NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان، ۱۳۹۱ گفتی خوابیدن! یه ترم تابستون ساوه مهمان بودم ساعت 7 صبح یکی از این درسای اخلاق یا نمیدونم چی داشتیم. من باید دقیقاً ساعت 3.5 از خواب پا میشدم که برسم به سرویس واینا. حالا تابستون هم معمولاً دیر میخوابن دیگه. هیچی خیلی از شبا میشد که اصلاً نمیخوابیدم! همونجوری یه کله لباس میپوشیدم میزدم از خونه بیرون. سر کلاس این استاده من کلاً خواب بودم. یعنی دقیقاً میتونستم دیگه دقیق با اختلاف شاید 3-4 دقیقه بگم چی میشد. میرفتم سرکلاس بعد 5 دیقه چشام گرم میشد بعد 10 دقیقه سرمو میذاشتم رو میز ولی بیدار، الکی هم خودمو تکون میدادم که بگم بیدارم مثلا که زمینه سازی کنم واسه خوابم. بعد 15 دقیقه هم حالا نخواب کی بخواب! استاد آنتراک که میداد بیدار میشدم. ینی این شده بود برنامه هر جلسه من. کلاً هم تو کلاس 7-8 نفر بیشتر نبودیم. من میرفتم ته کلاس به اون بزرگی تابلوئه تابلو میخوابیدم. استادم هیچی نمیگفت. عجب مرد نازنینی بود. الان که یادم میاد پشیمونم از خوابیدنم سر کلاسش. میدونید مرامش این بود که میگفت اگه کلاس من جاذبه لازم رو داشته باشه دانشجو سر کلاسم نمیخوابه، حتماً ایراد از منه. یعنی معدود عادم حزب اللهیه باحالی بود که دیدم. خیلی کارش درست بود. یادش بخیر. واقعاً دانشگاه کارخانه انسان سازی است. 13 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان، ۱۳۹۱ یادش بخیر... با استاد( Mr.X )رفته بودیم نمایشگاه گل تهران. استاد هی به ما گوشزد میکرد که شما مهندس گل و محوطه هستید و دست به گلا نزنید و از این حرفا... موقع برگشت همون دم نمایشگاه تصادف کردیم و زدیم به یه ماشین پارک شده. داشتیم فرار میکردیم که پلیس ما رو گرفت:icon_pf (34): پیاده شدیم عین آواره ها نمیدونستیم کجا باید خیمه بزنیم واسه ناهار. ما خانوما تو پیاده رو نشستیم عین گداها... استاد پسرا رو جمع کرد رفتن تو چمن یه پارک نشستن. 10 دقیقه نگذشته بود که نگهبان پارک با جیغ و شیون اومد سمتشون میگفت: شما نمیفهمین نباید تو چمن بشینین؟؟ اصلا شما سواد دارین تابلو (وارد چمن نشوید) رو بخونید؟؟؟ نگهبان===>>:brodkavelarg: استادمون===>> من دکترا دارم ما همه====>>> استاد بهتون افتخار میکنیم 25 1 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۱ ما یه استاد ایرانی تو دانشگاه داشتیم که به بچه های ارشد درس می داد. من و دوستم گلفام هم سرخوش همیشه تو دانشگاه فارسی حرف می زدیم ....اضلاً هم عین خیالمون نبود که این استاده هم هست... از آسانسور اومدیم بیرون ...گلفاکم گفت: مهناز اون پسره رو می بینی؟ گفت آها خب؟ گفت اسسسسسسسسسسسکوله هاااااااااا اصن داغونه.... بعد یهو این استاد ایرانیه جلومون سبز شد..... وای یک آبرویی ازمون رفت جالا هم شوکه شدیم هم نمی دونستیم چی بگیم...گفتیم سلام استاد...حالا استاد ما نبودا...دوتایی پیچیدیم تو یه راهرو افتادیم کف زمین غش غش خنده....یهو سرمو آوردم بالا دیدیم ای وای جلوی دفتر اون استاده ایم :ws28: 24 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۱ ایران که بودم داشتیم از دانشگاه برمی کشتیم خونه اصولاً 10 نفر با هم میومدیم! بعد دخترا واستاده بودیم منتظر مترو بخش بانوان....یهو این آرزو دوستم یه بطری آب دستش بود گفت بچه ها من بقیشو نمی خورم بریزم این پایین ( روی ریل مترو) چیزی می شه؟ گفتم عزیزم شما رشتتون چیه؟ گفت مهناز ما همه برقیم دیگه...چه طور؟ گفتم آفرین به ماها که برقیم و نمی دونیم آب رساناست...دختر مترو رو می پوکونی با این کارات که... خیلی آروم گفت: عه ... آره:5c6ipag2mnshmsf5ju3 یعنی کشته ی این اعتماد به نفسش بودماااااااا 22 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۱ یه بار تو خوابگاه چای درست کردن نوبت من بود .. منم اون موقعها خیلی دستم نبود چقدر باید چای خشک بریزم .. خلاصه همچین چای ریختم که تقریبا نصف خوابگاه ازش خوردند تا تموم شد ( این خودم یادم نبود بر حسب اتفاق داشتم نامه یکی از دوستامو میخوندم بهش اشاره کرده بود..یادم افتاد..یادش بخیر چقدر خندیدیم ) 26 1 لینک به دیدگاه
ara engineer 1866 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۱ شروع امتحانای ترم 5 زد و فاضلاب خوابگاه ما خراب شد به عبارتی چاه ریزش کرده بود در نتیجه حمام نداشتیم... من و دو تا از دوستامم تصمیم گرفتیم بریم حموم بیرون... یادش بخیر نامزد دوستم مارو برد چقدر خوش گذشت... :icon_gol:حیف از اون جوون که الان زیر خروارها خاک ((روحش شاد و یادش گرامی باد)):icon_gol: 23 لینک به دیدگاه
black banner 9103 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۱ خيلي دوست دارم خاطره بگم / ولي خدايش جاش نيست !!! ما خاطراتمون همش +18 هست گاهي ياده خاطره ها ميفتم با صداي بلند ميخندم و ريسه ميرم ، مامانم از بيرون ميگه چيه پسر ؟؟ ديوونه شدي خودت با خودت ميخندي؟؟؟ خدا رو شكر كه اين خاطره ها هنوز ادامه داره و هر روز بيشتر ميشه 12 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آبان، ۱۳۹۱ اینجا دانشگاهِمونه. یادش بخیر. مثل یه تیکه از بهشت بود. البته قبل از اینکه دانشگاه آزاد اونجا رو بخره کاربریش چیزه دیگه بود و طراحیش واسه قبل انقلاب بوده به دسته مزدورانه آمریکایی. رئیس دانشگاه استاده نقشه برداریمون هم بود میگفت بچه ها من نمیدونم 40-50 سال پیش اینا چطوری انقدر دقیق این اینجا رو اجرا کردن. میگفت از گوگل ارث نقشه اش رو گرفته با اتوکد هم بررسیش کرده حتی 1 میل اینور اونور نبوده! آسفالتش بعد 50 سال خودتون ببینید چه کیفیتی داره و فقط مقایسه کنید با الان! درختاشو نگاه میکردی هممممممممه تو یه خط، یه انداره، مرتب، معلومه طراحی داشته! تصور کنید 2 سال شبانه روز با 200 نفر رفیق، همه هم سن، همشهری، همه پایه اینجا زندگی میکردیم! اونم تو خوابگاه هایه مستقل که یه گوشه دانشگاه بود و انقدر مسئولین دانشگاه بهمون اعتماد داشتن و باهاشون رفیق بودیم یک بارم من یادم نمیاد اومده باشن حرفی بهمون زده باش. بسیجی ها یه اکیپ بودن، شر و شورا یه اکیپ، درس خونا یه اکیپ و ... همه هم با هم رفیق بودیم! شبا مثلاً یکی میومد خوابگاه ما میخوابید، بچه های ما میرفتن خوابگاه دیگه میخوابیدن، اصلاً این مرز و محدوده های دست و پاگیر بینمون نبود. مهمونی میگرفتیم! دعوت میکردیم، دعوت میشدیم. اصلاً یه دورانی بودا! تنها دوره ای که میتونم بگم به معنای واقعی زندگی کردم. از این فکر و خیال و گرفتاری و استرس های لعنتی الان خبری نبود که. چقدر خندیدیم، گریه کردیم، اعتصاب کردیم، جرو بحث کردیم، شیطونی کردیم، عاشق شدیم! یادش به خیر، خاطراتِ خوب و بی نظیر و تکرار نشدنیه دانشجویی من. 26 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ این خاطره ای که میگم مال سال دوم دبیرستانه ولی این که چرا اینجا مینویسم رو الان بهتون میگم... دو سال اول دبیرستان رو سما(مدارس دانشگاه آزاد) درس میخوندم ...2 تا ساختمون بود تو یه حیاط ..یکی مدرسه ما بود یکی هم دانشگاه سما... برای همین خیلی موقع ها مدیرمون نمیذاشت بریم حیاط ،در حیاط رو قفل میکرد... (البته بماند که خیلی خیلی پیشرفته بودن دانشجوهاش ) ما هم یه اکیپ 5 نفره بودیم که بعد راهنمایی رفته بودیم اونجا...نمونه دولتی خونده بودیم و همه درسارو بلد بودیم...دبیره میومد نور تدریس کنه میگفتیم بلدیم...(نور و فیزیک اول دبیرستان رو اول راهنمایی خونده بودیم...) یه روز اومدن ازمون آزمون علمی بگیرن...ما هم پولش رو داده بودیم... قرار گذاشتیم با بچه ها هیچ کس آزمون نده...خلاصه ما چند نفر پاشدیم و برگه هامونو دادیم و رفتیم طبقه پایین...(بقیه هم با حالتی ناراضی بعضی ها نشستن امتحان دادن بعضی ها هم با غر زدن اومدن)اجازه ندادن بریم حیاط ..ما هم رفتیم اتاق ورزش و بچه ها یه توپ بسکتبال برداشتن و اومدیم تو سالن .... اینجا یه اتاق بود که همیشه درش بسته بود و موجب کنجکاوی ....:gnugghender: یه طرف سالن ازین طاق ها میذارن برا شروع مدرسه روش گل و قرآن میذارن بود...اول توپ رفت خورد و سقوط کرد... بعد که داشتیم بازی میکردیم توپه رفت و رفت و رفت تا خورد به در این اتاق و رفت تو اتاقک....درش باز بود... (چقدر شاد شدیم آمیخته با حالت تعجب و هنگ) اول رفتیم تو...یه نگاه به اتاق...چند دستگاه بزرگ با یه عالمه کلید و دستی رو هرکدوم....دو تا از بچه ها رفتن جلو....هر کلیدی بالا بود پایین آوردن..پایین بود بالا کشیدن...اهرم ها رو هم بالا یا پایین آوردن و ...توپ رو برداشتن و اومدیم تو سالن.... گفتیم تا فردا حداقل یکی از دو ساختمون آتیش میگیره....(ترس آمیخته با هیجان) روز بعد تو صف تو سالن: (نمیرفتیم حیاط که...هر مقطع هم تو سالن خودش صف وا میستاد ...ابتدایی -راهنمایی -دبیرستان) ناظمه میکروفون رو دستش گرفت تا صحبت کنه....اما صدا نمیومد... در حد 30 ثانیه ناظم دوم بدو بدو در حال بالا اومدن از پله ها ...خانوم فلانی صحبت نکنین...آخه چرا؟ هر چی حرف میزد تو ساختمون دانشگاه پخش میشد خلاصه اینکه ناظمه فکر کنم متوجه شدن کار کیا بود ولی بروز ندادن... اتاق کنترل دو تا ساختمون بود ....3 روز تمام تعمیرکار آوردن تا بتونه دستگاه ها رو درست کنه.... اون دو سال خیلی خوش گذشت بهمون.... 21 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ اسفند 83 دانشگاه ما قانونی گذاشت که میشد با 25 میلیون تومن مدرک گرفت ، این برای ماهایی که با کلی خر خونی رفته بودیم دانشگاه و خیلیم مغرور بودیم خیلی سنگین بود، هم زمان با امتحانات میان ترم همه دانشگاه سراپا اعتصاب شد ، کلاسا تعطیل و امتحانا لغو این برای دانشگاه ما که امتحاناش یک ثانیه هم جابجا نمیشد خیلی سنگین بود ، شبا میرفتیم جلو ساختمون مرکزی تحصن میکردیم و دخترا هم پلاکارد میساختن ، اتحاد بین بچه ها مثال زدنی بود خرخون ترین بچه ها هم به تحصن پیوسته بودن ، اون سال حتی بچه های خوابگاهی رفتن به شهراشون رو به تعویق انداختن و سفره هفت سین رو تو جمع بچها پهن کردیم، واقعا چه روزایی بود دانشجو هم دانشجوی اون دوره . . . . .. . 31 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۲ سلام من هنوز در همین دوران به سر میبرم طبیعتا منم مث همه دوستان خاطرات زیادی دارم یکی از این خاطرات درباره یکی از اساتیدمون که مثلا از هندوستان هم مدرکشو گرفته این استاد،از بس که خوبهقراره ما هم کلی از واحدامونو باهاش پاس کنیم اصلا توی دانشگاه به بی حوصلگی مشهوره ولی متاسفانه خیلی پست های مهمی هم در دانشگاه داره ولی خوبیش اینه که هروقت باهاش کلاس داریم،تا جلسه بعد،سوژه داده دستمون برای خنده چند روز پیش باهاش کلاس داشتیم ولی یه ربع قبل از شروع کلاسش برق ها رفت ما هم خوشحال اومدیم بیاییم بریم تو حیاط که یهو جلومونو سبز شد اومد جلومون ایستاد وبا بی حوصلگی گفت بچه ها کلاس تشکیل میشه؟ یعنی سوالی که همیشه دانشجو از استاد میپرسه رو این از ما پرسید... دوستم هم زودی گفت والا استاد ما چشممون ضعیفه و... کاش تشکیل نشه استاد هم گفت به امید خدا ولی دقیقا راس ساعت 10برق اومد ولی کلی وقت مونده بود به تموم شدن کلاس که یکی از بچه ها محض تفریح گفت استاد خسته شدیم استاد هم زودی گفت خب بقیش برا جلسه بعد بعدشم که اومدیم بیرون گفتیم استاد فردا آزمایشگاه ساعت چنده؟ اونم دوباره برگشت از خودمون پرسید فردا آزمایشگاه ساعت چنده؟ بعدشم گفت برید هروقت دوست داشتید بیایید یعنی این برای دانشجوهایی که عشق پیچوندن کلاسن،در ردیف بهترین اساتیده 11 لینک به دیدگاه
ara engineer 1866 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ یلادش بخیر یه استاد داشتیم سخت گیر...:vahidrk: سر یه درس 4واحدی گیر داده بود که میان ترم بگیره و خودشم حس گرفتن نداشت... همشم میگفت 5 نمره از دست دادین. منم یه بار جوابشو دادم که ما برای مفهوم درس میخونیم نه نمره ... کلی با حرفم حال کرد و دیگه حرف میان ترمم نزد... من اینطور دانشجویی بودم 23 لینک به دیدگاه
3Tilla 3844 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ دوران دانشجویی.... خوابگاه سلف سایت سالن مطالعه پارک کودک آبشار همش تو اینا خلاصه شد.مسخره بودااااااااا یه خاطره از خوابگاه... من همیشه میرفتم رو تراس مسواک میزدم یه شب ساعت 3 مثل همیشه جغد بودم و برای مسواک رفتم که شهر زیبا رو هم تماشا کنم اون پایین چشمم به آقای نگهبان خوابگاه افتاد که یواشکی این ور و اون ور رو نگاه کرد و از در پشتی فروشگاه خوابگاه که روبروی نگهبانی بود رفت تو فروشگاه 3 نصفه شب!!! بعد با یکی دوتا چیپس و پفک اومد بیرون و باز نگاه کرد دید کسی میست و رفت تو ساختمون نگهبانی!!! اومدم برای دوستم تعریف کردم کلی خندیدیم بعد گفتم بیا حالشو بگیریم:gnugghender: از تلفن اتاق به نگهبانی زنگ زدیم....