seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۳ داستان کوتاه مردان نامرئی ژاپنی نوشته گراهام گرین مردان نامرئی ژاپنی هشت مرد ژاپنی در رستوران Bentley مشغول خوردن خوراک ماهی ِ شامشان بودند. به جز یکی، باقی آنها عینک به چشم داشت. به ندرت با آن زبان عجیب و غریبشان، با یکدیگر صحبت میکردند؛ ولی همواره لبخند موقری بر لب داشتند و گاهی هم به یکدیگر تعظیم میکردند. دختر زیبایی که در سمتی دیگر، کنار پنجره، نشسته بود گاهی نگاه سرسری به آنها میانداخت، ولی به نظر میرسید مشکلات شخصی او آنقدر جدی بود که به جز خود و همراهش چندان توجهی به کسی نداشت. موهای دختر روشن و لطیف بود. چهرهی زیبایی داشت که ظرافت و شکوه آن، انسان را به یاد آثار دورهی Regency میانداخت. با این وجود آوای خشن او هنگام صحبت، به لحن دخترانی شبیه بود که به تازگی از مدارسی مانند Roedean یا Cheltenham فارغالتحصیل شدهاند. در «انگشت حلقه»ی خود یک خاتَم مردانه انداخته بود و زمانی که من سر میزم، بین آنها و مردان ژاپنی، نشستم دختر از همراهش پرسید:" ببین ما میتونیم هفتهی آینده ازدواج کنیم." "واقعاً؟" همراه دختر که کمی سرگردان به نظر میرسید، گیلاسهایشان را از Chablis پُر کرد و گفت:" آره، فقط مادر...". ادامهی حرفهایش را نشنیدم، چون همان وقت مسنترین مرد از جمع ژاپنیها روی میزشان خم شد، و در حالی که تعظیم میکرد و میخندید کلماتی را بر زبان آورد که به گوش من شبیه بغبغوی کبوترها بود. دیگر ژاپنیها رو به او لبخند میزدند و به حرفهایش گوش میدادند. خودِ من هم نتوانستم به او بیتوجه باشم. مرد جوان ظاهری شبیه به نامزدش داشت برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام میتوانستم تصویر مینیاتوری آن دو را درون قابهایی از چوب صنبور تصور کنم. او باید یکی از افسران جوان نیروی دریایی در زمان Nelson میشد، در روزهایی که کمی ضعف و حساس بودن مانعی در برابر ترفیع رتبه نبود. دختر گفت:" اونها میخواهند یک پیشپرداخت پانصد پوندی بهم بدهند. تازه! برای حق چاپ هم مشتری پیدا کردهاند". آنطور با جدیت صحبت کردنِ دختر در مورد امور مالی من را شگفتزده کرد. از این که او همصنفی من بود هم جا خوردم. به نظر نمیرسید بیشتر از بیست سال داشته باشد. به عقیدهی من شایسهی چیزهای بهتری در زندگی بود. پسر گفت:" ولی عموی من..." " تو که می دونی با اون کنار نمیای. واسه همین، ما باید کاملاً مستقل زندگی کنیم". پسر غُرغُرکنان گفت:" خیالت راحت، مستقل زندگی میکنی". " تجارت شراب به تو نمیاد، میاد؟ من با ناشرم در مورد تو حرف زدم و خُب شانس خوبی وجود داره که... یعنی اگر شروع کنی یه کم مطالعه..." " ولی من رسماً هیچی راجع به کتاب و این چیزا نمیدونم". " کمکت میکنم راه بیفتی". " مادرم میگه نوشتن واسه آدم آب و نون نمیشه". " پانصد پوند به اضافهی نصف درآمد فروش هم آب میشه هم نون". " چه Chablis خوبیه، نه؟" " فکر کنم!" نظرم راجع به اون پسر تغییر کرد— حالا دیگر هیچ شباهتی به Nelson نداشت. محکوم به شکست بود. دختر، که کاملاً بر او غلبه کرده بود، گفت:" میدونی آقای Dwight چی میگه؟" " Dwight کیه؟" " عزیزم تو اصلاً گوش نمیدی، مگه نه؟ ناشرمه! بهم گفت در ده سالِ گذشته «رمانِ اول»ی که اینقدر «دقیق» نوشته شده باشه رو نخونده". " خیلی خوبه". صدای پسر غمگین بود:" خیلی". " فقط ازم خواسته عنوان کار رو تغییر بدم". " جدی؟" " از «رود همشیه جاری» خوشش نمیاد. میخواد اسمشُ بذاره «ماجراهای Chelsea »". " تو چی گفتی؟" " قبول کردم. فکر میکنم آدم سر ِ رمانِ اولش باید سعی کنه ناشرش رو راضی نگه داره. اون هم وقتی که، در واقع، اون داره خرج عروسی ما رو میده؛ قبول نداری؟" " میفهمم چی میگی". مثل آدمهای خوابزده Chablis اش را با چنگال هم میزد— گمانم تا پیش از ازدواج Champagne میخریده است. ژاپنیها که ماهی خود را خورده بودند برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام با انگلیسی دست و پا شکسته ولی مودبانه، از زن میانسالی که داشت سفارش آنها را میگرفت سالاد میوه میخواستند. دختر نگاهی به آنها و بعد به من انداخت، ولی به نظرم فقط آینده را میدید. خیلی دلم میخواست نسبت به آیندهای که داشت بر اساس «رمانِ اول»ی به نام «ماجراهای Chelsea» شکل می گرفت به او هشدار بدهم. در واقع من با نظر مادر پسر موافق بودم. با اینکه حس خوبی نداشت، ولی داشتم فکر میکردم که باید همسن ِ مادر ِ آن دختر باشم. دوست داشتم از دختر بپرسم؛ مطمئنی که ناشرت حقیقت رو به تو میگه؟ ناشرها هم انسان هستند. ممکن است گاهی در مورد تواناییهای جوانی زیبا زیادهروی کنند. فکر میکنی «ماجراهای Chelsea» تا پنج سال دیگر اصلاً خوانده شود؟ آیا خودت رو برای سالها تلاش آماده کردهای؛ «دورههای طولانی شکست به واسطهی خلق آثاری ضعیف»؟ هر سال که میگذرد، نوشتن سادهتر که نمیشود هیچ؛ تحمل تلاشهای شبانهروزی سختتر خواهد شد. توانایی «دقیق» شدن رفتهرفته از دست میره. وقتی به دههی چهل زندگیت رسیدی از روی کارهایی که نوشتی، و نه کارهایی که میخواستی بنویسی، مورد قضاوت قرار میگیری. " میخوام کار بعدیم راجع به St. Tropez باشه". " نمیدونستم اون جا هم بودهای". " نبودهام. نگاه «دقیق» خیلی تعیینکننده است. فکر کردم مثلاً شش ماه اونجا زندگی کنیم". " تا اون موقع دیگه چیزی از پیشپرداخت باقی نمونده". " «پیشپرداخت» فقط پیش پرداخته. من تو پانزده درصد از فروش بالای پنج هزار نسخه و بیست درصد از فروش بالای ده هزار نسخه سهیمم. در ضمن گُلم، کتاب بعدیم رو که تمام کنم یک پیش پرداخت دیگه تو راهه، که اگه «ماجراهای Chelsea» خوب بفروشه، بیشتر از پیشپرداخت قبلی میشه". " اگه نفروشه چی؟" " آقای Dwight میگه میفروشه. حتماً میدونه که میگه". " اگه برم پیش عموم کار کنم، از همون اول بهم ماهی هزار و دویستا میده". " ولی، آخه اون وقت چه طوری میخوای بیای St. Tropez عزیزم؟" " شاید بهتر باشه وقتی برگشتی ازدواج کنیم". دختر با لحنی خشن گفت:" اگه «ماجراهای Chelsea» به اندازهی کافی بفروشه شاید دیگه برنگردم". " آه!" دختر به من و به ژاپنیها نگاه کرد. شرابش را تمام کرد و گفت:" داریم دعوا میکنیم؟" " نه". " برای کتاب بعدیم یک اسم انتخاب کردم— «آبی لاجوردی»". " فکر میکردم لاجوردی همون آبیه". دختر با ناامیدی به نامزدش نگاه کرد و گفت:" تو واقعاً نمیخوای با یک نویسنده ازدواج کنی، میخوای؟" " تو که هنوز نویسنده نشدی". " آقای Dwight میگه من نویسینده به دنیا آمدهام. «دقتِ» من..." " آره، اونُ بهم گفتی. ولی عزیزم، نمیتونی در مورد چیزهایی که نزدیک خودمون هست دقت کنی؟ همینجا تو London". " این کار رو در مورد «ماجراهای Chelsea" انجام دادهام، نمیخوام خودم رو تکرار کنم". مدتی بود که صورتحساب کنارشان، روی میز، افتاده بود. پسر کیف پولش را بیرون آورد تا حساب کند، ولی دختر صورتحساب را از دست او قاپید و گفت:" این شیرینی منه". " برای چی؟" " برای «ماجراهای Chelsea» دیگه. عزیزم تو خیلی مبادی آدابی، ولی یه وقتها... چی بگم، اصلاً حواست جمع نیست". " میخوام حساب کنم... اگه ناراحت نشی..." " نه عزیزم، مهمان منی. و البته آقای Dwight". در نهایت پسر کوتاه آمد. همان وقت دو نفر از ژاپنیها همزمان شروع به حرف زدن کردند برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بعد ناگهان صحبتشان را قطع و به هم تعظیم کردند. من آن دو جوان را مثل دو مینیاتور هماهنگ در کنار هم دیده بودم، ولی در واقع تضاد شدیدی بین آنها موج میزد. زیبایی آن دو تصویر، در یک نیمه با ضعف و در نیمهی دیگر با قدرت همراه بود. نیمهی مقتدری که در وجود دختر تجلی میکرد، به گمان من، قادر بود دهها فرزند را بدون نیاز به داروی بیهوشی به دنیا بیاورد؛ در حالی که نیمهی ضعیف متجلی در وجود پسر، او را به دام اولین چشمان سیاهی میانداخت که در Naples بر سر راهش قرار میگرفت. آیا روزی میرسید که آن دختر انبوهی از کتاب در قفسههای کتابخانهاش داشته باشد؟ لابد آن کتابها هم بدون کمک داروی بیهوشی خلق میشوند. ناخودآگاه داشتم آرزو میکردم که «ماجراهای Chelsea» در فروش شکست بخورد و در نهایت دختر تصمیم بگیرد که به عنوان یک مُدل عکاسی به فعالیتش ادامه دهد، در حالی که پسر در St. James برای خودش در تجارت شراب جایگاه محکمی دست و پا کرده باشد. دلم نمیخواست آن دختر به خانم Humphrey Ward زمان خودش تبدیل شود— هرچند، شاید تا آن روز زنده نباشم. سن و سال زیاد، انسان را از هراسهای بیشمار زندگی رها میکند. نمیدانستم Dwight برای کدام انتشارات کار میکند. میتوانستم خلاصهای را که برای پشت جلد کتاب آن دختر نوشته و «دقت» بالای او را تحسین کرده تصور کنم. اگر باهوش باشد، عکسی از دختر را پشت جلد کتاب چاپ میکند؛ به هر حال منتقدین هم، مانند ناشران، انسان هستند، و البته ظاهر دختر هم شباهتی به خانم Humphrey Ward ندارد. صدای آن دو را، که برای گرفتن کتهایشان به انتهای رستوران رفته بودند، میشنیدم. پسر گفت:" نمیدونم این همه ژاپنی اینجا چه کار میکنن!" " ژاپنی؟ کدوم ژاپنی؟ گاهی اون قدر تو یک دنیای دیگه هستی که به خودم میگم واقعاً قصد نداری با من ازدواج کنی". نویسنده: Graham Greene (چاپ نخست: 1965) برگردان به فارسی: مهرداد شهابی لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده