.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، ۱۳۹۱ حکایتم کن برای دستهایی که مرا جستند و برای چشمانی که مرا قطره قطره... برای لبهایی که ترانه ام کردند و بعد شاید مرثیه ای حکایتم کن به غروب رسیده ام!!! 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۱ چه هفته های خنده داری است این هفته هایی که صبح تا شب ، شب تا صبح ، هفت روزِ هفته ، خنده دار می زنم زیرِ گریه . . . ای کاش می شد شاهرگِ زندگی ام را بزنم به بی خیالی! سمانه سوادی 6 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ سالهاست که مرده ام بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم... چرا صدایم کردی ؟ چرا ؟ 5 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ کهکشان ها، کو زمینم؟! زمین، کو وطنم؟! وطن، کو خانه ام؟! خانه، کو مادرم؟! مادر، کو کبوترانم؟! ...معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟! ... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ... کـــاش ! 5 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ صـدای پای تو که می روی صـدای پای مــرگ که می آید . . . . دیـگر چـیـزی را نمی شنوم ! 4 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ مي داني ... !؟ به رويت نياوردم ... ! از همان زماني كه جاي " تو " به " من " گفتي : " شما " فهميدم پاي " او " در ميان است ... 4 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری! چه بیتابانه تو را طلب میکنم! 3 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 تیر، ۱۳۹۱ همیشه باید کسی باشد تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد باید کسی باشد … … که وقتی صدایت لرزید بفهمد که اگر سکوت کردی، بفهمد … کسی باشد که اگر بهانهگیر شدی بفهمد کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری بفهمد که درد داری که زندگی درد دارد که دلگیری بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران برایِ بوسیدنش برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است همیشه باید کسی باشد همیشه…! 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ غــرور گــوگــردی ام را بگیــران! بگــذار روی سیگــاری کــه نمــی دانــی بــرای بخــاطــر آوردنــم اســت یــا از خــاطــر بــردنــم ... بســرانم در ریــه ات بــه یــاد روزهــایــی کــه نفســت بــودم! سجاد گودرزی 2 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۱ نگیرد کس سراغ از کلبه ی خاموش متروکم نشان از من نمیگیرد کسی ..... از یادها رفتم!!! 1 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۱ با خیال دیگری میرفت و من ِ ساده چه عاشقانه كاسه ای آب پشت سرش خالی می كردم 4 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۱ پنجره ها را می بندم و شب را با آن سکوت لعنتی اش میبوسم لکه های ماه از لبهایم فوران میکنند، و تو بی هوا بر خاکستر آرزوهایم قدم میزنی... رد پایت را از جمجمه ام پاک کن و خاکستر آرزویم را از ته کفش هایت! ناخن ات را در چشمهایم فرو کن چشم دیدن هیچکس را ندارم. ارسلان کاویانی 6 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۱ سراغ کلبه ي ما را کسي جز غم نمي گيرد خوشا روزي که غم هم گم کند ويرانه ي ما را..... 2 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۱ این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش ! همین بس که : نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند. 4 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۱ حالــــم خوب است امــــا... دلــــم تنــــگ آن روزهایی شده که می توانستم از تــــه دل بخــــندم.... 3 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ این روزها زیادی ساکت شده ام حرف هایم نمی دانم چرا به جای گلو ، از چشم هایم بیرون می آیند 4 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ وقتی از درد به خود می پیچیدم همسایه ها گفتند: چقدر قشنگ قر می دهی… و سالهاست من هنــــــــوز رقاص پردرد خیابانهایم… 2 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ ازاین تکرارساعتها ازاین بیهوده بودنها ازاین بی تاب ماندنها ازاین تردیدها نیرنگها شکها خیانتها ازاین رنگین کمان سرد آدمها وازاین مرگ باورها ورویاها پریشانم .... دلم پروازمیخواهد 3 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ باز دلتنگترم دستهای تو کجاست که گره وا کند این پنجره را؟ 2 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ منطقی که فکر میکنم تنها ماندن با این حجم سنگین تنهایی حق من نبود ولی انتخاب خودم بود… عجیب است که این همه درد وجودم را پُر کرده ولی ذرهای پشیمانی نه ! 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده