.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ امروز یه داستان دیگه شنیدم که واقعا ناراحت شدم............واقعیت داره ها.......دوستم می گفت! یه پسر کوچولویی بود که خیلی ساعت دوست داشت ولی باباش فقیر بود یه کفاش ساده. به پسرش گفته بود که اگه معدلت 20 بشه برات یه ساعت می خرم پسره هم از اول ابتدایی همش سعی می کرد معدلش 20 بشه ولی یه چند صدم پایین تر میومد و پدرش ساعت نمی خرید. تا زد پنجم ابتدایی معدلش 20 شد. رفت کفاشی باباش گفت دیدی معدلم 20 شد حالا برام ساعت می خری؟ پدر که اون روز حال خوشی نداشت و از نامروتی روزگار به تنگ اومده بود حرصشو سر پسرش خالی کرد و یه سیلی محکم بهش زد و پسر بدون هیچ عکس العملی رفت تا چند روز چیزی نمی گفت بعدشم که حرف زد کلا قاطی کرده بود حواسش اصلا درست کار نمی کرد برای همین تو تیمارستان بستریش کردن. معلمش رفته بود عیادتش بهش گفت تو چرا اینجایی آخه چت شده؟ پسره گفت: با من حرف نزنین من حواسم پرت می شه من ساعت اینجام ممکنه عقب بمونم.............. و معلم با سیلی از اشک از این پسر کوچولو دور شد................... . . . چقدر وحشتناکه..............معلوم نیست پسر کوچولو داره تاوان چیو پس میده............ چی بگم.....ای خدا 19 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ از این چیزا دور و برمون کم نیست......:icon_pf (34)::icon_pf (34): 5 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ از این چیزا دور و برمون کم نیست......:icon_pf (34)::icon_pf (34): آره متاسفانه 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ سال 85 از ما رو بردن تیمارستان شیراز بازدید اقا همون روزا من یه ساعت مشکی اسپرت Gshock خریده بودم 150 هزار تومن رفتیم تو بند روانیا یه علی سیاه بود از اون اولش گیر داد به من میگفت به به مهندس چقدر خوشتیپی چه مرامی داری یه مرد تو اینا باشه تویی کارت درسته خلاصه هی ما رو به این دیوونه ها معرفی میکرد و خیلی جدی رفتار میکرد پرستاره در گوشم گفت مواظب باش این خطرناکه یه کاری میخواد بکنه اینقدر تحویلت میگیره گفت پول بهشون ندی که میریزن سرت اگه هم تو رو شون بخندی یهو میریزن سرت تا نجاتت بدیم یه بلایی سرت اوردن خلاصه این علی سیاه نگو عشق ساعته منم ساعتم از همه همراها بهتر بود با نگاه اول جنسو شناخته بود اقا وقتی میخواستیم بیایم بیرون اینقدر التماس کرد ساعتو بهش بدم اینقدر گریه کرد که خدا میدونه دلم رحم اومد میخواستم ساعتو بهش بدم ولی پرستاره گفت ممنوعه اگه هم بدی ازش میگیریم خلاصه تا 200 -300 متری از اون بند دور شدیم صدای علی سیاه میومد که های های گریه میکرد و خودشو زمین میزد............... 13 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ سال 85 از ما رو بردن تیمارستان شیراز بازدید اقا همون روزا من یه ساعت مشکی اسپرت Gshock خریده بودم 150 هزار تومن رفتیم تو بند روانیا یه علی سیاه بود از اون اولش گیر داد به من میگفت به به مهندس چقدر خوشتیپی چه مرامی داری یه مرد تو اینا باشه تویی کارت درسته خلاصه هی ما رو به این دیوونه ها معرفی میکرد و خیلی جدی رفتار میکرد پرستاره در گوشم گفت مواظب باش این خطرناکه یه کاری میخواد بکنه اینقدر تحویلت میگیره گفت پول بهشون ندی که میریزن سرت اگه هم تو رو شون بخندی یهو میریزن سرت تا نجاتت بدیم یه بلایی سرت اوردن خلاصه این علی سیاه نگو عشق ساعته منم ساعتم از همه همراها بهتر بود با نگاه اول جنسو شناخته بود اقا وقتی میخواستیم بیایم بیرون اینقدر التماس کرد ساعتو بهش بدم اینقدر گریه کرد که خدا میدونه دلم رحم اومد میخواستم ساعتو بهش بدم ولی پرستاره گفت ممنوعه اگه هم بدی ازش میگیریم خلاصه تا 200 -300 متری از اون بند دور شدیم صدای علی سیاه میومد که های های گریه میکرد و خودشو زمین میزد............... یادگاری میدادی به پرستاره....:ws3: 3 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ [QUOTE=lillian;96387]یادگاری میدادی به پرستاره....:ws3: پرستار نبود که شمرذالجوشن بود چشاش کاسه خون لباش قلوه ای ریشای تیغ تیغی دستای پشمالو صدای نخراشیده بوی دهنش مثل دم اژدها گوشاش نو تیز ابروهای پرپشت دندونای زرد یه خال گوشتی هم رو دماغ چماقش بود وقتی نگا میکرد زهره ادم میرفت اونجا باید از همه دیوونه تر باشی تا دیوونه ها ازت حساب ببرن :ws3: 5 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ [QUOTE=lillian;96387]یادگاری میدادی به پرستاره....:ws3: پرستار نبود که شمرذالجوشن بود چشاش کاسه خون لباش قلوه ای ریشای تیغ تیغی دستای پشمالو صدای نخراشیده بوی دهنش مثل دم اژدها گوشاش نو تیز ابروهای پرپشت دندونای زرد یه خال گوشتی هم رو دماغ چماقش بود وقتی نگا میکرد زهره ادم میرفت اونجا باید از همه دیوونه تر باشی تا دیوونه ها ازت حساب ببرن :ws3: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52:چه حافظه ای داری.....از سال85 تا الان یادته چی دیدی!!!!!!!!!!!! چه توصیفی!!!!!!!!!!!!!:obm::obm: 4 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ پرستار نبود که شمرذالجوشن بود چشاش کاسه خون لباش قلوه ای ریشای تیغ تیغی دستای پشمالو صدای نخراشیده بوی دهنش مثل دم اژدها گوشاش نو تیز ابروهای پرپشت دندونای زرد یه خال گوشتی هم رو دماغ چماقش بود وقتی نگا میکرد زهره ادم میرفت اونجا باید از همه دیوونه تر باشی تا دیوونه ها ازت حساب ببرن :ws3: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52:چه حافظه ای داری.....از سال85 تا الان یادته چی دیدی!!!!!!!!!!!! چه توصیفی!!!!!!!!!!!!!:obm::obm: اخه داستانش خیلی جالبه راستش ما از طرف جایی نرفته بودیم ما به اونجا نفوذ کردیم اگه شد یه وقت کل داستانو میگم خیلی باحاله ما یعنی من و دوستم با استفاده از روش یه رمان رفتیم داخل همه جا رو دیدیم و در اخر یه جلسه رسمی با دکتر شریفی ریس اونجا گذاشتیم و بعد هم زدیم به چاک خدا رحممون کرد لو نرفیتم ابجی لیلیان جونم:icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52: :banel_smiley_52:چه حافظه ای داری.....از سال85 تا الان یادته چی دیدی!!!!!!!!!!!!چه توصیفی!!!!!!!!!!!!!:obm::obm: اخه داستانش خیلی جالبه راستش ما از طرف جایی نرفته بودیم ما به اونجا نفوذ کردیم اگه شد یه وقت کل داستانو میگم خیلی باحاله ما یعنی من و دوستم با استفاده از روش یه رمان رفتیم داخل همه جا رو دیدیم و در اخر یه جلسه رسمی با دکتر شریفی ریس اونجا گذاشتیم و بعد هم زدیم به چاک خدا رحممون کرد لو نرفیتم ابجی لیلیان جونم:icon_gol: :ws3: کلا از کارای خلاف قانون خوشم میاد.... یادش بخیر یاد شیطنتای مدرسه افتادم... حیف شد ترک کردم.... 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ اخه داستانش خیلی جالبه راستش ما از طرف جایی نرفته بودیم ما به اونجا نفوذ کردیم اگه شد یه وقت کل داستانو میگم خیلی باحاله ما یعنی من و دوستم با استفاده از روش یه رمان رفتیم داخل همه جا رو دیدیم و در اخر یه جلسه رسمی با دکتر شریفی ریس اونجا گذاشتیم و بعد هم زدیم به چاک خدا رحممون کرد لو نرفیتم ابجی لیلیان جونم:icon_gol: :ws3: کلا از کارای خلاف قانون خوشم میاد.... یادش بخیر یاد شیطنتای مدرسه افتادم... حیف شد ترک کردم.... خلافم خودش برا خودش قانون داره...... کتاب راه نیرنگ رو بخون انتشارات اطلاعات ما با روش اون کتاب رفتیم تو دیوونه خونه هیچکسو راه نمیدن حتی اونایی که بیمار دارن اونجا ولی از ما استقبال هم کردن :icon_pf (34)::icon_pf (34): :icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ :ws3: کلا از کارای خلاف قانون خوشم میاد.... یادش بخیر یاد شیطنتای مدرسه افتادم... حیف شد ترک کردم.... خلافم خودش برا خودش قانون داره...... کتاب راه نیرنگ رو بخون انتشارات اطلاعات ما با روش اون کتاب رفتیم تو دیوونه خونه هیچکسو راه نمیدن حتی اونایی که بیمار دارن اونجا ولی از ما استقبال هم کردن :icon_pf (34)::icon_pf (34): :icon_pf (34): فک کنم منو به زودی به جرم اسپم پرتم کنن بیرون از انجمن....:icon_pf (34): :icon_pf (34): :icon_pf (34): لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۹ سال 85 از ما رو بردن تیمارستان شیراز بازدید اقا همون روزا من یه ساعت مشکی اسپرت Gshock خریده بودم 150 هزار تومن رفتیم تو بند روانیا یه علی سیاه بود از اون اولش گیر داد به من میگفت به به مهندس چقدر خوشتیپی چه مرامی داری یه مرد تو اینا باشه تویی کارت درسته خلاصه هی ما رو به این دیوونه ها معرفی میکرد و خیلی جدی رفتار میکرد پرستاره در گوشم گفت مواظب باش این خطرناکه یه کاری میخواد بکنه اینقدر تحویلت میگیره گفت پول بهشون ندی که میریزن سرت اگه هم تو رو شون بخندی یهو میریزن سرت تا نجاتت بدیم یه بلایی سرت اوردن خلاصه این علی سیاه نگو عشق ساعته منم ساعتم از همه همراها بهتر بود با نگاه اول جنسو شناخته بود اقا وقتی میخواستیم بیایم بیرون اینقدر التماس کرد ساعتو بهش بدم اینقدر گریه کرد که خدا میدونه دلم رحم اومد میخواستم ساعتو بهش بدم ولی پرستاره گفت ممنوعه اگه هم بدی ازش میگیریم خلاصه تا 200 -300 متری از اون بند دور شدیم صدای علی سیاه میومد که های های گریه میکرد و خودشو زمین میزد............... :ws44::ws44: 3 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ چه قدر دلم میخواست یه روز همه ی این آدما رو یه جا میدیدم و هر چی دارم بینشون تقسیم میکردم... 4 لینک به دیدگاه
داريوش 2148 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ بهتر بود اون پدره رو مي بردن تيمارستان طفلي اون بچه .بچه جون همون جا خوبه الان واسه چيزهايي كه جاهاي ديگه دنيا فراوان دارند ولي يه ذرش اينجا كافيه جاهاي بدبد مي برند ....يزك 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده