رفتن به مطلب

آرشیو الفبایی شاعر تک بیت ها » صائب تبریزی


bar☻☻n

ارسال های توصیه شده

در حد یه پروژه بود این کار:w16:

بقیه حروف کوشن؟

 

ممنونممم:hapydancsmil::icon_gol:

بقیه ش گردآوری شده ولی هنوز از لحاظ املایی و علائم نگارشی و تنظیمات فونت ویرایش نشده. به مرور تکمیلش میکنم به امید خدا.:w16:

لینک به دیدگاه
این پروژه ای چیزی بوده یا فقط واسه دل خودت جمع آوری کردی

الان رفتم گنجورا چک کردم دسته بندی درس درمون نداره

 

گنجور فقط تک بیت ها رو داره اما به قول شما دسته بندی نیست.

برای دل خودم بوده. من عاشق ساختن آرشیوم در کل.:vi7qxn1yjxc2bnqyf8v این آرشیو هم برای از بر کردن شعر و مشاعره خیلی به کارم میاد.

لینک به دیدگاه

ق

 

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

قامت خم برد آرام و قرار از جان من

خواب شیرین، تلخ از این دیوار مایل شد مرا

----

قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی

نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است

----

قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند

به من خسته به جز چشم پریدن نرسد

----

قبله ی من! عکس در شرع حیا نامحرم است

خلوت آیینه را هم جلوه‌گاه خود مکن

 

لینک به دیدگاه

ک

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم

پاک نتوان کرد با دامانِ تر آیینه را

----

که می‌آید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟

که می‌پرسد به غیر از سیل، راه منزل ما را؟

----

کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند

نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را

----

کشور دیوانگی امروز معمور از من است

من به پا دارم بنای خانه‏ی زنجیر را

----

کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می‌شدم

تا چو نی در خاک می‌بستم میان خویش را

----

کم نشد از گریه‏ی مستانه، خواب غفلتم

سیل نتوانست کَند از جایِ خود این سنگ را

----

کرد تسلیم به من مسند بیتابی را

هر سپندی که در این انجمن از جا برخاست

----

کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند

ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است

----

کفّاره‏ی شراب خوریهای بی حساب

هشیار در میانه‏ی مستان نشستن است

----

کنعان ز آب دیده‏ی یعقوب شد خراب

ابر سفید این همه باران نداشته است

----

کیفیت طاعت مطَلب از سر هشیار

مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست

----

کدام روز که صد بت نمی‌تراشد دل؟

خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد

----

کجاست تیشه ی فرهاد و مرگ دست‌آموز؟

که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گَرد

----

کم‌کم دل مرا غم و اندیشه می‌خورد

این باده عاقبت سر این شیشه می‌خورد

----

کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق

بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد

----

کدام دیده‏ی بد در کمین این باغ است؟

که بی نسیم، گل از شاخسار می‌ریزد

----

کشتی بی‌ناخدا را بادبان لطف خداست

موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟

----

کار جهان تمامی هرگز نمی‌پذیرد

پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان

----

کس زبان چشم خوبان را نمی‌داند چو ما

روزگاری این غزالان را شبانی کرده‌ایم!

----

کشتی عقل فکندیم به دریای شراب

تا ببینیم چه از آب برون می‌آید!

----

کسی که می‌نهد از حد خود قدم بیرون

کبوتری است که می‌آید از حرم بیرون

----

کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی

خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله

----

که می‌گوید پری در دیده ی مردم نمی‌آید؟

که دائم در نظر باشد پریزادی که من دارم

----

کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟

که خارها همه گردن کشیده‌اند امروز

----

کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش

تا دریغ از چشم خود می‌داشتی دیدار خویش

----

کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت

آن که بر تربت من سایه فکند آخرِ کار

----

کجاست نیستی جاودان، که بیزارم

از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام

----

کمندِ زلف در گردن، گذشتی روزی از صحرا

هنوز از دور، گردن می‌کشد آهوی صحرایی

----

کیستم من، مشت خار در محیط افتاده‌ای

دل به دریا کرده‌ای، کشتی به طوفان داده‌ای

----

کیست جز آینه و آب درین قحط‌‏‏ آباد

که کند گریه به روز سفر از دنبالم؟

 

 

لینک به دیدگاه

گ

a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

گنه به ارث رسیده است از پدر ما را

خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست

----

گریه‏ی شمع از برای ماتم پروانه نیست

صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست

----

گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست

خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است

----

گریه‌ها در پرده دارد عیشهای بی‌گمان

خنده‏ی بی اختیار برق، باران آورد

----

گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم

بر مراد دگران سیر کند اختر ما

----

گرفتم سهل سوز عشق را اوّل، ندانستم

که صد دریای آتش از شراری می‌شود پیدا

----

گردبادی را که می‌بینی درین دامان دشت

روح مجنون است می‌آید به استقبال ما

----

گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم

رهروی نیست درین راه که نشکست مرا

----

گرچه چون سرو تماشاگه اهل نظرم

از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا

----

گر بدانی چه قدر تشنه‏ی دیدار توام

خواهی آمد عرق‌آلود به آغوش مرا

----

گر گلوگیر نمی‌شد غم نان مردم را

همه ی روی زمین یک لب خندان می‌بود

----

گوشی نخراشد ز صدای جرس ما

ما قافله‏ی ریگ روانیم جهان را

----

گفتیم وقت پیری، در گوشه‌ای نشینیم

شد تازیانه‏ی حرص، قد خمیده‏ی ما

----

گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می‌کشد

خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها

----

گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم

کوهم از پای گران خواب به دامان آویخت

----

گلوی خویش عبث پاره می‌کند بلبل

چو گل شکفته شود، در چمن نمی‌ماند

----

گر محتسب شکست خم میفروش را

دست دعای باده پرستان شکسته نیست

----

گر چه افسانه بوَد باعث شیرینی خواب

خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه ی عشق

----

گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته‌تر

آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود

----

گل بی خار در این غمکده کم سبز شود

دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود

----

گرچه خاکیم، پذیرای دل و جان شده‌ایم

چون زمین، آینه ی حسن بهاران شده‌ایم

----

گریزد لشکر خواب گران، از قطره ی آبی

به یک پیمانه از سر، عقل را وا می‌توان کردن

----

گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب

دست اگر نتوانی افشاند، آستینی برفشان

----

گفتم از پیری شود بند علایق سست‌تر

قامت خم، حقله‌ای افزود بر زنجیر من

----

گر بداند که چه شورست در این عالمِ خاک

کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون!

----

گویند به هم مردم عالم گله ی خویش

پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟

----

گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان

تو بی خبر هنوز میان را نبسته‌ای

----

گر به جرم سینه صافی، سنگبارانت کنند

همچو آب از بردباریها به روی خود میار

----

گرانی می‌کند بر خاطرش یادم، نمی‌دانم

که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش؟!

----

گوشه‌ای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم؟

پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ل

14577d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل

نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر

----

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را

تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی

----

لذّت نمانده است در آینده ی حیات

از عیشهای رفته دلی شاد می‌کنیم

 

لینک به دیدگاه

م

14577d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

می‌کند باد مخالف، شور دریا را زیاد

کی نصیحت می‌دهد تسکین، دل آزرده را؟

----

مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی

که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را

----

ما از این هستی ده روزه به جان آمده‌ایم

وای بر خضر که زندانی عمر ابدست

----

می‌کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم

خضر در ظلمات می‌گردد ز اسکندر جدا

----

مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل

که دست از جان خود شستن به دریا می‌برد ما را

----

منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان

هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا

----

می‌شوند از سردمهری، دوستان از هم جدا

برگ‌ها را می‌کند فصل خزان از هم جدا

----

می‌شوم گل، در گریبان خار می‌افتد مرا

غنچه می‌گردم، گره در کار می‌افتد مرا

----

می‌داشت کاش حوصله‏ی یک نگاه دور

شوقی که می‌برد به تماشای او مرا

----

مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را

دفتر مساز این ورق باد برده را

----

میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست

کج بنا کردند از اوّل، قبله‏ی این خانه را

----

مادر از فرزند ناهموار خجلت می‌کشد

خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما

----

ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی

چون فاصله‏ی بیت بود فاصله‏ی ما

----

مهره‏ی گل، پی بازیچه‏ی اطفال خوش است

دل صد پاره بود سبحه‏ی صد دانه‏ی ما

----

مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او

که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها

----

من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم

ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب

----

من آن شکسته بنایم در این خراب آباد

که در خرابی من ناز می‌کند سیلاب

----

معیار دوستان دغل، روز حاجت است

قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب

----

مرا که خرمن گل در کنار می‌باید

ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست؟

----

می‌توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را

زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است

----

می‌توان خواند از جبین خاک، احوال مرا

بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است

----

مرا ز پیر خرابات نکته‌ای یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

----

محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست

بشکند دستی که دست مردم افتاده بست

----

میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین

دل مرا و تو را چون توان به هم پیوست؟

----

مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد

یاد زمانه‌ای که غم دل حساب داشت

----

من گرفتم که قمار از همه عالم بردی

دست آخر همه را باخته می‌باید رفت

----

مرا ز یاد تو برد و تو را ز خاطر من

ستم زمانه از این بیشتر چه خواهد کرد؟

----

مست خیال را به وصال احتیاج نیست

بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد

----

مرا به حال خود ای عشق بیش از این مگذار

که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد

----

مرا نتوان به ناز و سرگرانی صید خود کردن

نگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی‌گردد

----

میان خوف و رجا حالتی است عارف را

که خنده در دهن و گریه درگلو دارد

----

مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان

سرِ خود می‌خورد آن پسته که خندان باشد

----

من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست

تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟

----

مادر خاک به فرزند نمی‌پردازد

روی در منزل و مأوای پدر باید کرد

----

مسلمان می‌شمردم خویش را، چون شد دلم روشن

ز زیر خرقه‌ام چون شمع، صد زنّار پیدا شد

----

مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظربازی

که تا بر هم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد

----

معاشران سبکسِیر از جهان رفتند

به غیر آب روان هیچ کس به باغ نماند

----

مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست

که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو

----

مصرع برجسته‌ام دیوان موجودات را

زود می‌آیم به خاطر، گر فراموشم کنند

----

منمای به کوته نظران چهره ی خود را

از آه من ای آینه رخسار حذر کن

----

من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات

خشکتر می‌شود از می‌، لب پیمانه ی من

----

مرا هر کس که بیرون می‌کشد از گوشه ی خلوت

ستمکاری است کز آغوش یارم می‌کشد بیرون

----

ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم

نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او

----

من نیستم حریف زبانت، مگر زنم

از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو

----

من بسته‌ام لب طمع، اما نگار من

دارد دهان بوسه فریبی که آه از او

----

من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم

که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو

----

مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت

گوهر نمی‌شود بند، در رشته ی گسسته

----

مشو زنهار ایمن از خمار باده ی عشرت

که دارد خنده ی گل، گریه ی تلخ گلاب از پی

----

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم

کار ما را به امید دگران نگذاری

----

مرگ بی‌منّت، گواراتر ز آب زندگی است

زینهار از آب حیوان، عمر جاویدان مخواه

----

منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کِشند

ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان می‌کِشیم

----

ما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ایم

در دفتر جهان، ورق باد برده‌ایم

----

من نه آنم که تراوش کند از من گله‌ای

می‌دهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟

----

من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب

دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟

----

من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل

بهار خنده‌رو را غنچه ی تصویر می‌گفتم

----

مرد مصاف در همه جا یافت می‌شود

در هیچ عرصه مرد تحمّل ندیده‌ام

----

مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی

که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد

----

مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست

که آفتاب شود روز و شب ستاره شود

----

موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است

پروانه، بیقرار ز مهتاب می‌شود

----

من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی

بلای چشم کبود تو آسمانی بود

----

می‌شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید

جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود

----

می‌خوردن مدام مرا بی‌دماغ کرد

عادت به هر دوا که کنی بی‌اثر شود

----

مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش؟

کسی که زندگی پایدار می‌خواهد؟

----

مرا ز روز قیامت غمی که هست این است

که روی مردم عالم دوبار باید دید!

----

ماتمکده ی خاک، سزاوار وطن نیست

چون سیل، از این دشت به شیون بگریزید

----

مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود

چندان که می خوری غم ایّام بیشتر

----

می‌کند مستی گوارا تلخی ایّام را

وای برآن کس که می‌آید درین محفل به هوش

----

منم آن لاله که از نعمت الوان جهان

با دل سوخته و خون جگر ساخته‌ام

لینک به دیدگاه
عالی بود لذت بردم

 

ممنون

 

ممنونم از بازدید و تشویق هاتون عزیزان نواندیشانی.:hapydancsmil:

ــــــــــــ:icon_gol:

 

 

ن

14577d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

 

نهان از پرده‌های چشم می‌گریم، نه آن شمعم

که سازم نقل مجلس، گریه‏ی مستانه‏ی خود را

----

نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان

بی گناهی که سزاوار به حبس ابد است

----

نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال

طعمه‎ی خاک شود هر که فشاند ما را

----

نیست جز پاکی دامن، گنهم چون مه مصر

کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟

----

نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد

مکن نومید از درگاه خود امیدواران را

----

نه از روی بصیرت سایه ی بال هما افتد

سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد

----

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است

شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا

----

نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی

دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توییم

----

ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی

توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را

----

نسیم صبح از تاراج گلزار که می‌آید؟

که مرغان کاسه‏ی دریوزه کردند آشیانها را

----

نی ام سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی

که بر گِرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد

----

نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می‌برد ما را

به گلشن لذت ترک تماشا می‌برد ما را

----

نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود

حیف از آن عمری که صرف باغبانی شد مرا

----

نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را

شمع از خاکستر پروانه می‌ریزیم ما

----

نمی‌خلد به دلی ناله‏ی شکایت من

شکست شیشه من بی‌صداست همچو حباب

----

نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است

نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟

----

نمی‌بود اینقدَر خواب غرور دلبران سنگین

اگر می‌داشت آوازی، شکست شیشه‏ی دلها

----

نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا

با رفیقان موافق، سفر دور خوش است

----

نیست پروای عدم، دلزده‏ی هستی را

از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است

----

نیست از مستی، زنم گر شیشه ی خالی به سنگ

جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است

----

نقش پای رفتگان هموار سازد راه را

مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است

----

نه لباس تندرستی، نه امید پختگی

میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است

----

نه کوهکنی هست در این عرصه، نه پرویز

آوازه‌ای از عشق و هوس بیش نمانده است

----

نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا

غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره‌هاست

----

نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است

آن که این آیینه‌ها را می‌کند روشن یکی است

----

نفس سوخته‏ی لاله، خطی آورده است

از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست

----

نه همین موج ز آمد شد خود بی خبر است

هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست

----

نوبهار زندگی، چون غنچه ی نشکفته‌ام

جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت

----

نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت

یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت

----

نومید نیستم ز ترازوی عدل حق

زان سر دهند هر چه ازین سر نداده‌اند

----

نیست در روی زمین، یک کف زمین، بی‌انقلاب

وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده‌اند

----

ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم

ز سنگ خاره می‌باید مرا آدم تراشیدن

----

نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر

بر فروغ خویش می‌لرزد چراغ صبحگاه

----

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم

می‌کشی آخر چراغی را که روشن می‌کنی

----

نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی

خضر، حیرانم، چه لذت می‌برد از زندگی

----

نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام

از حق گذشته‌ایم و به باطل نمی‌رسیم

----

نیستیم از جلوه ی باران رحمت ناامید

تخم خشکی در زمین انتظار افشانده‌ایم

----

نیست یک نقطه ی بیکار درین صفحه ی خاک

ما در این غمکده یارب به چه کار آمده‌ایم؟

----

نومید نیستیم ز احسان نوبهار

هر چند تخم سوخته در خاک کرده‌ایم

----

نزدیک من میا که ز خود دور می‌شوم

وز بیخودی ز وصل تو مهجور می‌شوم

----

ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد

از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم

----

نومید نیستم ز ترازوی عدل حق

زان سر دهند هر چه ازین سر نداده‌اند

----

نیست در روی زمین، یک کف زمین، بی‌انقلاب

وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده‌اند

----

نتوان به آه، لشکر غم را شکست داد

این ابر از نسیم پریشان نمی‌شود

----

ناکسی بین که سر از صحبت من می‌پیچد

سر زلفی که به دست همه کس می‌آید

----

نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم

درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمی‌آید

----

نسخه ی مغلوط عالم قابل اصلاح نیست

وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار

----

نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت

هر طفل نی سوار کند تازیانه‌اش

----

نکند باد خزان رحم به مجموعه ی گل

من به امّید چه شیرازه کنم دفتر خویش؟

----

نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک

نیافتیم فضای نفس کشیدن دل

----

نمی‌روم قدمی راه بی اشاره ی دل

که خضرِ راه نجات است، استخاره ی دل

 

لینک به دیدگاه

 

و

14577d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

 

 

 

وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است

چون زلیخا، عشق می‌ترسم جوان سازد مرا

----

واسوختگی شیوه‏ی ما نیست، و گرنه

از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت

----

وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود

سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت

----

وفا و مردمی از روزگار دارم چشم

ببین ز ساده‌دلیها چه از که می‌جویم

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

هــ

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

 

 

هر که پا کج می‌گذارد، ما دل خود می‌خوریم

شیشه‏ ی ناموس عالم در بغل داریم ما

----

هر سر موی تو از غفلت به راهی می‌رود

جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را

----

هر چند از بلای خدا می‌رمند خلق

دل را به آن بلای خدا داده‌ایم ما

----

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد

به یوسف می‌توان بخشید تقصیر زلیخا را

----

هوشمندی که به هنگامه‏ ی مستان افتد

مصلحت نیست که هشیار نماید خود را

----

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت

آتشی بر جای مانَد کاروان چون بگذرد

----

هر چند حسن را خطر از چشمِ پاک نیست

پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را

----

همه شب، قافله‏ ی ناله‏ ی من در راه است

گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا

----

هستی ز ما مجوی، که در اوّلین نفس

این گرد را به باد فنا داده‌ایم ما

----

هر که می‌بیند چو کشتی بر لب ساحل مرا

می‌نهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا

----

هزار لطف طمع داشتم ز ساده‌دلی

نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا

----

هرچند دیده‌ها را، نادیده می‌شماری

هر جا که پاگذاری، فرش است دیده‏ ی ما

----

همین نه خانه‏ ی ما در گذار سیلاب است

بنای زندگی خضر نیز بر آب است

----

هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد

چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟

----

هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد

بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بار نیست

----

هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست

هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست

----

هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد

روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت

----

همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت

کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت

----

هیچ همدردی نمی‌یابم سزای خویشتن

می‌نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن

----

هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد

زین تنور سرد هیهات است نان آید برون

----

هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید

چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم

----

هر کجا تدبیر می‌چیند بساط مصلحت

از کمین بازیچه ی تقدیر می‌آید برون

----

هرگز نبود رسم تو را خواب صبحگاه

ما را به صد خیال فکنده است خواب تو

----

همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست

هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی

----

هر تلخی ای که قسمت ما کرده است چرخ

می نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم

----

هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست

کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟

----

همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من

به مژگان گرچه از راه عزیزان خار می‌چینم

----

هر که باری ز دل رهروان بردارد

راست چون راه، سبکبار به منزل برود

----

هیچ کس عقده‌ای از کار جهان باز نکرد

هر که آمد گرهی چند برین کار افزود

----

هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه‌ای

نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن

----

هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است

با چهره ی خزانی، از نو بهار بگذر

----

هر چند تاجریم، فرومایه نیستیم

تا بر زیان خلق گزینیم سود خویش

----

هر که از حلقه ی ارباب ریا سالم جست

هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام

----

هیچ کس را دل نمی‌سوزد به من چون آفتاب

گرچه از بام بلند آسمان افتاده‌ام

----

همچنان در جستجوی رزق خود سرگشته‌ام

گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ

لینک به دیدگاه

ی

14436d1380370406-a25418m5kk6t6z8ceea8.gif

 

 

 

یک صبحدم به طرف گلستان گذشته‌ای

شبنم هنوز بر رخ گل، آب می‌زند!

----

یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک

در بساط آسیا یک دانه‎ی نشکسته نیست

----

یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت

در بند آن مباش که مضمون نمانده است

----

یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است

به چه امّید به بازار رساند خود را؟

----

یکباره بستنِ در انصاف خوب نیست

دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند

----

یارب، که دعا کرد که چون قافله‏ ی موج

آسایش منزل نبود در سفر ما

----

یک ره آی آتش به فریاد سپند من برس

در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟

----

یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن

بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را

----

یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن

گلها به جای چشم، دهن باز کرده‌اند !

----

یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد

زلف شکسته‏ ی تو به صد دل چه می‌کند؟

----

یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز

دست مرا ببین به گریبان چه می‌کند

----

یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر

در رهگذار سیل، که را خواب می‌برد؟

----

یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت

آن‌ هم نصیب دیده‏ ی شور حباب شد

----

یوسف به زر قلب فروشان دگرانند

ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم

----

یک ساعت است گرمی هنگامه ی هوس

زود از سر حباب هوا می‌رود برون

----

یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من

با هیچ قفل، راست نیامد کلید من

----

یک جبهه ی گشاده ندیدیم در جهان

پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم

----

یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک

هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم

----

یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز

دست مرا ببین به گریبان چه می‌کند

----

یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟

این نه موجی است که از خاطر ساحل برود

----

یاد از نگاه گیر طریق سلوک را

در عین آشنایی مردم، رمیده باش

 

 

والسّلام...

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...