رفتن به مطلب

" در ماهی می‌میریم "


JU JU

ارسال های توصیه شده

mahi1.JPG

 

از مجموعه‌ی «داستان امروز ایران» که نشر افراز از این پس داستان‌های تالیفی را با این نام منتشر خواهد کرد، امسال در نمایشگاه کتاب تهران از چند مجموعه داستان جدید رونمایی خواهد شد. مجموعه داستان «در ماهی می‌میریم» نوشته‌ی «سعید شریفی» یکی از این مجموعه داستان‌هاست که اولین کتاب این نویسنده است. نه داستان این مجموعه در فضایی وهم‌آلود قرار دارند و تفاوت عمده‌ای که این مجموعه داستان با مجموعه‌ داستان‌های چاپ شده‌ی این روزها دارد، فاصله گرفتن از فضای رایج ادبیات این روزهاست. سعید شریفی متولد 1357 بوشهر است و قبلن داستان‌هایی از او در سایت‌ها و در چند کتاب مشترک چاپ شده است و داستان‌هایی از او در جشنواره‌های مختلف برگزیده و مقام آورده است. او هم‌اکنون ویراستار نشر افراز است.

  • Like 20
لینک به دیدگاه

mahi%20%28har%202%20taraf%29.JPG

نوشته‌ی پشت جلد این کتاب:

من هرگز متولد نمی‌شوم. چون قبل از اینکه مردی که می‌شد بعدها پدر صدایش کنم با زنی حرف بزند که می‌شد مادرم باشد، زن می‌رود و بعد‌ها هرگز پدرم پیدایش نمی‌کند، شاید هم هرگز دنبالش نمی‌رود. من چیزی نمی‌دانم. اگر هم می‌دانسته‌ام، از یاد برده‌ام. نمی‌توان خیلی چیزها را برای زمانی طولانی در خاطر حفظ کنم. هرچیزی باید پشت سر هم برایم تکرار شود تا آن وقت، بعد، بتوانم به یادش بیاورم. اینجا که هستم سرد می‌شود، وقتی خیلی زیاد، این قدر زیاد سرد شود که از سرما بلرزم، به خواب پدرم می‌روم. بعد زنی را می‌بینم که کنار پنجره ایستاده است.

 

اگر بیرون باران خوشی ببارد و روی شیشه بخار نشسته باشد، به زن نگاه می‌کنم، بعد، همان‌طور که دراز کشیده‌ام، می‌بینم که سفیدی بلوزش، چطور نرم نرم روی تنش لغزیده تا جین آب روشنش. آن وقت، آن‌جا کمی چین خورده و بعد، رها شده. آن وقت، لبانم گرمی شیر می‌کند. پس به یاد می‌آورم که همین زن است که باید مادر من می‌شد

  • Like 22
لینک به دیدگاه

بخوانید مصاحبه‌ای تلفنی که با این نویسنده صورت گرفت:

 

مجموعه داستاني سعيد شريفي منتشر مي‌شود

«در ماهي مي‌ميريم» تا نمايشگاه كتاب

25 فروردين 1389 ساعت 10:37

«در ماهي مي‌‌ميريم» مجموعه داستاني از سعيد شريفي است كه تا نمايشگاه كتاب 23 منتشر مي‌شود. به گفته نويسنده، اغلب داستان‌هاي اين كتاب كه در فضايي مستقل از يكديگر خلق شده‌اند، با فضاهاي شهري متفاوتند و فرامكاني هستند.\

 

به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، شريفي درباره اين مجموعه داستان گفت: اغلب داستان‌هاي اين كتاب به صورت تك داستان در نشريه‌هاي مختلف به چاپ رسيده‌اند و به لحاظ موضوعي و شيوه روايت به طور كامل با يكديگر متفاوت هستند.

وي همچنين توضيح داد: زبان برخي از داستان‌ها براساس موضوع شكل گرفته. مثلا يكي از آن‌ها با زبان فاخر عصر مشروطه روايت شده است. ولي در مجموع، داستان‌ها، زباني متفاوت با زبان اغلب مجموعه داستان‌هاي امرزوي كه غالبا شهري و آپارتماني‌اند، دارند.

اين نويسنده همچنين درباره تنوع راوي‌ها در اين كتاب اضافه كرد: هر داستان اين كتاب از زاويه ديد و موقعيت راوي مورد نظر روايت شده و متن، متناسب با راوي و شخصيت‌ها شكل گرفته است. مثلا داستاني از زبان يك راوي كودك، با زبان و نوع روايتي كودكانه خلق شده است.

شريفي افزود: فصل مشترك همه داستان‌ها ابهامي خاص است. در برخي هم گريز از واقع‌گرايي و سورئاليزم به چشم مي‌خورد و مرز خيال و واقعيت برداشته مي‌شود.

به گفته اين نويسنده اين كتاب كه از سوي نشر افراز به چاپ مي‌رسد، در نمايشگاه كتاب تهران ارايه خواهد شد.

 

پ.ن: خلاصه‌هاش هستاا

  • Like 18
لینک به دیدگاه

این رو بگم که در پست بالا در مورد چاپ شدن این کتاب توضیح دادم و فلن بگم که این نویسنده " داداش"م هستن و من عاشق نوشته‌هاش هستم ولی راستش رو بخوای، من حتی نمی‌دونم توی این کتاب چه داستان‌هایی چاپ شده و چه موضوعی رو دنبال می‌کنه

خودمم بی صبرانه منتظر خوندن این کتاب هستم، و 8 جلد از این کتاب برام پست می‌شه ( خوب پارتی دارم و چنتا دوست دارم که بهشون قول دادم کتاب رو بهشون هدیه بدم )

 

تا این جا می‌دونم که این کتاب شامل 12 داستان کوتاه بوده که یکی از داستان کوتاهاش مجوز چاپ نمی‌گیره و الان این کتاب شامل 11 داستان کوتاه هستش!

 

اون داستان چاپ نشده روی اینترنت و در وبسایت ویراستار این کتاب موجوده،‌بزودی اون رو براتون قرار می‌دم

  • Like 15
لینک به دیدگاه

این کتاب، در نمایشگاه کتاب اردیبهشت ماه تهران به فروش می‌رسه و اولین کتابی هستش که توسط این نویسنده - سعید شریفی - به چاپ و فروش می‌رسه، هر چند نوشته‌هایی از این نویسنده ( داداشم ) به طور گوناگون در مجموعه‌ کتاب‌هایی به چاپ رسیده

 

سعید شریفی - متولد 28 مهرماه 1357 در استان بوشهر متولد شد، پس از اتمام دوره دبیرستان، وارد دانشگاه تهران شده و کارشناسی مهندسی شیمی - صنایع گاز - رو از این دانشگاه اخذ کردن، پس از اتمام خدمت سربازی، بار دیگر در آزمون کنکور شرکت کرده و این بار رشته‌ی هنر و دیجیتال گرافیک رو برگزید، همانطور که در تمامی لحظه‌هات زندگی خود، علاقه خود رو به هنر نشون داده بود و توانایی خوبی رو در این زمینه داشتن و به همین ترتیب، چندی پیش مدرک کارشناسی این رشته رو اخذ کردن

علاقه‌ی وی به کتاب‌خوانی حدی نداشت و لحظاتش رو همراه با کتب گوناگون می‌گذروند و سپس توانایی خود را در زمینه ادبیات یافت و شروع به نوشتن داستان‌هایی نمود ( از سال‌ها پیش )

نا گفته نماند که شعرهایی هم در نوشته‌هایش دیدم و خواندم که خیلی زیباست، نمی‌دونم چه روزی کتاب شعری روانه بازار کنن!

 

دست‌خط‌هایش بسیار دلنشین هست، هرچند تعریف کردن از من به عنوان برادر کار شایسته‌ای نیست، پس بهتر هست خودتون کتاب رو مطالعه کنید

 

طراح جلد این کتاب نیز از خود سعید شریفی هستش

  • Like 15
لینک به دیدگاه

چون این کتاب اول داداشم بود،‌دوست داشتم اون رو به اینگونه نمایش بگذارم و از دوستان تقاضا کنم که این کتاب رو بخرن و مطالعه کنن و زمینه چاپ کتاب بعدی رو فراهم کنن ( من چیزی در مورد کتاب بعدی نمی‌دونم لطفن نپرسین )

 

خوب دوستان، در نمایشگاه کتاب منتظر حضور گرمتون هستم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 13
لینک به دیدگاه

بخاطر تشکر ازتون ممنونم، ولی هر کی بره دو سه نسخه از این کتاب تهیه کنه کی دستش درد نکنه :d

 

بچه ها حتمن بخرین فروش بره بالا، بعدن جبران می‌کنیم

  • Like 10
لینک به دیدگاه
ببخشید اینو باید تو غرفه های رمان پیدا کنیم :ws52:؟؟؟؟

 

 

این کتاب رو می‌تونین توی غرفه نشر افراز پیدا کنید

 

من تا الان نرفتم نمایشگاه، نمی‌دونستم چی به چیه

غرفه رو می‌دونستم دارن، ولی خوب الان پرسیدم که فقط گفتن دنبال اسم غرفه نشر افراز بگردین

 

:wubpink:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گم‌ورزی

 

زن به زردیِ دری محکم کوبید. کوبید. مرد در بعدی را با مشت به در می‌کوبید. کوچه‌ها دراز و باریک بودند. در خود قوس برمی‌داشتند و می‌پیچیدند. در تاریکیِ نیمه‌شب به هزارکوچه‌ی دیگری متصل می‌شدند که هیچ‌کدام به جای معلومی منتهی نمی‌شد. مرد پشت به دیوار یله داد و سُر خورد. روی زمینِ خیس که نشست گفت: «لامصب بس کن، بس کن دیگه.»

 

زن خیره به مرد، دستش مدام به دری کوبیده می‌شد، بالا می‌رفت پایین می‌آمد، بالا، پایین، و با تِپ آرامی روی شانه‌ی لخت و خیسِ عرقِ مرد کوفته می‌شد، موهای لَختش را به پشت گوش راند و پُری و طراوت لبش را به نرمی گوش مرد نزدیک کرد: «می‌دونی چی فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم... این‌قدر خوشم که اصلن نمی‌خوام به هیچی فکر کنم.»

 

مرد با نوک انگشت روی بازوی زن ضرب گرفته بود. خطِ تاریک‌روشن نور را تا روی شانه‌ دنبال کرد و خیره به انعکاس مرمری‌ِ پوست زیر نور ماهی که از پنجره می‌تابید، پشت گردن او را مالاند و گفت: «تو رو خدا!»

 

زن سینه بالا داد و به پشت خوابید: «نه، حالا نه.»

 

ـ «آخه این شب اولی...»

 

زن ریز خندید و ملافه را تا روی سینه بالا کشید: «وا! مگه می‌خوان اون رو ببینن؟»

 

مرد غلت خورد، روی دستش خوابید. نفسش، داغ و خیس، روی گردن زن می‌رفت و می‌آمد. دست برد میان دو نرمای سینه. نزدیکای مماس پس کشید، برقِ سیاهِ موهای دست مرد دیگری را پشت دستش دید که مالانده می‌شد به سفیدی سفیدتر از همه جای دیگر مابینِ دو پستان. دست پس کشید و به پشت خوابید. زن دست لغزاند پشت دست مرد: «عزیزم چی شد؟»

 

ـ «چی؟ نمی‌دونم.»

 

زن به یک طرف غلتید و لختی پاها را روی پاهای برهنه‌ی مرد انداخت و همین‌طور که با کمی موهای سینه‌ی مرد بازی می‌کرد، گفت: «می‌دونی دلم می‌خواد چه‌کار کنم؟ دلم می‌خواد همین‌جا از خوشی جیغ بزنم، جیغ که اون نامردِ خیلی نامرد بشنود تا گوش‌هاش بومب، این‌طوری بترکد.»

 

لپ‌ها باد کرد، باد کرد، یهو ترکید و ریزیِ جیغی از بر گوش مرد گذشت و دور شد، شد تا دیگر شنیده نشد.

 

بعد همین‌طور که خم می‌شد روی مرد، گفت: «حالا اون بیرونی‌ها چی فکر می‌کنن آقاپسر؟»

 

و قه‌قاه خندید و چانه‌ی مرد را مالید و جیغ ریز دیگری کشید، انگار که بگوید آخ یا می‌خواهد بگوید آخ یا قبل از این‌که بگوید آخ، صدایی ازش بیرون زده باشد. مرد، هول گفت: «چی کار می‌کنی؟»

 

ـ «هر کاری می‌کنم باز نمی‌شه، کلید بهش نمی‌‌خوره.»

 

مرد، پشتِ زن ایستاده، گفت: «همه‌ی کلیدا رو امتحان کردی؟»

 

زن عصبی چرخید رو به مرد: «کلید دیگه‌ای ندارم.»

 

مرد دست گذاشت روی زنگ و فشار داد: «یعنی چه؟»

 

از جیبش دسته‌کلیدی بیرون کشید و گفت: «نیست، ولی امتحان‌شون کن.»

 

هیچ‌کدام به قفل در نخوردند. زن گفت: «کسی خونه نیست که زنگ می‌زنی. مطمئنی که همون دره؟»

 

مرد رفت سر کوچه، نگاه کرد. درها را یکی‌یکی شمرد تا رسید به سه و دری کوچک که دو پله بلندی داشت. گفت: «خود خودشه.»

 

ـ «پس چرا؟ چرا این لعنتی باز نمی‌شه؟»

 

رو کرد به مرد: «مطمئنی، خیلی مطمئنی؟»

 

ـ «همین‌قدر که مطمئنم تو الان این‌جایی.»

 

زن گفت: «زکی.»

 

گفت: «خیلی باهوشی آقاباهوش! نمی‌بینی رنگش فرق داره، خیلی فرق داره، همون نیست.»

 

ـ «روز بود اون‌موقع، الان شبه، شاید واسه همین که شبه، تو شب رنگش فرق می‌کنه.»

 

ـ «مطمئنم که این اون نیست.»

 

مرد دوباره رفت سر کوچه. به نام کوچه روی پلاکِ آبی‌رنگ خیره شد، برگشت: «امکان نداره اشتباه کنم.»

 

ـ «اشتباه می‌کنی زرنگ‌آقا.»

 

و عصبی به در کوبید کوبید کوبید تا مرد گفت: «اگه همون خونه نیست پس چرا هیچ لامصبی در رو باز نمی‌کنه؟»

 

زن نالید. می‌نالید و تکان‌تکان می‌خورد. سینه‌اش بالا پایین می‌رفت. رفت. با صدای جیغی از خواب پرید. نفسش خس‌خسی می‌زد بیرون. مرد پتو را تا روی شانه بالا کشید و زل زد به موهای کوتاه‌شده‌ی زن زیر نور چراغ‌های کنار خیابان که از پنجره می‌افتاد روی موها و به هاله‌ی شفاف دور آن و نوک موها که برق‌برق انگار می‌سوخت. آن وقت خیلی بعد گفت: «چه‌ت شد؟»

 

زن به پشت دراز کشید. عرقش موها را خیس چسبانده بود روی پیشانی. مرد چشم‌هاش را بست و غلتید. زن پرسید: «بیداری؟»

 

دیوار مقابل پنجره، روشن می‌شد بعد خاموش. زن گفت: «خواب دیدم، نمی‌دونم چی خواب دیدم.»

 

مرد غلتید پشت به زن و پتو را تا روی پیشانی بالا کشید. زن همین‌طور که موهای پشت سر مرد را به هم می‌زد، گفت: «فهمیدم باید چه کنیم.»

 

ـ «فهمیدی که صبح زود باید برم سر کار.»

 

زن سرفه کرد: «نع، فهمیدم چرا نمی‌شه، اِشکالش رو فهمیدم.»

 

ـ «دیر وقته، بذار بخوابم.»

 

ـ «می‌رم آشپزخونه چای بذارم.»

 

و بلند شد، لامپ را که روشن کرد. مرد آهی کشید و نیم‌خیز شد: «چی کار می‌کنی این وقت شب؟»

 

ـ «باید بیایی با هم چای بخوریم.»

 

ـ «صبح باید برم سر کار...»

 

ـ «زن نگرفتی آقاپسر که بگی می‌خوام برم سر کار، می‌آیی و چای می‌خوریم.»

 

توی آشپزخانه دو جفت دست، با فاصله روی میز کوچکی تکان‌تکان می‌خوردند، انگشتان یک دست مرد روی میز ریتم گرفته بودند و شست دست دیگرش با ناخن طرح‌گونه‌ای ناپیدا روی میز، آن‌جایی که سایه‌ی سر زن افتاده بود می‌کشید. بخار چای از لیوان‌های میان آن‌ها، بلند می‌شد، زن زیر نور سفید و کمِ تنها مهتابی روشن پشت سرش، همین‌طور که موهایش را به پشت گوش می‌سُراند گفت: «باید بریم یک جایی، مثلن مسافرت، یک جای دیگه، اون‌جا که باشیم بعد این‌قدر خوشیم، این‌قدر خوشیم که بعد هیچی برام اِشکال نداره، بعد حتمنِ حتمن دیگه...»

 

مرد حالا ساکت لیوان چای را بیشتر مزه‌مزه می‌کرد.

 

ـ «می‌دونی؟ هنوز اون‌طوری که می‌خوام باورم نشده که از اون کثافت جدا شدم.»

 

و پقی خندید: «باور نمی‌کنم که زنِ تو خوشگل شدم.»

 

بعد گفت: «بریم یک جای دیگه، هر جا، بعد من می‌تونم، می‌شه، دیگه نمی‌ترسم.»

 

دست جلو آورد کشید به گونه‌های روشن مرد: «اَه ه ه چقدر زبر، خوشم نیومد.»

 

ـ «نکن، مردم می‌بینن، زشته این‌جا.»

 

از روی سبزی نیم‌کت پارک بلند شد، به آسمان نگاه کرد: «وای هوا چقدر تاریک شده، مگه ساعت چنده؟»

 

زن گفت: «اندازه‌ی ده تا از این‌جور بوسه‌ها.»

 

بلند شد دست مرد را گرفت و کشید. از زیر سایه‌ها گذشتند. زیر درخت‌ها، سایه‌ها تاریک‌تر بودند و دورتر هیچی دیگر پیدا نبود، جز روشنای مدور لامپ‌های رنگی؛ آبی، سبز، زرد. دست مرد دور گردن زن چرخید که گفت: «اِه ه ه، این‌جا زشت نیست؟»

 

دست مرد سرید پایین و روی نرمی دست زن فشرده شد که با ناز، جیغ نازی کشید. مرد گفت: «قبل از این‌که باهات آشنا بشم از پارک این‌قدر بدم می‌اومد.»

 

ـ «پس بختم گفته بود که اون‌روز نشسته بودی تو پارک.»

 

رو به مرد ایستاد: «می‌دونی من از ساعت خیلی خوشم می‌آد.»

 

زن صدایش را کلفت کرد: «ببخشید خانم ساعت چنده؟»

 

حالا با صدای نازک‌شده گفت: «ده رفت و برگشت به شش.»

 

کلفت: «چرا این‌قدر می‌رین و می‌آین؟»

 

نازک: «باید به شمام جواب بدم؟»

 

کلفت: «ببخشید اگه ناراحت شدین، منظوری نداشتم، حالا می‌گین ساعت چنده؟»

 

نازک: «گفتم این‌قدر که ده بار دیگه برم و بیام. می‌بینی؟ این‌جوری.»

 

مرد گفت: «مات مونده بودم آخه این زن چشه هی می‌ره و هی می‌آد، بیش از یک ساعت.»

 

زن گفت: «همون روزی بود که دیگه می‌خواستم ازش جدا شم. انگار می‌خواستم پوست بندازم خیلی بهم فشار می‌اومد.»

 

و دوباره با صدای کلفت گفت: «مثلن داشتی خودت رو تخلیه می‌کردی.»

 

به خنده ترکید و با صدای خودش گفت: «میوه و شیرینی، فراموش‌مون نشه.»

 

ـ «دوست ندارم این رو بگم، ولی انگار شانس ما بوده که بعدِ این‌همه مدت، همین امروز صبح اعدامش کنند.»

 

ـ «وقتی کلید رو بهم داد، دستاش هم‌چی می‌لرزید. کاش می‌شد اون نمی‌مرد و باز ما این‌طوری تنهای تنها خوش می‌گذروندیم.»

 

ـ «تنها که نه. عکس اون...!»

 

ـ «وای.»

 

با صدای کلفت‌شده گفت: «ببخشید اگه ناراحت‌تون کردم.»

 

نازک: «می‌خوام عکسش باشه و ببینه چقدر با تو خوشم، عزیزم.»

 

مرد گفت: «کاش یه کم من رو هم اندازه‌ی اون این‌طوری لوس می‌کردی.»

 

و دستش لغزید در گودی کمر زن.

 

ـ «آقا تو خیابونیما.»

 

بغل میوه‌فروشی دست زن را رها کرد و همین‌طور که منتظر مانده بود تا صاحب‌مغازه، میوه‌ها را وزن کند، چرخید طرف زن و یکهو پرید عقب. از پشت محکم خورد به میزِ روبه‌روی مغازه. ترازوی روی میز بالاپایین رفت. زن روی سینه‌ی پا ایستاده بود و دستانش دو طرف صورت، چشمانش را درانده بود، زیر لامپ آویزان از رشته‌سیمی بالای میز سایه‌روشن‌های روی صورتش درهم گره خورده بود. مرد که هایی کشید، زن خودش را رها کرد، قه‌قاه خندید. مردِ صاحب‌مغازه برگشت، نگاه کرد، لب ورچید و دوباره مشغول کارش شد. مرد که برگشت طرف مغازه، زن از همان پشت دستانش را دور کمر مرد حلقه کرد و چانه‌اش را گذاشت روی شانه‌ی او و رو به مرد صاحب‌مغازه گفت: «ببخشیدا، ولی مثلن اومدیم شبهِ ماه‌عسل.»

 

مرد پوزش‌خواهانه گفت: «مگه آدم چند بار عروسی می‌کنه؟»

 

زن گفت: «من دو بار، این آقاپسر یه بار، این‌قدر ازش خوشم می‌آد!»

 

مرد کیسه‌ی میوه‌ها در دست راه افتاد. زن تلویی خورد و دستش از دور کمر مرد باز شد. پشت سرش راه افتاد. به مرد که رسید گفت: «شیرینی یادت نره، نوشیدنی یادت نره، امشب خیلی کار داریما.»

 

ـ «یه چیزی بگم؟»

 

زن روبه‌روی مرد روی سینه‌ی پا ایستاد دستانش را دو طرف باز کرد طوری که انگار بخواهد پرواز کند یا تازه از پروازی روی زمین، هنوز کامل ننشسته باشد. مرد همین‌طور که جلو می‌رفت خورد به سینه‌ی زن، کنارش زد و به راهش ادامه داد. زن مدتی همان‌طور ماند بعد چرخید و دوید. دوباره جلوی مرد گارد گرفت: «آمدی، نیامدیا.»

 

مرد به زن که رسید صورتش را جلو برد. زن چشماش را بست صورتش را جلو کشید و لبش را غنچه کرد. مرد گفت: «می‌دونی؟ اصلن نمی‌تونم این‌ها رو باور کنم، انگار دارم خواب می‌بینم، به این خوشی شک دارم، به این روزها شک دارم، به خودم، به تو، این مثلن خوشبختی و.. و.. تو می‌دونی چم شده؟»

 

زن یکه خورد: «باز هم بگو تقصیر منه، بگو تو نمی‌ذاری.»

 

ـ «اصلن حال خوشی ندارم.»

 

پیچید سمت شیرینی‌فروشی. از هر سینیِ شیرینی چند تایی برای‌شان توی جعبه گذاشتند. زن دانه‌ای شیرینی برداشت، ناخن بلندِ لاک‌صورتی خورده‌ی زن، توی سفیدی خامه‌ی شیرینی فرو رفت. بعد بیرون آمد و یک نوک انگشت خامه‌ای آمد جلوی دهان مرد. مرد پیچید طرف شیرینی‌فروش: «چقدر بدَم خدمت‌تون؟»

 

انگشت خامه‌ای در هوا معطل ماند. زن برش گرداند آن را لیسید تا صورتی از زیر سفیدی بیرون زد. بیرون نم‌نم ریزی توی تاریکی هوا معلق بود. مرد زیر همینِ نم‌نم، منتظر زن مانده بود. مستطیل نوری کنار مرد، روی خیسی آسفالت، کشیده شده بود تا درخت‌ها و دیوار پشت سر مرد، آن‌جا می‌شکست و از دیوار بالا می‌رفت. زن از توی همان شیرینی‌فروشی به مرد که در تاریکیِ بغلِ مستطیلِ نور پیدا نبود گفت: «نون یادت نره، فردا خوابیدن تا هر وقت دلمون خواستِ‌ها.»

 

و رو به جوان پشت پیشخوان لبخندی زد و بیرون رفت. مرد گفت: «نمی‌دونم، ولی گمونم یه چیزی رو فراموش کرده‌ایم.»

 

در تاریکی کوچه به کوچه‌ای پیچید و زن در پی‌اش نیمه‌دوان آمد. گاهی شوخ‌ روی یک پا لی‌لی‌کنان، یک‌وری که می‌شد جیغی ریز و خوش می‌کشید. از چند کوچه گذشتند، به میدانی رسیدند، پیچیدند در کوچه‌ی دیگری. کوچه‌ی بعدی یا بعدتری ناگهان مرد ایستاد و زن از پشت به او خورد: «کجا من رو دنبال خودت هی می‌کشی، خسته شدم.»

 

مرد گفت: «این‌قدر ورجه‌وورجه نکن، کم‌تر بپر‌بپر کنی، کم‌تر خسته می‌شی.»

 

دور خودش چرخید و اطرافش را دید زد: «هی، ما کجاییم؟»

 

زن رفت تا یک‌جایی و برگشت. رفت، برگشت: «نمی‌دونم، نمی‌شناسی این‌جا رو؟»

 

مرد رفت تا سر کوچه، وقتی برگشت در سیاهی کوچه ندید که زن کجا ایستاده، بلند گفت: «اصلن نمی‌دونم کجاییم.»

 

ـ «از بس حواس‌مون به هم بوده، نفهمیدیم داریم کجا می‌ریم. قشنگ نیست؟»

 

مرد نیشخندی زد کیسه‌های میوه و جعبه‌ی شیرینی را دو طرفش، زمین گذاشت. زن گفت: «حالا چه‌کار کنیم؟»

 

ـ «دیگه این‌قده هم سخت نیست، پیدا کردنش راحته.»

 

ـ «خیلی سوژه است اگه گم بشیم، یه زن و مرد تازه ازدواج‌کرده گم توی کوچه‌ها، شاعرانه نیست؟»

 

و خندید. بعد دست مرد را که داشت از بغلش رد می‌شد گرفت. مرد چرخید. زن مرد را بغل کرد. مرد شانه‌های زن را مالید و زن همین‌طور که زل زده بود به صورتِ محو او با صدای خش‌داری گفت: «کاش زود برسیم.»

 

مرد زن را سفت‌تر به خودش فشرد. «همین‌طور که صبح رفتیم، حالا هم می‌ریم.»

 

ـ «نشانی که همرات هست؟»

 

ـ «میدان ورودی شهر، پیاده. خیابان دست راست، مستقیم. اولین کوچه می‌پیچیم. سمت چپ، زنگ بالاییِ درِ سوم. از این سرراست‌تر دیگه نمی‌شه.»

 

ـ «خوب وقتی رسیدیم، نَه صبحِ صبح، نه ظهر، بهترین ساعت، ساعت ده.»

 

زنی جوان در را باز کرد: «بیایین تو.»

 

چشم‌هاش پف کرده و قرمز شده بود. زن گفت: «نکنه تا حالا خواب بودی؟»

 

خندید. چیزی نگفت. از راه‌پله که می‌رفتند بالا، نرسیده به در آپارتمان، درِ گوشی گفت که بابای شوهرش را دیشب اعدام کرده‌اند. گفت که قرار بوده عفو بخورد.

 

گفت: «خیلی یهویی بود. ‌صبحی سپیده زده‌نزده خبرمان کردند، با تلفن.»

 

گفت: «اینا وضع‌شون مساعد نیست، یه کم داغونن.»

 

گفت: «مادرشوهرم هم این‌جاست.»

 

توی هال، چشم‌های مادرشوهر بسته بود، سرش روی شانه‌ همراه با نیم‌تنه به چپ و راست می‌رفت و چیزی نامعلوم زیر لب زمزمه می‌کرد. شوهر، ساکت، جلوی مهمان‌ها بلند شد. بعد مادرش را فرستاد توی اتاق دیگری و آمد پیش زن و مرد نشست. بلند شد و رفت به همان اتاقی که مادرش رفته بود. زن چای آورد. گفت: «میوه هم هست ولی جلو این‌ها گفتم خوب نیس بیارم. اشکالی که نداره؟»

 

انگار خواست دوباره بلند شود که زنِ تازه‌رسیده نگذاشت و خودش رفت و استکان و سینی آورد. مانتو را کند، کنار خود مچاله گذاشت بغل کیف. وقتی که داشت چای می‌ریخت، آن یکی زن مانتو پوشید. شوهر و مادرشوهر، منتظر، کنار در هال ایستاده بودند. زنِ مانتوپوشیده کلید را پیش زن و مرد گذاشت و گفت: «باید ببخشید. متوجه هستید که؟!»

 

همین‌طور که دگمه‌های مانتو را دگمه به دگمه می‌بست گفت: «می‌ریم شهر این‌ها، واسه مراسم.»

 

دستمال به چشم‌هاش کشید. بینی‌اش را بالا کشید. لبخند زد: «خونه دست شما، دیگه خودتون از خودتون پذیرایی کنید.»

 

و با شوهر و مادرشوهرش بیرون رفتند. زن و مردِ از راه‌رسیده تا پایین راه‌پله بدرقه‌شان کردند. برگشتند بالا، توی خانه، در هال را که پشت سر خود بستند، نفسِ انگار گیرکرده‌ای را بیرون دادند و به هم نگاه کردند. روی دهان‌شان لبخندی ماسیده بود.

 

مرد ننشسته لیوان چای را سر کشید و رو کرد به زن که داشت با لبه‌ی بالایی تاپش ور می‌رفت. دستش را گرفت زن را کشید نزدیک خود: «حالا می‌شه؟!»

 

ـ «هول‌آقا، صبر بد نیست‌ها.»

 

مرد صورتش را به صورت زن نزدیک کرد لب‌ها مماس شده‌نشده، زن بلند شد و رفت از توی کیفش عکسی بیرون کشید و گذاشت روی تلویزیون.

 

ـ «برا چی، این؟»

 

ـ «تو را خدا عصبانی نشو. می‌خوام، می‌خوام ما رو ببینه، همه‌ی این چیزها رو ببینه.»

 

مرد رفت طرف عکس که زن دستش را گرفت و بغلش کرد. دستای مرد از دو طرف آویزان بودند.

 

ـ «خیلی نازی آقاپسر.»

 

مرد دستاش را دور کمر زن حلقه کرد برآمدگی زیر چشمش را مکید که زن از بغل مرد بیرون آمد و گفت: «بریم تو اون اتاق.»

 

ـ «چرا؟»

 

ـ «آخه جلو این عکس، انگار یکی داره نگام می‌کنه، بعد لختم رو می‌بینه، بریم، بریم تو اون اتاق.»

 

مرد را کشان‌کشان دنبال خودش کشاند.

 

ـ «چه می‌کنی؟»

 

زن گفت: «بیا دنبالم شاید بتونیم بفهمیم کجاییم.»

 

هر کوچه به سیاهی کوچه‌‌ی دیگری ختم می‌شد که آشنا نبود. ساعت‌های بعد از نیمه‌شب را طی می‌کردند و هیچ جای شناخته‌ای نمی‌دیدند که از آن‌ به جایی که می‌خواستند بروند. کسی در تاریکی کوچه‌ها پیدا نبود و زیر دایره‌های روشن زردی که متناوب کوچه‌ها را روشن کرده بودند هیچ نشان آشنایی نبود. مرد گفت: «آخه تو شهر به این کوچکی مگه کسی هم می‌تونه، یعنی می‌شه گم بشه؟»

 

ـ «کاش از یکی نشانی می‌پرسیدیم. کروکی‌ها رو که با خودت آوردی؟»

 

ـ «بیا این هم کروکی خانه، نانوایی، سوپری و هر چیزی که آقای صاحبخونه، می‌گم عجیب نیست حال داشته، یعنی تو اون وضعیت برامون اینا رو بکشه؟»

 

زن کروکی‌ها را نگاه کرد قه‌قاه خندید. زجری، صدایش در گوش مرد پیچید که گفت: «حتمن می‌دونسته که قراره گم بشیم. می‌دونی قرار بوده ما گم بشیم همین. باور نمی‌کنی این هم نشونه‌اش.»

 

روی خیسی آسفالتِ وسط کوچه نشست، کروکی‌ها را مچاله می‌کرد: «بیا از یکی بپرسیم کجا باید بریم.»

 

دراز کشید: «بیا دستم رو بگیر، خیلی خسته‌ام، می‌خوام بلند شم.»

 

مرد که دست زن را گرفت بلندش کند کیف زن افتاد زمین و از کیف عکسی افتاد بیرون، مردی توی عکس لبخند می‌زد. زن جلدی عکس را برداشت. مرد دست زن را رها کرد و گفت: «همین، همین.»

 

زن تلپ افتاد جلوی مرد، دستش محکم کشیده شد روی زبری آسفالت: «می‌دونم حتمن تقصیر منه. حتمن می‌خوای بگی واسه اینه که عکس اون رو همه‌جا با خودم می‌آرم و می‌برم.»

 

بلند شد روبه‌وری مرد ایستاد: «اگه واسه نحسی اینه، آقاپسر! بیا، همین الان خیال تو و هر کی دیگه رو راحت می‌کنم.»

 

نشست توی زردی دایره‌ای‌شکل نوری و زل زد به عکس. تا کرد تا پاره کند یا بیندازدش توی جدول، توی آبی که کثیف و پرشتاب می‌رفت تا زیر پلی و آن ور دوباره با کف بیرون می‌زد. دست‌هایش به عکس که فشار وارد کرد تا پاره کند یا مچاله، لرزید. مرد روبه‌روی عکس، روبه‌روی زن نشست: «داری گریه می‌کنی؟»

 

زن گفت: «نه، نع.»

 

ناخواسته پشت دستش به چشم‌هایش کشیده شد. به عکس نگاه کرد. خندید. «عکسش هم مثل خودش لجنه. یه نکبت واقعی، می‌بینی داره باهامون چه‌کار می‌کنه؟»

 

ـ «ببینم از منم عکسی چیزی داری؟»

 

ـ «آره، آره، ایناها.»

 

دست کرد توی کیف. میان رژلب، دستمال کاغذی، آدامس و ادکلن: «تو رو خدا ببین، می‌بینی؟ همرام نیست. حالا که باید باشه نیست.»

 

مرد پشت کرد به زن پاهایش را انداخت توی آب جدول که تا زیر زانو، خیسی بالا آمد. زن عکس را تا نیمه، پاره کرد: «همه‌ش این کثافت، داره این بلاها رو...»

 

ـ «منظورت چیه که هر جا می‌ری این رو با خودت می‌بری؟»

 

ـ «می‌خوام ببینه که چه‌طور وقتی نیستش دارم خوش می‌گذرونم.»

 

ـ «پس من رو می‌خوای، می‌خوای که به اون...؟»

 

بلند شد. پاچه‌ی شلوار تا زیر زانو سیاه‌تر از بالاتر بود. رفت تا کنار کیسه‌ی میوه و شیرینی، زن گفت: «نون هم نخریدیم.»

 

ـ «می‌دونی چی یادم رفته بود. یادم رفته بود یه خیلی‌بدبختم، یه بدبخت بی‌چاره‌ی مترسک.»

 

زن دست مرد را گرفت. کشید. دست خیس مرد توی دستش لیز خورد. دستش را کشید به پوست عرق‌عرقی مرد و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد سرش را گذاشت روی موهای کمِ سینه‌‌اش: «خسته شده‌ایا!»

 

مرد روبالا خوابیده بود. سیگاری روشن کرد و همین‌طور که دود سیگار را از سوراخ بینی و دهان بیرون می‌آمد چشم‌هایش را بست. زن، با ناخن روی شانه‌ی مرد می‌کشید و وقتی زیر ناخن پرِ عرق می‌شد دستش را می‌تکاند: «نازم! خیلی ساکتی!»

 

ـ «به نظر تو من خوشبختم؟»

 

زن سفیدی پُر سایه‌ی ملافه را تا روی برجستگیِ سینه‌ بالا کشید: «نمی‌دونم.»

 

غلت خورد روی شانه و همین‌طور که موهای روی پیشانی مرد را با انگشت شانه می‌کرد گفت: «همه‌چی با پرسیدن خراب می‌شه. هر وقت از خودم یه چیزی پرسیدم، توش شک اومده! خراب شده.»

 

بینی مرد را کشید: «مثل دوستی و امتحان. اگه امتحانش کنی...»

 

ـ «این رو دیدی؟»

 

خم شد صورتش را در موهای زن فرو کرد و دود سیگار را با فشار دمید میان موهای زن. دود، خاکستری و آبی، جابه‌جا، مثل شعله‌های نامریی آتشی ناپیدا از میان انبوه موهای های‌‌لایت زن سر کشید. آرام و درهم‌پیچان موج می‌خورد و بالا می‌‌آمد. روی موها می‌خزید و بالاپایین می‌شد. مرد گفت: «دیدی؟»

 

ـ «آخه چجوری؟ چجوری ببینم؟»

 

مرد آینه‌ای را از روی عسلی پای پنجره برداشت و دوباره لپ‌هاش پر از دود سیگار شد و وقتی که آینه آمد روبه‌روی زن، زن دید که چگونه دود زیبا و ترسناک از لابه‌لای موها بالا می‌آید. مرد گفت: «دیدی؟ این زندگی منه. زیبا، ترسناک، پر از چه‌کنم چه‌کنم، آیا درست، آیا غلط. همین الان، همین قضیه‌ی اعدام و بعد کار الانِ ما.»

 

ـ «ولی من همین که با تو خیلی خوشم همین برام خیلی هم کافی‌یه، چیز بیشتری نمی‌خوام، یعنی چیز بیشتری نیست که بخوام.»

 

ـ «با اون خوش نبودی؟»

 

ـ «اولش چرا، ولی بعدش نمی‌دونم چی شد که دیگه نه.»

 

ـ «شاید با من هم بعدش دیگه نه باشه.»

 

ـ «نمی‌دونم، الان هیچی نمی‌دونم. نمی‌خوام هم بدونم، اگه هی نپرسی خراب نمی‌شه، نازم!»

 

خندید و مرد را کشید روی خودش. مرد سیگار در دهان کشیده شد طرف زن: «می‌دونی؟ من نمی‌تونم باور کنم که داره بهم خوش می‌گذره. اصلن به اصلِ این قضیه شک دارم. این‌قدر نشه، نشه، نتونیم، بعد امروز که صبحش...»

 

ـ «ول کن عزیزم. بیا این چند روز فقط خوشی باشه،‌ می‌خوام خیلی خوشی تو این روزام باشه. عصری هم می‌ریم بیرون، پارک، حالا که اینا رفتن می‌ریم خریدِ همه‌ی چیزایی که واسه‌ی مهمونی دادن به خودمون لازم داریم.»

 

آرام و با شیطنت مشت کوبید بر بازوی مرد. دستش رفت بالا آمد پایین. بالا پایین. بالا پایین و بر دری کوبیده می‌شد و صدای کوبه‌ی در میان آن‌ها باصدا می‌پیچید و با نم‌نمِ ریز روی کف آسفالت کوچه پخش می‌شد. «آخه چرا هیچ‌کی تو این خونه‌ها نیست؟»

 

مرد، بی‌راه، روی زمین نشست: «این همه کوچه از کجا پیداشون شد؟»

 

زن پشت به در، تکیه داد به در، سُر خورد: «از بی‌عرضگی آقا.»

 

ـ «دارن هی زیاد می‌شن، همین‌طور زیاد می‌شن انگار یکی نشسته اون بالا و این‌ها رو می‌زاد.»

 

ـ «زاده نمی‌شن، بی‌خایگی آقا رو نشون می‌دن.»

 

رو کرد به آسمان، قطره‌قطره از گونه‌هاش آب می‌چکید و در تاریکی گم می‌شد: «آخ خدا، اگه شانسم رو می‌دیدم.»

 

ـ «شانست خیلی بده، نظر منم همینه. این‌قدر بده که تا بیوه شدی یه پسری رو تور کردی برا خوش‌خوشانت. برا این‌که به یه عکس نشون بدی چقدر خوش‌خوشانت می‌شه.»

 

ـ «راس می‌گی آقا! شانسم این‌قدر خوبه که اون زندگی رو ولش کنم گرفتار یه پیرپسرِ بی‌عرضه بشم که نتونه، نتونه، بعد من رو بکشه این‌جا که...»

 

ـ «من نمی‌تونستم یا حضرتِ خانم اجازه نمی‌دادن؟»

 

ـ «من نباید بذارم، تویی که باید بتونی آقای خیلی‌چیزدان.»

 

ـ «من بی‌عرضه‌ام این‌قدر بی‌عرضه‌ام که شده‌ام مترس یه بیوه‌خانم که هنوز دلش برا اون یکی شوهرش این‌جوری این‌جوری می‌شه.»

 

ـ «اگه ازش متنفر نبودم که جدا نمی‌شدم ازش، داری خیلی بد می‌شی آقاپسر.»

 

ـ «به خاطر سوز هوا بود که چشمات ناودون شد، وقتی می‌خواستی پاره‌ش کنی دستات این‌طوری می‌لرزید؟»

 

سحر با سرمای خیس ریزریز پیچید دور تن آن دو. مرد بی‌توجه به زن پیچید در کوچه‌ای و صدای پاهاش کم و کم‌تر شد. زن نشسته بود. باد می‌پیچید دور سرش. روسری‌اش رو کنار زد. بلند شد. رفت سمتی که مرد رفته بود. نرسیده به درگاه کوچه پاره‌های عکس را دید، در پاره‌ی عکسی چشمان مردی به‌خنده خمارشده، داشت نگاه می‌کرد. دورش ریشه‌ها و پاره‌تارهای کاغذی، خیس خورده بود. زن خم شد تا پاره‌ی عکس را بردارد. دست مماس‌شده‌نشده، راست ایستاد. برنداشت. باد لابه‌لای لباس‌های خیسش می‌پیچید. تندیِ بادی پاره‌ی عکس را روی زمین خیزاند. بلند کرد. انداخت. دوباره خیزاند و عکس کج و معوج، روی موجی ناپیدا، با باد می‌خیزید. در تاریکی ناپدید می‌شد و در روشنای زرد گاه‌گاهی تیر‌برق‌ها پیدا می‌شد. رفت در کوچه‌هایی که در تاریکی از هم زاده می‌شدند و در تاریکی در هم فرو می‌رفتند. به هم می‌رسیدند و از هم دور می‌شدند.

 

سعید شریفی

 

 

پ.ن: این نوشته توسط من ( JU JU ) در این فروم قرار گذاشته شده و نویسنده واقعی این نوشته هیچ مسئولیتی در قبالش نداره!

برگرفته از

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پ.ن: این نوشته توسط من ( ju ju ) در این فروم قرار گذاشته شده و نویسنده واقعی این نوشته هیچ مسئولیتی در قبالش نداره!

 

من هم اعلام میکنم که من هم هیچ مسئولیتی رو در این مورد قبول نمیکنم. این را به گفتم تا تاپیک بیاد بالا.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سعید شریفی فارغ‌التحصیل رشته گرافیک از از دانشکده صدا و سیما است. در حال حاضر به عنوان ویراستار مشغول به فعالیت است. مجموعه داستان "در ماهی می‌میریم" اولین اثر اوست که به زودی توسط نشر افراز منتشر و در نمایشگاه کتاب عرضه خواهد شد. این مجموعه شامل 9 داستان است با نام‌های: فقط همین یک بار، تحصیل عسل، رعنای رؤیا، در ماهی می‌میریم، این کلّاش، بساط سنگ و کرکس، کورتیما و حوری

برخی از این داستان‌ها موفق به کسب رتبه در جایزه‌های ادبی شده‌اند. از این میان داستان "در ماهی می‌میریم" رتبه اول در مسابقه علمی فرهنگی را کسب کرده است. داستان دهمی هم با نام "گم‌ورزی" در این مجموعه قرار داشته که در مرحله‌ی مجوز نشر از مجموعه حذف شده است. داستان "گم‌ورزی" در کتابخانه سایت خوابگرد موجود است.

داستان‌های مجموعه "در ماهی می‌میریم" هر کدام فضای خاص خود را دارند به این معنا که کمی از فضای رایج داستان‌نویسی امروز دور هستند، در اغلب داستان‌ها مرز رؤیا و واقعیت شکسته می‌شود و داستان‌ها در فضایی وهم‌آلود روایت می‌شوند ضمن آنکه نثر و لحن روایت داستان‌ها نیز از ویژگی دیگر آنها محسوب می‌شود.

بخشی از داستان "رعنای رویا" در زیر آمده است:

«من هرگز متولد نمی‌شوم. چون قبل از این‌که مردی که می‌شد بعدها پدر صدایش کنم با زنی حرف بزند که می‌شد مادرم باشد، زن می‌رود و بعدها هرگز پدرم پیدایش نمی‌کند. شاید هم هرگز دنبالش نمی‌رود. من چیزی نمی‌دانم. اگر هم می‌دانسته‌ام، از یاد برده‌ام. نمی‌توانم خیلی چیزها را برای زمانی طولانی در خاطرم حفظ کنم. هر چیزی باید پشت سر هم برایم تکرار شود تا آن‌وقت، بعد، بتوانم به یادش بیاورم. این‌جا که هستم، سردم می‌شود و وقتی خیلی زیاد، این‌قدر زیاد سرد شود که از سرما بلرزم، به خواب پدرم می‌روم. بعد، زنی را می‌بینم که کنار پنجره ایستاده است.

اگر بیرون باران خوشی ببارد و روی شیشه بخار نشسته باشد، به زن نگاه می‌کنم. بعد، همان‌طور که دراز کشیده‌ام، می‌بینم که سفیدی بلوزش، چه‌طور نرم‌نرم روی تنش لغزیده تا جین آبی روشنش. آن‌وقت، آن‌جا کمی چین خورده و بعد، رها شده. آن‌وقت، لبانم هوس گرمی شیر می‌کند. پس به یاد می‌آورم که همین زنی است که باید مادر من می‌شد.»

15 اردیبهشت 89

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
منم تقریبا خوندمش

ولی حوصله خوندن اینجور داستانها رو ندارم

خیلی دیگه ابهام داره:whistle:

 

آره خب ابهام داره:whistle:

اما جالبه !

از قسمت رعنای رویاش مثلا خوشم اومد

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...