رفتن به مطلب

آرشیو الفبایی شاعر تک بیت ها » صائب تبریزی


bar☻☻n

ارسال های توصیه شده

 

سلام
:icon_gol:

به دلیل علاقه‎ی وافری که به سبک خیال‏انگیز و مضامین پیچیده و لطیف هندی دارم، مدّتیه که در صدد گردآوری تک‏بیت‏های ناب صائب تبریزی به شکل یک آرشیو الفبایی هستم.
:hapydancsmil:
صائب تنها با یک بیت تأثیر آنی و دقیق روی احساس مخاطب به جا می گذاره و این فصاحت کلام، اون رو، به شاعر تک بیت ها اشتهار داده. صائب، این مرد نیکوخصال و زیباقلم شاعر سده ی هفتم ایران زمین بوده.

این گنجینه رو به دوستانم هدیه می کنم. تنها چند بیت اوّل مختص به هر حرف، کافیه تا خواننده مجذوب توانایی و لطف زبان سحرانگیز این شاعر بشه.

از ویژگی های شعر صائب، مضمون‏تراشی های نو و خیال پردازی های لطیف و دور از ذهن هست که در فحوای کلام حتماً درک خواهید کرد. ویژگی دیگه‏ای که به شدّت در دریای شعر صائب موج می زنه، مثال‏های روان و ملموسی هست که وجودش در یک بیت ایجاز و تحیّر به همراه میاره. در اینگونه از ابیات استاد، یک مصراع، مثال و تصدیقی هست برای مصراع دیگه. در جایی که میگه:

 

ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل

که موجها همه با یکدگر هم‏آغوشند

 

..........:icon_gol:

 

  • Like 26
لینک به دیدگاه

الف

 

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

ای گل که موج خنده‌ات از سر گذشته است

آماده باش گریه‏ی تلخ گلاب را

----

از همان راهی که آمد گل، مسافر می‌شود

باغبان بیهوده می‌بندد در گلزار را

----

آسمان آسوده است از بیقراری‌های ما

گریه‏ی طفلان نمی‌سوزد دل گهواره را

----

اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد

کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی‌خیزد

----

از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر

در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما

----

اینقدَر کز تو دلی چند بود شاد، بس است

زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد

----

ای کارساز خلق به فریاد من برس

زان پیشتر که کار من از کار بگذرد

----

ای که چون غنچه به شیرازه‏ی خود می‌بالی

باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد

----

ای که چون غنچه به شیرازه‏ی خود می‌بالی

باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد

----

اهل همّت را مکرّر دردسر دادن خطاست

آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب

----

این زمان در زیر بار کوه منّت می‌روم

من که می‌دزدیدم از دست نوازش، دوش را

----

از عزیزان جهان هر کس به دولت می‌رسد

آشنایی می‌شود از آشنایان کم مرا

----

از حجاب حسن شرم آلوده‏ی لیلی، هنوز

بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد

----

از کوچه‌ای که آن گل بی خار بگذرد

موج لطافت از سر دیوار بگذرد

----

آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد

همواری این راه مرا سر به هوا کرد

----

آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کرده‌ایم

هرچه با ما می‌کند پیری، سزاواریم ما

----

اینجا که منم، قیمت دل هر دو جهان است

آنجا که تویی، در چه حساب است دل ما؟

----

این چه رخسارست؟ گویا چهره پرداز بهار

آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است

----

آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان

ابجد ایّام طفلی را ز سر باید گرفت

----

آنقدر همرهی از طالع خود می‌خواهم

که پر از بوسه کنم چاه زنخدان تو را

----

آنچنان کز خط، سواد مردمان روشن شود

سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی تو را

----

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است

چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟

----

آن نفس باخته غوّاص جگرسوخته‌ام

که به جز آبله‏ی دل، گهری نیست مرا

----

اگر غفلت نهان در سنگ خارا می‌کند ما را

جوانمردست درد عشق، پیدا می‌کند ما را

----

از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست

دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را

----

از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم

نشکسته است آبله در زیر پا مرا

----

اگر تپیدن دل ترجمان نمی‌گردید

که می‌شناخت در این تیره خاکدان غم را؟

----

از آن چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم

که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را

----

آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا

نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا

----

آسمانها در شکست من کمرها بسته‌اند

چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را؟

----

از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟

سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را

----

از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟

چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما

----

از شبیخون خمار صبحدم آسوده‌ایم

مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما

----

از بال و پر، غبار تمنّا فشانده‌ایم

بر شاخ گل گران نبود آشیان ما

----

ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ

گنج خواهد خواست جای باج از این ملک خراب

----

از چشم نیم‌مست تو با یک جهان شراب

ما صلح می‌کنیم به یک سرمه دان شراب

----

اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی

به چشم نرم تو بیدرد، پرده‏ی خواب است

----

از مردم دنیا طمع هوش مدارید

بیداری این طایفه خمیازه‏ی خواب است

----

از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است

در بساط من، همین خواب گران غفلت است

----

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست

چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

----

آدمی پیر چو شد، حرص جوان می‌گردد

خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد

----

آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر

چشم دارم به همین درد گرفتار شود

----

استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمام

امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟

----

احوال خود به گریه ادا می‌کنیم ما

مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست

----

از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد

حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است

----

از ما سراغ منزل آسودگی مجو

چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است

----

از دست رستخیز حوادث کجا رویم؟

ما را میان بادیه باران گرفته است

----

ای که می‌پرسی ز صحبتها گریزانی چرا

در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است

----

از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است

یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است

----

این هستی باطل چو شرر محض نمودست؟

یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست

----

از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟

که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست

----

آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت

عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست

----

از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت

داغ شراب را نتواند شراب شست

----

آنچه مانده است ز ته جرعه‏ی عمرم باقی

خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست

----

آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع

کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت

----

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق

ابروی قبله را خبری از اشاره نیست

----

اشک من و رقیب به یک رشته می‌کشد

صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست

----

ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟

عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست

----

ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده‌ای

رنگ خود را چاره کن، آیینه‏ی ما زرد نیست

----

از ما به گفتگو دل و جان می‌توان گرفت

این ملک را به تیغ زبان می‌توان گرفت

----

از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم

نقش پایی چند از آن طاوس زرّین بال ماند

----

از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم

آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد

----

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش

در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا می‌کند

----

از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم

آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد

----

ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین

کاین موج بیقرار، به ساحل چه می‌کند

----

ای که می‌جویی گشاد کار خود از آسمان

آسمان از ما بود سرگشته‌تر در کار خویش

----

از بیقراری دلِ اندوهگین خویش

خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش

----

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل

آسوده همین آب روان است درین باغ

----

ایّام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت

کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران

----

این لب بوسه فریبی که تو را داده خدا

ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود

----

از سر مستی، صراحی گردنی افراخته است

آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند

----

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای

خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

----

این دزدها تمام شریکند با عسس

پیش فلک شکایت دونان چه می‌بری؟

----

آن که آخر سر به صحرا داد، بی بال و پرم

روز اوّل این قفس را در گشودی کاشکی

----

از سکندر صفحه ی آیینه‌ای بر جای ماند

تا چه خواهد ماند از مجموعه ی ما بر زمین

----

آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد

چاک شد چون دانه ی گندم دل اولاد او

----

از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد

چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو

----

از چراغی می‌توان افروخت چندین شمع را

دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو

----

از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن

از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده

----

اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار

از سرمه ی سیاهی منزل چه فایده؟

----

از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا

چون گوهرست قسمت من از دو سو گره

----

ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟

ما دلشکسته‌ایم و تو هم دلشکسته‌ای

----

از تندباد حادثه شمع مرا بخر

چون دست دست توست، به دست حمایتی

----

از صحبت باد سحر ای غنچه ی بی دل

در دست به جز سینه ی صد چاک چه داری؟

----

از خود برون نرفته هوای سفر مکن

این راه را به پای زمین گیر سر مکن

----

از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود

زین صدای آب، سنگین‌تر شد آخر خواب من

----

اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج

افزوده می‌شود ز شکستن سپاه من

----

آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم

که به صد گریه ی مستانه نیاید بیرون

----

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق

ابروی بی اشاره ی محراب را ببین

----

از حادثه لرزند به خود قصرنشینان

ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم

----

این چنین زیر و زبر عالم نمی‌ماند مدام

می‌نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن

----

انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذاب

چینی که حق زلف بود بر جبین مزن

----

آسودگی کنج قفس کرد تلافی

یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم

----

از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار

این رازها که ما به دل شب سپرده‌ایم

----

از دیده هرچه رفت، ز دل دور می‌شود

من پیش چشم خلق ز دل دور می‌شوم

----

آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت

رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم

----

از زخم سنگ نیست درِ بسته را گزیر

روی گشاده را سپر حادثات کن

----

از آب زندگی به شراب التفات کن

از طول عمر، صلح به عرض حیات کن

----

از در حق کن طلب شکسته‌دلان را

شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید

----

از بس نشان دوری این ره شنیده‌ام

انجام را تصوّر، آغاز می‌کنم

----

ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟

آخر نه من به بال تو پرواز می‌کنم؟

----

از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم

چون ترازو از دو سر دائم گرانی می‌کشم

----

از من خبر دوری این راه مپرسید

چندان نفسم نیست که پیغام گذارم

----

از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم

از دست روزگار برون چون دعا شدم

----

از جور روزگار ندارم شکایتی

این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ام

----

از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات

مستی و هوشیاری، سازد بلند و پستم

----

از سبکبارانِ راه عشق خجلت می‌کشم

بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته‌ام

----

از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم

بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم

 

  • Like 16
لینک به دیدگاه

ب

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است

به شمع، نامه‏ی پروانه، بال پروانه است

----

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست

نبسته است کسی شاهراه دلها را

----

بی‏گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود به زندان می‌شود

----

به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف

به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟

----

به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است

جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است

----

بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه‏ی ابر

چنان رَود که دل مور را نیازارد

----

به خموشی نشود راز محبّت مستور

چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟

----

به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد

چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟

----

به هوش باش دلی را به سهو نخراشی

به ناخنی که توانی گره گشایی کرد

----

بوسه را در نامه می‌پیچد برای دیگران

آن که می‌دارد دریغ از عاشقان پیغام را

----

به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من

همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را

----

با نامرادی از همه کس زخم می‌خوریم

این وای اگر سپهر رود بر مراد ما

----

با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند

منصور را ببین که چه از دار می‌کشد

----

بس که دارم انفعال از بی‌وجودیهای خویش

آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا

----

برنمی‌آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار

سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا

----

بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل

یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را

----

با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را

آه اگر می‌بود در خاطر تمنّایی مرا

----

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش

که گل و میوه‏ی این باغ به چیدن نرسد

----

بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار

ماهیان بی‌زبان عالم آبیم ما

----

به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی

که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد

----

به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی

چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را

----

بار گران، سبک به امید فکندن است

عمری است بر امید عدم زنده‌ایم ما

----

بلبلان در راه ما بیهوده می‌ریزند خار

دیده‌ای از دامن گل پاکتر داریم ما

----

با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است

هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما

----

به یک کرشمه که در کار آسمان کردی

هنوز می‌پرد از شوق، چشم کوکبها

----

به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر

مباد آب حیاتت دهد به جای شراب

----

برسان زود به من کشتی می را ساقی

که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست

----

بحر، روشنگر آیینه‏ی سیلاب بود

پیش رحمت چه بوَد گرد گناهی که مراست؟

----

بید مجنونیم در بستانسرای روزگار

سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است

----

به قرب گلعذاران دل مبندید

وصیّت نامه‏ی شبنم همین است

----

بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است

همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است

----

بر جگر سوختگانی که درین انجمنند

سینه‏ی گرم مرا حق نفس بسیارست

----

بار بردار ز دلها که درین راه دراز

آن رسد زود به منزل که گرانبارترست

----

بر سر کوی تو غوغای قیامت می‌بود

گر شکستِ دل عشاق صدایی می‌داشت

----

بی خبر می‌گذرد عمر گرامی، افسوس

کاش این قافله آواز درایی می‌داشت

----

بر نمی‌دارد زمین خاکساری امتیاز

در فتادن، سایه‏ی شاه و گدا یکسان بود

----

به آه داشتم امیدها، ندانستم

که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد

----

به آهی می‌توان دل را ز مطلبها تهی کردن

که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد

----

به اندک روی‏گرمی، پشت بر گل می‌کند شبنم

چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد؟

----

بازیچه‏ی نسیم خزانند لاله‌ها

دامن اگر به دامن کهسار بسته‌اند

----

بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟

چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟

----

به چه تقصیر، چو آیینه‏ی روشن یا رب

تخته‏ی مشق پریشان نفسانم کردند؟

----

بریز بار تعلّق که شاخه‌های درخت

نمی‌شوند سبکبار تا ثمر ندهند

----

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش

که گل و میوه ی این باغ به چیدن نرسد

----

به اندک روی‏گرمی، پشت بر گل می‌کند شبنم

چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد؟

----

به آهی می‌توان دل را ز مطلبها تهی کردن

که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد

----

بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟

چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟

----

به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم

که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمی‌ماند

----

به چه تقصیر، چو آیینه‏ی روشن یا رب

تخته‏ی مشق پریشان نفسانم کردند؟

----

بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران

بال بلبل را خیال دست گلچین می‌کند

----

بیاض گردن او گر به دست ما افتد

چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم!

----

به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است

پر شکسته خس و خار آشیانه شود

----

بال شکسته است، کلید در قفس

این فتح، بی شکستگی، پر نمی‌شود

----

بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست

این شاخ چون شکسته شود بار می‌دهد

----

با خون دل بساز که چرخ سیاه دل

بی خون، به لاله ی سوخته نانی نمی‌دهد

----

به هر روش که توانی خراب کن تن را

ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار

----

به شکرِ این که شدی پیشوای گرمروان

ز نقش پای، چراغی به راه ما بگذار

----

به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم

ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر

----

بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است

گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس

----

به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند

که زندگانی من صرف خورد و خواب شود

----

بیستون را الم مردن فرهاد گداخت

سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن

----

به خاکمال حوادث بساز زیر فلک

به آسیا نتوان گفت گَرد کمتر کن

----

به استخاره اگر توبه کرده‌ای زاهد

به استخاره ی دگر زینهار کار مکن

----

به یک خمیازه ی گل طی شد ایام بهار من

به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من

----

بر حواس خویش، راه آرزوها بسته‌ایم

از علاج یک جهان بیمار فارغ گشته‌ایم

----

باور که می‌کند، که درین بحر چون حباب

سر داده‌ایم و زندگی از سر گرفته‌ایم

----

به سیم قلب یوسف را نمی‌گیرند از اخوان

من انصاف از خریداران درین بازار می‌خواهم

----

بر دانه ی ناپخته دویدیم چو آدم

ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم

----

بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده‌ام

آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!

----

به نسیمی ز هم اوراق دلم می‌ریزد

به تأمّل گذر از نخل خزان دیده ی من

----

با کمال ناگواریها گوارا کرده است

محنت امروز را اندیشه ی فردای من

----

بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را

در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش

----

به آب می‌برد و تشنه باز می‌آرد

هزار تشنه جگر را چه زنخدانش

----

به زور، چهره ی خود را شکفته می‌دارم

چو پسته‌ای که کند زخمِ سنگ خندانش

----

بازی جنّت مخور، کز بهر عبرت بس بود

آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش

----

به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا

نمی‌کشد دل غمگین به گفتگوی دگر

----

بر سیه بختی ارباب سخن می‌گرید

ناله‌ای کز دل چاک قلم آید بیرون

----

با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتاده‌ام

سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من

----

به غیر عشق که از کار برده دست و دلم

نمی‌رود دل و دستم به هیچ کاردگر

----

به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می‌خندی

که در خواب بهاران است پنداری خزان تو

----

به قسمت راضی ام ای سنگدل، دیگر چه می‌خواهی؟

خمار بی‌شراب از من، شراب بی خمار از تو

----

با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم

در صبحِ چنین، تازه نکردیم وضویی

----

برگ عشرت مکن ای غنچه که ایّام بهار

آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی

----

به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم

که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم

----

به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش می‌آید

زبان این ترازو را نمی‌دانم، نمی‌دانم

----

بنمایید به جز آینه و آب، کسی

که به دنبال سرم روز سفر می‌گرید

----

به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست

مگر بلند شود دست و تازیانه ی عشق

----

بال و پر همند حریفان سست عهد

بو می‌رود به باد چو از گل پرید رنگ

----

بسیار آشنا به نظر جلوه می‌کنی

ای گل مگر ز دیده ی من آب خورده‌ای؟

----

برنمی‌خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک

وادی امکان ندارد همچو من افتاده‌ای

----

بعد عمری چون صدف گر قطره ی آبی خورم

در گلوی تشنه‌ام چون سنگ می‌گردد گره

----

بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست

میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر می‌کنم

----

بود از موی سفید امّید بیداری مرا

بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم

 

  • Like 14
لینک به دیدگاه

پ

14361d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

پیری و طفل‌مزاجی به هم آمیخته‌ایم

تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما

----

پرده‏ی شرم است مانع در میان ما و دوست

شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

----

پرواز من به بال و پر توست، زینهار

مشکن مرا که می‌شِکنی بال خویش را

----

پای به خواب رفته‎ی کوه تحمّلم

نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا

----

پیری مرا به گوشه‏ی عزلت دلیل شد

بال شکسته شد به قفس راهبر مرا

----

پرتو منّت کند دلهای روشن را سیاه

می‌کشد دست حمایت شمع مغرور مرا

----

پیشی قافله‏ی ما به سبکباری نیست

هر که برداشته بار از دگران در پیش است

----

پیوسته است سلسله‏ی موجها به هم

خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است

----

پشت و روی باغ دنیا را مکرّر دیده‌ایم

چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست

----

پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب

خیز تا چون موجه ی دریا وداع هم کنیم

----

پیش ازین، بر رفتگان افسوس می‌خوردند خلق

می‌خورند افسوس در ایّام ما بر ماندگان

----

پرده ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق

رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن

----

پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید

که سیه نامه چو شبهای گناه آمده‌ایم

----

پیش و پسِ اوراق خزان نیم نفس نیست

خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟

----

پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند

حرص گدا شود طرف شام بیشتر

  • Like 14
لینک به دیدگاه

ت

14435d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

تا تو را از دور دیدم، رفت عقل و هوش من

می‌شود نزدیکِ منزل کاروان از هم جدا

----

تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است

عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد

----

تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است

می‌زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند

----

تا دور از آن لب شکرین همچو نی شدیم

ترجیع بند ناله بود، بند بند ما

----

تیره روزیم، ولی شب همه شب می‌سوزد

شمع کافوری مهتاب به ویرانه‏ی ما

----

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب

تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد

----

تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن

هزار مرحله دارد شکسته‌پایی ما

----

تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد

بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها

----

تنها نه‌ایم در ره دور و دراز عشق

آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست

----

تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست

از بلندی، شمع ما پرتو به دور انداخته است

----

ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست

روز آزادی طفلان به معلم بارست

----

تسلیم می‌کند به ستم ظلم را دلیر

جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است

----

توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز

وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است

----

تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار

عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت

----

تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت

غمّازِ رنگ هم به زبان شکسته گفت

----

تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است

دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست

----

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب

تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد

----

تا دل نمی‌برم زکسی، دل نمی‌دهم

صیّاد من نخست گرفتار من شود

----

تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت

نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری

----

تعمیر خانه‌ای که بود در گذار سیل

ای خانمان خراب، برای چه می‌کنی؟

----

تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی

ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

ج

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

جایی نمی‌روی که دل بدگمان من

تا بازگشتن تو به صد جا نمی‌رود

----

جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد

ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد

----

جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا

سواد شهر بود آیه‏ی عذاب مرا

----

جان محال است که در جسم بود فارغبال

خواب، آشفته بود مردم زندانی را

----

جام شراب، مرهم دلهای خسته است

خورشید، مومیایی ماه شکسته است

----

جان می‌دهد چو شمع برای نسیم صبح

هر کس تمام شب نفس آتشین زده است

----

جهان به مجلس مستانِ بی خرد مانَد

که در شکنجه بوَد هر کسی که هشیارست

----

جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار

که در بهشت حلال است باده نوشیدن

----

جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون

خنده در هنگامه ی ماتم نمی‌باید زدن

----

جوانی برد با خود آنچه می‌آمد به کار از من

خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من

----

جسم در دامن جان بیهده آویخته است

سیل در گوشه ی ویرانه نگیرد آرام

----

جز گوشه ی قناعت ازین خاکدان مگیر

غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر

----

جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست

موج دریادیده در ساحل نمی‌گیرد قرار

----

جدا چو دست سبو از سرم نمی‌گردد

ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم

----

جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست

گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

چ

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

چشم تو را به سرمه کشیدن چه حاجت است؟

کوته کن این بهانه‏ی دنباله‌دار را

----

چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم

که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را

----

چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم

آشیان کردم تصوّر، خانه‏ی صیّاد را

----

چون زندگی به کام بوَد مرگ مشکل است

پروای باد نیست چراغ مزار را

----

چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند

عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا

----

چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم

اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را

----

چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟

خون دل چندان نمی‌یابم که بس باشد مرا

----

چو گردباد به سرگشتگی برآمده‌ام

نمی‌رود دل گمره به هیچ راه مرا

----

چون فلاخن کز وصال سنگ دست‌افشان شود

می‌دهد رطل گران از غم سبکباری مرا

----

چو شد زهر عادت، مضرّت نبخشد

به مرگ آشنا کن به تدریج جان را

----

چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال؟

در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟

----

چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم؟

ترک قدح ز بیم عسس کرده‌ایم ما

----

چشم ما چون زاهدان بر میوه‏ی فردوس نیست

تشنه‏ی بویی از آن سیب زنخدانیم ما

----

چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل

بی منّت و بی فاصله بخشند، جواب است

----

چشم از برای روی عزیزان بود به کار

یعقوب را به دیده‏ی بینا چه حاجت است؟

----

چون غنچه این بساط که بر خویش چیده‌ای

تا می‌کشی نفس، همه را باد برده است

----

چون وانمی‌کنی گرهی، خود گره مشو

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

----

چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟

روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست

----

چون طفل نوسوار به میدان اختیار

دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست

----

چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش

که در هر حرف او صد جا زبان شانه می‌گیرد

----

چنین کز بازگشت نوبهاران، شد جوان عالم

چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد؟

----

چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم

چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد؟

----

چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت؟

که در فضای زمین، گوشه‏ی فراغ نماند

----

چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان

از این بلای سیه، دور دار شانه خویش

----

چون سرو در مقام رضا ایستاده‌ام

آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش

----

چندان که در کتاب جهان می‌کنم نظر

یک حرف بیش نیست که تکرار می‌شود

----

چیده‌ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو

هر که از ما گذرد، آب روان می‌دانیم

----

چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو

بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو

----

چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک

نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو

----

چاه این بادیه از نقشِ قدم بیشترست

بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو

----

چنان گرم از بساط خاک بگذر

که شمع مردم آینده باشی

----

چون گوهر گرامی آدمِ درین بساط

مسجود آفرینش و مردود آتشم

----

چند در دایره ی مردم عاقل باشم؟

تخته ی مشق صد اندیشه ی باطل باشم؟

----

چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من

گر یک دو روز بارِ دل کاروان شدم

----

چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن

ندانستم ز همواری فزون پامال می‌گردم

----

چه با من می‌تواند شورش روز جزا کردن؟

که از دل سالها دامان محشر بود در دستم

----

چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش

که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم

----

چهره ی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت

سایه ی دستی ز اخوان وطن می‌خواستم!

----

چشم گشایش از خلق، نبوَد به هیچ بابم

در بزم بی سوادان، لب بسته چون کتابم

----

چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟

مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام

----

چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟

آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی

----

چون تاک اگرچه پای ادب کج نهاده‌ایم

ما را به ریزش مژه ی اشکبار بخش

----

چون زمین نرم از من گرد برمی‌آورند

می‌کنم هر چند با مردم مدارا بیشتر

----

چون هر چه وقف گشت به زودی شود خراب

کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش

----

چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟

دلم نمی‌دهد این صفحه را سیاه کنم

----

چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می‌کنم

از دل بی‌حاصلم صد آه می‌آید برون

----

چون سیاهی شد ز مو، هشیار می‌باید شدن

صبح چون روشن شود بیدار می‌باید شدن

----

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی

که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری

----

چون گره شد به گلو لقمه ی غم، باده طلب

به حلالی خور اگر آب حرامی داری

----

چنان در خانه ی آیینه محو دیدن خویشی

که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی‌آیی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

ح

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست

امید ما به نماز نکرده بیشترست!

----

حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد

به نسیمی ورق لاله و گل برگردد

----

حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست

پیش مردم شمع در بر می‌کشد پروانه را

----

حیات جاودان بی‌دوستان مرگی است پابرجا

به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را

----

حرف حق گرچه بلندست ز من چون منصور

سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست

----

حفظ صورت می‌توان کردن به ظاهر در نماز

روی دل را جانب محراب کردن مشکل است

----

حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند

پای به خواب رفته درین ره روانترست

----

حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را

تا تو نفس می‌کشی، تیغ کشیده است صبح

----

حرف سبک نمی برَدَم از قرار خویش

از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش

----

حاصل ما ز عزیزان سفر کرده ی خویش

مشت آبی است که بر آینه ی دیده زدیم

----

حاصل من چو مه نو ز کمانخانه ی چرخ

تیر باران اشارت بود از شهرت خویش

----

حقّ ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟

بوسه ی من کارها دارد به خاک پای تو!

----

حیف فرهاد که با آن همه شیرین‌کاری

شد به خواب عدم از تلخی افسانه ی عشق

 

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

خ

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی

می‌گذارد چرخ بر طاق فراموشی تو را

----

خاکیان پاک طینت، دانه‏ی یک سبحه‌اند

هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت

----

خانه بر دوش‌تر از ابر بهاران بودم

لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا

----

خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست

یوسف ما را که از زندان برون می‌آورد؟

----

خمارآلوده‏ی یوسف، به پیراهن نمی‌سازد

ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را

----

خوش بود در قدم صافدلان جان دادن

کاش در پای خم می‌ شکند شیشه‏ی ما

----

خمیازه‏ی نشاط است، روی گشاده‏ی گل

ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است؟

----

غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است

خواب ایام بهارم به خزان افتاده است

----

خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد

که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست

----

خانه ی چشم زلیخا شد سفید از انتظار

بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می‌کند

----

خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد

چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟

----

خراب حالی ازین بیشتر نمی‌باشد

که جغد خانه جدا می‌کند ز خانه ی من

----

خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر

با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو

----

خاطر از وضع مکرّر زود درهم می‌شود

یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی

----

خبر حسرت آغوشِ تهیدست مرا

یک ره ای هاله ی بی درد، به آن ماه ببر

----

خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است

نقش پایم که به هر راهگذار ساخته‌ام

----

خشکسال زهد، نم در جوی من نگذاشته است

تشنه ی یک های هایِ گریه ی مستانه‌ام

----

خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن

همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بوده‌ایم

----

خنده و جان بر لبم یکبار می‌آید چو برق

ابر می‌گرید به حالم چون تبسّم می‌کنم

----

خانه‌ای از خانه ی آیینه دارم پاکتر

هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم

 

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

د

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست

می‌زاید از تعلّق ما هر غمی که هست

----

دل چو رو گرداند، برگرداندن او مشکل است

روی دل تا برنگردیده است، برگردان مرا

----

در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه

با دو چشم بسته می‌باید سفر کردن مرا

----

در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار

از کار هر که دست کشد کاردانترست

----

در طلب، ما بی زبانان امّت پروانه‌ایم

سوختن، از عرضِ مطلب پیش ما آسانترست

----

دست از جهان بشوی که اطفال حادثات

افشانده‌اند میوه‎ی این شاخ پست را

----

دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد

چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را

----

دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید

کرد در ایّام بخت ما، قضای خوابها

----

دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن

رخنه‏ی زندان کند دلگیرتر محبوس را

----

دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش

که آب زندگی هم می‌کند خاموش آتش را

----

دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره‌ای است

رنگ برگ خویش باشد میوه‌های خام را

----

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد

که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را

----

دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم

مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را

----

دنیا به اهل خویش ترحم نمی‌کند

آتش امان نمی‌دهد آتش‌پرست را

----

در hین زمان که عقیم است جمله صحبتها

کناره‌گیر و غنیمت شمار عزلت را

----

در گشاد کار خود مشکل‌گشایان عاجزند

شانه نتواند گشودن طرّه‏ی شمشاد را

----

دریا بغل گشاده، به ساحل نهاد روی

دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟

----

در گردش آورید می لعل‌فام را

زین بیش خشک لب مپسندید جام را

----

درین ستمکده آن شمع تیره روزم من

که انتظار نسیم سحر گداخت مرا

----

درین بساط، من آن آدم سیه‌کارم

که فکر دانه برآورد از بهشت مرا

----

دلیل راحت ملک عدم همین کافی است

که هر که رفت به آن راه، برنمی‌گردد

----

دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن

می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را

----

دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح

چون غنچه‏ی نشکفته نسیم سحری را

----

در رزمگه، برهنه چو شمشیر می‌رویم

در دست دشمن است سلاح نبرد ما

----

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد

که بلبلان همه مستند و باغبان تنها

----

دست بر هر چه فشاندم به رگِ جان آویخت

دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت

----

در عالم فانی که بقا پا به رکاب است

گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است

----

دارد خط پاکی به کف از ساده‌دلیها

دیوانه‏ی ما را چه غم از روز حساب است؟

----

دخل جهان سفله نگردد به خرج کم

چندان که می‌برند به خاک، آرزو به جاست

----

در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست

آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست

----

دوستان آینه‏ی صورت احوال همند

من خراب توام و چشم تو بیمار من است

----

درین دو هفته که مهمان این چمن شده‌ای

به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است

----

داند که روح در تن خاکی چه می‌کشد

هر ناز پروری که به غربت فتاده است

----

دل ز جمعیّت اسباب چو برداشتنی است

آنقدر بار به دل نِه که توانی برداشت

----

دلم ز گریه‏ی مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

----

در موج پریشانی ما فاصله‌ای نیست

امروز به جمعیت ما سلسله‌ای نیست

----

دل نازک به نگاه کجی آزرده شود

خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست

----

دل رمیده ما را به چشم خود مسپار

سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست؟

----

در بیابان جنون سلسله‌پردازی نیست

روزگاری است درین دایره آوازی نیست

----

دلم ز منّت آب حیات گشت سیاه

خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت

----

دل سودازده عمری است هوایی شده است

آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد

----

دولت سنگدلان زود به سر می‌آید

سیل از سینه‏ی کهسار به سرعت گذرد

----

دل سودازده عمری است هوایی شده است

آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد

----

دولت سنگدلان زود به سر می‌آید

سیل از سینه‏ی کهسار به سرعت گذرد

----

دشمن خانگی از خصم برونی بترست

بیشتر شکوه‏ی یوسف ز برادر باشد

----

دامن صحرا نبرد از چهره‌ام گرد ملال

می‌روم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد

----

دل خراب مرا جور آسمان کم بود

که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد

----

دل خراب مرا جور آسمان کم بود

که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد

----

دل ز بی‌عشقی درون سینه‌ام افسرده شد

داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند

----

در گشادِ غنچه‏ی دلهای خونین صرف کن

این دمِ گرمی که چون باد بهارت داده‌اند

----

دور گردان را به احسان یاد کردن همت است

ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می‌افکند

----

درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود

ستاره سوختگان قدردان یکدگرند

----

دیوانه‏ی ما را نخریدند به سنگی

در کوچه‏ی این سنگدلان چند توان بود؟

----

درکوی مکافات، محال است که آخر

یوسف به سر راه زلیخا ننشیند

----

دل دیوانه‏ی من قابل زنجیر نبود

ورنه کوتاهی از آن زلف گرهگیر نبود

----

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست

پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند

----

دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما

به وطن هر که رسد یاد ز غربت نکند

----

دیدن آیینه را بر طاق نسیان می‌نهی

گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می‌کند

----

دشمن خانگی از خصم برونی بترست

بیشتر شکوه‏ی یوسف ز برادر باشد

----

دشمن خانگی آدمِ خاکی است زمین

خانه ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟

----

دل خراب مرا جور آسمان کم بود

که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!

----

درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود

ستاره سوختگان قدردان یکدگرند

----

در زهد من نهفته بود رغبت شراب

چون نغمه‌های تر که بوَد در رباب خشک

----

دیوانه‌ام که بر سر من جنگ می‌شود

جنس کساد کوچه و بازار نیستم

----

دست کوتاه ز دامان گُل و پا در گِل

حال خار سر دیوار گلستان داریم

----

دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند

ما ز یاد همنشینان، در مقابل می‌رویم

----

در کوی مکافات، محال است که آخر

یوسف به سر راه زلیخا ننِشیند

----

در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است

شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن

----

در حسرت یک مصرع پرواز بلندست

مجموعه ی برهم زده ی بال و پر من

----

داشتم چون سرو از آزادگی امّیدها

من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟

----

دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت

اندوه روزی از دل ما کم نمی‌شود

----

دهن خویش به دشنام میالا زنهار

کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد

----

دست هر کس را که می‌گیری درین آشوبگاه

بر چراغ زندگی دست حمایت می‌شود

----

در آن محفل که من بردارم از لب، مهر خاموشی

صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی‌آید

----

دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست

از تهی کردن دل می‌شود افزون، چه کنم؟

----

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد

در خواب بهارست خزانی که تو داری

----

دو روزی نیست افزون، عمر ایّام برومندی

مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری

----

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟

بس نیست تو را آنچه ز پرواز کشیدی؟

----

در پلّه ی غرور تو دل گر چه بی بهاست

ارزان مده ز دست، که یوسف خریده‌ای

----

دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر

در عذر خشم بیجا، یک بوسه ی بجا ده

----

دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم

که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش

----

در جبهه ی گشاده ی گلها نگاه کن

دلگیر از گرفتگی باغبان مباش

----

درین جهان نبود فرصت کمر بستن

ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز

----

دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق

ویرانه فیض می‌برد از ماه بیشتر

----

در سپندِ منِ سودازده آتش مزنید

که پریشان شود از ناله ی من انجمنی

----

در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست

غرقه‌ای را دستگیری می‌کند هر پاره‌ای

----

داغ بر دل شدم از انجمن یار برون

دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون

----

در این دو هفته که ابر بهار در گذرست

تو نیز دامن امّید چون صدف واکن

----

دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست

از زمین ما به ناخن آب می‌آید برون

----

دلیل راحت ملک عدم همین کافی است

که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون

----

دستش به چیدن سر ما، کارِ تیغ کرد

چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم

 

  • Like 11
لینک به دیدگاه

ذ

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

ذوق نظّاره‏ی گل در نگه پنهان است

ای مقیمان چمن، رخنه‏ی دیوار کجاست؟

----

ذوق وصال می‌گزد از دور پشت دست

گرم است بس که صحبت من با خیال تو

----

ذوقی است جانفشانی یاران به اتّفاق

همرقص نیستی شو و دستِ شرار گیر

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ر

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

 

رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب

میزبان ماست هر کس می‌شود مهمان ما

----

روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد

طفل بدخویم، شکر در شیر می‌باید مرا

----

ریشه‏ی نخل کهنسال از جوان افزونترست

بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را

----

روزگاری است که با ریگ روان همسفرم

می‌روم راه و ز منزل خبری نیست مرا

----

رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی

شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را

----

رفتن از عالم پر شور به از آمدن است

غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست

----

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست

----

رخساره‏ی تو را به نقاب احتیاج نیست

هر قطره‏ی عرق به نگهبان برابرست

----

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

روزنی زین خانه‏ی تاریک پیدا کرد و رفت

----

روز سیه مرگ شود شمع مزارت

هر خار که از پای فقیری بدر آری

----

روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر

چون رشته‌های شمع به هم زنده‌ایم ما

----

رنگها در روز روشن می‌نماید خویش را

از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد

----

ره ندارد جلوه‏ی آزادگی در کوی عشق

سرو اگر کارند این‌جا بید مجنون می‌دمد

----

رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات

صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد

----

رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین

تا تو می‌آیی به مجلس، دل به صد جا می‌رود

----

روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون

یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!

----

رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا

با میهمان ز خانه صفا می‌رود برون

----

رشته ی پیوند یاران را بریدن سهل نیست

چهره ی برگ خزان، زرد از جدایی می‌شود

----

روزگار زندگانی را به غفلت مگذران

در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو

----

رحم کن بر دل بی‌طاقت ما ای قاصد

ناامیدی خبری نیست که یکبار آری

----

ریزش اشک مرا نیست محرّک در کار

دامن ابر بهاران نفشرده است کسی

----

روشندلی نمانده درین باغ و بوستان

با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم

----

روزی که آه من به هواداری تو خاست

در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز

----

رزق می‌آید به پای خویش تا دندان به جاست

آسیا تا هست، در اندیشه ی نان نیستم

----

راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد

ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم

----

رزق می‌آید به پای خویش تا دندان به جاست

آسیا تا هست، در اندیشه ی نان نیستم

----

ربوده است ز من اختیار، جذبه ی بحر

عنان گسسته‌تر از رشته‌های بارانم

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ز

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی

که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد

----

ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد

که در هر گردشی مست تماشا می‌کند ما را

----

ز ابرِ دست ساقی، جسم خشکم لاله زاری شد

که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا

----

زنگیان دشمن آیینه‏ی بی‌زنگارند

طمع روی دل از تیره‌دلان، نیست مرا

----

ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا

دم فسرده‏ی این پیر، پیر کرد مرا

----

ز من به نکته‏ی رنگین چون لاله قانع شو

که از برای درودن نکشته‌اند مرا

----

ز گریه‏، ابرِ سیه می‌شود سفید آخر

بس است اشک ندامت سیاهکاران را

----

ز افتادگی به مسند عزت رسیده است

یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟

----

زود گردد چهره‏ی بی‌شرم، پامال نگاه

می‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته را

----

ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست

که مادر و پدر غم، وجود فرزندست

----

ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور

که رخنه‌های قفس، رخنه رهایی نیست

----

ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت؟

که روز من به شتاب شب وصال گذشت

----

زلف مُشکین تو یک عمر تأمّل دارد

نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت

----

زان پیش کز غبار، نفس بی صفا شود

لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح

----

زین گلستان که به رنگینی آن مغروری

مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند

----

ز انگشت اشارت، در گریبان، خارها دارم

بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی‌باشد

----

ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل

که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند

----

ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم

بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی‌باشد

----

زود می‌پاشد ز هم در پیری اوراق حواس

آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود

----

زنده می‌سوزد برای مرده در هندوستان

دل نمی‌سوزد در این کشور عزیزان را به هم

----

زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است

تا خویش را چو آینه هموار کرده‌ایم

----

ز ناکامی گل از همصحبتان یار می‌چینم

گلی کز یار باید چیدن از اغیار می‌چینم

----

ز اخوان راضی ام تا دیدم انصاف خریداران

گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن

----

زین بیابان می‌برم خود را برون چون گردباد

بیش از این نتوان غبار خاطر صحرا شدن

----

ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع

چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن

----

زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن

گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو

----

ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من

ز هم می‌ریزد اوراق خزان آهسته آهسته

----

زلیخا همّتی در عرصه ی عالم نمی‌یابد

به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟

----

ز آسمان کهنسال چشم، جود مدار

نمی‌دهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون

----

ز باده، توبه در ایّام نوبهار مکن

به اختیار، پشیمانی اختیار مکن

----

زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است

ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم

----

ز خال گوشه ی ابروی یار می‌ترسم

ازین ستاره ی دنباله دار می‌ترسم

----

ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی‌برگی

خزان گزیده‌ام از نوبهار می‌ترسم

----

ز انقلاب جهان بی‌بران نمی‌لرزند

که هر چه میوه ندارد نمی‌فشانندش

----

زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟

نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش

----

زندان به روزگار شود دلنشین و ما

هر روز می‌شویم ز دنیا رمیده‌تر

----

زمین، سرای مصیبت بود، تو می‌خواهی

که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟

----

ز ناله‌های غریبانه منع ما نکنی

اگر دل شبی از کاروان جدا افتی

----

زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است

تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید

----

ز حرف سرد ناصح، غفلتم افزود بر غفلت

نسیم صبح، شد خواب مرا افسانه ی دیگر

----

ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من

به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

س

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

سینه‌ها را خامشی گنجینه‏ی گوهر کند

یاد دارم از صدف این نکته‏ی سربسته را

----

سینه‌ها را خامشی گنجینه‏ی گوهر کند

یاد دارم از صدف این نکته‏ی سربسته را

----

سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من

چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است

----

سر به هم آورده دیدم برگ‌های غنچه را

اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد

----

سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید

که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا

----

سیل از ویرانه‏ی من شرمساری می‌برد

نیست جز افسوس در کف، خانه‌پرداز مرا

----

سزای توست چون گل گریه‏ی تلخ پشیمانی

که گفت ای غنچه‏ی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟

----

سیل، درمانده‏ی کوتاهی دیوار من است

بی سرانجامی من خانه نگهدار من است

----

سر به گریبان خواب، از چه فرو برده‌ای؟

بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح

----

سر ما در قدم دار فنا افتاده است

ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم

----

سیل دریا دیده هرگز بر نمی‌گردد به جوی

نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود

----

سراب، تشنه‌لبان را کند بیابان مرگ

خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود

----

سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی

دل چراغی است که روشن شود از خاموشی

----

سال‌ها گل در گریبان ریختی چون نوبهار

مدتی هم اشک می‌باید به دامان ریختن

----

سوگند می‌دهم به سر زلف خود تو را

کز من اگر شکسته تری یافتی بگو

----

سایه ی بال هما خواب گران می‌آرد

در سراپرده ی دولت دل بیدار مجو

----

سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن

گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن

----

ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم

به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم

----

ساحلی نیست به از شستن دست از جانش

آن که سیلاب ز پی دارد و دریا در پیش

----

سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت

از گریبان سرزند از هر چه دامن می‌کشی

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ش

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

شکست شیشه‏ی دل را مگو صدایی نیست

که این صدا به قیامت بلند خواهد شد

----

شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه

برد با خود میهمان من چراغ خانه را

----

شبنم از سعی به سرچشمه‏ی خورشید رسید

قطره‏ی ماست که زندانی گوهر شده است

----

شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج

نتوان به گریه شست خط سرنوشت را

----

شِکوه مُهر خامشی می‌خواست گیرد از لبم

ریختم در شیشه باز این باده‏ی پرزور را

----

شکایت نامه‏ی ما سنگ را در گریه می‌آرد

مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا

----

شیوه‏ی ما سخت جانان نیست اظهار ملال

لاله‌ها بی‌داغ می‌رویند از کهسار ما

----

شاه و گدا به دیده‏ی دریادلان یکی است

پوشیده است پست و بلند زمین در آب

----

شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت

حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست

----

شبنم دو بار بازی بستان نمی‌خورد

دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست

----

شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد

در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد

----

شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم

بر هم زده‏ی زلف نگارم چه توان کرد

----

شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را

رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح

----

شیرازه‏ی بهار تماشا گسسته بود

تا مرغ پر شکسته‏ی ما فکر بال کرد

----

شوق من قاصد بی درد کجا می‌داند؟

آنقدر شوق تو دارم که خدا می‌داند

----

شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند

ای سکندر، طمع از چشمه ی حیوان بردار

----

شب را اگر از مرده دلی زنده نداری

جهدی کن و دامان سحرگاه نگه‌دار

----

شیوه ی عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست

بی تکلف، حیله ی پرویز نامردانه بود

----

شکسته حالی من پیش یار باید دید

خزان رنگ مرا در بهار باید دید

----

شود جهان لب پرخنده‌ای، اگر مردم

کنند دست یکی در گره گشایی هم

----

شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند

حکایتی که درین روزگار می‌شنوم

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ص

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

صاحب نامند از ما عالم و ما تیره‌روز

طالع برگشته‏ی نقش نگین داریم ما

----

صحبت غنیمت است به هم چون رسیده‌ایم

تا کی دگر به هم رسد این تخته‌پاره‌ها

----

صد عقده‏، زهد خشک به کارم فکنده بود

ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت

----

صفحه‏ی روی تو را دید و ورق برگرداند

ساده لوحی که به من دوش نصیحت می‌کرد

----

صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد

آب در روغن چو باشد، می‌کند شیون چراغ

----

صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید

پرده ی دیگر شد از غفلت برای خواب من

----

صحبت صافدلان برق صفت در گذرست

هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید

----

صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود

بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز

----

صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را

تو بی‌پروا برون از عهده ی یک دل نمی‌آیی

----

صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید

چشم بی شرم مرا شد پرده ی خواب دگر

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ط

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

طاعت زهّاد را می‌بود اگر کیفیّتی

مُهر می‌زد بر دهن خمیازه‏ی محراب را

----

طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد

دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد

----

طالعی کو، که گشایم در گلزار تو را؟

مغرب بوسه کنم مشرق گفتار تو را

----

طی شد ایام جوانی از بناگوشِ سفید

شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند

----

طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی

که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند

----

طی شد ایّام جوانی از بناگوش سفید

شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند

----

طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی

که پنداری زمین را می‌کشند از زیر پای او

----

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب

از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ع

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

عاقبت در سینه‌ام دل از تپیدن باز ماند

بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند

----

عنان به دست فرومایگان مده زنهار

که در مصالح خود خرج می‌کنند تو را

----

عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار

می‌کند ساز از برای محفل دیگر مرا

----

عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را

دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را

----

عرق شبنم گل، خشک نگشته است هنوز

مگذارید که گلچین به شتابش ببرد

----

عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد

کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟

----

عقل میزان تفاوت در میان می‌آورد

عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

----

عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست

صفای هر چمن از روی باغبان پیداست

----

عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارَد

سیلاب نپرسد که در خانه کدام است

----

عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه

داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست

----

عرق شرم مرا فرصت نظّاره نداد

دیده خون می‌خورد آنجا که نگهبانی هست

----

عمر مردم همه در پرده‏ی حیرانی رفت

عالم خاک کم از عالم تصویر نبود

----

عیش امروز علاج غم فردا نکند

مستی شب ندهد سود به خمیازه‏ی صبح

----

عشق در کار دل سرگشته‏ی ما عاجزست

بحر نتواند گشودن عقده‏ی گرداب را

----

عشق، اول ناتوانان را به منزل می‌برد

خار و خس را زودتر دریا به ساحل می‌برد

----

عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید

میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورَد

----

عنان گسسته‌تر از سیل در بیابانیم

به هر طرف که قضا می‌کشد شتابانیم

----

عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد

نعره ی مستانه‌ای در کار گردون کرده‌ایم!

----

عبث مرغ چمن بر آب و آتش می‌زند خود را

گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی‌آید

----

عاجز بوَد ز حفظ عنان دست رعشه دار

وقت شباب دامن فرصت نگاه دار

----

عمر چون قافله ی ریگ روان در گذرست

تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

----

عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت

از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟

----

عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می‌آورد

در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می‌لرزم

----

عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب

سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم

----

عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز

سال‌ها بر روی دستش چون دعا می‌داشتم

----

عالم بی خبری بود بهشت آبادم

تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم

----

عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است

بر نمی‌خیزد گل ابری از این دریای خشک

----

عیار گفتگوی او نمی‌دانم، همین دانم

که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش

----

علاج کودک بدخو ز دایه می‌آید

کجاست عشق، که در مانده‌ام به چاره ی دل؟

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

غ

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

غمنامه‏ی حیاتِ مرا نیست پشت و روی

بیداری ام به خواب پریشان برابرست

----

غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا

نزدیک می‌کند به خدا دست رد، مرا

----

غم عالم فراوان است و من یک غنچه‌دل دارم

چسان در شیشه‏ی ساعت کنم ریگ بیابان را؟

----

غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است

هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را

----

غنچه‏ی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست

ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما

----

غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی

هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست

----

غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش

موی سفید رشته به انگشت بستن است

----

غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما

کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است

----

غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش

آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است

----

غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را

در خواب نیز قافله‏ی ما روانه است

----

غنچه‏ی تصویر می‌لرزد به رنگ و بوی خویش

در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست

----

غفلت زدگان دیده‏ی بیدار ندانند

از مرده‌دلی قدر شب تار ندانند

----

غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را

دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند

----

غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار

چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟

----

غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود

زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره‌ام

 

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ف

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

فکر شنبه تلخ دارد جمعه‏ی اطفال را

عشرت امروز بی اندیشه‏ی فردا خوش است

----

فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان

سرآمد عمر در فریاد بی‌فریادرس ما را

----

فغان که کوهکن ساده‏ی دل نمی‌داند

که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت

----

فروخوردم ز غیرت گریه‏ی مستانه‏ی خود را

فشاندم در غبار خاطر خود، دانه‏ی خود را

----

فنای من به نسیم بهانه‌ای بندست

به خاک با سر ناخن نوشته‌اند مرا

----

فغان که همچو قلم نیست از نگون‌بختی

به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا

----

فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان

پیاله گیر که شبگیر می‌کند مهتاب

----

فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم

که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم

----

فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان

به جای تربت مجنون مرا زیارت کن

----

فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم

صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم

----

فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا

بعد از این گوش بر آواز درِ دل باشم

----

فریب زندگیِ تلخ داد دایه مرا

ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید

----

فرصت نمی‌دهد که بشویم ز دیده خواب

از بس که تند می‌گذرد جویبار عمر

----

فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی‌آید

که روز ابر باشد از شب مهتاب روشنتر

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...