Mohammad Aref 120459 مالک ارسال شده در 10 دی، 2009 دقیقاً مثل همین خاطره رو ما هم داشتیم. البته نه از الان که هنوز اول ترمین. ما روز آخر این ماجرا رو داشتیم. آخرشم یه عکس درست و حسابی تکی کسی نتونست بندازه. 1
Mohammad Aref 120459 مالک ارسال شده در 9 بهمن، 2009 دیدم اینجا از رونق افتاده گفتم بذار بیام یه خاطره کوچولو تعریف کنم شاید راه افتاد و بقیه هم یاد خاطراتشون افتادن: این خاطره مربوط میشه به سال 85 و امتحانای ترم چهارم. من همیشه با امتحان اول و آخر هر ترم مشکل داشتم. اولی واسه اینکه از خونه میومدم و هیچی نخونده بودم. آخری هم واسه اینکه فقط میخواستم امتحان رو زودتر بدم بیام خونه این ترم چهارم شانس ما افتاده بود وسط بازیهای جام جهانی 2006 . وسط امتحانا هم یه 4،5 روز بین امتحانا فاصله افتاد. منم از فرصت استفاده کردم و این چند روز و اومدم خونه. منم که عادت خوبی که داشتم این بود که تو خونه اصلاً سراغ درس و کتاب نمی رفتم :w59: امتحان آشنایی با مصالح و ساخت داشتیم. شب قبل از امتحان با دوستم جواد رفتیم دانشگاه. (همیشه با هم میرفتیم و میومدیم. واسه اینکه همدیگه رو تنها نذاریم مجبور میشدیم هر هفته برمیومدیم خونه. :icon_pf (17):) حالا تو خوابگاه یه ساعت با این ابوذر و بقیه صحبت کردیم :w210: و تا اومدم شروع کنم به خوندن بازی فوتبال شروع شد. اونم چه بازی هلند و پرتغال اون بازیم داور انقدر کارت زرد و قرمز داد که گند زد به بازی و هلند باخت :w150: ساعت 11،12 شب بازی تموم شد. من تازه میخواستم شروع کنم به درس خوندن. دیدم خسته ام. گفتم بیخیال صبح بعد نماز نمیخوابم تا ساعت 8:30 میشینم میخونم. صبحم بلند شدم یه نیم ساعتی خوندم چرتم گرفت. :smiley (18): به جواد گفتم من میخوابم ساعت 7 بیدارم کن. ساعت 7 بیدار کرد، منم ساعت 7:30 بیدار شدم دیدم وقتی ندارم ساعت 9 امتحانه و هیچی نخوندم. :icon_pf (34):مثل روزنامه نشستم سریع جزوه رو خوندم و درست سر جلسه قبل از اینکه برگه ها رو بدن یه دور روزنامه ای تموم کردم جزوه رو. حالا منم همیشه عادت داشتم 2دور بخونم. با این سرعت چیزی یاد نگرفتم. حالا برگه ها رو دادن. 10تا سوال بود. همه سوالا رو نصفه نیمه جواب دادم. یعنی یه جوری هرچی تو ذهنم مونده بود تو این 10 تا سوال آوردم. حالا درست و غلطشم نمیدونم. :ws6: نمره ها رو دادن شدم 11.5 که هنوز سر اینکه این نمره رو خودم گرفتم یا استاد داد ابهام و اختلاف نظر وجود داره :w127: اینم یه خاطره ای بود که باعث شد هیچ وقت بازی هلند - پرتغال رو یادم نره 12
Maryam.j 1013 ارسال شده در 19 اسفند، 2009 من انقدر از دوران دانشجویی خاطره دارم که وقتی یادش می افتم کلی به وجد می یام و آرزوی برگشت به قبل رو می کنم. جونم براتون بگه که ما یه اکیپ بودیم که شامل 12 دختر و 7 تا پسر می شد .به خاطر نزدیکی دانشگاه به درکه ما هر روز بین ساعت 1:15 تا 2 می رفتیم درکه و یک ابگوشت خوشمزه با ترشی و پیاز یه سبک ایرانی نوش جان می کردیم و می خندیدیم و می رفتیم سر کلاس . جای همه شما عزیزان خالی بود وقتی من سال اول بودم 36 کیلو بیشتر وزن نداشتم اما وقتی فارغ التحصیل شدم 46 کیلو شده بودم وای خدای من جه برف بازی می کردیم جاتون بسیار خالی بود 11
Anooshe 11040 ارسال شده در 24 اسفند، 2009 :4chsmu1:اومدم یه خاطره از این مدت که نبودم بگم که یه جورایی تلفیقی با سوتیه چند روز پیش استادمون آنتراک داده بود منم بیرونه در وایساده بودم منتظر دوستم بیاد پخش کنم بترسه کلی هم با همه دوستای دیگم هماهنگ کرده بودم که ضایع نکنن نگو رو دست خوردم دوستم استادو قبل خودش به بیرون اومدن از کلاس دعوت کرد یکی دیگه از بچه ها هم که با اون هماهنگ بود اشاره کرد که دوستم داره میاد منم یهو پریدم جلو در گفتم پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ :jawdrop::4chsmu1: با قیافه وحشت زده استادم روبرو شدم بعدم خنده ی دوستام اصلا به روی خودم نیاوردم:44: بعدم سرمو انداختم پایین مثل بچه های خوب معذرت خواهی کردم و بعد از اون دوستان همگی در حال فرار از دسته من بودن :w42: استادم هنوز میبینتم خندش میگیره:shame: 13
Anooshe 11040 ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2010 سلوووم اومدم یه خاطه کوشولو از امتحانای این ترمم بنویسم از اونجایی که من و هم خونه هام کاملا دانشجویانه شب امتحانیی هستیم اینه که وقتی به امتحانای پایان ترم میرسیم دیگه جز درس خوندن کار دیگه ای نمیکنیم چون از بین بردن هر ثانیه یعنی نزدیک شدن به عدد0......:icon_pf (34): خلاصش کنم تو امتحانا ما تقریبا هیچی نمیخوریم چون هیچکس نه وقتشو داره نه حوصله داره که بره غذا درست کنه یا چیزی بخره وتقریبا معده هامون از 4طرف میچسبه بهم دیگه:4chsmu1: یه سری بعده دومین امتحانمون و 3روز غذا نخوردن کلی زندگی بهمون تنگ اومده بود که دوستم پاشد گفت میرم غذا درست کنم که تا 3و4روز دیگه انرژی ذخیره کنیم و رفت واسه ناهار کلی قرمه سبزی درست کرد :4chsmu1:بعد از اونجایی که نمیدونم چرا در قابلممون گم شده بود این شد که از یه سینی شکستنی گرد استفاده کرد بجای اون در گم شده که دیگه ام پیداش نشد و از اونجایی که آخر سر خیلی قابلمه داغ شده بود و اشپزخونه خیلی خیلی سرد بود این شد که در قابلممون یعنی همون سینیمون شترق شکست تو غذا:icon_pf (34): حالا مام هرچی تو خونه داشتیم قاطی کرده بودیم تو قرمه سبزیه و دیگه هیچی نداشتیم این شد که غذا با طعم خورده شیشه مجبور شدیم تجربه کنیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که ممکنه چه بلایی سرمون بیاد خیلیم اون ناهار بهمون چسبید البته ساعت7عصر آماده شد قسمت خنده داره بعدشم این بود که بخاریمون همون روز قاطی کرد گاز ازش نشت میکرد مجبور شدیم خاموشش کنیم تا یکی بیاد درستش کنه این شد که هممون با دو سه لایه لباس و کاپشن و پتو نشستیم به خوردن غذا با طعم شیشه من که اصلا بشقابمو نمیدیدم کجاست خلاصه که خداروشکر اون روز سیر شدیم 9
Mohammad Aref 120459 مالک ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2010 چند روز پیش امتحان پایان ترم زبان بود منم با بچه ها هماهنگ کردم جئاب تو دسمال کاغذیهماهنگ کردیم من هی سرفه میکنم اونم بگه دستمال منم بگم ممنون:jawdrop: سر امتحان همه چی خوب پیش رفت سوالا تستی بود باید تو ص اخر تو 2 ستون وارد میکردیم دوسته منم ستونا رو اشتباه واسم نوشت منم اشتباه وارد کردم:icon_pf (34): اومدم با شادی پایین که فهمیدم بدبخت شدیم رفت 40 تا سوال بود 2 ردیف 20تایی . من سوالا 1 تا 20 تو 21 تا 40 زدم و بالعکس جالب اینجاس چیزایی که خودم زدمم پاک کردم نوشته های اونو وارد کردم:ws18: من که گفتم می افتم اما امروز نمره ها اومد شدم 10:w16::w16: پس 10 نشدی 10 بهت دادن :ws28: سلوووماومدم یه خاطه کوشولو از امتحانای این ترمم بنویسم از اونجایی که من و هم خونه هام کاملا دانشجویانه شب امتحانیی هستیم اینه که وقتی به امتحانای پایان ترم میرسیم دیگه جز درس خوندن کار دیگه ای نمیکنیم چون از بین بردن هر ثانیه یعنی نزدیک شدن به عدد0......:icon_pf (34): خلاصش کنم تو امتحانا ما تقریبا هیچی نمیخوریم چون هیچکس نه وقتشو داره نه حوصله داره که بره غذا درست کنه یا چیزی بخره وتقریبا معده هامون از 4طرف میچسبه بهم دیگه:4chsmu1: یه سری بعده دومین امتحانمون و 3روز غذا نخوردن کلی زندگی بهمون تنگ اومده بود که دوستم پاشد گفت میرم غذا درست کنم که تا 3و4روز دیگه انرژی ذخیره کنیم و رفت واسه ناهار کلی قرمه سبزی درست کرد :4chsmu1:بعد از اونجایی که نمیدونم چرا در قابلممون گم شده بود این شد که از یه سینی شکستنی گرد استفاده کرد بجای اون در گم شده که دیگه ام پیداش نشد و از اونجایی که آخر سر خیلی قابلمه داغ شده بود و اشپزخونه خیلی خیلی سرد بود این شد که در قابلممون یعنی همون سینیمون شترق شکست تو غذا:icon_pf (34): حالا مام هرچی تو خونه داشتیم قاطی کرده بودیم تو قرمه سبزیه و دیگه هیچی نداشتیم این شد که غذا با طعم خورده شیشه مجبور شدیم تجربه کنیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که ممکنه چه بلایی سرمون بیاد خیلیم اون ناهار بهمون چسبید البته ساعت7عصر آماده شد قسمت خنده داره بعدشم این بود که بخاریمون همون روز قاطی کرد گاز ازش نشت میکرد مجبور شدیم خاموشش کنیم تا یکی بیاد درستش کنه این شد که هممون با دو سه لایه لباس و کاپشن و پتو نشستیم به خوردن غذا با طعم شیشه من که اصلا بشقابمو نمیدیدم کجاست خلاصه که خداروشکر اون روز سیر شدیم :jawdrop: به خودم امیدوارم شدم. ابوذر دیدی من چیزایی که خوردم زیادم عجیب نبوده. :4chsmu1:
Mohammad Aref 120459 مالک ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2010 چند روز پیش امتحان پایان ترم زبان بود منم با بچه ها هماهنگ کردم جئاب تو دسمال کاغذیهماهنگ کردیم من هی سرفه میکنم اونم بگه دستمال منم بگم ممنون:jawdrop: سر امتحان همه چی خوب پیش رفت سوالا تستی بود باید تو ص اخر تو 2 ستون وارد میکردیم دوسته منم ستونا رو اشتباه واسم نوشت منم اشتباه وارد کردم:icon_pf (34): اومدم با شادی پایین که فهمیدم بدبخت شدیم رفت 40 تا سوال بود 2 ردیف 20تایی . من سوالا 1 تا 20 تو 21 تا 40 زدم و بالعکس جالب اینجاس چیزایی که خودم زدمم پاک کردم نوشته های اونو وارد کردم:ws18: من که گفتم می افتم اما امروز نمره ها اومد شدم 10:w16::w16: پس 10 نشدی 10 بهت دادن :ws28: سلوووماومدم یه خاطه کوشولو از امتحانای این ترمم بنویسم از اونجایی که من و هم خونه هام کاملا دانشجویانه شب امتحانیی هستیم اینه که وقتی به امتحانای پایان ترم میرسیم دیگه جز درس خوندن کار دیگه ای نمیکنیم چون از بین بردن هر ثانیه یعنی نزدیک شدن به عدد0......:icon_pf (34): خلاصش کنم تو امتحانا ما تقریبا هیچی نمیخوریم چون هیچکس نه وقتشو داره نه حوصله داره که بره غذا درست کنه یا چیزی بخره وتقریبا معده هامون از 4طرف میچسبه بهم دیگه:4chsmu1: یه سری بعده دومین امتحانمون و 3روز غذا نخوردن کلی زندگی بهمون تنگ اومده بود که دوستم پاشد گفت میرم غذا درست کنم که تا 3و4روز دیگه انرژی ذخیره کنیم و رفت واسه ناهار کلی قرمه سبزی درست کرد :4chsmu1:بعد از اونجایی که نمیدونم چرا در قابلممون گم شده بود این شد که از یه سینی شکستنی گرد استفاده کرد بجای اون در گم شده که دیگه ام پیداش نشد و از اونجایی که آخر سر خیلی قابلمه داغ شده بود و اشپزخونه خیلی خیلی سرد بود این شد که در قابلممون یعنی همون سینیمون شترق شکست تو غذا:icon_pf (34): حالا مام هرچی تو خونه داشتیم قاطی کرده بودیم تو قرمه سبزیه و دیگه هیچی نداشتیم این شد که غذا با طعم خورده شیشه مجبور شدیم تجربه کنیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که ممکنه چه بلایی سرمون بیاد خیلیم اون ناهار بهمون چسبید البته ساعت7عصر آماده شد قسمت خنده داره بعدشم این بود که بخاریمون همون روز قاطی کرد گاز ازش نشت میکرد مجبور شدیم خاموشش کنیم تا یکی بیاد درستش کنه این شد که هممون با دو سه لایه لباس و کاپشن و پتو نشستیم به خوردن غذا با طعم شیشه من که اصلا بشقابمو نمیدیدم کجاست خلاصه که خداروشکر اون روز سیر شدیم :jawdrop: به خودم امیدوارم شدم. ابوذر دیدی من چیزایی که خوردم زیادم عجیب نبوده. :4chsmu1: 3
Neutron 60966 ارسال شده در 26 خرداد، 2010 ما یه استاد داشتیم به نام : دکتر حسن احمدی یه بار من باهاش سر کلاس بحثم شد ، ولم نمی کردم.(ابوذر و محمد میدونن من تو بحث کردن چقدر گیر میدم!) بعد این بنده خدا یه چیزی گفت، منم اومدم ضایعش کنم برگشتم گفتم : استاد، چه حسن کچل چه کچل حسن! بعد یه دفعه متوجه شدم هم حسنه هم کچله!:jawdrop: بچه ها همه زدند زیر خنده، استادم هم به رو خودش نیوورد و درسو ادامه داد و آبرو ما رفت!:w00: 13
Abo0ozar 8637 ارسال شده در 26 خرداد، 2010 ايول يادش بخير. البته برا من تكراري بود ولي باز هم كلي خنديدم 2
fanous 11130 ارسال شده در 26 خرداد، 2010 ما یه استاد داشتیم به نام : دکتر حسن احمدییه بار من باهاش سر کلاس بحثم شد ، ولم نمی کردم.(ابوذر و محمد میدونن من تو بحث کردن چقدر گیر میدم!) بعد این بنده خدا یه چیزی گفت، منم اومدم ضایعش کنم برگشتم گفتم : استاد، چه حسن کچل چه کچل حسن! بعد یه دفعه متوجه شدم هم حسنه هم کچله!:jawdrop: بچه ها همه زدند زیر خنده، استادم هم به رو خودش نیوورد و درسو ادامه داد و آبرو ما رفت!:w00: با مزه بود بايد مي نداختت بيرون:ws28:
mIn 2294 ارسال شده در 26 خرداد، 2010 وااااااااااای خاطرات دانشجویی. ما یه سال خوابگاه بودیم بعدش خونه دانشجویی . تو خوابگاه هم که کلا رسمه شب امتحان تا 4 صبح همه چراغ ها روشن و بچه ها مشغول درس خوندن . این هم که اصلا به گروه خونی من نمی خوره یه شب با بچه ها رفتیم برق خوابگاه رو قطع کردیم همه دادشون در اومده بود که وای درس نخوندیم چرا برق قطع شده . روم به دیوار ترسوندن بچه های خوابگاه هم که کار همیشگیمون بود . ترم اول خوابگاه سلف دانشگاه مشکل دار شده بود واسه ما غذا رو میاوردن دم در خوابگاه و سرپرست خوابگاه با میکروفن اعلام میکرد که بیایید ناهار یا شام رو ببرید . ما هم چند بار رفتیم میکروفن رو برداشتیم اعلام کردیم غذا آماده است همه با قابلمه و بشقاب اون همه پله رو اومدن پایین ولی دریغ از آشپزها و غذا 13
Mohammad Aref 120459 مالک ارسال شده در 29 خرداد، 2010 خوب دیدم خیلی وقته خاطره نگفتم، گفتم بیام یه خاطره بتعریفم. این دانشجوهای انجمن که کمتر میان اینجا. ما باید خاطره های قدیمی رو بیایم بگیم. این خاطره مربوط میشه به ترم 2 و درس زبان انگلیسی که در اصل دوتا خاطره کوتاهه: خاطره اول: روز شنبه اول هفته دوتا کلاس پشت هم با یه استاد داشتیم. جغرافیای شهری 10تا 12 ، زبان تخصصی هم 2تا4 منم که هر هفته عادت داشتم میومدم خونه. یه سری تصمیم گرفتم که کلاس صبح شنبه اولیش رو بپیچونم و دومی رو بیام. ساعت نزدیک 2 بود رسیدم دانشگاه. رفتم دیدم هنوز بچه ها سر کلاسن. گفتم حتمآً تازه کلاس شروع شده. در زدم رفتم تو کلاس دیدم استاد یه جور خاصی نگاه کرد و بچه ها هم زدن زیر خنده. منم نفهمیدم قضیه چیه رفتم نشستم ته کلاس از بچه ها میپرسم حضور و غیاب کرده؟ 5دقیقه نشد دیدم کلاس تموم شد :jawdrop: فهمیدم که تو ساعت اول که 10 تا 12 بود گفته بود که کلاس بعدی 12 تا 2 شروع میشه و 2ساعت کشیده بود جلو :icon_pf (34): سریع رفتم جلو به استاده گفتم: استاد حاضری ما رو نمیزنید؟ (حالا کلاً 5دقیقه هم نشسته بودم سر کلاس ) گیر داده بودم که چرا حاضری رو نمیزنی. هی میگفتم من ساعت اول نبودم نمیدونستم این کلاس زودتر تشکیل میشه. گفت کجا بودی ساعت اول. منم با کمال پر رویی گفتم خونه بودم. ولی آخرش نامرد هر کاری کردم حاضریمو نزد خاطره دوم: این استاد زبان تخصصی ما از اونایی بود که ترم 1 هر نمره ای از درسش بگیری تا آخرین ترم که باهاش کلاس داری حول و حوش همون نمره اول رو بهت میده. امتحان زبان تخصصی پایان ترم از 16 نمره بود. نمره ها رو خوند که من از 16 شده بودم 14.5 بعد گفت 4نمره میان ترم هم اضافه میشه و میشه به عنوان نمره نهایی. حالا ما هم دلخوش که حداقل 3 رو از 4 گرفتیم. نمرم میشه 17.5 نمره ها تو برد زده شد دیدم زده 14.5 :jawdrop: من و دو نفر دیگه این مشکل رو داشتیم که نمره میان ترم اصلاً حساب نشده بود. جالبه فقط ما 3نفر پروژه ترجمه ای که داشتیم رو بهش داده