رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

  • 3 هفته بعد...

گرچه چشم ها باز است ولی باور کن

بیداری با بی خوابی خیلی تفاوت دارد ...

مثل من ، که شاد باشم یا غمگین

لبم خندان است !

  • Like 20
لینک به دیدگاه

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می بیند

از دور می گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری !

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام ...

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال ، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم ...

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می کند

اما ...

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است ...!

 

  • Like 16
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یک زمان کودک بودم...

کودکی شاد و تهی... تهی از هر چه سیاهیست... تهی از غم!

می دویدم خنده کنان, در پی یک پروانه!

و تماما شادی و عشق!

عشق به عروسکهایم! (به قدر وسع خودم!)

 

من هنوز یادم هست...

عصر تابستان بود...

روی یک تاب سوار...

پیش میرفتم تا اوج...

در همان بالاها, من به خورشید رسیدم... و به ابرای سپید...

همه ی آرزویم,

هرچه بالا رفتن, بالا, بالا رفتن....

 

من هنوز یادم هست,

یک زمان کودک بودم...

کودکی ساده و پاک...

مردم آن دوران, همه مهربان بودند!

و همه در یک رنگ...

من چه میدانستم

که خیانت هم هست...

که دروغ, که دورنگیها هم,

همه در این دنیا...

آه...

آن زمان,

همه ی غمهایم,

گم شدن های عروسکهایم,

درد افتادن هایم,

در میان آغوش,

بازوی پر مهر مادر,

همه پنهان بودند!

 

هیبت غوله سیاه,

در شب تیره و تار,

با حضور پدرم,

دیگه معنایی نداشت

آه...

چقدر زود گذشت...

هر چه بودم,هر چقدر کودک و کودک,

هرچقدر شاد و شاد,

همگی زود گذشت...

 

یک جوانم اکنون...

چیزها فهمیدم

  • Like 15
لینک به دیدگاه

بر گره خــــــلوت من تو گره ايي دگر مزن

يا بـشكـن شــعر مرا يا تو به شـعرم بـشكـن

يا بده پـــــرواز مـــرا از نو بيآغاز مــــــــرا

يا كه بر این دهان من قفـــل گرانتري بزن

  • Like 11
لینک به دیدگاه

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

 

بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

 

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

 

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

 

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

درباغچه دلم

شکوفه های صورتی روییده است

و

خنده هایم اوج گرفته

همیشه درآرزوی شاخه گلی

تنها نشسته بودم

درکنار چشمه ای

که ماه میهمان آن بود

اما اکنون

دربوستان زندگی

شاخه های محبت به

بار نشسته

و

من از تماشای شکوفه ها ی صورتی

لذت میبرم

و

لحظه های معطرم را

به نسیم ترانه میسپارم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

به یاد تمام عزیزایی که دیگه بینمون نیستن.........

اما یادشون همیشه هست.........

 

نوبت من شده بود.....

که معلم پرسید:

صرف کن رفتن را.....

و شروع کردم من:

رفتم ،رفتی،رفت......

و سکوتی سرسخت همه جا را پرکرد......

سردی احسا سش ،فاصله را رو کرد....

آری رفت و رفت....

و من اکنون تنها....

مانده ام در اینجا.....

شادی ام غارت شد....

من شکستم در خود....

سهم من غربت شد.....

من دچارش بودم....

بغض یک عادت شد....

خاطرات سبزش.....

روی قلبم حک شد.....

رفت و در شکوه شب....با خدا تنها شد....

و حضورش در من آسمانی تر شد....

اشک من جاری شد....

صرف فعل رفتن....بین غم ها گمشد....

و معلم آرام روی دفترم نوشت:

تلخ ترین فعل جهان است رفتن.............

  • Like 8
لینک به دیدگاه

از بلندی ها به پایین نمی نگرم ...

 

می ترسم !

 

انگار به اعماق خودم

 

سقوط خواهم کرد ...

 

در بلندی ها سرم گیج می رود !

 

مرا به سمت خود می کشد

 

اعماق درونم ...!

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...