Sabehat 1473 ارسال شده در 3 تیر، 2011 گفتم : بــــدوم تا تو همه فاصــــله هـــا را تا زود تر از واقعــــه گویم ، گله هــــــــــا را چون آینــــه پیش تو نشستم که ببینــــی در من اثــــر سخت ترین زلزله هـــــــــــا را پر نقش تــــر از فرش دلم بافته ای نیست از بس که گــــره زد به گره حوصله هــــا را ما تلخی نه گفتنمــــان را که شنیدیـــــــم وقت است بنوشیــــم از این پس بله ها را بگــــذار ببینیم بر این جغد نشستــــــــــــه یک بــــار دگـــــــــــــــر پر زدن چلچله ها را 4
zahra22 19501 ارسال شده در 4 تیر، 2011 خسته ام خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن خسته از منحنی بودن و عشق خسته از حس غریبانه این تنهایی بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد همه عمر دروغ، گفته ام من به همه گفته ام: عاشق پروانه شدم! واله و مست شدم از ضربان دل گل! شمع را میفهمم! کذب محض است، دروغ است، دروغ!! من چه میدانم از، حس پروانه شدن؟! من چه میدانم گل، عشق را میفهمد؟ یا فقط دلبریش را بلد است؟! من چه میدانم شمع، واپسین لحظه مرگ، حسرت زندگیش پروانه است؟ یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟! به خدا من همه را لاف زدم!! بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!! باختم من همه عمر دلم را، به سراب !! باختم من همه عمر دلم را، به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!! باختم من همه عمر دلم را، به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!! بخدا لاف زدم، من نمیدانم عشق، رنگ سرخ است؟! آبیست؟! یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟! عشق را در طرف کودکیم، خواب دیدم یکبار! خواستم صادق و عاشق باشم! خواستم مست شقایق باشم! خواستم غرق شوم، در شط مهر و وفا اما حیف، حس من کوچک بود. یا که شاید مغلوب، پیش زیبایی ها!! بخدا خسته شدم، میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید، تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟! خسته ام درک کنید میروم زندگیم را بکنم، میروم مثل شما، پی احساس غریبم تا باز، شاید عاشق بشوم!! 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 4 تیر، 2011 امشب از آسمان دیده ی تو روی شعرم ستاره می بارد در زمستان دشت کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد شعر دیوانه ی تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها پیکرش را دو باره می سوزد عطش جاودان آتش ها آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست از سیاهی چرا هراسیدن شب پر از قطره های الماس است آنچه از شب به جای می ماند عطر سکر آور گل یاس است آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد دگر نشانه ی من روح سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من آه بگذار زین دریچه باز خفته بر بال گرم رؤیاها همره روزها سفر گیرم بگریزم ز مرز دنیاها دانی از زندگی چه می خواهم من تو باشم … تو … پای تا سر تو زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو … بار دیگر تو آنچه در من نهفته دریایی ست کی توان نهفتنم باشد با تو زین سهمگین توفان کاش یارای گفتنم باشد بس که لبریزم از تو می خواهم بروم در میان صحراها سر بسایم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریاها بسکه لبریزم از تو ، می خواهم چون غباری زخود فرو ریزم زیر پای تو سرنهم آرام به سبک سایه ی تو آویزم آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست 2
arash86. 4604 ارسال شده در 5 تیر، 2011 بايد شعر باشه ؟ دلم شكسته بي بهانه ؟ نه نه يكي هست كه بدون دليل و بدون گفتن تقصيرم گذاشت و رفت ................چرا؟ اذيتم ميكنه با اين كاراش بخدا 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 6 تیر، 2011 دوباره با صدای تو به عمق راز می روم به منتهای عاشقی به صد نیاز می روم نگاه مهربان تو مرا به خلسه می برد ز هیبت شکوه تو چه سرفراز می روم تو ای همه امید من چگونه خنده می کنی که محفل شبانه را بدون ساز می روم من آن شقایقم که با خیال روی ناز تو میان دشت خاطره به روی باز می روم دمیده روح زندگی به آسمان دیده ام ز گرمی وجود تو پی گداز می روم صدا بزن مرا ببر به عمق بی کرانه ها دوباره با صدای تو به عمق راز می روم 1
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 16 تیر، 2011 گفت: احوال ات چطور است؟ گفتم اش: عالی است مثل حال گل! حال گل در چنگ چنگیز مغول! 1
shaden. 18583 ارسال شده در 16 تیر، 2011 من چه كنم خيال تو منو رها نمي كنه اما دلت به وعده هاش يه كم وفا نمي كنه من نديدم كسي رو كه مثل تو موندگار باشه آدم خودش رو كه تو دل اينجوري جا نمي كنه 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 16 تیر، 2011 خیال آمدنت دیشبم به سر می زد نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد زهی امید که کامی از آن دهان می جست زهی خیال که دستی در آن کمر می زد دریچه ای به تماشای باغ وا می شد دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد 1
PinkGirl 1453 ارسال شده در 16 تیر، 2011 گل آفتاب گردان همچنان رویش به سوی من است گرچه خورشید رفته است و سالیان دراز گذشته است و ما همچنان روبروی هم ایستاده ایم 2
PinkGirl 1453 ارسال شده در 16 تیر، 2011 بلاخره در زندگی هر کسی یک نفر هست که مثل هیچ کس نیستـــــ.... 2
arash86. 4604 ارسال شده در 17 تیر، 2011 من مانده ام تنهاي تنها من مانده ام تنها ميان سيل غمها حبيبم كوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 17 تیر، 2011 روی چمن از شکوفه ها رنگین شد وز عطر اقاقیا هوا سنگین شد در نغمه هر چلچله پیغامی هست کای خفته روزگار فروردین شد 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 17 تیر، 2011 پرتو مهتاب ديشب ازپنجره ام پرتو مهتاب نبود برلب باغ دلم بلبل بيــتـــاب نـبـود مي خروشيد به عطش ساحل تفتيده به آب دگرآن قايق بشکسته لب آب نبود شرجي چشم من و لهجه طوفاني تو به سرم تابه سحر وسوسه خواب نبود چه کنم با همه عشقي که برايم مانده که دراين مرثيه هم قافيه جذاب نبود من هنوزم نگرانم که گلي خشکيده ماه من.پرتو فانوس. جهانتاب نبود گرچه من مستم از اين ساغر ناکامي ها توب دان ساقي من باده تو ناب نبود
arash86. 4604 ارسال شده در 17 تیر، 2011 دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگه واسه ی چشمای سیاهت دلم تنگه واسه اون ناز و ادات اره دلم تنگه,میخوام تورو ببینم میخوام بازم دستهای گرمت بگیرم بمون با من بمون با من 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 17 تیر، 2011 زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟ كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟ صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها » شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند « زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند « زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟ مهدی سهیلی ... 2
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 18 تیر، 2011 در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود 1
آرماندیس 4786 ارسال شده در 18 تیر، 2011 خاموش شدی در من مثلِ سیگاری نیمه، که پرت کرده باشند میانِ جووی ... 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 19 تیر، 2011 این واژگان هر آنچه که دارند می دهند تا شعر ها مرا به تو پیوند می دهند حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز تنها مرا به جان تو سو گند می دهند با این گدازه ها چه کنم ؟دردهای من بوی گدازه های دماوند می دهند از مادرت بپرس که در وادی شما یک قلب واژگون شده را چند می دهند؟ دیوانگی مجال غریبی است عشق من! زنجیرها مدام مرا پند می دهند ... 1
arash86. 4604 ارسال شده در 19 تیر، 2011 ببار اي نم نم باران زمين خشك را تر كن سرود زندگي سر كن دلم تنگه ... دلم تنگه بخواب ، اي دختر نازم بروي سينه ي بازم كه همچون سينه ي سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه نشسته برف بر مويم شكسته صفحه ي رويم خدايا ! با چه كس گويم كه سر تا پاي اين دنيا همه ش ننگه ... همه ش رنگه 1
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 19 تیر، 2011 یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود یادت به خیر ای که سرا پا وجود تو همچون فرشتگان خدا روح ناب بود یادت به خیر باد ، که با ماه روی تو این تیره آسمان دلم پر شهاب بود میریخت قطره قطره محبت ز چشم تو احساست از سلاله ی تُرد حباب بود وقتی که بامداد جدایی فرا رسید قلبم هنوز روی دلت گرم خواب بود می بینمت دو باره؟ دلم این سؤال کرد دردا که این سؤال دلم بی جواب ماند
ارسال های توصیه شده