بودیم :jawdrop: بهش گفتیم. گفت چیزی نیست حل میشه. گذشت حل نشد. ترم بعد هم که باهاش کلاس داشتیم گفتیم استاد اون ترم که اینطوری کردین لااقل تو این ترم کمک کنید. گفت اون که گذشت چیزی نیست که حالا. پروژه داد. گفتیم حتماً مثل ترم قبله. گفت نه اشتباه شده چیزی نیست :jawdrop: هیچی آخرش هرچی گفتیم بازم حرف خودش رو زد. جالب اینکه ما با این استاد حداقل 5،6تا درس داشتیم. کل نمره هایی که ازش گرفتم بین 14.5 تا 16.5 بود :icon_pf (34): واسه همه تو یه رنج کوچیک بود نمره هاشون 10
Anooshe 11040 ارسال شده در 7 تیر، 2010 دیروز صبح واسه کارآموزیم با پیمانکار ناحیه رفتیم واسه عکس برداری از قسمت های که به تازگی رو فضای سبزش کار شده بود واسه گزارش کار با این مهندسه هم کلی رودربایستی داشتم:icon_pf (34): خلاصه سوار ماشین بودیم و از صبح کلی اینور برو اونور برو من که دیگه سرگیجه گرفته بودم تا اینکه یه جا تو حاشیه یکی از خیابونا از ماشین پیاده شدم تا عکس بردارم بعدشم چون خیلی عجله داشتیم بدو عکس رو که گرفتم اومدم نشستم تو ماشین که یدفعه ای متوجه شم تو یه ماشین دیگه نشستم کناره یه اقاهه که سیبیلوام بود و کلی ترسیدم:icon_pf (34): اون بتده خداهم که همینجوری متعجب و حاج و واج مونده بود انقدر اوضاع خنده و بدجوری بود که خدا میدونه حالا اگه حالت عادی بود خودمم کلی میخندیدم ولی جلو این پیمانکاره خیلی ضایع شدم باید خودمو حفظ میکردم حالا بدتر از اون این بود که تو خیابون مثل اینکه همه اون لحظه کارو زندگیشونو گذاشته بودن کنار منو ببینن که چه سوتیی دادم چون وقتی پیاده شدمو تو ماشین اصلی نشستم ماشاا.. هر کی اون دورو بر بود میخندید پیمانکار محترم هم نمیخندید ولی همچین برافروخته بود که معلوم بود کلی خودشو نگهداشته نخنده ولی یاد موقعیتم میفتم کلی خندم میگیره 9
Mohammad Aref 120459 مالک ارسال شده در 15 تیر، 2010 خوب ما سال دوم دانشگاه یه جورایی اتاقمون خیلی داغون بود که حالا بعداً یه گزارش تصویری هم از وضع اتاق میذارم اما یکی از خاطرات همین سال رو تو خوابگاه میگم: یه روز آخر هفته آبان ماه اینا بود که هنوز شوفاژا راه نیفتاده بود و هوا هم تقریباً سرد شده بود. ابوذر که رفته بود بیرون، دوتا دیگه از هم اتاقی ها هم فکر کنم شام رو خورده بودن و رفته بودن سالن مطالعه من و 2تا از دوستام (جواد و کیوان) مونده بودیم. شام هم که یکی از غذاهای همیشگی یعنی کنسرو لوبیا رو خوردیم و قوطی کنسروا مونده بود وسط اتاق یه دفعه کیوان یه کاغذ رو آتیش زد و انداخت تو قوطی کنسرو. بعد جواد هم اومد تو دور و تعداد کاغذا بیشتر شد و آتیش هم بلندتر میشد. بعد با کتری آب ریختیم و خاموش کردیم. سری دوم دیگه حسابی کنسرو رو پر از کاغذ کردیم، آتیش رو روشن کردیم و بعد کم کم با اضافه کردن کاغذ حسابی جون گرفت عکس زیر از اوایل کار آتیش بازیه: بعد دیدیم اوضاع داره وخیم میشه دیگه بیخیال شدیم تا خاموش شد. ولی بعد از خاموش شدن صحنه زیر قوطی کنسرو دیدنی بود: حالا ما موندیم به بچه ها چی بگیم ابوذر که اومد و فهمید. اما اون 2نفر دیگه بهشون گفتیم قابلمه داغ بود گذاشتیم رو موکت سوخت. که تا آخر سال هم نفهمیده بودن تا اینکه تصادفی فیلمی که گرفته بودیم رو دیدن آخر سال هم اونجا رو دایره ای بریدیم و یه تیکه موکت تازه جاش قالب کردیم. و واسه اینکه رنگ موکت تازه شبیه بقیه قسمتا بشه روش چایی پخش کردیم آخرش هم تو خسارتای اتاق زدیم بریدگی موکت لیست خستارا تو اون سال خیلی زیاد بود. رو دیوارا و پرده آب لوبیا چیتی پاشیده بود. ابوذر که قلم گواشش رو با پرده پاک میکرد روز آخر شیشه تراس رو شکستن. پنکه هم که جریانی داشت که حالا تو اون گزارش تصویری که بعداً میذارم بهتون میگم 9
Anooshe 11040 ارسال شده در 18 تیر، 2010 محمد این خاطره آخری که نوشتی کلی خندیدم اخه یاد یکی از حرکات خودمونم تو خوابگاه افتادم بادمه تو واحدمون ما ترم اول آینه نداشتیم یعنی یه دونی کوچولو در حد کف دست داشتیم که مال یکی از بچه ها بود و 6نفر همه ازش استفاده میکردیم البته آینه WCهم تو این زمینه کلی کمک بود(به خصوص وقتی 6تامون باهم صبح ساعت 8کلاس داشتیم ترافیک پشت اینه دیدنی بود تا اینکه یک سری من دیدم خداییش این آینه نیم وجبی خیلی ستمه اصلا آدم نمیتونه خودش رو توش ببینه و رفتم یه آینه واسه اتاقمون گرفتم(آینه جدیده نسبت به اون نیم وجبیه 2وجب میشد).حالا بعدش تصمیم داشتیم به دیوار وصلش کنیم هرچی گشتیم میخ پیدا نکردیم من بعد از کلی این واحد اون واحد رفتن یه دونه پیچ یافتم و از اونجا که بی آینه بودن شدیدا بهمون فشار آورده بود تصمیم گرفتم با همون پیچ آینه رو به دیوار وصل کنم چشمتون روز بد نبینه چنان حفره عمیقی با اون پیچ رو دیوار ایجاد کردم که خدا میدونه(آخه خوابگاه ما واحد خصوصی بود و صاحبش حتی نمیذاشت تو کمدها طبقه وصل بشه حالا فکر کنین چه بلای سر دیوارش آوردیم) بعدشم دونه دونه بچه هارو صدا کردم بیان نفری شده یه ضربه به این پیچ با قند شکن بزنن که پسفردا مجبور نشم تنهایی خسارت بدم و دست همه تو کار باشه ولی هنوزم که هنوزه رو نشده آخه آینرو اصلا بر نداشتیم 8
sahand 565 ارسال شده در 3 مرداد، 2010 من میخوام خاطرات دانشجوئی مو کتاب بکنم بفروشم. اینجا مفتی خرجش نمیکنم. دور من یکی رو خیط بکش. تازه اگه بخوام بنویسم اول و آخرش همش میشه اون. اون دیگه همون اون. 1
sahand 565 ارسال شده در 3 مرداد، 2010 این تاپیک رو خیلی دوست دارم شاید چون به تعداد موهای سرم از دوران دانشجوییم خاطره دارمجای دیگه که عضوم خاطره زیاد نوشتم از این دوران... ببینم چیا اونجا ننوشتم اینجا بنویسم که تکراری نشه فقط اینو بگم که دوران دانشجویی بهترین دورانه چه خاطرات طویلی داشتی . نفسم گرفت تا همشو خوندم. خاطرات نگو مثنوی بگو. مرسی
sahand 565 ارسال شده در 3 مرداد، 2010 من کلا از نوشتن خوشم میاد .سعی می کنم خاطرات اون دورانو بنویسم شاید از دوران دبیرستان هم بنویسم :ws11:خاطراتی هم که قبلا نوشتی بهتریناشو دوباره بگو ما هم بشنویم .اینجا با اونجا فرق می کنه :ws6: نامرعی نوشتی . من چیزی نمیبینم. مامان اون عینک منو بیار .
ارسال های توصیه شده