parikoochooloo 10748 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ این نوشته هایی که میزارم یه سری از حرفامه که تو یه سایت دیگه هستش اول اینا رو میزارم چون قدیمی تر هستن بعد هم از این به بعد شروع می کنم به نوشتن! . . . . نمی دونم چرا حالا که اومدم اینجا بنویسم همه چی از یادم رفته... کلی حرف واسه گفتن داشتم ، دو سه روزه یه قطار کلمه توی ذهنم رژه میره و هی بالا پایینشون می کنم که چه جوری بگمشون..... کلی اشک.... کلی ناراحتی .... کلی حرف واسه گفتن داشتم ... ولی الان که دارم می نویسم هیچی نمی تونم بگم.... نمی دونم اما حس می کنم امروز بهم سر می زنی ... منم جز یه عالمه گریه هیچی واسه پذیرایی ازت ندارم... (دقیقا همون چیزی که ازش متنفری ، همون چیزی که فکر می کنی به عنوان یه سلاح ازش استفاده می کنم.... ) این روزا بد جوری بهت احتیاج دارم اما تو هر روز یه قدم به عقب بر می داری ... من صبورم اما... به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم من صبورم اما... چقدَر با همه ی عاشقیم محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما... بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم من صبورم اما... آه....... این بغض گران صبر چه می داند چیست...! چرا زندگی ها اینجوری شده؟؟؟ چرا مردم نمی تونن به هم اعتماد کنن؟؟؟ چرا من اینجام؟؟؟ اصلا چرا باید باشم؟؟؟ 38 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ بازم رفتی؟؟؟ بازم تنهام گذاشتی؟؟؟ فکر این دلِ بدبختو نکردی؟؟؟ التماست نکردم اما صدای هق هقمو که شنیدی... از سنگ بودی؟؟؟ هنوز دوسِت دارمی رو که 2 هفته پیش کفِ دستم نوشتی میبینم.... هر روز با همون روان نویس پررنگش می کنم .... اینجوری دوسَم داشتی؟؟؟ نمی دونم بهت چی بگم.... ! واقعا نمی دونم.... تمام لحظه های من ختم می شود به تنهایی به با تو بودنی که بی تو تمام شد و تنهایی با سکوت همیشگی اش ماند و اشک... و خاطراتی مبهم از گذشته و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود خواب کودکانه ی من و تو ماندی در خاطرم بی آنکه تو را بخشیده باشم...!!! اما من بخشیدمت چون گناهی نداشتی... می دونم برمی گردی اما باور کن دیره.... خیلی دیره.... 26 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ بازم دلم گرفت و برگشتم اینجا.. نمی دونم چرا هر وقت زیادی دلم میگیره ناخودآگاه از اینجا سر در میارم... یه وقتایی خیلی سخته که آدم سر یه دوراهی سرنوشت ساز گیر کنه و ندونه که کدوم راه بهتره... خیلی خسته ام.... دلم می خواد چِشامو ببندم و وقتی بازش کردم همه چیز درست شده باشه کاش همه ی مشکلات زندگی با یه چشم بهم زدن حل می شد امّا حیف که اینطور نیست... واقعا نمی دونم دارم چیکار می کنم.... با خودم ..... با زندگیم ..... با آینده ام..... راه درست کدومه؟؟؟؟ غلط کدومه؟؟؟؟ چرا نمی تونم درست تصمیم بگیرم؟؟؟؟ پس از روزها ، پس از ساعت ها ، پس از ثانیه های بی انتها ، _ بالاخره پایبند شدم من ! به کسی ، وجودی ، بودنی ... لذّت در این هوا بودن ، و لذّت اینگونه بودن ، همه اش همین است زندگی ، و جز این نیست. آری ، من با تو اَم ! 19 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ گاهی خسته و دلشکسته از همه جا به اینجا پناه میارم... یه وقتایی پری کوچولوت زیادی غمگینه... یه وقتایی زیادی شاد... یه وقتایی هم عادیه ، معمولیه..... الان از اون وقتاییه که هم زیادی غمگینه هم زیادی خسته... نمی دونم میای اینجا اینا رو می خونی یا نه؟؟؟ ردِ پاهات که اینجا نیست... مدتیه زیادی دلمو می شکنی ... دلم ازت گرفته... زیـــــــــــــــــــــــ ـــــادی گرفته... دلم واسه خودم تنگ شده... واسه خودِ خودم... پری کوچولوی غمگینِ خودم... از وقتی اومدی خواستی همه چیزمو تغییر بدی... تبریک می گم موفق شدی... 18 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ بازم بغض کردم... خسته شدم اما نمی دونم از کی و از چی؟؟؟ از کسی ناراحت نیستم ... از چیزی هم ناراحت نیستم... پس چرا ناراحتم؟؟؟ هر چی بیشتر به خودم نگاه می کنم بیشتر تو خودم گم می شم و نمی دونم که چی شده؟؟؟چرا اینجوری شده؟؟؟ ای خدای مهربون دلم گرفته با تو شعرام همگی رنگ بهاره با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره وقتی نیستی همه چی تیره و تاره کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره ای خدای مهربون دلم گرفته از این ابر نیمه جون دلم گرفته از زمین و آسمون دلم گرفته آخه اشکامو ببین دلم گرفته تو خطاهامو نبین دلم گرفته تو ببخش فقط همین دلم گرفته توی لحظه های من شیرینترینی واسه عشق و عاشقی تو بهترینی کاش همیشه محرم دل تو باشم تو بزرگی اولین آخرینی ... 20 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ این روزها زیادی خاکستری ام... کمکم کن تا جونِ دوباره بگیرم... 18 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ دیگه همین یکیو کم داشتم که حراست دانشگاه جلومو بگیره و بهم بگه خانوم کیف و کفشِ شما سِتِ .... و توی دانشگاه کیف و کفش سِت ممنوعه... نمی دونم عمق فاجعه داره تو این کشور به کجا می رسه اما امیدوارم خدا آخر و عاقبت همه ی ما رو بخیر کنه ... 18 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ بازم پناه آوردم اینجا.... نمی دونم چم شده.... از دیشب تا حالا زیاد خوب نیستم... اما دلیلی برای خوب نبودنم ندارم!!! یه بغض سنگین تو گلومه... دیشب تا دیروقت اشکم میریخت رو بالشتم و نبودی ... این روزا فرق میکنی... دیگه نیستی... شایدم نمی خوای باشی... انگار داری فرار می کنی... از چی؟؟؟ از من؟؟؟ چرا؟؟؟ شاید من این روزا خیلی زودرنج شدم اما ... با گذشت این روزا دارم دوباره خاطرات دو سالِ پیشم میاد جلوی چشمام... از هر چی دی ماه و از هر چی بیست و ششم متنفرم... چرا باید اینطوری میشد؟؟؟ از ذهنم همه چیز پاک شده بود.... آره یکی زیاد کمکم کرد که همه چیزو فراموش کنم، اما بازم یه سریال مسخره و مضمونش منو برد به اون روزاااااااا.... حالم ازت بهم می خوره... حالا که تو زندگیم نیستی چرا فکر و ذهنم و تنها نمیزاری؟؟؟؟ هان؟؟؟ تا منم دیوونه نکنی راحت نمیشی؟؟؟ خسته شدم انقدر به خاطرت خیلی چیزا رو کتمان کردم... تو رفتی و من موندم با یه دنیا حرف... آره ... دیشب مامان اتفاقی دو کلمه حرف از 2 سال پیش زد .. بیچاره منظوری نداشت .. انقدر گریه کردم که از حرفش پشیمون شد... تو رو خدا برو و دیوونم نکن... من بدون تو خوشبختم... فکرت... کارای گذشتت... همه چیزت عذابم میده... من اونی که تو میشناختی نیستم.... الان دیگه یکی دیگه تو زندگیمه... فراموشت کردم... مطمئن باش گذشته رو هم فراموش می کنم... بدون تو من موفق ترم... مطمئن باش... 21 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ تو دلم فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی در ها رو بستم از اونوقت، دیگه مهمون نمیاد... مریم حیدر زاده 17 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ بالاخره عزیزی پیدا شد که برام فال حافظ بگیره... مرسی عزیزم... :icon_gol: دقیقاً شب شام غریبان... نماز شام غریبان چو گریه آغازم به مویه های غریبانه قصّه پردازم بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم خدای را مددی ای رفیق ره تا من بکوی میکده دیگر علم برافرازم خرد ز پیری من کی حساب بر گیرد که باز با صنمی طفل عشق می بازم بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس عزیز من که بجز باد نیست دمسازم هوای منزل یار آب زندگانی ماست صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بروی شکایت از که کنم خانگی است غمّازم زچنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم 16 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ خسته شدم... از همه چی خسته شدم... انگار صِدام به جایی نمیرسه... انگار هیشکی منو نمیبینه... خدااااااااااااااااااا؟؟؟ پس کجایی؟؟؟ چرا هر روز یه مشکل تازه تر میاد تو زندگیم؟؟؟ چرا اینطوری شده؟؟؟ من که با وجود اون همه مشکل داشتم آروم و راحت زندگی می کردم... چرا نذاشتی زندگیم همونطوری بمونه؟؟؟ چراااااااااااااااا؟؟؟ چرا هیشکی جوابمو نمیده؟؟؟ واقعاً دیگه نمی تونم تحمل کنم... چرا به حرفام گوش نمیدی؟؟؟ باور کن دارم از ته دلم صدات می کنم... 11 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ هر روزی که می گذره انگار نا آروم تر از روزِ قبل میشم... انگار افراد جدیدِ بیشتری پیدا میشن... از آشنایی با همتون خوشبختم!!! حالا میشه بگید ازم چی می خواین؟؟؟ _ باشه میذارمش کنار !!! خیالتون راحت! 9 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ حس می کنم یه چیزایی هست و من نمی دونم... چرا واسم توضیح نمیدی؟؟؟ فکر نمی کنی اگه چیزی باشه و من بفهمم چی میشه؟؟؟ . . . . . . . . پ.ن: شاید نبودنم برات مهم نباشه... 10 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ دلم می خواد داد بزنم و بگم برو ! اما نمی تونم... آروم نگاهت می کنم تا از چشمام بخونی که باید بری!!! 10 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ هِی پری کوچولویِ من ! چرا ناراحتی؟!!؟! شاید وارد دوره ی جدید زندگیت شدی... ورودت مبارک عزیزم... 9 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ نمی دونم آزاد شدم یا تازه دارم میرم تو زندان؟!!؟! 8 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ ازت بدم میاد... به آرزوت رسیدی... از نظر من تو بدترینی... بدترین!!! 9 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ استرس دارم... نمی دونم قراره چی بشه... دیگه هیچی نمی دونم... دیگه مثل قبل نیستم... 9 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ اهل سرزمین گل و بلبلم! رویاهامُ...آرزوهامُ...خاطره هامُ مصادره کردن ! دست راستم توقیفه ! نوک مدادم شکسته ! یه خیاط باشی ناشی با نخ و سوزن لبامُ دوخته ! اما هنوز نفس می کشم ! اگه زندگی همین جون دادن دم به دم باشه , هنوز زنده ام ! . . . پ.ن:اینو یه جایی خوندم خوشم اومد گفتم بد نیست اینجا هم باشه! 9 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۸۹ چند شب پیش خوابتو دیدم! چقدر واقعی بود در آغوشت رها شدن. خوشحالم که خوبی! خوشحال! . . . . . . پ.ن: آه......... 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده