masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۴ میتونی خواهر من بشی بشین سرجاتمغز بادوم فخط توئیییی :5c6ipag2mnshmsf5ju3خب داد نزن ديگه.. گرفتم.. تسليم... 4 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۴ میتونی خواهر من بشی نه میسی دلم شیکست لفتم تو هم بشین سرجات دههمیگم بیا آجی من باش بابا آجی من باشی خوش میگذره ها حالا از من گفتن بود ارتاش عمه منه.. شماهم ميشي عمه من.. خب ببخشيد دلتو شكستم ديگه.. من اجيت بشم.. به جز مغز بادوم 3 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۴ :5c6ipag2mnshmsf5ju3خب داد نزن ديگه.. گرفتم.. تسليم... این صداهه گیر کرده بودم تو گلوم الان راحت شدم آخیش 4 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۴ این صداهه گیر کرده بودم تو گلوم الان راحت شدم آخیش ترسيدم.. من سرم دردميكنه برم ميام// 4 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۴ ترسيدم.. من سرم دردميكنه برم ميام// نترس بابا خودمم برو عزیز ایشالله سلومت باشی:hapydancsmil: 4 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۴ ترسيدم.. من سرم دردميكنه برم ميام// نترس دخملم من پیشتم:icon_pf (17): دخملمو ترسوندی خواهر شوهر 4 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۴ نترس دخملم من پیشتم:icon_pf (17): دخملمو ترسوندی خواهر شوهر :5c6ipag2mnshmsf5ju3 4 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۴ نترس دخملم من پیشتم:icon_pf (17): دخملمو ترسوندی خواهر شوهر این زبون خودت بود یا یکمشم قرض گرفتی؟ 4 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۴ فکر میکنم درست وقتی به دنیا آمدم بالغ من تصمیم گرفت که فوت کند...یکی از روزهای آخر تیرماه بود که هوا خیلی گرم بود...از آن روزهایی که آدم از عرق کردن و تشنگی جان به لب میشود ...و هیچ کس حوصله ی یک نفر دیگر را ندارد ... نوزاد نحیف و لاغری بودم که حتی خوب گریه کردن را هم بلد نبودم و به جای گریه صدای ناله و نق نق از دهانم بیرون میآمد...و این طور که بزرگ ترها میگویند همیشه ی خدا مریض بودم و همه باید برایم غصه می خوردند...مادرم ...پدرم...مادربزرگ مادرم که یک بعدازظهر که من همه را از ناله کردن جان به لب کرده بودم با خودش فکر کرد «طفلک تا عصر دوام نمی آورد»... همه ... بنابراین بالغ من همان جا تصمیمش را گرفت ...یک عمر زندگی کردن با موجود نحیف و مریض احوالی که« تجربه نشان داده است که حتما یک تخته اش هم کم است »... کار هر آدمی نبود و تصمیمش را گرفت یعنی خودش را راحت کرد و مرد ...بچه تر از آن بودم که بفهمم چه طور شد فقط بعدها میدیدم که بقیه بالغی دارند که کمی عقل توی کله ی پوکشان فرو میکند و نمی گذارد هی پشت سرهم گند بزنند اما من نه...بالغ من همان روزها گذاشت و رفت و شاید هم بالغ یک نفر دیگر شد مثلا بالغ یکی از دوستانم ...که انگار تجربه های صد سال زندگی را با خودش حمل میکند و هر جایی می داند که چه باید کرد...من بزرگ شدم بدون بالغ ...برای همین همه ی کارهایم کودکانه بود اما کودک به هیچ وجه کوتاه نیامد ...بیش تر کارهایی که تا الان کرده ام را این کودک مادرمرده برایم جفت و جور کرده است ... کودکم هم با من به دنیا آمد وهمراه من بزرگ شد و بزرگ شد ...درست تا ده یازده سالگی...ولی بعد همان طور شاد و بی خیال و کوچک ماند ...و تا الان کودکم با ذهن نابالغش ...با نقشه های کودکانه اش...با خنده های شادش ...و با سادگی عجیب و غریبش همراه من بوده است ... و همه جا مرا کمک می کند ...مثلا او می دانست که پیرمرد کوچولویی که آدرس جایی را میخواهد آدم خوبی است که دست هایش پر از شکلات است...یا به من یاد داد که وقتی بقیه به من لبخند می زنند حتما و حتما خیلی خیلی دوستم دارند ...یا وقتی وارد دانشگاه شدم کودکم به من یادآوری کرد که همه با هم دوست هستیم و من باید همه را یکسان دوست داشته باشم...و فرقی نمی کند که آن آدم پسر باشد یا دختر باید همه را بدون فرق دوست داشت..یا به من گفت که آن پسرک سربازی که هر روز مرا از در دانشگاه تا بیرون و برعکس دنبال میکرد یک پسر مهربانی است که فقط و فقط می خواهد مواظب من باشد ....من حرف گوش کن و خوب بودم و همیشه همه تعجب میکردند که چه طور ممکن است کسی اینقدر ساده باشد و هیچ کس حتی حدسش را هم نمی زد که ممکن است بالغ من فوت کرده باشد و من با کودکم راه می روم...برای همین است که پروانه ها و بچه ها را خیلی دوست دارم و باید بگویم که به خاطر همین کودکم بود که وقتی پسرم به دنیا آمد... خیلی خوش بودم چون فقط چند سالی ازش بزرگ تر بودم ...همان طور که توی پارک آرزو تاب میخوردیم من هم ته دلم غنج میرفت و میخندیدم ...همان طور که زیر فواره های گردان می دویدیم ...من هم از خیس شدن لباسم ذوق میکردم ...و اصلا همین طوری شد که یک بعدازظهر سر و کله ی مورچه ها پیدا شد ...چه طور باید به بقیه توضیح میدادم که کودک هستم ...اما مورچه ها کار مرا راحت کردند ...مورچه ها با کوروش صحبت میکردند...جیغ میزدند...دعوا میکردند...حسودی میکردند و بعد هم خودشان را لوس میکردند...و همه می گفتند :«چه مادر خوبی چه قدر برای پسرش وقت میگذارد» و هیچ کس نفهمید که مورچه ها خود من بودم اما در مورد والدم ؟؟؟..چه باید گفت؟...این که خیلی پیر و غرغرو است و فقط بلد است مرا سرزنش کند ..مثلا وقتی یکی یکی خواستگارهای عجیب و غریبم را رد میکردم چون به نظر کودکم زیادی چاق بودند ...یا وقتی میخندیدند «موهای سرشان به طرز خنده داری» بلند می شد یا جوراب پایشان بدرنگ بود...یا صدایشان «شبیه صدای بچه خرگوش کارتون ها بود»... والدم اخم هایش درهم میرفت و از دست من حرص میخورد و حرص میخورد ... یا وقتی پسر خوش تیپ و جذابی که توی ماشین من نشسته بود همان طور که داشتم توی اتوبان همت رانندگی میکردم از من درخواست ازدواج کرد و کودکم بلافاصله فهمید که او کسی است که بعدازظهرها بستنی شاتوتی ترش مزه میخورد و گاهی پوره سیب زمینی با فلفل دلمه ای درست میکند ... درجا جواب« بله» را داد .. همان جا کم مانده بود که والد ، کودکم را خفه کند ....برای همین هم همیشه می گوید : « خاک بر سر من کنند من اگر عقل داشتم با همان بالغ خدابیامرز خودم را می کشتم » ... راستش را بگویم این والد فقط بلد است که در ساعات تنهایی من ... جد و آبادم را جلوی چشمم بیاورد ...و برای هر موضوع کوچکی تا مدت ها بعد خطابه های طویلی درباره ی بی عقلی و دوراندیش نبودن من برایم سرهم کند و منتظر روزی بنشیند که «خودم را دستی دستی بدبخت کنم» و آن وقت او به ریش من بخندد... اما من و کودکم شاد هستیم و از الان ته دلمان قند آب می شود برای این که موقع تولد کوروش با آهنگ « تولدت مبارک» برقصیم و جیغ بکشیم و یک عالم کیک بخوریم ....و چوب شورها را خرچ خرچ بجویم و ادای سیگار کشیدن دربیاوریم ... من با کودکم خوشم 5 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۴ :5c6ipag2mnshmsf5ju3 نترس مامانی..عمه است دیگر این زبون خودت بود یا یکمشم قرض گرفتی؟ نه بابا نصفشو نشونت دادم عمه خانوم شیطون 4 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۹۴ بچه که بودیم، جمعهها برایمان روز دیگری بود. پدر و مادر، خواهرها و برادرها همگی کنار هم سر سفره مینشستیم. صبح جمعه یا املت داشتیم یا نیمرو با سنگک داغ. ظهر بوی خورش قورمه سبزی مستمان میکرد. اما دلیل خاص بودن این روز، بیش از غذاهایش، در کنار هم بودنمان بود. روزهای دیگر هفته خیلی پدر را نمیدیدیم و برای آنکه به مدرسه برسیم، ظهرها زودتر از دیگر اهل خانه غذا میخوردیم. سالها از آن روزها میگذرد اما هنوز هم دلم به جمعهها خوش است. گاهی فکر میکنم اگر این دور هم بودنها روزی فراموش شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ واقعا فراموش نشده؟؟؟؟؟ 7 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۴ مغزبادوم مرخص شد... حال من خوب است.. خانواده چرا انقدر خلوت است... بابا نان داد 5 لینک به دیدگاه
آتیه معماری 7543 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ بچه که بودیم، جمعهها برایمان روز دیگری بود. پدر و مادر، خواهرها و برادرها همگی کنار هم سر سفره مینشستیم. صبح جمعه یا املت داشتیم یا نیمرو با سنگک داغ. ظهر بوی خورش قورمه سبزی مستمان میکرد. اما دلیل خاص بودن این روز، بیش از غذاهایش، در کنار هم بودنمان بود. روزهای دیگر هفته خیلی پدر را نمیدیدیم و برای آنکه به مدرسه برسیم، ظهرها زودتر از دیگر اهل خانه غذا میخوردیم. سالها از آن روزها میگذرد اما هنوز هم دلم به جمعهها خوش است. گاهی فکر میکنم اگر این دور هم بودنها روزی فراموش شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟واقعا فراموش نشده؟؟؟؟؟ گاهی یه حسی های بهت دست میده که میبردت دوران بچگی .... یه وقتای با خودم فکر میکردم اینکه بچگی بهمون میگفتن قدر این دوران خوش بدونین یعنی چی؟الان میفهمم دوران بچگی یعنی: بدون دغدغه بدون هیچ فکری.... حس میکنم قدیم ها بیشتر خانواده ها دور هم جمع میشدن،دور یه سفره..... نمیدونم بچه های الان برای آینده شون چی میخوان از کودکی به یاد بیارن...... شاید الانم خانوادهای باشن که دور هم جمع بشن ولی اینقدر فاصله ها زیاد شدن که دورهم بودن هام دیگه معنای دورهم بودن نداره..... 4 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ خدای من؛ دست و بالم از حرف خالی ست؛ هر چه هست، تویی؛ و تو حرف نداری ... 3 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ گاهی یه حسی های بهت دست میده که میبردت دوران بچگی ....یه وقتای با خودم فکر میکردم اینکه بچگی بهمون میگفتن قدر این دوران خوش بدونین یعنی چی؟الان میفهمم دوران بچگی یعنی: بدون دقدقه بدون هیچ فکری.... حس میکنم قدیم ها بیشتر خانواده ها دور هم جمع میشدن،دور یه سفره..... نمیدونم بچه های الان برای آینده شون چی میخوان از کودکی به یاد بیارن...... شاید الانم خانوادهای باشن که دور هم جمع بشن ولی اینقدر فاصله ها زیاد شدن که دورهم بودن هام دیگه معنای دورهم بودن نداره..... همساده دغدغه.. شدي 19:ws3: همه چي يادش بخير...خوشي تموم شد// 3 لینک به دیدگاه
آتیه معماری 7543 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ همساده دغدغه.. شدي 19:ws3:همه چي يادش بخير...خوشي تموم شد// وای وای وای این همه از ملت غلط املای میگیرم باور کنید رفتم دوران کودکی اونوقت هام با املا مشکل داشتم 3 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ وای وای وایاین همه از ملت غلط املای میگیرم باور کنید رفتم دوران کودکی اونوقت هام با املا مشکل داشتم من يه بار املا شدم 7 كجاي كاري.. خويش رو خيش مينوشتم ..اون موقع ها هر تعداد كلمه اشتباه يك نمره بود .. الان مشابه اشتباه بنويسي همون يه دونه حساب ميشه.. نامردن ديگه.. 3 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ آغو من فکر میکردم فقط من این مشکلو دادم خوبه که شمام مثل منیدمن همیشه اوایل دبستان شود و شد و اشتباه مینوشتم یادش بخیر 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده