*--T--* 1699 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ مطلبش یکم قدیمیه ولی به نظرم جالب اوومد . . .! «بغلم کن، من فقط ایدز دارم» این شعار روز جهانی ایدز در سال گذشته بود که اشاره ظریفی به مشکلات عاطفی کودکان مبتلا به ایدز داشت. نهایت غم رو وقتی حس میکنی که یک بچه هفت ساله مبتلا به ایدز میاد با بغض بهت میگه: میشه منو بغل کنی؟ نهایت درد رو زمانی حس میکنی که وقتی اون بچه رو بغل کردی و ازش پرسیدی چرا ناراحته بهت میگه: "امروز میخواستم به خانم معلممون گل بدم برای روز معلم و بغلش کنم مثل بچه های دیگه. ولی معلمم بهم گفت دور بایستم. بهم گفت نباید بغلش کنم. بچه ها همه منو مسخره کردن، هیچکی از اول سال کنار من نمیشینه و با من دوست نمیشه. همه میکن من آلوده ام. میگن من مریضشون میکنم. معلمم هم امروز گفت ممکنه اگه بغلش کنم اونم مریض کنم. مگه شما نگفتی من اگه داروهامو بخورم و اون کارایی که گفتی نکنم هیچکی رو مریض نمیکنم. مگه شما نگفتی من زیاد هم مریض نیستم. مگه شما نگفتی اگه برم مدرسه دوست پیدا میکنم. پس چرا هیچکس با من دوست نمیشه؟ پس چرا مامان دوستم گفت من شاید تا سال دیگه بمیرم؟" اینجاست که دیگه حرفی پیدا نمیکنی که در جواب این همه درد و ناراحتی بگی. فقط میتونی اشک هاتو به زور نگه داری. فقط میتونی اون بچه که حالا داره گریه میکنه رو بغل کنی و براش خیلی ساده توضیح بدی بعضی آدما ممکنه اشتباه کنن. فقط میتونی با اون حرف بزنی از همه آدمای خوب دنیا، میتونی براش از دوست هایی بگی که حتما یک روز پیدا میکنه، میتونی براش از خوبی ها بگی. ولی یه جایی ته ته دلت خودت هم شک میکنی به حرف هات. به اینکه آیا واقعا این بچه توی این جامعه با این طرز فکر یه روزی رو میبینه که همه بی ترس دوستش داشته باشن. و اینجاست که دلت میگیره، و این جاست که مدادرنگی و مدل نقاشی رو میدی که مشغول نقاشی بشه و خودت با سرعت تمام میزنی بیرون از اونجا. میری راه میری توی خیابون و اشک میریزی بی صدا. سعی میکنی خودت رو آروم کنی ولی سخته. اینجاست که آرزو میکنی کاش الان یکی بود که فقط کنارت راه میرفت و دستت رو میگرفت میذاشت حرف بزنی وگریه کنی و بعد که سبک شدی، آرومت میکرد.. چرا اینقدر سنگدل شدیم؟ چرا باید یک معلم با یک بچه هفت ساله این برخورد رو داشته باشه؟ چرا یک بچه هفت ساله باید آرزوش این باشه که یکی بیاد بغلش کنه بی که بترسه ازش. چرا؟ 11 لینک به دیدگاه
*--T--* 1699 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ البته فک کنم شعار 2007 بودا وظیفه ی کپی پیست کردنش با من بود . .! :icon_pf (44): 1 لینک به دیدگاه
abie bicaran 2325 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ چون خیلی خیلی خودخواهیم می ترسیم اگه کمی محبت نثار کسی بکنیم چیزی نصیبمون نشه 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ آخی... دیدن بچه های مریض خیلی درد اوره...و خیلی دردآوره وقتی اونا میپرسن چرا من اینجوری شدم؟چرا من؟؟!!!آدم نمیدونه چی بگه بهشون...:ws44::ws44: 3 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۸۹ مطلبش یکم قدیمیه ولی به نظرم جالب اوومد . . .! «بغلم کن، من فقط ایدز دارم» این شعار روز جهانی ایدز در سال گذشته بود که اشاره ظریفی به مشکلات عاطفی کودکان مبتلا به ایدز داشت. نهایت غم رو وقتی حس میکنی که یک بچه هفت ساله مبتلا به ایدز میاد با بغض بهت میگه: میشه منو بغل کنی؟ نهایت درد رو زمانی حس میکنی که وقتی اون بچه رو بغل کردی و ازش پرسیدی چرا ناراحته بهت میگه: "امروز میخواستم به خانم معلممون گل بدم برای روز معلم و بغلش کنم مثل بچه های دیگه. ولی معلمم بهم گفت دور بایستم. بهم گفت نباید بغلش کنم. بچه ها همه منو مسخره کردن، هیچکی از اول سال کنار من نمیشینه و با من دوست نمیشه. همه میکن من آلوده ام. میگن من مریضشون میکنم. معلمم هم امروز گفت ممکنه اگه بغلش کنم اونم مریض کنم. مگه شما نگفتی من اگه داروهامو بخورم و اون کارایی که گفتی نکنم هیچکی رو مریض نمیکنم. مگه شما نگفتی من زیاد هم مریض نیستم. مگه شما نگفتی اگه برم مدرسه دوست پیدا میکنم. پس چرا هیچکس با من دوست نمیشه؟ پس چرا مامان دوستم گفت من شاید تا سال دیگه بمیرم؟" اینجاست که دیگه حرفی پیدا نمیکنی که در جواب این همه درد و ناراحتی بگی. فقط میتونی اشک هاتو به زور نگه داری. فقط میتونی اون بچه که حالا داره گریه میکنه رو بغل کنی و براش خیلی ساده توضیح بدی بعضی آدما ممکنه اشتباه کنن. فقط میتونی با اون حرف بزنی از همه آدمای خوب دنیا، میتونی براش از دوست هایی بگی که حتما یک روز پیدا میکنه، میتونی براش از خوبی ها بگی. ولی یه جایی ته ته دلت خودت هم شک میکنی به حرف هات. به اینکه آیا واقعا این بچه توی این جامعه با این طرز فکر یه روزی رو میبینه که همه بی ترس دوستش داشته باشن. و اینجاست که دلت میگیره، و این جاست که مدادرنگی و مدل نقاشی رو میدی که مشغول نقاشی بشه و خودت با سرعت تمام میزنی بیرون از اونجا. میری راه میری توی خیابون و اشک میریزی بی صدا. سعی میکنی خودت رو آروم کنی ولی سخته. اینجاست که آرزو میکنی کاش الان یکی بود که فقط کنارت راه میرفت و دستت رو میگرفت میذاشت حرف بزنی وگریه کنی و بعد که سبک شدی، آرومت میکرد.. چرا اینقدر سنگدل شدیم؟ چرا باید یک معلم با یک بچه هفت ساله این برخورد رو داشته باشه؟ چرا یک بچه هفت ساله باید آرزوش این باشه که یکی بیاد بغلش کنه بی که بترسه ازش. چرا؟ :icon_gol::icon_gol: 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده