رفتن به مطلب

جلوی قانون


ارسال های توصیه شده

 

جلوی قانون دربانی ایستاده است. مردی روستایی به سراغ این دربان می‌آید و تقاضای ورود به قانون می‌کند. اما دربان می‌گوید فعلاً نمی‌تواند به او اجازه‌ی ورود بدهد. مرد پس از لحظه‌ای تأمل می‌خواهد بداند آیا بعداً اجازه‌ی ورود خواهد داشت؟ دربان می‌گوید: «ممکن است، ولی نه حالا.» از آن‌جا که درِ قانون مثل همیشه باز است و دربان هم کنار رفته است، مرد سر خم می‌کند که از شکاف در به درون نگاهی بیندازد. دربان با دیدن او در این حال، می‌خندد و می‌گوید: «اگر تا این اندازه مجذوب شده‌ای، سعی کن به رغم ممانعت من به درون بروی. ولی بدان: من قدرتمندم. با این‌همه من دون‌پایه‌ترین دربانم. از تالار به تالار دربان‌هایی ایستاده‌اند، هریک قدرتمندتر از دیگری. هیبت سومین دربان را حتی من هم تاب نمی‌آورم.» مرد روستایی که انتظار روبه‌رو شدن با چنین مشکلاتی را در نظر نیاورده است، با خود می‌اندیشد، مگر نه آن‌که قانون باید هر لحظه به روی هر کس گشوده باشد؟ ولی حالا که با دقت بیش‌تری به دربان و پوستین‌اش نگاه می‌کند، بینی بزرگ و نوک‌تیز، ریش بلند، سیاه و تاتاری‌اش را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد منتظر شود تا اجازه‌ی ورود دریافت کند. دربان چارپایه‌ای در اختیارش می‌گذارد و اجازه می‌دهد کنار در بنشیند. مرد روزها و سال‌ها کنار در می‌نشیند. بارها می‌کوشد اجازه‌ی ورود بگیرد و با خواهش‌های خود دربان را خسته می‌کند. دربان گاهی مؤاخذه‌کنان از او چیزهایی می‌پرسد، سراغ موطن او را می‌گیرد و بسیاری چیزهای دیگر، ولی پرسش‌هایی از سرِ بی‌اعتنایی که به پرس‌وجوی ارباب‌ها می‌ماند، و هربار تأکید می‌کند هنوز نمی‌تواند به او اجازه‌ی ورود بدهد. مرد که برای این سفر خود را به بسیاری چیزها مجهز کرده است، هر آن‌چه را که با خود آورده است به کار می‌گیرد، حتی گرانبهاترین دارایی خود را عرضه می‌کند تا شاید دربان را به راه بیاورد. دربان پیشکش‌های او را می‌پذیرد، اما هربار می‌گوید: «من این همه را تنها از آن‌رو می‌پذیرم که تو گمان نکنی در موردی کوتاهی کرده‌ای.»مرد در طول سال‌ها تقریباً بی‌وقفه دربان را زیر نظر می‌گیرد. دربان‌های دیگر را از یاد می‌برد و به نظرش می‌رسد این نخستین دربان تنها مانعی است که او را ا‏ز ورود به قانون باز می‌دارد. در سال‌های نخست بی‌محابا و به صدای بلند به بخت نامیمون خود نفرین می‌فرستد و بعدها در ایام پیری به غرغر زیر لب بسنده می‌کند. خُلق‌وخوی کودکانه به خود می‌گیرد و از آن‌جا که پس از سال‌ها بررسی و مطالعه‌ی دربان حتی شپش‌های یقه‌ی پوستین او را می‌شناسد، خواهش‌کنان از شپش‌ها هم می‌خواهد در نرم‌کردن دل دربان یاری‌اش کنند. سرانجام نیروی بینایی‌اش رو به ضعف می‌گذارد و دیگر به درستی تشخیص نمی‌دهد دور و برش رو به تاریکی گذاشته است یا آن‌که چشم‌هایش او را به گمراهی کشانده‌اند. با این‌همه در میان تیرگی می‌بیند که از میان درِ قانون نوری زوال‌ناپذیر بیرون می‌زند. دیگر زمان چندانی زنده نخواهد ماند. پیش از مرگ، تجربیات این‌همه سال در قالب تنها یک پرسش، ذهنش را به خود مشغول می‌کند، پرسشی که تاکنون با ‏دربان در میان نگذاشته است. از آن‌جا که دیگر نمی‌تواند اندام خشکیده‌ی خود را ‏راست کند، با اشاره‌ی دست، دربان را به سوی خود می‌خواند. دربان به‌ناچار سر را کاملاً پایین می‌گیرد، زیرا به‌مرور زمان قد و قامت مرد روستایی نسبت به او بیش از اندازه کوتاه شده است. دربان می‌پرسد: «باز چه پرسشی داری؟ کنجکاوی تو سیری‌ناپذیر است.» مرد می‌گوید: «همه در جست‌وجوی قانون‌اند. پس چگونه در طول این‌همه سال جز من کسی خواهان ورود نشده است؟» دربان درمی‌یابد که پایان کار مرد نزدیک است و برای دستیابی به نیروی شنوایی رو به زوال او نعره‌کشان می‌گوید: «‏از این در جز تو کسی نمی‌توانست وارد شود. این مدخل تنها برای تو بود. اکنون می‌روم و آن را می‌بندم.»

 

(فرانتس کافکا / ترجمه: علی اصغر حداد)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...