hilari 2413 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 اما من دوست ندارم هیچوقت به دوران بچگی برگردم بد ترین روزای زندگیم دوران کودکی بود که عزیز ترین کسانمو از دست دادم 9
Mr. Specific 43573 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 همه نظرات دوستان رو خوندم و همه اینها رو به عینه دیده و حس کردم اشک توی چشمام جمع شده 4
NYX 1007 ارسال شده در 3 شهریور، 2010 کودکی دوران خوبی بود و شاید بهتر....... با این همه من خوشحالم که بزرگ شدم.....:626gdau: 4
EN-EZEL 13039 مالک ارسال شده در 3 شهریور، 2010 میون اینهمه کوچه که به هم پیوسته کوچه قدیمیه ما کوچه بن بسته دیواره کاهگلی یه باغ خشک، که پر از شعرهای یادگاریه مونده بین ما و اون رود بزرگ، که همیشه مثل بودن جاریه صدای رود بزرگ،همیشه تو گوش ماست این صدا لالائیه خوای خوب بچه هاست کوچه اما هرچی هست، کوچه خاطره هاست اگه تشنه است اگه خشک مال ماست کوچه ماست توی این کوچه به دنیا اومدیم توی این کوچه داریم پا میگیریم یه روزم مثل پدربزرگ باید، توی این کوچه بن بست بمیریم................. 6
baraan 1186 ارسال شده در 5 شهریور، 2010 روز اول پيش خود گفتم ديگرش هرگز نخواهم ديد روز دوم باز گفتم ليک با اندوه و با ترديد روز سوم هم گذشت اما بر سر پيمان خود بودم. ظلمت زندان مرا مي کُشت باز زندانبان خود بودم آن منٍ ديوانه ي عاصي در درونم هايهو مي کرد مشت بر ديوارها مي کوفت روزني را جستجو مي کرد در درونم راه مي پيمود همچو روحي در شــبســـتاني بر درونم سايه مي افکند همچو ابري بر بياباني مي شنيدم نيمه شب در خواب هايهاي گريه هايش را در صدايم گوش مي کردم درد سيال صدايش را شرمگين مي خواندمش بر خويش از چه رو بيهوده گرياني در ميان گريه مي ناليد دوستش دارم، نمي داني ................................... روزها رفتند و من ديگر خود نمي دانم کدامينم آن من سر سخت مغرورم يا من مغلوب ديرينم ؟ بگذرم گر از سر پيمان مي کُشد اين غم دگر بارم مي نشينم عاقبت روزي به ديدارم................... 3
sarai 769 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 وقتي بچه بوديم آرزو مي كرديم كي بشه كه بزرگ بشيم حالا كه بزرگ شديم مي كيم كاش بچه بوديم 2
EN-EZEL 13039 مالک ارسال شده در 29 شهریور، 2010 لحظه های ناب کودکی ام در پیچ و تاب زمان گم شد دوستانم را روزگار گرفت عشقم را عاشقی دیگر ربود و خدایم را خدا کشت ما ماندیم و یک بقچه رفاقت تن خمیده ی عشق و پوچی فرح انگیز لحظه ها ما ماندیم و سیگاری کنج لب تلخی چای بی قند و خش خش برگ ها زیر پا ما ماندیم و سیبی از دست حوا گردش بی حد و حصر و معصومیت فراموش شده ی دنیا 1
EN-EZEL 13039 مالک ارسال شده در 29 شهریور، 2010 به سوی تو و برای تو برای آرزوهايی كه ميميرند سكوتی خواهم كرد سنگين تر از فرياد آخرين ياورم خاك آخرين فريادم سكوت هرگز كسی اين چنين به كشتن خود برخواسته بود؟ كه من به زندگی نشستم تو رفتی و من تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامی به سوی تو نزديك تر شوم * * * 1
EN-EZEL 13039 مالک ارسال شده در 29 شهریور، 2010 بیان احساسات چشمانم در نگاهش ساعت ها خیره ماند حرفی برای هم نداشتیم زیرا قلب هایمان در حال نجوا بودند نمی خواستم خلوتشان را بر هم زنم سکوت را ترجیح دادم تا قلب هایمان درد دل کنند چشم هایش عمق عشق را فریاد می زد هوس بوسیدن لب هایش آزارم می داد عشق مقدسمان را با هوسی زود گذر آلوده نکردم اما چشمانم با اندامش عشق بازی می کرد چه عاشقانه بود دیروزم . . . چه تاریک است امروزم . . . به آتش می کشم خود را اگر فردا چنین باشد 1
ارسال های توصیه شده