bar☻☻n 5895 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۲ سلام به دلیل علاقهی وافری که به سبک خیالانگیز و مضامین پیچیده و لطیف هندی دارم، مدّتیه که در صدد گردآوری تکبیتهای ناب صائب تبریزی به شکل یک آرشیو الفبایی هستم.:hapydancsmil: صائب تنها با یک بیت تأثیر آنی و دقیق روی احساس مخاطب به جا می گذاره و این فصاحت کلام، اون رو، به شاعر تک بیت ها اشتهار داده. صائب، این مرد نیکوخصال و زیباقلم شاعر سده ی هفتم ایران زمین بوده. این گنجینه رو به دوستانم هدیه می کنم. تنها چند بیت اوّل مختص به هر حرف، کافیه تا خواننده مجذوب توانایی و لطف زبان سحرانگیز این شاعر بشه. از ویژگی های شعر صائب، مضمونتراشی های نو و خیال پردازی های لطیف و دور از ذهن هست که در فحوای کلام حتماً درک خواهید کرد. ویژگی دیگهای که به شدّت در دریای شعر صائب موج می زنه، مثالهای روان و ملموسی هست که وجودش در یک بیت ایجاز و تحیّر به همراه میاره. در اینگونه از ابیات استاد، یک مصراع، مثال و تصدیقی هست برای مصراع دیگه. در جایی که میگه: ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل که موجها همه با یکدگر همآغوشند .......... 26 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۲ الف ای گل که موج خندهات از سر گذشته است آماده باش گریهی تلخ گلاب را ---- از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود باغبان بیهوده میبندد در گلزار را ---- آسمان آسوده است از بیقراریهای ما گریهی طفلان نمیسوزد دل گهواره را ---- اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد ---- از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما ---- اینقدَر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد ---- ای کارساز خلق به فریاد من برس زان پیشتر که کار من از کار بگذرد ---- ای که چون غنچه به شیرازهی خود میبالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد ---- ای که چون غنچه به شیرازهی خود میبالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد ---- اهل همّت را مکرّر دردسر دادن خطاست آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب ---- این زمان در زیر بار کوه منّت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش، دوش را ---- از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد آشنایی میشود از آشنایان کم مرا ---- از حجاب حسن شرم آلودهی لیلی، هنوز بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد ---- از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد موج لطافت از سر دیوار بگذرد ---- آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد همواری این راه مرا سر به هوا کرد ---- آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما ---- اینجا که منم، قیمت دل هر دو جهان است آنجا که تویی، در چه حساب است دل ما؟ ---- این چه رخسارست؟ گویا چهره پرداز بهار آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است ---- آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایّام طفلی را ز سر باید گرفت ---- آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان تو را ---- آنچنان کز خط، سواد مردمان روشن شود سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی تو را ---- از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟ ---- آن نفس باخته غوّاص جگرسوختهام که به جز آبلهی دل، گهری نیست مرا ---- اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را ---- از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را ---- از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم نشکسته است آبله در زیر پا مرا ---- اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید که میشناخت در این تیره خاکدان غم را؟ ---- از آن چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را ---- آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا ---- آسمانها در شکست من کمرها بستهاند چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را؟ ---- از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را ---- از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟ چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما ---- از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما ---- از بال و پر، غبار تمنّا فشاندهایم بر شاخ گل گران نبود آشیان ما ---- ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ گنج خواهد خواست جای باج از این ملک خراب ---- از چشم نیممست تو با یک جهان شراب ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب ---- اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پردهی خواب است ---- از مردم دنیا طمع هوش مدارید بیداری این طایفه خمیازهی خواب است ---- از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است در بساط من، همین خواب گران غفلت است ---- اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است ---- آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد خواب در وقت سحرگاه گران میگردد ---- آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود ---- استادهاند بر سر پا شعلهها تمام امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟ ---- احوال خود به گریه ادا میکنیم ما مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست ---- از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است ---- از ما سراغ منزل آسودگی مجو چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است ---- از دست رستخیز حوادث کجا رویم؟ ما را میان بادیه باران گرفته است ---- ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است ---- از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است ---- این هستی باطل چو شرر محض نمودست؟ یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست ---- از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟ که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست ---- آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست ---- از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست ---- آنچه مانده است ز ته جرعهی عمرم باقی خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست ---- آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت ---- از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق ابروی قبله را خبری از اشاره نیست ---- اشک من و رقیب به یک رشته میکشد صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست ---- ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست ---- ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای رنگ خود را چاره کن، آیینهی ما زرد نیست ---- از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت ---- از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم نقش پایی چند از آن طاوس زرّین بال ماند ---- از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد ---- آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند ---- از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد ---- ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین کاین موج بیقرار، به ساحل چه میکند ---- ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش ---- از بیقراری دلِ اندوهگین خویش خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش ---- از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل آسوده همین آب روان است درین باغ ---- ایّام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران ---- این لب بوسه فریبی که تو را داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود ---- از سر مستی، صراحی گردنی افراخته است آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند ---- ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای خبرت نیست که در پی چه خزانی داری ---- این دزدها تمام شریکند با عسس پیش فلک شکایت دونان چه میبری؟ ---- آن که آخر سر به صحرا داد، بی بال و پرم روز اوّل این قفس را در گشودی کاشکی ---- از سکندر صفحه ی آیینهای بر جای ماند تا چه خواهد ماند از مجموعه ی ما بر زمین ---- آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد چاک شد چون دانه ی گندم دل اولاد او ---- از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو ---- از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو ---- از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده ---- اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار از سرمه ی سیاهی منزل چه فایده؟ ---- از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا چون گوهرست قسمت من از دو سو گره ---- ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟ ما دلشکستهایم و تو هم دلشکستهای ---- از تندباد حادثه شمع مرا بخر چون دست دست توست، به دست حمایتی ---- از صحبت باد سحر ای غنچه ی بی دل در دست به جز سینه ی صد چاک چه داری؟ ---- از خود برون نرفته هوای سفر مکن این راه را به پای زمین گیر سر مکن ---- از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود زین صدای آب، سنگینتر شد آخر خواب من ---- اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج افزوده میشود ز شکستن سپاه من ---- آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم که به صد گریه ی مستانه نیاید بیرون ---- از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق ابروی بی اشاره ی محراب را ببین ---- از حادثه لرزند به خود قصرنشینان ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم ---- این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن ---- انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذاب چینی که حق زلف بود بر جبین مزن ---- آسودگی کنج قفس کرد تلافی یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم ---- از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که ما به دل شب سپردهایم ---- از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود من پیش چشم خلق ز دل دور میشوم ---- آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم ---- از زخم سنگ نیست درِ بسته را گزیر روی گشاده را سپر حادثات کن ---- از آب زندگی به شراب التفات کن از طول عمر، صلح به عرض حیات کن ---- از در حق کن طلب شکستهدلان را شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید ---- از بس نشان دوری این ره شنیدهام انجام را تصوّر، آغاز میکنم ---- ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟ آخر نه من به بال تو پرواز میکنم؟ ---- از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دو سر دائم گرانی میکشم ---- از من خبر دوری این راه مپرسید چندان نفسم نیست که پیغام گذارم ---- از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم ---- از جور روزگار ندارم شکایتی این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام ---- از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات مستی و هوشیاری، سازد بلند و پستم ---- از سبکبارانِ راه عشق خجلت میکشم بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام ---- از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم 16 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۲ ب به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهی پروانه، بال پروانه است ---- به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را ---- بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود ---- به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ ---- به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است ---- بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهی ابر چنان رَود که دل مور را نیازارد ---- به خموشی نشود راز محبّت مستور چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟ ---- به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟ ---- به هوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد ---- بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را ---- به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را ---- با نامرادی از همه کس زخم میخوریم این وای اگر سپهر رود بر مراد ما ---- با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند منصور را ببین که چه از دار میکشد ---- بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا ---- برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا ---- بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را ---- با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را آه اگر میبود در خاطر تمنّایی مرا ---- به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش که گل و میوهی این باغ به چیدن نرسد ---- بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار ماهیان بیزبان عالم آبیم ما ---- به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد ---- به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را ---- بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است بر امید عدم زندهایم ما ---- بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار دیدهای از دامن گل پاکتر داریم ما ---- با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما ---- به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها ---- به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب ---- برسان زود به من کشتی می را ساقی که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست ---- بحر، روشنگر آیینهی سیلاب بود پیش رحمت چه بوَد گرد گناهی که مراست؟ ---- بید مجنونیم در بستانسرای روزگار سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است ---- به قرب گلعذاران دل مبندید وصیّت نامهی شبنم همین است ---- بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است ---- بر جگر سوختگانی که درین انجمنند سینهی گرم مرا حق نفس بسیارست ---- بار بردار ز دلها که درین راه دراز آن رسد زود به منزل که گرانبارترست ---- بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود گر شکستِ دل عشاق صدایی میداشت ---- بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت ---- بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز در فتادن، سایهی شاه و گدا یکسان بود ---- به آه داشتم امیدها، ندانستم که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد ---- به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد ---- به اندک رویگرمی، پشت بر گل میکند شبنم چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد؟ ---- بازیچهی نسیم خزانند لالهها دامن اگر به دامن کهسار بستهاند ---- بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟ ---- به چه تقصیر، چو آیینهی روشن یا رب تختهی مشق پریشان نفسانم کردند؟ ---- بریز بار تعلّق که شاخههای درخت نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند ---- به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش که گل و میوه ی این باغ به چیدن نرسد ---- به اندک رویگرمی، پشت بر گل میکند شبنم چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد؟ ---- به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد ---- بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟ ---- به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند ---- به چه تقصیر، چو آیینهی روشن یا رب تختهی مشق پریشان نفسانم کردند؟ ---- بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران بال بلبل را خیال دست گلچین میکند ---- بیاض گردن او گر به دست ما افتد چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم! ---- به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود ---- بال شکسته است، کلید در قفس این فتح، بی شکستگی، پر نمیشود ---- بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد ---- با خون دل بساز که چرخ سیاه دل بی خون، به لاله ی سوخته نانی نمیدهد ---- به هر روش که توانی خراب کن تن را ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار ---- به شکرِ این که شدی پیشوای گرمروان ز نقش پای، چراغی به راه ما بگذار ---- به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر ---- بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس ---- به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود ---- بیستون را الم مردن فرهاد گداخت سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن ---- به خاکمال حوادث بساز زیر فلک به آسیا نتوان گفت گَرد کمتر کن ---- به استخاره اگر توبه کردهای زاهد به استخاره ی دگر زینهار کار مکن ---- به یک خمیازه ی گل طی شد ایام بهار من به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من ---- بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم ---- باور که میکند، که درین بحر چون حباب سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم ---- به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم ---- بر دانه ی ناپخته دویدیم چو آدم ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم ---- بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من! ---- به نسیمی ز هم اوراق دلم میریزد به تأمّل گذر از نخل خزان دیده ی من ---- با کمال ناگواریها گوارا کرده است محنت امروز را اندیشه ی فردای من ---- بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش ---- به آب میبرد و تشنه باز میآرد هزار تشنه جگر را چه زنخدانش ---- به زور، چهره ی خود را شکفته میدارم چو پستهای که کند زخمِ سنگ خندانش ---- بازی جنّت مخور، کز بهر عبرت بس بود آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش ---- به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر ---- بر سیه بختی ارباب سخن میگرید نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون ---- با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من ---- به غیر عشق که از کار برده دست و دلم نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر ---- به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی که در خواب بهاران است پنداری خزان تو ---- به قسمت راضی ام ای سنگدل، دیگر چه میخواهی؟ خمار بیشراب از من، شراب بی خمار از تو ---- با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم در صبحِ چنین، تازه نکردیم وضویی ---- برگ عشرت مکن ای غنچه که ایّام بهار آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی ---- به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم ---- به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید زبان این ترازو را نمیدانم، نمیدانم ---- بنمایید به جز آینه و آب، کسی که به دنبال سرم روز سفر میگرید ---- به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانه ی عشق ---- بال و پر همند حریفان سست عهد بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ ---- بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی ای گل مگر ز دیده ی من آب خوردهای؟ ---- برنمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک وادی امکان ندارد همچو من افتادهای ---- بعد عمری چون صدف گر قطره ی آبی خورم در گلوی تشنهام چون سنگ میگردد گره ---- بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم ---- بود از موی سفید امّید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم 14 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۲ پ پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما ---- پردهی شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا ---- پرواز من به بال و پر توست، زینهار مشکن مرا که میشِکنی بال خویش را ---- پای به خواب رفتهی کوه تحمّلم نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا ---- پیری مرا به گوشهی عزلت دلیل شد بال شکسته شد به قفس راهبر مرا ---- پرتو منّت کند دلهای روشن را سیاه میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا ---- پیشی قافلهی ما به سبکباری نیست هر که برداشته بار از دگران در پیش است ---- پیوسته است سلسلهی موجها به هم خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است ---- پشت و روی باغ دنیا را مکرّر دیدهایم چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست ---- پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب خیز تا چون موجه ی دریا وداع هم کنیم ---- پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق میخورند افسوس در ایّام ما بر ماندگان ---- پرده ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن ---- پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید که سیه نامه چو شبهای گناه آمدهایم ---- پیش و پسِ اوراق خزان نیم نفس نیست خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟ ---- پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند حرص گدا شود طرف شام بیشتر 14 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ت تا تو را از دور دیدم، رفت عقل و هوش من میشود نزدیکِ منزل کاروان از هم جدا ---- تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد ---- تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند ---- تا دور از آن لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما ---- تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد شمع کافوری مهتاب به ویرانهی ما ---- تیره روزان جهان را به چراغی دریاب تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد ---- تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن هزار مرحله دارد شکستهپایی ما ---- تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها ---- تنها نهایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست ---- تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست از بلندی، شمع ما پرتو به دور انداخته است ---- ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست روز آزادی طفلان به معلم بارست ---- تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است ---- توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است ---- تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت ---- تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غمّازِ رنگ هم به زبان شکسته گفت ---- تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست ---- تیره روزان جهان را به چراغی دریاب تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد ---- تا دل نمیبرم زکسی، دل نمیدهم صیّاد من نخست گرفتار من شود ---- تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری ---- تعمیر خانهای که بود در گذار سیل ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟ ---- تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم 9 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ج جایی نمیروی که دل بدگمان من تا بازگشتن تو به صد جا نمیرود ---- جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد ---- جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا سواد شهر بود آیهی عذاب مرا ---- جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب، آشفته بود مردم زندانی را ---- جام شراب، مرهم دلهای خسته است خورشید، مومیایی ماه شکسته است ---- جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح هر کس تمام شب نفس آتشین زده است ---- جهان به مجلس مستانِ بی خرد مانَد که در شکنجه بوَد هر کسی که هشیارست ---- جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار که در بهشت حلال است باده نوشیدن ---- جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون خنده در هنگامه ی ماتم نمیباید زدن ---- جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من ---- جسم در دامن جان بیهده آویخته است سیل در گوشه ی ویرانه نگیرد آرام ---- جز گوشه ی قناعت ازین خاکدان مگیر غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر ---- جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار ---- جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم ---- جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی 9 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ چ چشم تو را به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ کوته کن این بهانهی دنبالهدار را ---- چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را ---- چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم آشیان کردم تصوّر، خانهی صیّاد را ---- چون زندگی به کام بوَد مرگ مشکل است پروای باد نیست چراغ مزار را ---- چنین که همت ما را بلند ساختهاند عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا ---- چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را ---- چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا ---- چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا ---- چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا ---- چو شد زهر عادت، مضرّت نبخشد به مرگ آشنا کن به تدریج جان را ---- چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال؟ در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟ ---- چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم؟ ترک قدح ز بیم عسس کردهایم ما ---- چشم ما چون زاهدان بر میوهی فردوس نیست تشنهی بویی از آن سیب زنخدانیم ما ---- چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل بی منّت و بی فاصله بخشند، جواب است ---- چشم از برای روی عزیزان بود به کار یعقوب را به دیدهی بینا چه حاجت است؟ ---- چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای تا میکشی نفس، همه را باد برده است ---- چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست ---- چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست ---- چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست ---- چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد ---- چنین کز بازگشت نوبهاران، شد جوان عالم چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟ ---- چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟ ---- چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت؟ که در فضای زمین، گوشهی فراغ نماند ---- چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان از این بلای سیه، دور دار شانه خویش ---- چون سرو در مقام رضا ایستادهام آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش ---- چندان که در کتاب جهان میکنم نظر یک حرف بیش نیست که تکرار میشود ---- چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو هر که از ما گذرد، آب روان میدانیم ---- چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو ---- چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو ---- چاه این بادیه از نقشِ قدم بیشترست بیچراغ دل آگاه به این راه مرو ---- چنان گرم از بساط خاک بگذر که شمع مردم آینده باشی ---- چون گوهر گرامی آدمِ درین بساط مسجود آفرینش و مردود آتشم ---- چند در دایره ی مردم عاقل باشم؟ تخته ی مشق صد اندیشه ی باطل باشم؟ ---- چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من گر یک دو روز بارِ دل کاروان شدم ---- چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم ز همواری فزون پامال میگردم ---- چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالها دامان محشر بود در دستم ---- چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم ---- چهره ی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایه ی دستی ز اخوان وطن میخواستم! ---- چشم گشایش از خلق، نبوَد به هیچ بابم در بزم بی سوادان، لب بسته چون کتابم ---- چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟ مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام ---- چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی ---- چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم ما را به ریزش مژه ی اشکبار بخش ---- چون زمین نرم از من گرد برمیآورند میکنم هر چند با مردم مدارا بیشتر ---- چون هر چه وقف گشت به زودی شود خراب کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش ---- چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟ دلم نمیدهد این صفحه را سیاه کنم ---- چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم از دل بیحاصلم صد آه میآید برون ---- چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن ---- چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری ---- چون گره شد به گلو لقمه ی غم، باده طلب به حلالی خور اگر آب حرامی داری ---- چنان در خانه ی آیینه محو دیدن خویشی که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی 9 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ح حضور خاطر اگر در نماز معتبرست امید ما به نماز نکرده بیشترست! ---- حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد به نسیمی ورق لاله و گل برگردد ---- حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را ---- حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را ---- حرف حق گرچه بلندست ز من چون منصور سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست ---- حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است ---- حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند پای به خواب رفته درین ره روانترست ---- حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح ---- حرف سبک نمی برَدَم از قرار خویش از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش ---- حاصل ما ز عزیزان سفر کرده ی خویش مشت آبی است که بر آینه ی دیده زدیم ---- حاصل من چو مه نو ز کمانخانه ی چرخ تیر باران اشارت بود از شهرت خویش ---- حقّ ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟ بوسه ی من کارها دارد به خاک پای تو! ---- حیف فرهاد که با آن همه شیرینکاری شد به خواب عدم از تلخی افسانه ی عشق 9 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ خ خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی میگذارد چرخ بر طاق فراموشی تو را ---- خاکیان پاک طینت، دانهی یک سبحهاند هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت ---- خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا ---- خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست یوسف ما را که از زندان برون میآورد؟ ---- خمارآلودهی یوسف، به پیراهن نمیسازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را ---- خوش بود در قدم صافدلان جان دادن کاش در پای خم می شکند شیشهی ما ---- خمیازهی نشاط است، روی گشادهی گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است؟ ---- غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است ---- خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست ---- خانه ی چشم زلیخا شد سفید از انتظار بوی پیراهن به کنعان خانه روشن میکند ---- خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟ ---- خراب حالی ازین بیشتر نمیباشد که جغد خانه جدا میکند ز خانه ی من ---- خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو ---- خاطر از وضع مکرّر زود درهم میشود یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی ---- خبر حسرت آغوشِ تهیدست مرا یک ره ای هاله ی بی درد، به آن ماه ببر ---- خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذار ساختهام ---- خشکسال زهد، نم در جوی من نگذاشته است تشنه ی یک های هایِ گریه ی مستانهام ---- خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم ---- خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق ابر میگرید به حالم چون تبسّم میکنم ---- خانهای از خانه ی آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم 9 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ د دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست میزاید از تعلّق ما هر غمی که هست ---- دل چو رو گرداند، برگرداندن او مشکل است روی دل تا برنگردیده است، برگردان مرا ---- در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا ---- در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست ---- در طلب، ما بی زبانان امّت پروانهایم سوختن، از عرضِ مطلب پیش ما آسانترست ---- دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشاندهاند میوهی این شاخ پست را ---- دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را ---- دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایّام بخت ما، قضای خوابها ---- دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن رخنهی زندان کند دلگیرتر محبوس را ---- دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را ---- دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را ---- دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را ---- دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را ---- دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند آتش امان نمیدهد آتشپرست را ---- در hین زمان که عقیم است جمله صحبتها کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را ---- در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طرّهی شمشاد را ---- دریا بغل گشاده، به ساحل نهاد روی دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟ ---- در گردش آورید می لعلفام را زین بیش خشک لب مپسندید جام را ---- درین ستمکده آن شمع تیره روزم من که انتظار نسیم سحر گداخت مرا ---- درین بساط، من آن آدم سیهکارم که فکر دانه برآورد از بهشت مرا ---- دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد ---- دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن میشناسد دل من بوی دل سوخته را ---- دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح چون غنچهی نشکفته نسیم سحری را ---- در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم در دست دشمن است سلاح نبرد ما ---- دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد که بلبلان همه مستند و باغبان تنها ---- دست بر هر چه فشاندم به رگِ جان آویخت دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت ---- در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است ---- دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها دیوانهی ما را چه غم از روز حساب است؟ ---- دخل جهان سفله نگردد به خرج کم چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست ---- در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست ---- دوستان آینهی صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است ---- درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است ---- داند که روح در تن خاکی چه میکشد هر ناز پروری که به غربت فتاده است ---- دل ز جمعیّت اسباب چو برداشتنی است آنقدر بار به دل نِه که توانی برداشت ---- دلم ز گریهی مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت ---- در موج پریشانی ما فاصلهای نیست امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست ---- دل نازک به نگاه کجی آزرده شود خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست ---- دل رمیده ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست؟ ---- در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست روزگاری است درین دایره آوازی نیست ---- دلم ز منّت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت ---- دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد ---- دولت سنگدلان زود به سر میآید سیل از سینهی کهسار به سرعت گذرد ---- دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد ---- دولت سنگدلان زود به سر میآید سیل از سینهی کهسار به سرعت گذرد ---- دشمن خانگی از خصم برونی بترست بیشتر شکوهی یوسف ز برادر باشد ---- دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال میروم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد ---- دل خراب مرا جور آسمان کم بود که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد ---- دل خراب مرا جور آسمان کم بود که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد ---- دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند ---- در گشادِ غنچهی دلهای خونین صرف کن این دمِ گرمی که چون باد بهارت دادهاند ---- دور گردان را به احسان یاد کردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند ---- درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود ستاره سوختگان قدردان یکدگرند ---- دیوانهی ما را نخریدند به سنگی در کوچهی این سنگدلان چند توان بود؟ ---- درکوی مکافات، محال است که آخر یوسف به سر راه زلیخا ننشیند ---- دل دیوانهی من قابل زنجیر نبود ورنه کوتاهی از آن زلف گرهگیر نبود ---- دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند ---- دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما به وطن هر که رسد یاد ز غربت نکند ---- دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند ---- دشمن خانگی از خصم برونی بترست بیشتر شکوهی یوسف ز برادر باشد ---- دشمن خانگی آدمِ خاکی است زمین خانه ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟ ---- دل خراب مرا جور آسمان کم بود که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد! ---- درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود ستاره سوختگان قدردان یکدگرند ---- در زهد من نهفته بود رغبت شراب چون نغمههای تر که بوَد در رباب خشک ---- دیوانهام که بر سر من جنگ میشود جنس کساد کوچه و بازار نیستم ---- دست کوتاه ز دامان گُل و پا در گِل حال خار سر دیوار گلستان داریم ---- دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ما ز یاد همنشینان، در مقابل میرویم ---- در کوی مکافات، محال است که آخر یوسف به سر راه زلیخا ننِشیند ---- در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن ---- در حسرت یک مصرع پرواز بلندست مجموعه ی برهم زده ی بال و پر من ---- داشتم چون سرو از آزادگی امّیدها من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟ ---- دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمیشود ---- دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد ---- دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه بر چراغ زندگی دست حمایت میشود ---- در آن محفل که من بردارم از لب، مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید ---- دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟ ---- در گلشن حسن تو خلل راه ندارد در خواب بهارست خزانی که تو داری ---- دو روزی نیست افزون، عمر ایّام برومندی مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری ---- در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟ بس نیست تو را آنچه ز پرواز کشیدی؟ ---- در پلّه ی غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای ---- دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر در عذر خشم بیجا، یک بوسه ی بجا ده ---- دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش ---- در جبهه ی گشاده ی گلها نگاه کن دلگیر از گرفتگی باغبان مباش ---- درین جهان نبود فرصت کمر بستن ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز ---- دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر ---- در سپندِ منِ سودازده آتش مزنید که پریشان شود از ناله ی من انجمنی ---- در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای ---- داغ بر دل شدم از انجمن یار برون دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون ---- در این دو هفته که ابر بهار در گذرست تو نیز دامن امّید چون صدف واکن ---- دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست از زمین ما به ناخن آب میآید برون ---- دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون ---- دستش به چیدن سر ما، کارِ تیغ کرد چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم 11 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ذ ذوق نظّارهی گل در نگه پنهان است ای مقیمان چمن، رخنهی دیوار کجاست؟ ---- ذوق وصال میگزد از دور پشت دست گرم است بس که صحبت من با خیال تو ---- ذوقی است جانفشانی یاران به اتّفاق همرقص نیستی شو و دستِ شرار گیر 8 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ر رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما ---- روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا ---- ریشهی نخل کهنسال از جوان افزونترست بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را ---- روزگاری است که با ریگ روان همسفرم میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا ---- رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را ---- رفتن از عالم پر شور به از آمدن است غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست ---- روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست ---- رخسارهی تو را به نقاب احتیاج نیست هر قطرهی عرق به نگهبان برابرست ---- روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار روزنی زین خانهی تاریک پیدا کرد و رفت ---- روز سیه مرگ شود شمع مزارت هر خار که از پای فقیری بدر آری ---- روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر چون رشتههای شمع به هم زندهایم ما ---- رنگها در روز روشن مینماید خویش را از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد ---- ره ندارد جلوهی آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد ---- رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد ---- رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود ---- روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود! ---- رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا با میهمان ز خانه صفا میرود برون ---- رشته ی پیوند یاران را بریدن سهل نیست چهره ی برگ خزان، زرد از جدایی میشود ---- روزگار زندگانی را به غفلت مگذران در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو ---- رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری ---- ریزش اشک مرا نیست محرّک در کار دامن ابر بهاران نفشرده است کسی ---- روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم ---- روزی که آه من به هواداری تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز ---- رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه ی نان نیستم ---- راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم ---- رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه ی نان نیستم ---- ربوده است ز من اختیار، جذبه ی بحر عنان گسستهتر از رشتههای بارانم 8 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ز ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد ---- ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را ---- ز ابرِ دست ساقی، جسم خشکم لاله زاری شد که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا ---- زنگیان دشمن آیینهی بیزنگارند طمع روی دل از تیرهدلان، نیست مرا ---- ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا دم فسردهی این پیر، پیر کرد مرا ---- ز من به نکتهی رنگین چون لاله قانع شو که از برای درودن نکشتهاند مرا ---- ز گریه، ابرِ سیه میشود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را ---- ز افتادگی به مسند عزت رسیده است یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ ---- زود گردد چهرهی بیشرم، پامال نگاه میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را ---- ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست ---- ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست ---- ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت؟ که روز من به شتاب شب وصال گذشت ---- زلف مُشکین تو یک عمر تأمّل دارد نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت ---- زان پیش کز غبار، نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح ---- زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند ---- ز انگشت اشارت، در گریبان، خارها دارم بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد ---- ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند ---- ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد ---- زود میپاشد ز هم در پیری اوراق حواس آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود ---- زنده میسوزد برای مرده در هندوستان دل نمیسوزد در این کشور عزیزان را به هم ---- زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است تا خویش را چو آینه هموار کردهایم ---- ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم گلی کز یار باید چیدن از اغیار میچینم ---- ز اخوان راضی ام تا دیدم انصاف خریداران گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن ---- زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد بیش از این نتوان غبار خاطر صحرا شدن ---- ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن ---- زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو ---- ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته ---- زلیخا همّتی در عرصه ی عالم نمییابد به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟ ---- ز آسمان کهنسال چشم، جود مدار نمیدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون ---- ز باده، توبه در ایّام نوبهار مکن به اختیار، پشیمانی اختیار مکن ---- زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم ---- ز خال گوشه ی ابروی یار میترسم ازین ستاره ی دنباله دار میترسم ---- ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی خزان گزیدهام از نوبهار میترسم ---- ز انقلاب جهان بیبران نمیلرزند که هر چه میوه ندارد نمیفشانندش ---- زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟ نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش ---- زندان به روزگار شود دلنشین و ما هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر ---- زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟ ---- ز نالههای غریبانه منع ما نکنی اگر دل شبی از کاروان جدا افتی ---- زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید ---- ز حرف سرد ناصح، غفلتم افزود بر غفلت نسیم صبح، شد خواب مرا افسانه ی دیگر ---- ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم 7 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ س سینهها را خامشی گنجینهی گوهر کند یاد دارم از صدف این نکتهی سربسته را ---- سینهها را خامشی گنجینهی گوهر کند یاد دارم از صدف این نکتهی سربسته را ---- سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است ---- سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد ---- سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا ---- سیل از ویرانهی من شرمساری میبرد نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا ---- سزای توست چون گل گریهی تلخ پشیمانی که گفت ای غنچهی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟ ---- سیل، درماندهی کوتاهی دیوار من است بی سرانجامی من خانه نگهدار من است ---- سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای؟ بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح ---- سر ما در قدم دار فنا افتاده است ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم ---- سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود ---- سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود ---- سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی دل چراغی است که روشن شود از خاموشی ---- سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن ---- سوگند میدهم به سر زلف خود تو را کز من اگر شکسته تری یافتی بگو ---- سایه ی بال هما خواب گران میآرد در سراپرده ی دولت دل بیدار مجو ---- سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن ---- ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم ---- ساحلی نیست به از شستن دست از جانش آن که سیلاب ز پی دارد و دریا در پیش ---- سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی 8 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ش شکست شیشهی دل را مگو صدایی نیست که این صدا به قیامت بلند خواهد شد ---- شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه برد با خود میهمان من چراغ خانه را ---- شبنم از سعی به سرچشمهی خورشید رسید قطرهی ماست که زندانی گوهر شده است ---- شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را ---- شِکوه مُهر خامشی میخواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این بادهی پرزور را ---- شکایت نامهی ما سنگ را در گریه میآرد مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا ---- شیوهی ما سخت جانان نیست اظهار ملال لالهها بیداغ میرویند از کهسار ما ---- شاه و گدا به دیدهی دریادلان یکی است پوشیده است پست و بلند زمین در آب ---- شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست ---- شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست ---- شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد ---- شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زدهی زلف نگارم چه توان کرد ---- شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح ---- شیرازهی بهار تماشا گسسته بود تا مرغ پر شکستهی ما فکر بال کرد ---- شوق من قاصد بی درد کجا میداند؟ آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند ---- شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر، طمع از چشمه ی حیوان بردار ---- شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار ---- شیوه ی عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست بی تکلف، حیله ی پرویز نامردانه بود ---- شکسته حالی من پیش یار باید دید خزان رنگ مرا در بهار باید دید ---- شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم ---- شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند حکایتی که درین روزگار میشنوم 8 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ص صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز طالع برگشتهی نقش نگین داریم ما ---- صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها ---- صد عقده، زهد خشک به کارم فکنده بود ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت ---- صفحهی روی تو را دید و ورق برگرداند ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد ---- صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ ---- صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید پرده ی دیگر شد از غفلت برای خواب من ---- صحبت صافدلان برق صفت در گذرست هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید ---- صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز ---- صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را تو بیپروا برون از عهده ی یک دل نمیآیی ---- صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پرده ی خواب دگر 8 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ط طاعت زهّاد را میبود اگر کیفیّتی مُهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را ---- طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد ---- طالعی کو، که گشایم در گلزار تو را؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار تو را ---- طی شد ایام جوانی از بناگوشِ سفید شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند ---- طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند ---- طی شد ایّام جوانی از بناگوش سفید شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند ---- طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی که پنداری زمین را میکشند از زیر پای او ---- طومار زندگی را، طی میکند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی 7 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ع عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند ---- عنان به دست فرومایگان مده زنهار که در مصالح خود خرج میکنند تو را ---- عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار میکند ساز از برای محفل دیگر مرا ---- عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را ---- عرق شبنم گل، خشک نگشته است هنوز مگذارید که گلچین به شتابش ببرد ---- عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟ ---- عقل میزان تفاوت در میان میآورد عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را ---- عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست صفای هر چمن از روی باغبان پیداست ---- عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارَد سیلاب نپرسد که در خانه کدام است ---- عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست ---- عرق شرم مرا فرصت نظّاره نداد دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست ---- عمر مردم همه در پردهی حیرانی رفت عالم خاک کم از عالم تصویر نبود ---- عیش امروز علاج غم فردا نکند مستی شب ندهد سود به خمیازهی صبح ---- عشق در کار دل سرگشتهی ما عاجزست بحر نتواند گشودن عقدهی گرداب را ---- عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد ---- عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورَد ---- عنان گسستهتر از سیل در بیابانیم به هر طرف که قضا میکشد شتابانیم ---- عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعره ی مستانهای در کار گردون کردهایم! ---- عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید ---- عاجز بوَد ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار ---- عمر چون قافله ی ریگ روان در گذرست تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری ---- عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟ ---- عزیزی خواری و خواری عزیزی بار میآورد در آغوش پدر از چاه و زندان بیش میلرزم ---- عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم ---- عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز سالها بر روی دستش چون دعا میداشتم ---- عالم بی خبری بود بهشت آبادم تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم ---- عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است بر نمیخیزد گل ابری از این دریای خشک ---- عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش ---- علاج کودک بدخو ز دایه میآید کجاست عشق، که در ماندهام به چاره ی دل؟ 7 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ غ غمنامهی حیاتِ مرا نیست پشت و روی بیداری ام به خواب پریشان برابرست ---- غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا نزدیک میکند به خدا دست رد، مرا ---- غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم چسان در شیشهی ساعت کنم ریگ بیابان را؟ ---- غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را ---- غنچهی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما ---- غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست ---- غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش موی سفید رشته به انگشت بستن است ---- غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است ---- غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است ---- غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را در خواب نیز قافلهی ما روانه است ---- غنچهی تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست ---- غفلت زدگان دیدهی بیدار ندانند از مردهدلی قدر شب تار ندانند ---- غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند ---- غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟ ---- غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخوارهام 7 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ ف فکر شنبه تلخ دارد جمعهی اطفال را عشرت امروز بی اندیشهی فردا خوش است ---- فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان سرآمد عمر در فریاد بیفریادرس ما را ---- فغان که کوهکن سادهی دل نمیداند که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت ---- فروخوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را ---- فنای من به نسیم بهانهای بندست به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا ---- فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا ---- فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان پیاله گیر که شبگیر میکند مهتاب ---- فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم ---- فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان به جای تربت مجنون مرا زیارت کن ---- فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم ---- فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد از این گوش بر آواز درِ دل باشم ---- فریب زندگیِ تلخ داد دایه مرا ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید ---- فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب از بس که تند میگذرد جویبار عمر ---- فروغ عاریت با نور ذاتی برنمیآید که روز ابر باشد از شب مهتاب روشنتر 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده