرزی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پنجره ها را می بندم

و شب را

با آن سکوت لعنتی اش

میبوسم

لکه های ماه

از لبهایم فوران میکنند،

و تو بی هوا

بر خاکستر آرزوهایم

قدم میزنی...

رد پایت را

از جمجمه ام پاک کن

و خاکستر آرزویم را

از ته کفش هایت!

ناخن ات را

 

در چشمهایم فرو کن

چشم دیدن هیچکس را ندارم.

ارسلان کاویانی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !

همین بس که :

نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

وقتی از درد به خود می پیچیدم

همسایه ها گفتند: چقدر قشنگ قر می دهی…

و سالهاست من هنــــــــوز

رقاص پردرد خیابانهایم…

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ازاین تکرارساعتها

ازاین بیهوده بودنها

ازاین بی تاب ماندنها

ازاین تردیدها

نیرنگها

شکها

خیانتها

ازاین رنگین کمان سرد آدمها

وازاین مرگ باورها ورویاها

پریشانم ....

دلم پروازمیخواهد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

منطقی که فکر میکنم

 

 

تنها ماندن با این حجم سنگین تنهایی حق من نبود

 

 

ولی انتخاب خودم بود…

 

 

عجیب است که این همه درد وجودم را پُر کرده

 

 

ولی ذره‌ای پشیمانی نه !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...