*Polaris* 19606 این ارسال پرطرفدار است. ارسال شده در 30 شهریور، 2010 با شعر به سوي تنهايي خود مي گريزم و از تنهایي خود پيشتر مي روم تا انتهاي جهان.. دوستان عزیز لطف کنید در این تاپیک فقط از شعر استفاده کنید 75
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 2 مهر، 2010 من آن ابرم که می خواهد ببارد دل تنگم هوای گریه دارد دل تنگم غریب این در و دشت نمی داند کجا سر می گذارد 24
هزاردستان 48 ارسال شده در 6 مهر، 2010 ديشب كه در آغوش من اي يار نبودي هر لحظه خيـال تو در آغـوش كشيدم 19
MEMOLI 8954 ارسال شده در 24 مهر، 2010 گرچه چشم ها باز است ولی باور کن بیداری با بی خوابی خیلی تفاوت دارد ... مثل من ، که شاد باشم یا غمگین لبم خندان است ! 20
MEMOLI 8954 ارسال شده در 24 مهر، 2010 قرص شادی می خوریم زیر باران می رویم غصه از تن می کنیم و ... شاد می شویم !!! 14
MEMOLI 8954 ارسال شده در 29 مهر، 2010 رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید: این روزها انگار حال و هوای دیگری داری ! اما من مثل هر روزم با آن نشانیهای ساده و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی مثل همیشه ساکت و آرام ... این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس می کنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی - از تو چه پنهان - با سنگها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم این روزها گاهی از روز و ماه و سال ، از تقویم از روزنامه بی خبر هستم حس می کنم گاهی کمی کمتر گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم ... گاهی نگاهم در تمام روز با عابران ناشناس شهر احساس گنگ آشنایی می کند گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند اما ... غیر از همین حس ها که گفتم و غیر از این رفتار معمولی و غیر از این حال و هوای ساده و عادی حال و هوای دیگری در دل ندارم رفتار من عادی است ...! 16
سمندون 19437 ارسال شده در 7 آبان، 2010 یک زمان کودک بودم... کودکی شاد و تهی... تهی از هر چه سیاهیست... تهی از غم! می دویدم خنده کنان, در پی یک پروانه! و تماما شادی و عشق! عشق به عروسکهایم! (به قدر وسع خودم!) من هنوز یادم هست... عصر تابستان بود... روی یک تاب سوار... پیش میرفتم تا اوج... در همان بالاها, من به خورشید رسیدم... و به ابرای سپید... همه ی آرزویم, هرچه بالا رفتن, بالا, بالا رفتن.... من هنوز یادم هست, یک زمان کودک بودم... کودکی ساده و پاک... مردم آن دوران, همه مهربان بودند! و همه در یک رنگ... من چه میدانستم که خیانت هم هست... که دروغ, که دورنگیها هم, همه در این دنیا... آه... آن زمان, همه ی غمهایم, گم شدن های عروسکهایم, درد افتادن هایم, در میان آغوش, بازوی پر مهر مادر, همه پنهان بودند! هیبت غوله سیاه, در شب تیره و تار, با حضور پدرم, دیگه معنایی نداشت آه... چقدر زود گذشت... هر چه بودم,هر چقدر کودک و کودک, هرچقدر شاد و شاد, همگی زود گذشت... یک جوانم اکنون... چیزها فهمیدم 15
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 8 آبان، 2010 بر گره خــــــلوت من تو گره ايي دگر مزن يا بـشكـن شــعر مرا يا تو به شـعرم بـشكـن يا بده پـــــرواز مـــرا از نو بيآغاز مــــــــرا يا كه بر این دهان من قفـــل گرانتري بزن 11
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 8 آبان، 2010 دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد 6
سمندون 19437 ارسال شده در 8 آبان، 2010 نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی 6
آرماندیس 4786 ارسال شده در 9 آبان، 2010 از آن چه که رنج می بریم زندگی نیست زندگان اند بر پیشانی خود می نویسیم هرکس دروغ نمی داند به انتظار ورود نماند 5
آرماندیس 4786 ارسال شده در 9 آبان، 2010 بیهوده زخم زبان می زنی دل من نمی شکند جای دل قبلی ام که از دستت افتاد را این یکی گرفت نشکن اما ارزان تر... 7
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2010 درباغچه دلم شکوفه های صورتی روییده است و خنده هایم اوج گرفته همیشه درآرزوی شاخه گلی تنها نشسته بودم درکنار چشمه ای که ماه میهمان آن بود اما اکنون دربوستان زندگی شاخه های محبت به بار نشسته و من از تماشای شکوفه ها ی صورتی لذت میبرم و لحظه های معطرم را به نسیم ترانه میسپارم 5
hilda 13376 ارسال شده در 11 آبان، 2010 در دستور زبان عرفان، فعل اینگونه صرف می شود : من نیستم ، تو نیستی ، او هست . . . 4
from_hell 10964 ارسال شده در 11 آبان، 2010 به یاد تمام عزیزایی که دیگه بینمون نیستن......... اما یادشون همیشه هست......... نوبت من شده بود..... که معلم پرسید: صرف کن رفتن را..... و شروع کردم من: رفتم ،رفتی،رفت...... و سکوتی سرسخت همه جا را پرکرد...... سردی احسا سش ،فاصله را رو کرد.... آری رفت و رفت.... و من اکنون تنها.... مانده ام در اینجا..... شادی ام غارت شد.... من شکستم در خود.... سهم من غربت شد..... من دچارش بودم.... بغض یک عادت شد.... خاطرات سبزش..... روی قلبم حک شد..... رفت و در شکوه شب....با خدا تنها شد.... و حضورش در من آسمانی تر شد.... اشک من جاری شد.... صرف فعل رفتن....بین غم ها گمشد.... و معلم آرام روی دفترم نوشت: تلخ ترین فعل جهان است رفتن............. 8
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 11 آبان، 2010 از بلندی ها به پایین نمی نگرم ... می ترسم ! انگار به اعماق خودم سقوط خواهم کرد ... در بلندی ها سرم گیج می رود ! مرا به سمت خود می کشد اعماق درونم ...! 3
ارسال های توصیه شده