رفتن به مطلب

کار خوب


هوتن

ارسال های توصیه شده

دوستان عزیز انجمن
:icon_gol:

همیشه میگن اگه کار خوبی کردین نگین تا ریا نشه

  • ولی بیاین اینجا با این هدف که این کارها الگویی بشه برای خودمون و از هم دیگه درس بگیریم از کارهای خوبمون بگیم

 

  • فقط خواهشم اینه که کارهایی رو بگید که موضوع خوبی داشته باشه

نه اینکه مثلا 20 تومن انداختم صندوق صدقات

  • حتی اگه کار خوبی از دیگران هم سراغ دارید بگید

تورو خدا فقط اسپم نکنید
  • Like 36
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 58
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سال 86 بود که یه مغازه کتاب فروشی داشتم تو شیراز فقط کتابای خارجی میوردم مغازه تو یه پاساژ بود

یه روز سرد پاییزی یه پسر ریزه میزه ای اومد در مغازه لباس خوبی نداشت بهش میخورد کلاس دوم- سوم ابتدایی باشه با چشمای درشت قهو ای و یه جفت کتونی کهنه قیافه ش جلو چشممه هنوز

اومده بود گدایی بهش گفتم پسرم اسمت چیه گفت علی گفتم علی جون مدرسه میری گفت اره کلاس پنجمم گفتم چرا اینکارو میکنی سرشو انداخت پایین و گفت بابام معتاده پول نداره من بچه بزرگ خونه ام بعد مدرسه میام یه پولی در میارم برای مادرم از اون گدا حرفه ایا نبود پرسیدم درس ات خوبه گفت اره نمره هام همه 20 و 19 هست گفتم افرین

یهو یه فکری تو سرم جرقه زد

گفتم علی چرا کار نمیکنی؟ گفت چی کار کنم؟ کو کار ؟

گفتم شبی چقدر در میاری؟

گفت شبی 2 هزار تومن بعضی وقتا 5 تومن یه با هم 7 تومن کاسب شدم

گفتم بیا یه کاری کن من شبی 3 تومن بهت میدم بیا شبی 3 ساعت وایسا دم پاساژ این تراکت ها رو بده به مردمی که رد میشن و اونم قبول کرد

هر شب میومد خیلی سخت کوش بود با اون قیافه جذابش به همه تراکت میداد و برای کاسبی ما هم خوب شده بود

شبایی که فروش بیشتر بود بهش بیشتر میدادم

براش یه دست لباس خوب خریدم سردش نشه و یه کلاه قشنگ

همیشه وسط کارش هم که میشد میومد تراکت ببره بهش پول میدادم دوتا شیرموز بخره بیاره باهم میخوردیم

کم کم بقیه مغازه ها هم اومدن پهش تراکت دادن حالا علی ما شبی 10 هزار تومن کاسب بود بقیه کاسبها هم هر کسی فراخور خودش براش یه چیزی میخرید

علی کوچولو ما لباس نو و کفش نو داشت و مهمتر از همه عزت داشت کار داشت

تا اینکه یه روز نگهبان پاساژ به من گفت که شاگرد نوجوون یکی از مغازه ها تو کار این علی اقای ماست و میخواد اغفالش کنه و بهش تجاوز کنه

باورم نمیشد رفتم زاغ سیاهشو چوب زدم دیدم بعله هر جا علی میره اینم میره و اذیتش میکنه

رفتم پایین چنان سیلی تو گوش پسره زدم که یکی از من خورد یکی از دیوار گفتم علی ما هر جا بود از 2 متریش نزدیکتر شدی پوستت کنده س

یه مدت خوب بود دوباره چشم منو دور دیده بود شروع کرده بود رفتم سراغش و ادبش کردم دیگه جرات نداشت کسی به علی کوچولوی ما چپ نگاه کنه

همین

 

اینو نگفتم که از خودم تعریف کنم فقط برای اینکه دوستان اگه کار خوبی انجام دادن بگن گفتم خودم شروع کنم تا بقیه هم همکاری کنن

  • Like 26
لینک به دیدگاه

اقا من بدم

خیلی هم بدم

تنها چیزی که میدونم وفکر میکنم خوبه اینه که نمیزارم هیچوقت کسایی که میشناسم مایوس باشن ویاس رو افکارشون بشینه

من خودم به این اعتقاد دارم که اگه حتی یک درصد احتمال وقوع اتفاقی وجودداره باید برای موفقیت روش قمارکنی وگرنه زندگی کرخت ویکنواخت میشه

  • Like 23
لینک به دیدگاه

من سعی میکنم کسی رو مسخره نکنم...اگه کسی هم مسخره بکنن یا غیبتشو بهش تذکر میدم!!!شاید تنها کار خوبم همین باشه.:icon_redface:همه هم میدونن من اینجوریم .. برا همین بعضی وقتا نمیرم پیش دوستام و اونا هم میدونن چرا و باید تنها باشم تا غیبتاشونو یه دل سیر بکنن بعد برم پیششون!!!.:ws44::ws44:

  • Like 19
لینک به دیدگاه

چه تاپيك خوب و پر محتوايي

ممنون هوتن جان...

نمي دوم چرا چيزي به ذهنم نمي اد كه اينجا بگم...

فعلا از برادرم مي گم سال 83 كه مكه رفته بود توي يكي از اين روزا توي گرماي شديد عربستان وقتي كه از نماز ظهر داره بر مي گرده يك زن ايراني رو مي بينه كه راهش رو گم كرده اونجا هم به علت بعضي چيزا هميشه بهمون مي گفتن كه اگه راه رو گم كردين از ايراني كم بگيرين نه عرب...

خب اين خانوم مانسال برادر منو ساعتها پاي پياده توي محله ها مدينه مي چرخونه تا به يادش مي اد كه هتلشون كجا بوده.اين خانوم رو كه مي رسونه بعد به شخص نيازمندي بر مي خوره كه احساس مي كنه واعا مستحقه و هر چه دلار توي جيبش بوده شاد حدود 200-300 دلار رو به اون شخص مي ده و مجبور مي شه پاي پياده تا هتل بياد حتي فكر كردنش هم دردآوره كه مسافت زيادي رو پاي پياده توي اون گرما بياي ...

  • Like 14
لینک به دیدگاه

من یه بار خیلی دستم بند بود شدید ا فقط بیستمن میخواستم یه تلفون بزنم اما 20 تومن انداختم صندوق صدقات ...

در کل کمک کردن خوبه حتی به دشمنت

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دوستان بهتره حرمت خودشونو حفظ کنن

هر بی تناسبی موجب خنده نمیشه!!!

 

ممنون از هوتن عزیز به خاطر تاپیک خوبش53.gif

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من خیلی فکر کردم... یعنی از همون اول که هوتن این تاپیک رو زده بود دارم فکر میکنم... ولی هیچی یادم نمیاد... کلا انگار من تا حالا به کسی کمک نکردم... خیلی بره خودم متاسف شدم... :shame:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

بچه که بودیم داشتیم تو حیاط بازی می کردیم پسر داییم بیلچه کوچکی تو باغچه بود رو پیرتاب کرد بالا من و خواهرم هم کنار هم نشته بودیم بیلچه یک راست داشت میومد سمت سر خواهرم او هم حواسش نبود اینقد سریع بود که نمی تونستم با دستام مسیرشو منحرف کنم سرمو تو مسیرش قرار دادم پیشونیم و تکه ای از ابروم رفت...اون قسمت ابروم هیچ وقت دیگه مو در نیاورد تا الان 8 سالم بود اون موقعه الان خواهرم با پسر داییم ازدواج کرده اند ...اما اون کارم ...بی خیال ..

شما هم پیش اومد حتمی درنگ نکنید .

  • Like 15
لینک به دیدگاه

من دیروز داشتم میرفتم یهو دیدم زیر پام یه مورچه هست که دارم لهش میکنم زودی پامو کشیدم اینور که باعث شد د جوری پیچ بخوره الانم درد داره

عوضش کلی خوشحال شدم که نکشتمش!!!!

ولی بعدش حالم گرفته شد

چون به موضوع مهمی رسیده بودم:

آیا این کار من لطفی بود در حق مورچه؟.....آیا من نسبت یه کشتن اون حق دارم فقط به خاطر این که از اون بزرگترم؟.....آیا اگه له میکردم ازم بازخواست میشد؟

آیا این کار من اجری دارد؟

آیا اون مورد ظلم واقع نشده که کوچیکتر ازمنه؟.....آیا سرنوشت این بود که من اونو له نکنم یا من به اختیار خود اونو له نکردم شرمنده رفقا چرت و پرت گفتمloosingitsm.gif

  • Like 11
لینک به دیدگاه

با چند نفر هم اتاق بودم که هر روز نماز می خوندند حال یا از روی عادت یا بخاطر رو در بایستی ..دعا می کردند اینقد رو مخشون کار کردم ..اینقد نصیحتشون کردم که بعد از چند ماه کم کم همشون نماز و ترک کردند ...باور کن این جور مواقع لذت نخوندنش به خوندنش می ارزه ..اینم نوعی کمکه مگه نه ؟

  • Like 6
لینک به دیدگاه
سال 86 بود که یه مغازه کتاب فروشی داشتم تو شیراز فقط کتابای خارجی میوردم مغازه تو یه پاساژ بود

یه روز سرد پاییزی یه پسر ریزه میزه ای اومد در مغازه لباس خوبی نداشت بهش میخورد کلاس دوم- سوم ابتدایی باشه با چشمای درشت قهو ای و یه جفت کتونی کهنه قیافه ش جلو چشممه هنوز

اومده بود گدایی بهش گفتم پسرم اسمت چیه گفت علی گفتم علی جون مدرسه میری گفت اره کلاس پنجمم گفتم چرا اینکارو میکنی سرشو انداخت پایین و گفت بابام معتاده پول نداره من بچه بزرگ خونه ام بعد مدرسه میام یه پولی در میارم برای مادرم از اون گدا حرفه ایا نبود پرسیدم درس ات خوبه گفت اره نمره هام همه 20 و 19 هست گفتم افرین

یهو یه فکری تو سرم جرقه زد

گفتم علی چرا کار نمیکنی؟ گفت چی کار کنم؟ کو کار ؟

گفتم شبی چقدر در میاری؟

گفت شبی 2 هزار تومن بعضی وقتا 5 تومن یه با هم 7 تومن کاسب شدم

گفتم بیا یه کاری کن من شبی 3 تومن بهت میدم بیا شبی 3 ساعت وایسا دم پاساژ این تراکت ها رو بده به مردمی که رد میشن و اونم قبول کرد

هر شب میومد خیلی سخت کوش بود با اون قیافه جذابش به همه تراکت میداد و برای کاسبی ما هم خوب شده بود

شبایی که فروش بیشتر بود بهش بیشتر میدادم

براش یه دست لباس خوب خریدم سردش نشه و یه کلاه قشنگ

همیشه وسط کارش هم که میشد میومد تراکت ببره بهش پول میدادم دوتا شیرموز بخره بیاره باهم میخوردیم

کم کم بقیه مغازه ها هم اومدن پهش تراکت دادن حالا علی ما شبی 10 هزار تومن کاسب بود بقیه کاسبها هم هر کسی فراخور خودش براش یه چیزی میخرید

علی کوچولو ما لباس نو و کفش نو داشت و مهمتر از همه عزت داشت کار داشت

تا اینکه یه روز نگهبان پاساژ به من گفت که شاگرد نوجوون یکی از مغازه ها تو کار این علی اقای ماست و میخواد اغفالش کنه و بهش تجاوز کنه

باورم نمیشد رفتم زاغ سیاهشو چوب زدم دیدم بعله هر جا علی میره اینم میره و اذیتش میکنه

رفتم پایین چنان سیلی تو گوش پسره زدم که یکی از من خورد یکی از دیوار گفتم علی ما هر جا بود از 2 متریش نزدیکتر شدی پوستت کنده س

یه مدت خوب بود دوباره چشم منو دور دیده بود شروع کرده بود رفتم سراغش و ادبش کردم دیگه جرات نداشت کسی به علی کوچولوی ما چپ نگاه کنه

همین

 

اینو نگفتم که از خودم تعریف کنم فقط برای اینکه دوستان اگه کار خوبی انجام دادن بگن گفتم خودم شروع کنم تا بقیه هم همکاری کنن

 

:ws44:

الان علی کوچولو در چه وضعیه ؟ خبر دارید ؟ :icon_redface:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
:ws44:

الان علی کوچولو در چه وضعیه ؟ خبر دارید ؟ :icon_redface:

 

 

فک کنم زانوی غم بغل گرفته ..می دنی اخه این روزا اکثر پسرا مشکل ازدواج دارند کاش به جای این همه پول که می رند تو. شکم عربای عربستانی میریزند 100 تا حاجی جمع میشدند یه کارخونه ای شرکتی چیزی میزدند کمکی می شد برای امثال علی کچلو ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
:ws44:

الان علی کوچولو در چه وضعیه ؟ خبر دارید ؟ :icon_redface:

 

نه من دوساله که شیراز نیستم ولی یاد گرفته بود کاسبیو مطمئنم اگه به انحراف کشیده نشه در اینده مرد بزرگی میشه

شما هم یه خاطره بگید:ws37:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
نه من دوساله که شیراز نیستم ولی یاد گرفته بود کاسبیو مطمئنم اگه به انحراف کشیده نشه در اینده مرد بزرگی میشه

شما هم یه خاطره بگید:ws37:

 

 

نمیدونم عاقبت علی کوچولو و امثال اون چی میشه !:ws44:

چیزی یادم نمیاد , شاید هم کاری نکردم تا یادم بیاد:ws44:

فقط یکی که الان یادمه , اواخر اسفند بود مطلع شدم که یه موسسسه خیریه که از بچه های بی سرپرست حمایت میکنه برای خرید لباس عیدبچه ها به پول احتیاج داره , من یه مقداری پول داشتم که یه نقشه هایی واسش کشیده بودم اما ترجیح دادم به حساب موسسسه واریز کنم .

  • Like 8
لینک به دیدگاه

کار خوب...

راستش برای دیگران نه...هیچ کار خوبی نکردما...چه بد:shame:

ولی خودم،همیشه در حال مواخذه خودم هستم،همیشه سعی می کنم بهترینی باشم که می تونم،بهترین رفتاری که یه انسان باید از خودش تو هر شرایطی نشون بده(که البته ادعای مسخره ایه اگه بگم کاملا تو این امر موفق بودم!)

اما کار خوب...:shame:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

کاری که من بعنوان احسان دارم اینه که تو کانون و انجمن کمک به ایتام و تو مرکز نگهداری ایتام میرم و به بچه ها کمک میکنم. (یه جور مشاوره) بزرگتر هم که میشن , همیشه تو کلاسهایی که براشون میذارم شرکت میکنند. طرح های رفاهی خوبی هم برای این نوع موسسات مینویسم و تشویقشون میکنم که اجرا کنند. تو انجمن حمایت از زندانیان هم برای خانواده زندانیان مشاوره میدم تا بچه هاشون بدرستی رشد بکنند و در غیاب سرپرست خانواده دچار انحراف نشن.

در ضمن تو کلاسهای تدریس از دانشجو هایی که بضاعت مالی خوبی ندارند حق التدریس نمیگیرم.

برگ سبزی تحفه درویش

  • Like 11
لینک به دیدگاه

منم یه کاریی کردم و یه کاریی در دست اقدام داشتم اما نمی خوام بگم چون هیچی نیستن فقط واسه اینه که یه جورایی وجدانمو اروم کنم که آره مثلا منم ادم خوبی هستم

کاش داداشی می گفتی از بدیهایی که درحق دیگرون کردیم و در اوج لذت احساس برتری و زرنگی می کردیم بگید:icon_razz:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
با چند نفر هم اتاق بودم که هر روز نماز می خوندند حال یا از روی عادت یا بخاطر رو در بایستی ..دعا می کردند اینقد رو مخشون کار کردم ..اینقد نصیحتشون کردم که بعد از چند ماه کم کم همشون نماز و ترک کردند ...باور کن این جور مواقع لذت نخوندنش به خوندنش می ارزه ..اینم نوعی کمکه مگه نه ؟

 

درود بر شما

درود بر شما:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...