رفتن به مطلب

خاطرات دانشجویی


Mohammad Aref

ارسال های توصیه شده

:4chsmu1:اومدم یه خاطره از این مدت که نبودم بگم که یه جورایی تلفیقی با سوتیه

چند روز پیش استادمون آنتراک داده بود منم بیرونه در وایساده بودم منتظر دوستم بیاد پخش کنم بترسه کلی هم با همه دوستای دیگم هماهنگ کرده بودم که ضایع نکنن

نگو رو دست خوردم دوستم استادو قبل خودش به بیرون اومدن از کلاس دعوت کرد یکی دیگه از بچه ها هم که با اون هماهنگ بود اشاره کرد که دوستم داره میاد منم یهو پریدم جلو در گفتم پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ :jawdrop::4chsmu1:

با قیافه وحشت زده استادم روبرو شدم:ws28:

بعدم خنده ی دوستام

اصلا به روی خودم نیاوردم:44:

بعدم سرمو انداختم پایین مثل بچه های خوب معذرت خواهی کردم و بعد از اون دوستان همگی در حال فرار از دسته من بودن :w42:

استادم هنوز میبینتم خندش میگیره:shame:

 

ما یه استاد داشتیم به نام : دکتر حسن احمدی

یه بار من باهاش سر کلاس بحثم شد ، ولم نمی کردم.(ابوذر و محمد میدونن من تو بحث کردن چقدر گیر میدم!) بعد این بنده خدا یه چیزی گفت، منم اومدم ضایعش کنم برگشتم گفتم : استاد، چه حسن کچل چه کچل حسن! بعد یه دفعه متوجه شدم هم حسنه هم کچله!:jawdrop: بچه ها همه زدند زیر خنده، استادم هم به رو خودش نیوورد و درسو ادامه داد و آبرو ما رفت!:w00:

 

 

وای خدا این دوتا کووووولاک بووددد!!!

 

منم کلی خاطره دارم دوران دانشجویی!! ولی خب خوابگاهی نبوده بیشتر با بچه ها بوده!! حالا واستون تعریف میکنم!!!

 

یه بار سرویس دخترا پر بود ....فقط منو مونا دوستم مونده بودیم.... راننده سرویسمونم گفت برید تو سرویس پسرا!!!

ما هم دیدیم چاره ای نداریم رفتیم.

وستای راه فهمیدم مقنعوم بر عکس سرم کردم :ws37: پسرام که آخر سوتی گرفتنن در این موارد.

به سرعت مقنعمو پشت رو رو کردم... بعد گفتم مونا...مقنعمو پشت و رو کردم تابلو نشد که؟

با ضدای بلند گفت: شوخی نکن... مقنعتو برعکس سرت کرده بودی!!!!!!!!!!!!!!!!!:ws3:

همه ی سرویس فهمیدن! و در حال انفجار بودن!

 

 

مهناز این مال تو هم خیلی خفن بوود کلی خندیدم!!!

:ws28:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

در مورد حسن گفتین منم بگم!!

ما یه دوستی داشتیم اسمش حسن بودد، بعد اذیتش میکردیم میگفتیم زنگ میزنیم خونتون میگیم ننه حسن ، حسن هسن؟؟؟ :ws3::ws3:

 

خلاصه یه بار بش کار داشتم زنگ زدم خونشون، مامانش گوشی برداش منم یهو حواسم نبود گفتم ننه حسن حسن.... دیگه بقیشو نگفتم از خجالت گوشیو قطع کردم!!!:icon_pf (34)::icon_pf (34): :ws3: :ws28:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

یه سری پارسال رفته بودیم شمال!! منم که همش در حال مسخره بازی و تکه انداختن!!! آقا اون مدت تازه تکه کلامه ما شده بود حاجی(البته هنوزم هس!

:ws3:) خلاصه آهنگ سفرمون هم شده بود آهنگ گروه tm که اسمش جوگیر هست، نمیدونم شنیدین یا نه، یه جاش میگه "خانم بزن بریم درکه آخه اونجا هوا خنکه!!" بعد ما روز اول یه ویلا جنگلی گرفتیم تازه ساز بود کولر نداش خیلی هم گرم بودد، منم گرمایی هی میگفتم وای گرمه وای گرمه خلاصه روز دوم یه ویلا دیگه داشتیم رفتیم توش کولر گازی داشت، آقا رفتیم تو کولر روشن بود هوا خنکککک!!! منم یهو گفتم " حاجی اینجا هوا خنکه" به همون لحنه آهنگه!! رفیقای مارو میگی، ترکیدن از خنده، تا نیم ساعت میخندیدیم!!! خلاصه اینم شد تکه کلامه ما تو مسافرت!!! تا آخرش هی آهنگه رو گوش میدادیم به اونجاش که میرسیدیم همه میگفتن حاجی اینجا هوا خنکه!!! :ws3::ws3: :ws28::ws28:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

خاطره ای که میخوام تعریف کنم از استادیه که باهاش استاتیک و مقاومت مصالح داشتم :ws17:

 

این استاد مدیر گروه بچه های پترو شیمیه :ws3: و این خاطره رو از کلاس مکانیک سیالاتش که دوستامون بودن تعریف میکنم :ws3:

 

تعداد کل دانشجوهای این استاد 14 نفر بودن

 

خلاصه روز امتحان میان ترم فرا میرسه و بچه ها یکی پس از دیگری وارد کلاس میشن و امتحان استارت میخوره:ws3:

 

جلسه امتحان بدون هیچ دانشجوی غایبی برگزار میشه میگذره و بعد از 2 هفته استاد میاد

سر کلاس که نمره ها رو اعلام کنه:ws3:

 

به بچه ها میگه ,کلاستون چند نفرس؟ بچه میگن 14 تا :ws3:

 

میگه عجیبه ولی من 15 تا برگه داشتم که تصحیح کنم و اونی که نمره کامل رو گرفته برگش اسم نداره :w127:

 

خلاصه استاد گرامی اسم همه دانشجوها رو میخونه و نمره ها رو اعلام میکنه میرسه به اون برگه ای که نام نداره و نمره کامل گرفته :ws3:

 

بعد از 1 ساعت فکر کردن استاد میفهمه که این همون جواب سوالا بوده که خودش نوشته بوده واسه تصحیح اوراق :ws47: :ws47: :ws47: :ws47: :ws47: :ws47:

 

 

بنده خدا تو دانشگاه به القاب زیادی معروف شد :ws47:

  • Like 22
  • Haha 1
لینک به دیدگاه
خاطره ای که میخوام تعریف کنم از استادیه که باهاش استاتیک و مقاومت مصالح داشتم :ws17:

 

این استاد مدیر گروه بچه های پترو شیمیه :ws3: و این خاطره رو از کلاس مکانیک سیالاتش که دوستامون بودن تعریف میکنم :ws3:

 

تعداد کل دانشجوهای این استاد 14 نفر بودن

 

خلاصه روز امتحان میان ترم فرا میرسه و بچه ها یکی پس از دیگری وارد کلاس میشن و امتحان استارت میخوره:ws3:

 

جلسه امتحان بدون هیچ دانشجوی غایبی برگزار میشه میگذره و بعد از 2 هفته استاد میاد

سر کلاس که نمره ها رو اعلام کنه:ws3:

 

به بچه ها میگه ,کلاستون چند نفرس؟ بچه میگن 14 تا :ws3:

 

میگه عجیبه ولی من 15 تا برگه داشتم که تصحیح کنم و اونی که نمره کامل رو گرفته برگش اسم نداره :w127:

 

خلاصه استاد گرامی اسم همه دانشجوها رو میخونه و نمره ها رو اعلام میکنه میرسه به اون برگه ای که نام نداره و نمره کامل گرفته :ws3:

 

بعد از 1 ساعت فکر کردن استاد میفهمه که این همون جواب سوالا بوده که خودش نوشته بوده واسه تصحیح اوراق :ws47: :ws47: :ws47: :ws47: :ws47: :ws47:

 

 

بنده خدا تو دانشگاه به القاب زیادی معروف شد :ws47:

 

 

عجب اسکولی بوده این!!!!

:ws28::ws28:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
تو ترم 1 امتحان رياضي 1 داشتيم رفتيم داديم و اومديم گفتم بچه ها ميرم وضو ميگرم ميام

وضو گرفتم با چادر نماز اومدم ديدم دارن پاشور بازي ميكنن منم با خواهش تمنا وسط بازي راه دادن

داشتيم بازي ميكرديم كه يهو واسم سرباز اومد

منم جيغ زدم عاشقتممممممممممممممممم سرباز جونم

همون لحظه فاطي كماندو در عمليات غافل گير كننده اي پريد تو اتاق

منم شوكه شدم با چادر پريدم رو ورقا

به حال سجده

گفتم الله اكبرررررررر

 

:ws28::ws28::ws28:

اونم فكر كرد صدا از جاي ديگه اي بوده رفت اما همين كه رفت ما تا يه ربع ميخنديدم:ws28:

 

وااای خیلی باحال بود .

 

ولی فاطی کماندو واسه منو از اتاق بغلی ها گرفت :4564: ( نیم ساعت بردند اتاقشون لو دادن اومدن :w00: )

کادوپیچ کرده بود ببره حراست و امور رفاهی کل دانشگاه :4564:

یکی از بچه ها باهاش رفیق بود کلی براش سبزواری رقصید پس داد :ws3:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

خب بعد مدتها گفتم بیام یکی دیگه از خاطره ها رو تعریف کنم. الان رفتم واسه خودم چایی ریختم این خاطره یادم اومد :ws3:

یه شب تو اتاق در حال چایی خوردن بودیم و بگو بخند :w210:

تو همین حین، قند پرید گلوم و شروع کردم به سرفه. البته هنوز خنده ادامه داشت :icon_pf (34):

بعد بچه ها دیدن سرفه بند نیومد، یه چندتا زدن پشتم :vahidrk:

ولی سرفه تمومی نداشت و منم در حال خفگی بودم دیگه و رنگم به قول بچه ها دیگه بنفش و اینا شد :sad0:

دوتا از دوستام دیدن اینطوریه، پاهامو گرفتن و سروتهم کردن و یکی هم باز میزد به پشتم. ابوذرم یه لیوان برداشت دوید تو آشپزخونه (آخر هفته بود و گرفتگی سینک های ظرفشویی)، تو سینک ها آب جمع شده بود و لیوان زد توش و درآورد اومد داد بهم که بخورم. :confused:

ولی خب بعدش حالم خوب شد. تا حالا اینطوری چیزی گلوم نپریده بود. :smiley-gen165:

بعد اینکه حالم جا اومد ابوذر تعریف کرد که اون آب شفابخش رو از کجا آورده imoksmiley.gif

 

جریان خفگی من موقع خوردن یه نوشیدنی کم اتفاق نمیفته :ws3:

یه سری هم تو ماشین دوستم بودیم و تقریباً تو خیابون خلوتی هم بودیم. که تو ماشین موقع خوردن آب خندم گرفت و دوباره سرفم شروع شد. :icon_pf (34):

از اونجایی که سابقم بد بود :ws3: دوستم جواد که پشت ماشین کنارم نشسته بود، گفت بزن کنار این جنبشو نداره الان گندم میزنه به ماشینت :ws28:

دوستمم هول کرد و سریع ماشینو زد کنار و منم در ماشینو باز کردم پریدم بیرون. :45645:

همون لحظه یه دختر که تنها بود داشت تو پیاده رو میرفت، با این حرکت که ماشین یهو زد کنار و پریدم بیرون، کپ کرد و طفلک یکی دو متری پرید عقب. فکر کرد میخوایم بگیریمش :ws47:

این دوستای منم که نامردی نکردن هی میگفتن و بیشتر ما رو میخندونن که منو سرفم بندازن.

 

از اون به بعد هروقت با دوستام هستم، موقع خوردن یه چیزی میگم یه خورده خنده رو بذارین کنار بذارین من اینو بخورم بعداً :hanghead: :ws3:

  • Like 20
لینک به دیدگاه
خب بعد مدتها گفتم بیام یکی دیگه از خاطره ها رو تعریف کنم. الان رفتم واسه خودم چایی ریختم این خاطره یادم اومد :ws3:

یه شب تو اتاق در حال چایی خوردن بودیم و بگو بخند :w210:

تو همین حین، قند پرید گلوم و شروع کردم به سرفه. البته هنوز خنده ادامه داشت :icon_pf (34):

بعد بچه ها دیدن سرفه بند نیومد، یه چندتا زدن پشتم :vahidrk:

ولی سرفه تمومی نداشت و منم در حال خفگی بودم دیگه و رنگم به قول بچه ها دیگه بنفش و اینا شد :sad0:

دوتا از دوستام دیدن اینطوریه، پاهامو گرفتن و سروتهم کردن و یکی هم باز میزد به پشتم. ابوذرم یه لیوان برداشت دوید تو آشپزخونه (آخر هفته بود و گرفتگی سینک های ظرفشویی)، تو سینک ها آب جمع شده بود و لیوان زد توش و درآورد اومد داد بهم که بخورم. :confused:

ولی خب بعدش حالم خوب شد. تا حالا اینطوری چیزی گلوم نپریده بود. :smiley-gen165:

بعد اینکه حالم جا اومد ابوذر تعریف کرد که اون آب شفابخش رو از کجا آورده imoksmiley.gif

 

جریان خفگی من موقع خوردن یه نوشیدنی کم اتفاق نمیفته :ws3:

یه سری هم تو ماشین دوستم بودیم و تقریباً تو خیابون خلوتی هم بودیم. که تو ماشین موقع خوردن آب خندم گرفت و دوباره سرفم شروع شد. :icon_pf (34):

از اونجایی که سابقم بد بود :ws3: دوستم جواد که پشت ماشین کنارم نشسته بود، گفت بزن کنار این جنبشو نداره الان گندم میزنه به ماشینت :ws28:

دوستمم هول کرد و سریع ماشینو زد کنار و منم در ماشینو باز کردم پریدم بیرون. :45645:

همون لحظه یه دختر که تنها بود داشت تو پیاده رو میرفت، با این حرکت که ماشین یهو زد کنار و پریدم بیرون، کپ کرد و طفلک یکی دو متری پرید عقب. فکر کرد میخوایم بگیریمش :ws47:

این دوستای منم که نامردی نکردن هی میگفتن و بیشتر ما رو میخندونن که منو سرفم بندازن.

 

از اون به بعد هروقت با دوستام هستم، موقع خوردن یه چیزی میگم یه خورده خنده رو بذارین کنار بذارین من اینو بخورم بعداً :hanghead: :ws3:

ws47.gifws47.gifws47.gifws47.gifws47.gif

 

ws28.gifws28.gifws28.gifws28.gifws28.gif

 

وااااااااااااااااااااااااااااااای ترکیدم از خندههههههههههههههه

بترکی مدیر کلws47.gif

لینک به دیدگاه
خب بعد مدتها گفتم بیام یکی دیگه از خاطره ها رو تعریف کنم. الان رفتم واسه خودم چایی ریختم این خاطره یادم اومد :ws3:

یه شب تو اتاق در حال چایی خوردن بودیم و بگو بخند :w210:

تو همین حین، قند پرید گلوم و شروع کردم به سرفه. البته هنوز خنده ادامه داشت :icon_pf (34):

بعد بچه ها دیدن سرفه بند نیومد، یه چندتا زدن پشتم :vahidrk:

ولی سرفه تمومی نداشت و منم در حال خفگی بودم دیگه و رنگم به قول بچه ها دیگه بنفش و اینا شد :sad0:

دوتا از دوستام دیدن اینطوریه، پاهامو گرفتن و سروتهم کردن و یکی هم باز میزد به پشتم. ابوذرم یه لیوان برداشت دوید تو آشپزخونه (آخر هفته بود و گرفتگی سینک های ظرفشویی)، تو سینک ها آب جمع شده بود و لیوان زد توش و درآورد اومد داد بهم که بخورم. :confused:

ولی خب بعدش حالم خوب شد. تا حالا اینطوری چیزی گلوم نپریده بود. :smiley-gen165:

بعد اینکه حالم جا اومد ابوذر تعریف کرد که اون آب شفابخش رو از کجا آورده imoksmiley.gif

 

جریان خفگی من موقع خوردن یه نوشیدنی کم اتفاق نمیفته :ws3:

یه سری هم تو ماشین دوستم بودیم و تقریباً تو خیابون خلوتی هم بودیم. که تو ماشین موقع خوردن آب خندم گرفت و دوباره سرفم شروع شد. :icon_pf (34):

از اونجایی که سابقم بد بود :ws3: دوستم جواد که پشت ماشین کنارم نشسته بود، گفت بزن کنار این جنبشو نداره الان گندم میزنه به ماشینت :ws28:

دوستمم هول کرد و سریع ماشینو زد کنار و منم در ماشینو باز کردم پریدم بیرون. :45645:

همون لحظه یه دختر که تنها بود داشت تو پیاده رو میرفت، با این حرکت که ماشین یهو زد کنار و پریدم بیرون، کپ کرد و طفلک یکی دو متری پرید عقب. فکر کرد میخوایم بگیریمش :ws47:

این دوستای منم که نامردی نکردن هی میگفتن و بیشتر ما رو میخندونن که منو سرفم بندازن.

 

از اون به بعد هروقت با دوستام هستم، موقع خوردن یه چیزی میگم یه خورده خنده رو بذارین کنار بذارین من اینو بخورم بعداً :hanghead: :ws3:

 

 

:ws28::ws28::ws28:

لینک به دیدگاه

این خاطره ای که میگم تقریبا دیگه همه شنیدن ولی باز اینجام میگم!:ws3:

تازه ترم اول بودیمو کنجکاو از اینکه اینجا کجاست اونجا کجاس!!؟؟:icon_redface:

با یکی از دوستام وقتای بیکاری میرفتیم دنبال کشفیات محوطه دانشگاه..

یه روز دوتایی رفتیم پشت ساختمون کلاسا که کمتر کسی اونجا میرفت دلیلشم نمیدونستیم!:ws52:

 

دیدیم ای بابا اینجا چقده خلوته!!!:banel_smiley_4: یکم که رفتیم جلو تر دیدیم اوههههههه کلی پسر اونجاست ولی حتی یه دخترم نیس ...:ws37:

 

اونم همشون با زیرشلواری و زیر پیرهنی و دمپایی:jawdrop:

همشونم داشتن با تعجب مارو نیگا میکردن مام که عین خیالمون نبود اصلا کجا رفتیم....

خلاصه تا آخر محوطه رو رفتیم اونم با چه اعنماد به نفسی.....

چشتون روز بد نبینه موقع برگشت همین که سرمون رو برگردوندیم دیدیم اون بالا نوشته

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.:icon_pf (34):

خوابگاه برادران

  • Like 5
لینک به دیدگاه
این خاطره ای که میگم تقریبا دیگه همه شنیدن ولی باز اینجام میگم!:ws3:

تازه ترم اول بودیمو کنجکاو از اینکه اینجا کجاست اونجا کجاس!!؟؟:icon_redface:

با یکی از دوستام وقتای بیکاری میرفتیم دنبال کشفیات محوطه دانشگاه..

یه روز دوتایی رفتیم پشت ساختمون کلاسا که کمتر کسی اونجا میرفت دلیلشم نمیدونستیم!:ws52:

 

دیدیم ای بابا اینجا چقده خلوته!!!:banel_smiley_4: یکم که رفتیم جلو تر دیدیم اوههههههه کلی پسر اونجاست ولی حتی یه دخترم نیس ...:ws37:

 

اونم همشون با زیرشلواری و زیر پیرهنی و دمپایی:jawdrop:

همشونم داشتن با تعجب مارو نیگا میکردن مام که عین خیالمون نبود اصلا کجا رفتیم....

خلاصه تا آخر محوطه رو رفتیم اونم با چه اعنماد به نفسی.....

چشتون روز بد نبینه موقع برگشت همین که سرمون رو برگردوندیم دیدیم اون بالا نوشته.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.:icon_pf (34):

خوابگاه برادران

خب خیلی زشت بود یعنی؟:w58:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
خب بعد مدتها گفتم بیام یکی دیگه از خاطره ها رو تعریف کنم. الان رفتم واسه خودم چایی ریختم این خاطره یادم اومد :ws3:

یه شب تو اتاق در حال چایی خوردن بودیم و بگو بخند :w210:

تو همین حین، قند پرید گلوم و شروع کردم به سرفه. البته هنوز خنده ادامه داشت :icon_pf (34):

بعد بچه ها دیدن سرفه بند نیومد، یه چندتا زدن پشتم :vahidrk:

ولی سرفه تمومی نداشت و منم در حال خفگی بودم دیگه و رنگم به قول بچه ها دیگه بنفش و اینا شد :sad0:

دوتا از دوستام دیدن اینطوریه، پاهامو گرفتن و سروتهم کردن و یکی هم باز میزد به پشتم. ابوذرم یه لیوان برداشت دوید تو آشپزخونه (آخر هفته بود و گرفتگی سینک های ظرفشویی)، تو سینک ها آب جمع شده بود و لیوان زد توش و درآورد اومد داد بهم که بخورم. :confused:

ولی خب بعدش حالم خوب شد. تا حالا اینطوری چیزی گلوم نپریده بود. :smiley-gen165:

بعد اینکه حالم جا اومد ابوذر تعریف کرد که اون آب شفابخش رو از کجا آورده imoksmiley.gif

 

جریان خفگی من موقع خوردن یه نوشیدنی کم اتفاق نمیفته :ws3:

یه سری هم تو ماشین دوستم بودیم و تقریباً تو خیابون خلوتی هم بودیم. که تو ماشین موقع خوردن آب خندم گرفت و دوباره سرفم شروع شد. :icon_pf (34):

از اونجایی که سابقم بد بود :ws3: دوستم جواد که پشت ماشین کنارم نشسته بود، گفت بزن کنار این جنبشو نداره الان گندم میزنه به ماشینت :ws28:

دوستمم هول کرد و سریع ماشینو زد کنار و منم در ماشینو باز کردم پریدم بیرون. :45645:

همون لحظه یه دختر که تنها بود داشت تو پیاده رو میرفت، با این حرکت که ماشین یهو زد کنار و پریدم بیرون، کپ کرد و طفلک یکی دو متری پرید عقب. فکر کرد میخوایم بگیریمش :ws47:

این دوستای منم که نامردی نکردن هی میگفتن و بیشتر ما رو میخندونن که منو سرفم بندازن.

 

از اون به بعد هروقت با دوستام هستم، موقع خوردن یه چیزی میگم یه خورده خنده رو بذارین کنار بذارین من اینو بخورم بعداً :hanghead: :ws3:

:ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
هر چی فک میکنم تصور ضایعگی و :icon_pf (34): بهم دست نمیده.....:hanghead:

خب اشکال نداره زیاد به خودت فشار نیار:ws3:

تو پسری یا دختر؟:ws2:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
خب اشکال نداره زیاد به خودت فشار نیار:ws3:

تو پسری یا دختر؟:ws2:

یعنی واقعا از اسمم معلوم نیست که دخترم....؟؟؟:w58::w58::w58:

الان ولی این حس:icon_pf (34): بهم دست داد....:banel_smiley_4:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
یعنی واقعا از اسمم معلوم نیست که دخترم....؟؟؟:w58::w58::w58:

الان ولی این حس:icon_pf (34): بهم دست داد....:banel_smiley_4:

:ws28:

شاید من زیادی دقت نکردم!:a030:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

ماشالا بچه ها همه دانشجو ولی خاطره ها کمه انگار :ws52:

خب بازم خودم می تعریفم. :ws3:

آخر امتحانای ترم چهارم بود که بعضی استادا نمره ها رو داده بودن. یکی از درسا مبانی حمل و نقل شهری 3واحدی بود.

من نمرمو نگاه کردم اینطوری شدم :jawdrop: شده بودم 13/5 ولی هرجوری با بیشترین غلطا هم حساب میکردم زیر 15 نمیشد. خودم حالا قبلش میگفتم بالای 17 هستش.:ws51:

هیچی دیگه. تصمیم گرفتم واسه اولین بار و البته آخرین بار واسه نمرم اعتراض کنم. :ws25:

پاشدم رفتم دفتر استاد:

-استاد من میخواستم بدونم چرا 13/5 شدم. من تا جایی که حساب کرده بودم دیگه حداقل 15 رو باید میشدم. :ws38:

این استاده برگه ریز نمره ها رو در آورد. :wht:

- خب شما 3تا آزمون کلاسی برگزار شده هیچ کدومو نبودی، احتمالاً تو جلسات دیگه هم حضور غیاب نمیشد حضور نداشتی. فکر کنم زیاد داده باشم بهت :vahidrk:

منم که فهمیدم قضیه چیه. سریع گفتم نه استاد ممنون. ببخشید وقتتونو گرفتم :whistle:

 

آخه این استاده حضور غیاب نمیکرد. کلاسش هم ظهر، بعد از ناهار بود. معمولاً ناهار رو که میخوردم با دوستم دیگه نمیرفتم سر کلاس. :mornincoffee:

کلاً 4،5 جلسه رفتم. چون هیچی هم تو کلاس نمیگفت. علاقه ای نداشتیم بریم. که فهمیدم آزمون کلاسی هم میگرفته که بچه هام اونطور که شنیدم معمولاً برگه سفید تحویل میدادن :ws28:

 

یه بار خواستیم تو عمرمون نسبت به نمرمون اعتراض کنیم که اونم بدتر ضایع شدیم رفت :hanghead:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

چند هفته پیش سر کلاس ریاضی بودم... استاد یکی از اون مشتق های خفن نوشت پای تخته.

شروع کرد گیر دادن. اد گیر داد به من. گفت خوب بگو چه جوری حل می کنیم؟:ws52:

گفتم هان؟ ام خب اول مشتق این بخش بعد مشتق بخش مثلثاتی بعد ترکیب می شه جواب به دست میاد. گفت آفرین و یکی دیگه رو گفت که بیاد حل کنه.

چند دقیقه بعد یه چیزی گفت. گفت: خب شما اینو بگو که جلسه ی قبلم اینو توضیح دادم...باز گفتم.

آخر سر داشت با نرم افزار یه چیزی رو حل می کرد ... اینقدر تند حل کرد چیزی نفهمیدیم...همه هم دیگه رو نگاه می کردیم.

1دقیقه نگذشت یه مسئله پای تخته نوشت. گفت خب. اینو می خوایم با درایو حل کنیم.

مهناز بیا حل کن!!!!!!!!!!!

ای وااااااااااااای منم هیچ چی نفهمیده بودم!:ws52:

اومدم برم...پام گیر کرد به سیم نزدیکک بود با سر بخورم زمین!

بعد هم که رفتم نشستم گفتم: راستش من نمی دونم چه جوری باید حل کنم! بعد هم یه تایید توپ از کلاس گرفتم که آره هیچ کس چیزی نفهمیده. :ws51:

گفت من می گم تو وارد کن اطلاعاتو!:a030:

یک نمودار خرچنگ قورباغه ای در اوند آخر سر با عداد 400 رقم اعشار!:jawdrop:

 

آخر کلاس که داشتم می رفتم گفت: فکر نکنی من امروز بهت گیر دادماااااااا:banel_smiley_4:

یک لبخند ملیح زدم و گفتم: نه اصلا" :w00:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...