رفتن به مطلب

آرزوهای بچگیتون چی بودش؟؟


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

چندسال پیش توی یه کارگاهی کار میکردم بعد موقع نهار که میشد ومیخواستیم غذا بخوریم یه گربه سمجی بود هی پیداش میشد ومیو میو میکرد ورو اعصاب راه میرفت

یه بار برا اینکه درسی بهش بدم گرفتمش ویه دونه از این قوطیهای کنسرو خالی رو محکم بستم به دمش

بعد با جارو یه ربعی دنبالش کردم

اونقدر خندیده بودم سه روز شیکمم درد میکرد

تا دوروز این قوطیه از دم گربهه کنده نشده بود مثل این دیوونه ها هی به خودش میپیچید

دیگه از اون روز نیومد سراغ کارگاه ما

دی:

  • Like 3
  • پاسخ 231
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در
چندسال پیش توی یه کارگاهی کار میکردم بعد موقع نهار که میشد ومیخواستیم غذا بخوریم یه گربه سمجی بود هی پیداش میشد ومیو میو میکرد ورو اعصاب راه میرفت

یه بار برا اینکه درسی بهش بدم گرفتمش ویه دونه از این قوطیهای کنسرو خالی رو محکم بستم به دمش

بعد با جارو یه ربعی دنبالش کردم

اونقدر خندیده بودم سه روز شیکمم درد میکرد

تا دوروز این قوطیه از دم گربهه کنده نشده بود مثل این دیوونه ها هی به خودش میپیچید

دیگه از اون روز نیومد سراغ کارگاه ما

دی:

 

تو چقد بی رحم بودی . . .! :banel_smiley_52::w00:

  • Like 2
ارسال شده در
تو چقد بی رحم بودی . . .! :banel_smiley_52::w00:

 

خب کسی کاری به کارم نداشته باشه حضور منو حس نمیکنه ولی اگه اذیتم کنه

باید بره یه فاتحه خون برا خودش استخدام کنه

این گربه ناز وملوس هم مشمول همین قانون شده بود

دی:

ارسال شده در
من بچه بودم ، به جز خانم دکتر شدن هیچ هدف دیگه ای نداشتم .:ws21:

طوری بود که همه خانم دکتر صدام میزدن .... :ws3:

یه جوریای مثه من....آمپولم میزدی دیگه!!!:persiana__hahaha:

من عشقه آمپول بودم!!:pichak:

سیندی تو هم شری بودی واسه خودتا

جای من خالی تو بچگی میدیدمت یه بازی حسابی میکردیم

 

من همیشه میرفتم تفنگ بازی با پسرا بعد دخترا داشتن اونور خاله بازی میکردن میومدم پیششون میوفتادم میگفتم من زخمی شدم

اونا هم پرستارم میشدن همه چیزاشونو میدادن من میخوردم و میرفتم

 

اووووووووووووف آره یادم نمیره چقد با پسرا کارت بازی میکردم...برادرم5سال از من بزرگتره اون همیشه از دوستاش کلی کارت می برد ولی من میرفتم بازی میکردم همه رو به فنا میدادم!!!:persiana__hahaha:

1 دانشمند شدن

2 یه نفر رو بکشم البته الان دیگه نمی خوام بکشمش

3 پولدار شدن

 

کسیو بکشی؟؟ :banel_smiley_52:

میشه منم بازی بدین من همیشه دوس داشتم نی نی لوسه مامانم بشم:icon_redface:

هنوزم عروسک دالم و باهاشون حرف میزنم :shad:

اوخییییییییییییی:ws47:

  • Like 1
ارسال شده در
من بچه که بودم عشق خوردنی و هله هوله بودم واسه همینم همیشه دوست داشتم یه باغ پر از خوراکی ها جور واجور ببهه همراه عروسک های خوستل و مامانی داشتم:ws3:

من پاستیل و یخمکو که می بینم از هوش میرم!!!:TAEL_SmileyCente:

منم از این تفکرات ابلهانه (دور از جناب شما!) داشتم . . .! :ws28:

خب دیوونه بچه بودیم دیگه!!!:persiana__hahaha:

من هنوز بچه ام

آرزوی الانمو بگم یا وقتی بچه تر بودم رو؟:icon_redface:

 

شما بهتره آرزوهای مربوط به آیندتو بگی!!:persiana__hahaha:

من نوه اول بابا بزرگم بودم( از طرف مادری ) اونم بعد 7 سال پا به گیتی گذاشته بودم خیلی هم عزیز دردونه بودم یادمه بابا بزرگ با ماشینش صبا می اومد منو با خودش میبرد یادمه همیشه منو می نشوند رو پاهاش پشت فرمون بعد دستامو می زاشت رو فرمون بعد خودشم دستاشو میزاشت رو دستام بعد د برو که رفتیم

هرچیم می دیدم باید همون لحظه واسم می خریدن چه بابا مامانم چه بابا بزرگ

لوس ترین و شیطون ترین بچه فامیل بودم :shad::shad::shad::shad:

 

گفتم آرزوی بچگی نه خاطره؟!:ws43:

من که ارزو زیاد داشتم.

کدومشو بگم؟

 

از اون باحالا و خنده داراش بگو!!:ws31:

  • Like 1
ارسال شده در
زندگی دو چیز بهم یاد داد

1- ارزوی مرگ

2- مرگ ارزو

 

:banel_smiley_52:

 

میشه منم از حشره آزاریام بگم بعد آرزوهام...؟!!:hanghead:

من عاشق ذره بین بودم به یه دلیل:روزای آفتابی نور خورشیدو متمرکز میکردم رو مورچه ها و از پیچ و تاب خوردن و مردنشون لذت میبردم:icon_pf (34):

یا میگرفتمشون و مینداختم جلو عنکبوتای کوچولو و مراحل تارپیچی شدنشونو با دقت نگاه میکردم,یا تو کاسه آب غرقشون میکردم:ws44:

آرزو داشتم مثل بچه های شهر آجیلی خونه درختی داشته باشم

آرزو داشتم زیزی گولو بیاد تو قفسه کمد ما زندگی کنه,ممول اینا واقعی باشن،دون دون بمیره؛ژولی پولی دیگه نیاد تو تلویزیون؛از این دوتا خیلی میترسیدم:sigh:

آرزو داشتم سنجد اصلن نره که بخواد برگرده

آرزو داشتم این خانوم مجری تو برنامه کودک دیگه نیاد بامون حرف بزنه؛آخه داداشم بهم گفته بود این میتونه ماهارو ببینه و من هم باورم شده بود؛سختم بود جلو تی وی دراز بکشم:ws47:

آرزو داشتم بابام زود به زود سروش کودکان بخره؛حالیم نمیشد هر 15 روز یه باره و قصور از بابا نیست

فوبیا های دوران خیلی کودکی من-up to 6-:همیشه میترسیدم بیفتم تو حفره سنگ دستشویی؛به هیچ کس هم اینو نگفتم تا از اشتباه درم بیاره که بابا بچه جون تو به این گندگی رد نمیشی ازونجا

و...

برونکا.:banel_smiley_52:شبا کابوسشو می دیدم

جامع بود!!:ws3:

 

:banel_smiley_52:

 

آقا اگه قراره از حشره آزاری بگیم بزارید منم یه اعتراف کنم .

این کاری که براش عذاب وجدان گرفتم برای بقیشون نه زیاد:ws3:

یه بار یه عقرب توی کوچمون داشت می رفت با بچه های کوچه رفتیم و دورش را آتیش زدیم . عقرب بیچاره به هر سمتی که می رفت نمی تونست خودش رو نجات بده آخر سر رفت وسط آتیشا و خودش به خودش نیش زد .:hanghead:

 

:banel_smiley_52: صد رحمت به مننننننننننننننن!!!

ارسال شده در
یه بار بچه که بودیم تومحلمون یکی یه موش از خونشون گرفته بود

اوردنش مثل این اعدامیا نگهش داشتن بعد رو سرش بنزین ریختیم ویه کبریت

بوی کباب همه محله رو ورداشته بود

دی:

 

:banel_smiley_52::banel_smiley_52::banel_smiley_52::banel_smiley_52:

  • Like 1
ارسال شده در
چندسال پیش توی یه کارگاهی کار میکردم بعد موقع نهار که میشد ومیخواستیم غذا بخوریم یه گربه سمجی بود هی پیداش میشد ومیو میو میکرد ورو اعصاب راه میرفت

یه بار برا اینکه درسی بهش بدم گرفتمش ویه دونه از این قوطیهای کنسرو خالی رو محکم بستم به دمش

بعد با جارو یه ربعی دنبالش کردم

اونقدر خندیده بودم سه روز شیکمم درد میکرد

تا دوروز این قوطیه از دم گربهه کنده نشده بود مثل این دیوونه ها هی به خودش میپیچید

دیگه از اون روز نیومد سراغ کارگاه ما

دی:

 

آرزوی بچگیت بود؟:ws52:

  • Like 2
ارسال شده در

یه مورد حشره آزاری دیگه یافت شد....:banel_smiley_4: :banel_smiley_4:

با پسرخاله ام سوسکی که داشت راه میرفتو روش نفت ریختیم آتیشش زدیم مثلا تانک دشمنو منحدم کردیم....:banel_smiley_4: :banel_smiley_4:

  • Like 2
ارسال شده در
یه مورد حشره آزاری دیگه یافت شد....:banel_smiley_4: :banel_smiley_4:

با پسرخاله ام سوسکی که داشت راه میرفتو روش نفت ریختیم آتیشش زدیم مثلا تانک دشمنو منحدم کردیم....:banel_smiley_4: :banel_smiley_4:

 

باباجان گفتم آرزو!!:banel_smiley_4:

  • Like 1
ارسال شده در

سینجرللا

سایتتون فیلـتر شد؟:ws3:

  • Like 1
ارسال شده در
آرزوی بچگیت بود؟:ws52:

 

نه خب دیدمبچه هارفتن رو مد حشره وحیوون ازاری گفتم جامون خالی نباشه

ارزومو که گفتم

ارزو زیاد بود ولی زندگی واقعیتهای تلخه همش

  • Like 1
ارسال شده در

من یادم رفت آرزوم رو بگم آرزو داشتم پسر همسایمون رو بزنمش آخه همیشه به من زور می گفت :hanghead:

  • Like 3
ارسال شده در
سینجرللا

سایتتون فیلـتر شد؟:ws3:

آره لامصب ...ببینیم چیکارش میکنیم!!:pichak29:

من یادم رفت آرزوم رو بگم آرزو داشتم پسر همسایمون رو بزنمش آخه همیشه به من زور می گفت :hanghead:

 

آره منم یه مورده اینجوری داشتم!:ws43:

  • Like 1
ارسال شده در
من یادم رفت آرزوم رو بگم آرزو داشتم پسر همسایمون رو بزنمش آخه همیشه به من زور می گفت :hanghead:

منم دوست داشتم دختر همسایه مونو ماچش کنم اخه خیلی ناز بود

برای همینم موقع قایم موشک بازی من با اون یه تیم میشدیم میرفتیم یه جایی قایم میشدیم منم سفت بخلش میکردم :ws3:

  • Like 5
ارسال شده در
منم دوست داشتم دختر همسایه مونو ماچش کنم اخه خیلی ناز بود

برای همینم موقع قایم موشک بازی من با اون یه تیم میشدیم میرفتیم یه جایی قایم میشدیم منم سفت بخلش میکردم :ws3:

 

اوه اوه ببین دیگه الان که بزرگ شدی چیکارا که نمی کنی!!:ws47:

  • Like 2
ارسال شده در
اوه اوه ببین دیگه الان که بزرگ شدی چیکارا که نمی کنی!!:ws47:

من الان دیگه نمازمو اول وقت میخونم:ws37:

  • Like 2
ارسال شده در
من الان دیگه نمازمو اول وقت میخونم:ws37:

 

بعدش چه موکونی؟؟ :persiana__hahaha:

اون موقعا که فیلم عشقولانه می بینی؟ :persiana__hahaha:

  • Like 2
ارسال شده در
بعدش چه موکونی؟؟ :persiana__hahaha:

اون موقعا که فیلم عشقولانه می بینی؟ :persiana__hahaha:

بعدش دعای فرج میخونم:ws21:

  • Like 3
ارسال شده در
یه بار بچه که بودیم تومحلمون یکی یه موش از خونشون گرفته بود

اوردنش مثل این اعدامیا نگهش داشتن بعد رو سرش بنزین ریختیم ویه کبریت

بوی کباب همه محله رو ورداشته بود

دی:

بیرحم:w00:

ما هم سر موش بلا اوردیم اما نه به این شکل و فرم

ما یه نخ به دمش بستیم این موشه نخ را می گرفت میومد بالا دوباره پرتش می کردیم پایین شده بود مثل این عروسک های خیمه شب بازی:hanghead:

بیرحم:w00:

چندسال پیش توی یه کارگاهی کار میکردم بعد موقع نهار که میشد ومیخواستیم غذا بخوریم یه گربه سمجی بود هی پیداش میشد ومیو میو میکرد ورو اعصاب راه میرفت

یه بار برا اینکه درسی بهش بدم گرفتمش ویه دونه از این قوطیهای کنسرو خالی رو محکم بستم به دمش

بعد با جارو یه ربعی دنبالش کردم

اونقدر خندیده بودم سه روز شیکمم درد میکرد

تا دوروز این قوطیه از دم گربهه کنده نشده بود مثل این دیوونه ها هی به خودش میپیچید

دیگه از اون روز نیومد سراغ کارگاه ما

دی:

بیرحم:w00:

منم دوست داشتم دختر همسایه مونو ماچش کنم اخه خیلی ناز بود

برای همینم موقع قایم موشک بازی من با اون یه تیم میشدیم میرفتیم یه جایی قایم میشدیم منم سفت بخلش میکردم :ws3:

:jawdrop:

  • Like 6

×
×
  • اضافه کردن...