roozbeh ameri 8439 ارسال شده در 19 مهر، 2015 سلام دوستان اهل شعر و غزل این تاپیک فقط برای گذاشتن غزل معاصر هستش 1-تا اونجایی که میتونید سعی کنید نقل قول نگیرید 2-خواهشا غزلی که میزارید معاصر باشه 3-ذکر نام شاعر اجباریه حتما بنویسید 4-اگه غزلی رو کپی پیست میکنید ویرایش کنید 5-محدودیت موضوعی هم نداریم 6-هر روز فقط یک غزل بزارید لطفا و من الله توفیق 36
roozbeh ameri 8439 مالک ارسال شده در 19 مهر، 2015 آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی آرامش پس از شب توفان من تویی حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح زیباترین بهانه ایمان من تویی احساسهایی از متفاوت میان ماست آباد از توام من و ، ویران من تویی آسان نبود گرد همه شهر گشتنم آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز در سینه من ، آتش پنهان من تویی هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم رمز طلسم بسته چشمان من تویی هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است تنهای من ! نهایت عرفان من تویی سهیل محمودی 22
?., 1265 ارسال شده در 19 مهر، 2015 خدا از چشمهایتآیهای بهتر نیاورده هنوز از کارچشمانت کسی سر در نیاورده تقاص چشمخونبارت، هراس چشم خونریزت "دمار ازمن بر آوردهست و کامم بر نیاورده" "بهزیورها بیارایند وقتی خوبرویان را" خدا زیبا تر اززیباییات زیور نیاورده چه سهل و ممتنعبرداشتی ابروت را، سعدی- خودش را کُشتهو بیتی چنین محشر نیاورده پریشان کرده هرروز مرا یلدای گیسویش اگر چه این بلارا هیچ شب بر سر نیاورده بهمن صباغ زاده 15
?., 1265 ارسال شده در 19 مهر، 2015 مــــرگ من روزی فـــرا خـــواهـــد رسـید در بهـــــاری روشـــــن از امــواج نــــــــور در زمـستــــــــان غبــــــــار آلــــــود ودور یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شـــــــور مرگ من روزی فــــرا خــواهــــدرســــید روزی از ایـــن تلـــخ و شــــیرین روزهـــــا ناگهــــان خـــوابی مـــرا خـــواهــــدربود من تهی خــــواهـــــم شد از فریــــاد درد خـاک می خوانـــد مرا هر دم بهخویـــش می رســند از ره کـــه در خــــاکم نهــــند آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب گــــل بــــه روی گـــــور غمنــــاکم نهـــند بعد من ، نـــــاگه به یک ســـــو میروند پـــرده هــــــای تیــــره ی دنیــــــــای من چشمهـــــای ناشنـــــاسی میخـــــزند روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای مــــــن در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا مینهــــد بعد من ، بــــا یـــــاد مــــن بیگــــــانه ای روح من چــــون بــادبــانقـــــــــایـقـــــی در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شـــــود چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامــــهای خیره می مــــاند بــــه چشــم راه هــــــا لیـک دیگــــر پیکـــــر ســـــــردمــــــــــرا می فشــــــــارد خـــــاک دامنگیر خــــاک بی تــــو ، دور از ضربه هـــــای قلـــبتو قلب من می پوســد آنجــــــا زیـــر خــاک بعــــد هـــــا نــــــام مــرا بــــــاران وبــاد نــــــرم می شـــویند از رخســــار سـنـگ گور مـــن گمنــــــام می مــــــــاند بـهراه فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننـــــگ فروغ فرخزاد 16
Adel00 5292 ارسال شده در 19 مهر، 2015 مرگ قو شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد گروهی برآنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم ، که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد چو روزی ز آغوش دریا بر آمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد تو دریای من بودی آغوش وا کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد مهدی حمیدی شیرازی حبیب هم خونده 16
?., 1265 ارسال شده در 19 مهر، 2015 بازدلتنگ توام میل بیابان دارم امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم كوه آتش به دلم هیچ، كسی میداند كه من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟! آه، بیدار كن از خواب گران دریا را كه من آشفتهام امشب سر طوفان دارم رفتهای میرسد از راه، غمت دور و دراز بی تو با این دل بیحوصله مهمان دارم تو گل و سبزهای و بوی بهاران داری من خسته همۀ سال زمستان دارم سر من را به خدا شانۀتان مختصر است دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم... شاعر:راضیهرجایی 13
masi eng 47044 ارسال شده در 19 مهر، 2015 [h=5]خونین جگرم بگذر و بگذار بگریم خالی نشود سینـه ، مگر زار بگریم از درد ، چنانم کـه تسلّی نشود دل صـد بار اگر گویم و صـد بار بگریم نالیدن من درغم روی تو عجب نیست دستم نرسد بر تو و ناچار بگریم در خلوت وصلت دگران صدر نشینند ظلم است که من در پس دیوار بگریم عمری غم عشق تو نهان داشتم ، اما امروز چنانم کـه : در انـظار بگریم من طاقت مهجوری ازین بیش ندارم وقت است که : درحسرت دلدار بگریم جانم به لب است از غم جانان، بگذارید بسیار کنم نالـه و بسیار بگریم « نظمی» مگر امروز به رحم آورم او را رفتم بـه حریم حرم یـار بگریم ! علی نظمی تبریزی[/h] 15
helma.b 3345 ارسال شده در 19 مهر، 2015 خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها تپش تبزدۀ نبض مرا میفهمید... آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید منکه حتی پی پژواک خودم میگردم آخرین زمزمهام را همه شهر شنید... محمدعلی بهمنی 16
?., 1265 ارسال شده در 19 مهر، 2015 گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند تا بریزی دردهایت را درونِ دایره جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند! زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند! پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند! آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند امید صباغ نو 11
Mohammad-Ali 9730 ارسال شده در 20 مهر، 2015 شراب سینه ی تنگ غروب یعنی تو و هر چه هست در این چارچوب یعنی تو بهانه داده به دستم دوگونه ی سیبت ! دعای حاجت اغفر ذنوب یعنی تو برقص تا که برقصد به عشق تو امواج نشاط مردم اهل جنوب یعنی تو قسم به صبح و به مشق قلم که خواهد گفت به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو دمیده از نفست یا محول الاحوال یقین شده است بهار قلوب یعنی تو , زبان قاصر هر سنگ و چوب یعنی من دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو سید مهدی نژاد هاشمی 13
helma.b 3345 ارسال شده در 20 مهر، 2015 مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم همین خوش است همین حال خواب و بیداری همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می معاشران بفشارید پنبه در گوشم شبیه بار امانت که بار سنگینی است سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم .... سعید بیابانکی 10
.sOuDeH. 16059 ارسال شده در 20 مهر، 2015 چقدر شعرهای زیبایی..بـــــــه بــــــــه ============================ سالها عاشق یک شخص مَجازی، سخت است درخیالات خودت قصربسازی، سخت است مثل این است که کودک شده باشی آن وقت هی تورا بازنگیرند به بازی، سخت است اینکه دنبال کنی سایه مجهولی را تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است این که یک عمر بدون تو قدم بردارم بین دروازه سعدی ونمازی، سخت است گاه جغرافیِ چشمان تو خیلی ساده است گاه اثبات تو ازراه ریاضی، سخت است زیر پیراهن گل مخملی ات پیچیده است عطرنارنج،ولی دست درازی سخت است - عبدالحسین انصاری - 11
itgirl70 545 ارسال شده در 20 مهر، 2015 دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به بادها می داد و دستهای سپیدش را به آب می بخشید دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را - نثار من می کرد دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال و در جنوب ترین جنوب همیشه در همه جا - آه با که بتوان گفت که بود با من و - پیوسته نیز بی من بود و کار من ز فراقش فغان و شیون بود کسی که بی من ماند کسی که بی من نیست کسی ... -دگر کافی ست "حمید مصدق" 9
.sOuDeH. 16059 ارسال شده در 20 مهر، 2015 ای هر سخنت قطره ی بارانِ بهاری باید که بر این تشنه ی بی تاب بباری من معدن حرفم، پُرم از شعر و تغزّل امّا تو عزیزم به خدا حرف نداری سیب است و انار است و عسل هست و شِکر نیز واجب شده بر خوان لبت شکرگزاری! تو قصّه ی "شیرینیُ" و من شاعر "مجنون" این گونه بعید است به من دل بِسِپاری! سیگار و غزل چاره ی بی حوصلگی هاست یک شعر بمان پیشم اگر حوصله داری - مصطفی الوندی - 10
roozbeh ameri 8439 مالک ارسال شده در 20 مهر، 2015 یکی از اثار بی نظیر استاد حسین منزوی هم از نظر تکنیک شعر و هم احساسی گونه بودن که خوندنش تکراری نمیشه امید وارم لذت ببرید زن جوان غزلی باردیف " آمد " بود که بر صحیفه تقدیر من مسود بود زنی که مثل غزلهـــای عاشقانه ی من به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود مرا زقید زمان و مکان رهـــا می کرد اگرچه خود به زمان و مکان مقید بود به جلوه وجذبه درضیافت غزلم میان آمده و رفتگان سرآمد بود زنی که آمدنش مثل " آ " ی آمدنش رهایی نفس از حبس های ممتد بود بــه جمله دل من مسندالیه " آن زن " ..و "است" رابطه و"با شکوه"مسند بود زن جوان نه همین فرصت جوانی من کـــه از جوانــی من رخصت مجدد بود میان جامه عریانی از تکلف خود خلوص منتزع وخلسه مجرد بود دوچشم داشت -دوسبز آبی بلاتکلیف کــــه بر دوراهــــی دریاچمن مردد بود به خنده گفت :ولی هیچ خوب،مطلق نیست زنــــی کـــه آمدنش خــــوب و رفتنش بد بود 9
Sepandarmaz 1327 ارسال شده در 20 مهر، 2015 گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد زنده یاد نجمه زارع 9
Yamna 1 17420 ارسال شده در 20 مهر، 2015 گفتند از شراب تو میخانهها به همخُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند اسطورههای خفته در افسانهها به هم هر خانهای مناره اللهاکبر است اینگونه میرسند همه خانهها به هم وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنیست دل دادن دوباره پروانهها به هم چون دانههای رشته تسبیح با همیم در هم تنیده سلسله دانهها به هم اعجاز بینظیر تو عشق است و عشق تو ما را رسانده از دل ویرانهها به هم... رضا نیکوکار 9
Yamna 1 17420 ارسال شده در 20 مهر، 2015 بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلدره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد از چه می خواهی بدانی؟ هیچیک از ما نماند دشمن از هر سو نمایان ما و لشکر نابلد از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد مشتهامان را گره کردیم اما ای دریغ مشتی از ما سست پیمان مشت دیگر نابلد! گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد نامه ها بستیم بر پاشان دریغ از یک جواب باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد حسین جنّتی 8
Yamna 1 17420 ارسال شده در 20 مهر، 2015 تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشی آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ای باد سبکسار مرا بگذر و بگذار هشدار که آرامش ما را نخراشی هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم اندوه بزرگی است چه باشی...چه نباشی... علیرضا بدیع 8
ENG.SAHAND 31645 ارسال شده در 20 مهر، 2015 وای به حال دگران از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیده کوته نظران دل چون آینه اهل صفا می شکنند که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران شهریارا غم آوارگی و دربدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران شعری از استاد محمدحسین شهریار 7
ارسال های توصیه شده