بنده خدا شوکه گوشی رو برداشت گفت بله!!! گفتیم ما دیدیمت...:ws28:تو فروشگاه چیکار میکردی؟:ws28: بعدش از این کارمون پشیمون شدیم گفتیم حتما پولشو تو دخل گذاشته بود چرا اینقدر زود قضاوت میکنیم! 25 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۲ ترم دوم ک بودیم کلاس ریاضی عمومی 2 داشتیم ...منم بار اول بود ک داشتم میرفتم سر کلاس ، 2 جلسه قبلشو نرفته بودم... نیم ساعت زودتر رسیدم دانشگاه... رفتم دم در کلاس 1 ک قرار بود کلاس اونجا برگزار شه گفتن برید تو سایت منتظر باشین تا کلاس تموم شه... رفتم تو سایت دیدم هیچ کدوم از دوستام نیستن ...یه کم که نشستم یه دختری اومد تو سایت که تا حالا ندیده بودمش... گفتم لابد ترم بالاییه ،افتاده دوباره برداشته ...ازم پرسید : شمام ریاضی داری؟ گفتم :آره ... یه کم حرف زدیم...! گفتم 2 جلسه قبل و نیومدم و اینا... بعدش این دختره رفت بیرون...! دوستام و همکلاسیا همه اومدن...ساعت 2 شد رفتیم سر کلاس... 5 دقیقه بعد استاد اومد سرکلاس...همین که دیدمش اینجــــــوری شدم استاد همون خانمی بود که تو سایت داشتم باهاش می حرفیدم! من و که دید یه لبخند زد ، گفت: شما خانم؟! گفتم:...! گفت : خوش اومدی! یعنی تا آخر ترم هروقت باهاش کلاس داشتم نگاش که می کردم جفتمون خندمون میگرفت! از اون استادای باحال بود... "کسایی که استادای کم سن و باحال داشتن می دونن چی میگم":ws37: 18 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یکی دیگه که امروز اتفاق افتاد... این ترم یه استادی داریم یه جورایی اهل دله...! دو تا از درسامو "فرآیندتصادفی و رگرسیون" باهاش دارم...تو 3 ساعت کلاس 1 ساعت تمام روضه می خونه...خودش امروز میگفت من بابام روحانیه تو خونمه برم بالا منبر...! انصافا حرفاشم باحاله اما نه واسه کلاس ریاضیات که کلا تو همون 3 ساعتشم محاله برسه کتاب و تموم کنه...! این استاد اول ترم سرکلاس گفتش هرکدوم از بچه ها که حواسش نباشه گوشیشو سایلنت بذاره و سر کلاس گوشیش زنگ بخوره هفته بعدش باید شیرینی بیاره سرکلاس...! امروز سر کلاسش بعد اینکه یه کم حرف زد تا خواست درسشو شروع کنه گوشیش زنگ خورد تمام کلاس یهو از خنده رفت هوا ...رفت بیرون گوشیشو جواب داد وقتی اومد تو کلاس همه شروع کردن که استاد حالا باید شیرینی بدین... استادم گفت : من رو حرفم هستم ... اما یه پیشنهاد میدم...بین شیرینی و 5/0 نمره یکیشو انتخاب کنین...! ماهم راضیش کردیم عوض شیرینی به هرکدوممون امتحان پایان ترم 1 نمره بده...! "به افتخــــــــــــار همه ی استادای باحال دوست داشتنی هوووووووورااااااااااااا" 18 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۲ هفته پیش قزوین بارون و تگرگِ به شدت فجیعی زد...اصن اسمون اعصاب اینا نداشت دوستم ماشینشو پارک کرده بود بیرون یونی...خاک بود که به خاطر بارون گل شده بود سمت چپ و راستش ماشین بود..پشت ماشین هم سپر به سپر یکی چسبونده بود اصن یه وضی بود این دوستِ من اوومد بک بگیره...هرکاری میکرد جا نداشت عقب تر بیاد....دیگه میلیمتری رد کرد نزدیکِ ماشین پشتیه که شد دیدم یه ورِ ماشین رفت بالا!!!!! دیدم روو پراید پشت سریه سواریم کلا من----> میخوای دیگه گاز ندییی؟رفتیم روو پرایدِ دیگه دوستام--->:ws28: پرایدِ 26 لینک به دیدگاه
fahimeh.gh 65 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۲ ما یک استاد کاملا جدی(تریپ جذبه) داشتیم که همیشه از خودش تعریف میکرد،یکبار سر کلاس که جلسه آخر محسوب می شد شروع کرد به خاطره تعریف کردن(در کمال تعجب همه ی بچه ها)،خلاصه بقدری خاطره اش بی مزه و مزخرف بود که نگو، خودش شروع کرد به خندیدن ما هم به بی مزگی اش کلی خندیدیم خلاصه همه به این نتیجه رسیدیم که همون بهتر تو این 2 ترمی که باهاش درس داشتیم هیچوقت خاطره تعریف نکرد 14 1 لینک به دیدگاه
Mahsa.Gha 6571 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۹۲ بهترین دوران دانشجویی ام دوران خوابگاه بود... اتفاقا همین چن روز پیش تمام عکسای اون دورانو از آرشیوم کشیدم بیرون و کلی حال کردم. یه استادی داشتیم بهمون تری دی درس میداد. خیلی جوون بود و از اونجایی که دانشگاه ما دخترونه بود ، مسئولاش واسه ورود اساتید پسر خیلی حساس بودن . این بنده خدا اون اولاش که وارد دانشگاه شده بود قیافه بچه گونه ای داشت و موقع ورود به دانشگاه اجازه ورود بهش نداده بودن و گفته بودن اینجا دانشگاه دخترونه اس و.... خلاصه بنده خدا هر چی هم گفته بود بابا من استادم حراست باور نکرده بود ... آخرش مدیر گروهمون باهاش تماس گرفتن تا به این بیچاره اجازه دادن تا وارد یونی بشه. یعنی دانشگاه ما همچین دانشگاهی بود!!! 14 لینک به دیدگاه
Mahsa.Gha 6571 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۹۲ یه روز هم امتحان سازه های نو داشتیم که استاد اون درسمون هم خیلی باحال بود و کم سن ولی مخی بود واسه خودش... از اونجا که درسش اختیاری بود این بنده خدا یه سری سوال بهمون قبل امتحان داده بود که از همونا 20 تاشو قراربود سرامتحان بده... ولی خدائیش هم سوالاش سخت بود . خلاصه سر جلسه گفت نیم ساعت واسه امتحان وقت دارید از اونجایی که مسولا باهاش لج بودن گفتن آخه امتحان هم نیم ساعت میشه باید حداقل 2 ساعت زمان امتحان باشه ... آقا اینم 2 ساعت زمان داد واسه امتحان به لج تمام مسولا هر کی سوال میپرسید ازش جواب سوالو بهش میگفت ... مایه حالی کردیم سر اون جلسهههههههههه... 13 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۲ چند وقت پیش با دوستم رفته بودیم دانشگاه رو تحقیقمون کار کنیم، لپ تاپ و وسیله و هرچی داشتیم تو یکی از کلاسا پخش و پلا کردیم شروع کردیم به کار کردن کلا دو تا ردیف جلو پر شد از وسیله های ما خلاصه یکم کار کردیم گفتیم بریم چایی بخوریم بیایم ادامه کارمون. تا چایی بخوریم و برگردیم 15 مین این حدودا طول کشید. اومدیم بالا دیدیم همونجا یه کلاس تشکیل شده همه بچه هاشم از ردیف سوم نشستن... حالا ما پشت در بال بال میزدیم! وسیله هامونم یکی دو تا نبود که 1لحظه در بزنیم برشون داریم که! خلاصه دل و زدیم به دریا سرمونو انداختیم پایین و رفتیم تو، 1ساعت داشتیم وسیله جمع میکردیم! استاده ام احساس میکنم زیر لب فحشمون میداد بی ادب! تازه آخرشم یسری کاغذای دوستم جا موند، خانومی کردیم دوباره نرفتیم تو کلاس برش داریم 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده