pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ هزار بار تو کار بزرگتر از خودت دخالت نکن بچه...:ubhuekdv133q83a7yy7 درپسین روزهای فصل بهار برگها در هجوم پاییزند زردها روی شاخه میمانند سبزها روی خاک میریزند جای عطر گل اقاقی ویاس بوی خون در فضای این شهر است گوئی احساس سربلندی و اوج با تمام درختها قهر است ازکف سنگفرش هرکوچه خون ناحق لاله را شستند قافل از اینکه در تمامی شهرسروها جای لاله ها رستند هر دهانی که بوی گل میداد دوختندش به نوک سوزنها بوی گل شد گلاب و جاری گشت از دو چشم خمار سوسنها ناله پر شرار مرغ سحرمعنی اش ارتدادبی دینی است در زمستان ذوق و اندیشه سبز بودن چه جرم سنگینی است 1 لینک به دیدگاه
*ملینا* 1582 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ درپسین روزهای فصل بهار برگها در هجوم پاییزند زردها روی شاخه میمانند سبزها روی خاک میریزند جای عطر گل اقاقی ویاس بوی خون در فضای این شهر است گوئی احساس سربلندی و اوج با تمام درختها قهر است ازکف سنگفرش هرکوچه خون ناحق لاله را شستند قافل از اینکه در تمامی شهرسروها جای لاله ها رستند هر دهانی که بوی گل میداد دوختندش به نوک سوزنها بوی گل شد گلاب و جاری گشت از دو چشم خمار سوسنها ناله پر شرار مرغ سحرمعنی اش ارتدادبی دینی است در زمستان ذوق و اندیشه سبز بودن چه جرم سنگینی است مرررررررررررررررررررررررررررررررررررگ:3384s::guntootsmiley2: 2 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ مرررررررررررررررررررررررررررررررررررگ:3384s::guntootsmiley2: لینک به دیدگاه
pegah 733 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست". گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسیام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد 3 لینک به دیدگاه
pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۸۹ نحوه كسب موفقيت در ايران در كتاب حاجيآقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچكترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت ميكند: توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نميخواهي جزو چاپيدهها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه ميكنه و از زندگي عقب مياندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگهداري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من ميشنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا ميتواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش ميشه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بيسواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيدهاي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!.... كتاب و درس و اينها دو پول نميارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي ميكني! اگر غفلت كردي تو را ميچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!!!ا 1 لینک به دیدگاه
pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۸۹ نحوه كسب موفقيت در ايران در كتاب حاجيآقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچكترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت ميكند: توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نميخواهي جزو چاپيدهها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه ميكنه و از زندگي عقب مياندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگهداري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من ميشنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا ميتواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش ميشه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بيسواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيدهاي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!.... كتاب و درس و اينها دو پول نميارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي ميكني! اگر غفلت كردي تو را ميچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!!!ا لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۸۹ ]چه امضایی داری ننه :167: :TAEL_SmileyCente: مرررررررررررررررررررررررررررررررررررگ:3384s::guntootsmiley2: :ws47: 2 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ مرررررررررررررررررررررررر رررررررررررگ 1 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ کسی که این داستان رو تعریف کرده قسم میخورد که واقعیه : دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می دادیم سوار ماشین ما شده بود :ws28::ws28: 2 لینک به دیدگاه
pesare shad 1097 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ سه پند لقمان به پسرش روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست . 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ كمي هم به خودمان انتقاد كنيم مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است... به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت. دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد "عزيزم، شام چي داريم؟" جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزيزم شام چي داريم؟" و همسرش گفت:"مگه کري؟! براي چهارمين بار ميگم؛ خوراک مرغ!!" حقيقت به همين سادگي و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم، در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد 5 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیهای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بیآنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسهاش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه سالهای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلونزن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقیقهای که ویلونزن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بیآنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلونزن شد. وقتیکه ویلونزن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت. هیچکس نمیدانست که این ویلونزن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازندهی یکی از پیچیدهترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد. جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامهای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیشفروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود. 6 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۸۹ در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم. در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود. در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می كند. در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن. در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد. در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم. در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند. در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است. در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب. در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید. در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد. در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است. در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود. 6 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۸۹ بیاید به جای بد گفتن از تاریکی شمع روشن کنیم! شمع روشن کرده ام برای تاریکی راهم...شاید هم به خاطر تاریکی دلم...دلی که به هر دری میزند و همچنان در تاریکی مطلق به سر می برد و راهی یکتا را نمی تواند تشخیص دهد...تاریک است... در سیاهی حاکم بر دلم می ترسم از گمراهی...از سکون...از بازگشت و از فقدان... جاده است جاده ای خاکی...جاده ای که ابتدایش ازل و انتهایش ابد است... جاده ای که ابتدایش علامت سوالی گره بزنی و انتهایش خودت را باز کنی... و من همچنان به جای بد گفتن از تاریکی ! شمع روشن میکنم 8 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۸۹ مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟» دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» - «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.» دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.» - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: روز به خیر مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم، من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! - كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میكنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا میمانند.. 6 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد : آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود. 5 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ زندگی یک مشکل است با آن روبرو شو. زندگی یک معادله است موازنه کن. زندگی یک معما است آن را حل کن. زندگی یک تجربه است آن را مرور کن. زندگی یک مبارزه است قبول کن. زندگی یک کشتی است با آن دریا نوردی کن. زندگی یک سوال است آن را جواب بده. زندگی یک موفقیت است لذت ببر. زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو. زندگی یک هدیه است آن را دریافت کن. زندگی دعا است آن را مرتب بخوان. زندگی درد است آن را تحمل کن. زندگی یک دوربین است سعی کن با صورت خندان و شاد با آن روبرو بشی . زندگی هدیه ای است که خدا در هنگام تولد به ما تقدیم می کند. زندگی آغاز یک راه است بسوی افتخار و سربلندی، یا انحراف و سرافکندگی. زندگی پرواز است به سوی پیشرفت و روشنایی. زندگی جوانه زدن است به امید درختی تناور و پر از میوه. زندگی گرچه یک آغاز است ولی پایان آن نامعلوم و رویایی است. زندگی یعنی عشق، اراده، امید و توکل. زندگی مانند پلی است برای نزدیک شدن به خدا. زندگی به کوه بلندی می ماند آن را فتح کن. زندگی برای هر انسانی آینه اخوت می باشد. زندگی شاخه گل است آن را پرپر نکنید. زندگی را اگر با خدا در نظر بگیری همیشه با عزت و سربلندی همراه خواهد بود. زندگی زیبایی و لذت بردن از نعمت های الهی است. زندگی یعنی کمک کردن و یاری دیگران در سخت ترین شرایط که برای آنان پیش می آید. زندگی دشتی است که سبزه های آن نمایانگر زیبایی اند و دریایش نشان از عمر دارد بلندیهای آن شدائد زندگی است و سرانجام پاییزش فانی بودن این دنیا را به نمایش میگذارد. زندگی روشن ترین تفسیر خداست. زندگی گاهواره ای است که لالایی عشق را می سراید. زندگی زیباست اگر زیبا ببینیم. زندگی عینی ترین، ملموس ترین و واقعی ترین جلوه حیات است. زندگی غزلی است که مطلعش تجربه است. زندگی نهالی است که با صبر بار می دهد. زندگی اندوخته ای است که زندگان قدرش نشناسند. زندگی همان است که می اندیشی. زندگی پازلی از ترکیب همین ثانیه هاست. زندگی دایره ای است که به شعاع همت فرد رسم شده است. زندگی سالی است که هزار فصل دارد. زندگی عملی است که به توان بی نهایت تجربه می شود. زندگی عمارتی است که سازنده اش سخت کو شانند. زندگی بهشتی است که تو سازنده ی آنی. زندگی نارگیلی است که پوشش سخت و درونش شیرین است. زندگی فیلمی است که کارگردانی اش به دست ماست. زندگی ماحصل تلاش امروز است. زندگی فرمانروایی بر سرنوشت است. زندگی کاشت صداقت، و برداشت موفقیت است. زندگی لیموناد است، شیرینش را انتخاب کن. زندگی همین ساعات شیرینی است که سریع می گذرند. زندگی بالندگی است، پس درنگ مکن. زندگی نتیجه ای است که از حل معمای ثانیه ها حاصل می گردد. زندگی تمرین صبوری است. زندگی زیباترین شاهکار حق در عرصه خلقت است. زندگی کاشتن ثانیه هاست پس بهترین ثانیه ها را بکار. زندگی قدر و قیمت توست، غنیمتش شمار. زندگی عرصه کارزار است، مردانه در آن قدم بگذار. زندگی یک تعالی به قدر همت است. زندگی برد و باخت نیست، بردن در عین باختن است. زندگی الهام است برای آنان که جهت زیستن برانگیخته شده اند. زندگی بازاری است که متاعش عمر آدمی است. زندگی ترکیبی از تنوع است، پس متنوع اش ساز. زندگی شهد گلی است که زنبور زمانه آن را می مکد. زندگی تئاتری است در حد واقعیت و ما بازیگران واقعی این تئاتر هستیم. زندگی راه است، ایمان و اندیشه راهنمای آن. زندگی تكثیر ثروتی است كه نامش محبت است. و چه زیبا : مفهوم زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است ... و در آخر: زندگی با همه ناملایمات اش دوست داشتنی است چون هدیه ای از جانب پروردگار است ... 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و ازرودخانه گذراند. دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.» 2 لینک به دیدگاه
pesare shad 1097 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ راز خوشبختی روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد. مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت: روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام." پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند." مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام." تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید." مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام." مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید." مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام. تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند. تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است." لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده