رفتن به مطلب

خانواده من


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 1.3k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

میتونی خواهر من بشی:ws3::w02:

 

 

نه میسی دلم شیکست لفتم:sad0:

 

 

 

 

تو هم بشین سرجات دهه:w000:میگم بیا آجی من باش :ws3:بابا آجی من باشی خوش میگذره ها حالا از من گفتن بود:whistle:

 

ارتاش عمه منه.. شماهم ميشي عمه من.. خب ببخشيد دلتو شكستم ديگه.. :4564:

من اجيت بشم.. به جز مغز بادوم

لینک به دیدگاه

فکر میکنم درست وقتی به دنیا آمدم بالغ من تصمیم گرفت که فوت کند...یکی از روزهای آخر تیرماه بود که هوا خیلی گرم بود...از آن روزهایی که آدم از عرق کردن و تشنگی جان به لب میشود ...و هیچ کس حوصله ی یک نفر دیگر را ندارد ... نوزاد نحیف و لاغری بودم که حتی خوب گریه کردن را هم بلد نبودم و به جای گریه صدای ناله و نق نق از دهانم بیرون میآمد...و این طور که بزرگ ترها میگویند همیشه ی خدا مریض بودم و همه باید برایم غصه می خوردند...مادرم ...پدرم...مادربزرگ مادرم که یک بعدازظهر که من همه را از ناله کردن جان به لب کرده بودم با خودش فکر کرد «طفلک تا عصر دوام نمی آورد»... همه ...

بنابراین بالغ من همان جا تصمیمش را گرفت ...یک عمر زندگی کردن با موجود نحیف و مریض احوالی که« تجربه نشان داده است که حتما یک تخته اش هم کم است »... کار هر آدمی نبود و تصمیمش را گرفت یعنی خودش را راحت کرد و مرد ...بچه تر از آن بودم که بفهمم چه طور شد فقط بعدها میدیدم که بقیه بالغی دارند که کمی عقل توی کله ی پوکشان فرو میکند و نمی گذارد هی پشت سرهم گند بزنند اما من نه...بالغ من همان روزها گذاشت و رفت و شاید هم بالغ یک نفر دیگر شد مثلا بالغ یکی از دوستانم ...که انگار تجربه های صد سال زندگی را با خودش حمل میکند و هر جایی می داند که چه باید کرد...من بزرگ شدم بدون بالغ ...برای همین همه ی کارهایم کودکانه بود

اما کودک به هیچ وجه کوتاه نیامد ...بیش تر کارهایی که تا الان کرده ام را این کودک مادرمرده برایم جفت و جور کرده است ... کودکم هم با من به دنیا آمد وهمراه من بزرگ شد و بزرگ شد ...درست تا ده یازده سالگی...ولی بعد همان طور شاد و بی خیال و کوچک ماند ...و تا الان کودکم با ذهن نابالغش ...با نقشه های کودکانه اش...با خنده های شادش ...و با سادگی عجیب و غریبش همراه من بوده است ... و همه جا مرا کمک می کند ...مثلا او می دانست که پیرمرد کوچولویی که آدرس جایی را میخواهد آدم خوبی است که دست هایش پر از شکلات است...یا به من یاد داد که وقتی بقیه به من لبخند می زنند حتما و حتما خیلی خیلی دوستم دارند ...یا وقتی وارد دانشگاه شدم کودکم به من یادآوری کرد که همه با هم دوست هستیم و من باید همه را یکسان دوست داشته باشم...و فرقی نمی کند که آن آدم پسر باشد یا دختر باید همه را بدون فرق دوست داشت..یا به من گفت که آن پسرک سربازی که هر روز مرا از در دانشگاه تا بیرون و برعکس دنبال میکرد یک پسر مهربانی است که فقط و فقط می خواهد مواظب من باشد ....من حرف گوش کن و خوب بودم و همیشه همه تعجب میکردند که چه طور ممکن است کسی اینقدر ساده باشد و هیچ کس حتی حدسش را هم نمی زد که ممکن است بالغ من فوت کرده باشد و من با کودکم راه می روم...برای همین است که پروانه ها و بچه ها را خیلی دوست دارم

و باید بگویم که به خاطر همین کودکم بود که وقتی پسرم به دنیا آمد... خیلی خوش بودم چون فقط چند سالی ازش بزرگ تر بودم ...همان طور که توی پارک آرزو تاب میخوردیم من هم ته دلم غنج میرفت و میخندیدم ...همان طور که زیر فواره های گردان می دویدیم ...من هم از خیس شدن لباسم ذوق میکردم ...و اصلا همین طوری شد که یک بعدازظهر سر و کله ی مورچه ها پیدا شد ...چه طور باید به بقیه توضیح میدادم که کودک هستم ...اما مورچه ها کار مرا راحت کردند ...مورچه ها با کوروش صحبت میکردند...جیغ میزدند...دعوا میکردند...حسودی میکردند و بعد هم خودشان را لوس میکردند...و همه می گفتند :«چه مادر خوبی چه قدر برای پسرش وقت میگذارد» و هیچ کس نفهمید که مورچه ها خود من بودم

اما در مورد والدم ؟؟؟..چه باید گفت؟...این که خیلی پیر و غرغرو است و فقط بلد است مرا سرزنش کند ..مثلا وقتی یکی یکی خواستگارهای عجیب و غریبم را رد میکردم چون به نظر کودکم زیادی چاق بودند ...یا وقتی میخندیدند «موهای سرشان به طرز خنده داری» بلند می شد یا جوراب پایشان بدرنگ بود...یا صدایشان «شبیه صدای بچه خرگوش کارتون ها بود»... والدم اخم هایش درهم میرفت و از دست من حرص میخورد و حرص میخورد ...

یا وقتی پسر خوش تیپ و جذابی که توی ماشین من نشسته بود همان طور که داشتم توی اتوبان همت رانندگی میکردم از من درخواست ازدواج کرد و کودکم بلافاصله فهمید که او کسی است که بعدازظهرها بستنی شاتوتی ترش مزه میخورد و گاهی پوره سیب زمینی با فلفل دلمه ای درست میکند ... درجا جواب« بله» را داد .. همان جا کم مانده بود که والد ، کودکم را خفه کند ....برای همین هم همیشه می گوید : « خاک بر سر من کنند من اگر عقل داشتم با همان بالغ خدابیامرز خودم را می کشتم » ...

راستش را بگویم این والد فقط بلد است که در ساعات تنهایی من ... جد و آبادم را جلوی چشمم بیاورد ...و برای هر موضوع کوچکی تا مدت ها بعد خطابه های طویلی درباره ی بی عقلی و دوراندیش نبودن من برایم سرهم کند و منتظر روزی بنشیند که «خودم را دستی دستی بدبخت کنم» و آن وقت او به ریش من بخندد...

اما من و کودکم شاد هستیم و از الان ته دلمان قند آب می شود برای این که موقع تولد کوروش با آهنگ « تولدت مبارک» برقصیم و جیغ بکشیم و یک عالم کیک بخوریم ....و چوب شورها را خرچ خرچ بجویم و ادای سیگار کشیدن دربیاوریم ...

من با کودکم خوشم

:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

بچه که بودیم، جمعه‌ها برایمان روز دیگری بود. پدر و مادر، خواهرها و برادرها همگی کنار هم سر سفره می‌نشستیم. صبح جمعه یا املت داشتیم یا نیمرو با سنگک داغ. ظهر بوی خورش قورمه سبزی مستمان می‌کرد. اما دلیل خاص بودن این روز، بیش از غذاهایش، در کنار هم بودنمان بود. روزهای دیگر هفته خیلی پدر را نمی‌دیدیم و برای آنکه به مدرسه برسیم، ظهرها زودتر از دیگر اهل خانه غذا می‌خوردیم. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد اما هنوز هم دلم به جمعه‌ها خوش است. گاهی فکر می‌کنم اگر این دور هم بودن‌ها روزی فراموش شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

واقعا فراموش نشده؟؟؟؟؟

لینک به دیدگاه
بچه که بودیم، جمعه‌ها برایمان روز دیگری بود. پدر و مادر، خواهرها و برادرها همگی کنار هم سر سفره می‌نشستیم. صبح جمعه یا املت داشتیم یا نیمرو با سنگک داغ. ظهر بوی خورش قورمه سبزی مستمان می‌کرد. اما دلیل خاص بودن این روز، بیش از غذاهایش، در کنار هم بودنمان بود. روزهای دیگر هفته خیلی پدر را نمی‌دیدیم و برای آنکه به مدرسه برسیم، ظهرها زودتر از دیگر اهل خانه غذا می‌خوردیم. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد اما هنوز هم دلم به جمعه‌ها خوش است. گاهی فکر می‌کنم اگر این دور هم بودن‌ها روزی فراموش شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

واقعا فراموش نشده؟؟؟؟؟

 

گاهی یه حسی های بهت دست میده که میبردت دوران بچگی ....

یه وقتای با خودم فکر میکردم اینکه بچگی بهمون میگفتن قدر این دوران خوش بدونین یعنی چی؟الان میفهمم دوران بچگی یعنی: بدون دغدغه بدون هیچ فکری....

حس میکنم قدیم ها بیشتر خانواده ها دور هم جمع میشدن،دور یه سفره.....

نمیدونم بچه های الان برای آینده شون چی میخوان از کودکی به یاد بیارن......

شاید الانم خانوادهای باشن که دور هم جمع بشن ولی اینقدر فاصله ها زیاد شدن که دورهم بودن هام دیگه معنای دورهم بودن نداره.....

لینک به دیدگاه
گاهی یه حسی های بهت دست میده که میبردت دوران بچگی ....

یه وقتای با خودم فکر میکردم اینکه بچگی بهمون میگفتن قدر این دوران خوش بدونین یعنی چی؟الان میفهمم دوران بچگی یعنی: بدون دقدقه بدون هیچ فکری....

حس میکنم قدیم ها بیشتر خانواده ها دور هم جمع میشدن،دور یه سفره.....

نمیدونم بچه های الان برای آینده شون چی میخوان از کودکی به یاد بیارن......

شاید الانم خانوادهای باشن که دور هم جمع بشن ولی اینقدر فاصله ها زیاد شدن که دورهم بودن هام دیگه معنای دورهم بودن نداره.....

همساده دغدغه.. شدي 19:ws3:

همه چي يادش بخير...خوشي تموم شد//

لینک به دیدگاه
همساده دغدغه.. شدي 19:ws3:

همه چي يادش بخير...خوشي تموم شد//

 

وای وای وای:ws28:

این همه از ملت غلط املای میگیرم:ws3:

باور کنید رفتم دوران کودکی اونوقت هام با املا مشکل داشتم:ws3:

لینک به دیدگاه
وای وای وای:ws28:

این همه از ملت غلط املای میگیرم:ws3:

باور کنید رفتم دوران کودکی اونوقت هام با املا مشکل داشتم:ws3:

 

:a030:

من يه بار املا شدم 7 كجاي كاري.. خويش رو خيش مينوشتم ..اون موقع ها هر تعداد كلمه اشتباه يك نمره بود .. الان مشابه اشتباه بنويسي همون يه دونه حساب ميشه.. نامردن ديگه..

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...