رفتن به مطلب

خاطرات نمایشگاه کتاب با حضور ننه بلقیس


ارسال های توصیه شده

ای بابا! کاش بلندتر اعلام میکردم چیا میخوام! یه جا فکر کنم نوشتم ولی انقدر تراکم پست بود محو شد! پس نمیگیرن کتابهارو نه؟ :ws3: البته حالا هم چندتا کتاب دیگه مونده که میخوام نخرمشون! ارتعاشات - کنترل - ریاضی 1 و 2 - معادلات دیفرانسیل - ریاضی مهندسی! از این 4 تای آخری دارید ؟

 

 

کنترل آریاز یکی از دوستام دستم ه!!!!

از ریاضیا، عددی و کاربرد و معادلات، تو یه کتابن!

بقیشو نیاز ندشتیم برا کنکور

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 224
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گلو من بدبخت گرفت انقد داد زدم ای ملت جمعه داریم میریم بیاین اما کو گوش شنوا:w58:

 

 

وااااا...:whistle:

آخه منم جمعه نمایشگاه بودم ولی شماها رو ندیدم:ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
کنترل آریاز یکی از دوستام دستم ه!!!!

از ریاضیا، عددی و کاربرد و معادلات، تو یه کتابن!

بقیشو نیاز ندشتیم برا کنکور

 

 

کتاب تفسیر موضوعی چی اونو نداری:ws3:

 

 

 

بابک جان جای تجارت خاطراتت رو بگو:vahidrk:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
کنترل آریاز یکی از دوستام دستم ه!!!!

از ریاضیا، عددی و کاربرد و معادلات، تو یه کتابن!

بقیشو نیاز ندشتیم برا کنکور

 

من کنترا اریاز میخوام:sad0:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
کنترل آریاز یکی از دوستام دستم ه!!!!

از ریاضیا، عددی و کاربرد و معادلات، تو یه کتابن!

بقیشو نیاز ندشتیم برا کنکور

 

براحتی میشد بدون دغدغه باکس حرارت سیالات بقیه کتابام رو بخرم! غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد، هرچند تدبیر هنگام بلا فایده بیشتر ندهد، با اینهمه عاقل از منافع دانش هرگز نومید نگردد و در دفع مکاید دشمن تاخیر صواب نبیند، وقت ثبات مردان و روز فکر خردمندان است... اگر دوستتون لازمش ندارن میشه لطف کنید کنترل رو بدید؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه
ایول! خودش کنکوریه؟ :ws3: خب پس فقط خواستید مارو امیدوار واهی کنید :ws3:

 

 

گفتم که مال دوستم ه

از اول نگفتم مال خودمه که:w000:

میخواین بیارم، ازش زیراکس بگیرین:whistle:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
بچه ها یه سوال:w58:

 

یکی از خانوما مانتوش سبز نبود؟:w58:

 

آخه من هم نمایشگاه بودم ولی با یکی از آشناهام بودم .نشد بیام سر قرار بچه ها

 

بعد یه خانمه که مانتوش سبز بود و نزدیک محل قرار بود همش آدرس میپرسید گفتم نکنه از بچه های انجمنه:ws3:

نخیر اون بابک بوده شما دیدی تازه مانتو هم نداشت،پیرهن سبز داشت:whistles:

دمِ منو مینا گرم که تنها بچه هایی بودیم که به 5 شنبه رای دادیم ولی 5 شنبه رفتیم :ws3:

 

نفرات اول و دومم امضا کردیم :w02:

خدایا شفای عاجل

اهم ... اهم ...

 

من امیت رو یافتم طی قراری که داشتیم بعدش من رفتم یه کتاب خریدم

 

نشستیم تو چمن ها که گوشیه امیت زنگ خورد .... رفت سراغ بچه ها و اونها رو پیدا کرد آورد جاوید ... مینا ... بابک و حمیت :ws3:

 

سر شناسایی جاوید پروسه ای طی کردیم جالب !!

 

بعدشم یه چیزی به من گفت و من رو دلخور و ناراحت کرد:4564:

 

بعدش یه کمی صحبتیدیم و سودی اومد:hapydancsmil:

 

جاوید و حمید هم با چنگ و دندون داشتن یه لواشک نصف میکردن:icon_pf (34):

 

اون لواشک دستمالی شده رو هم به همه تعارف میکردن :ws3:

 

این یه قسمتی بود فعلا

 

بازم میام مینویسم:ws3:

ماخاکیم باو،انقد چسبید لواشکه که نگو تازه بعدشم میخواستیم بخوریم که دیگه نذاشتی ورداشتی همه رو بردی خونه خسیس:whistles:

اصل جریان این بود که 6 بار من و حمید و مینا رو یه نفر فرستاد تو گور و در اورد:icon_pf (34):

 

حالا

میرسیم:whistle:

یارو هی میگفت فردا بمیری 200 تومن میگیری دو روز بر اثر سکته بمیری 300 تا...حالم بهم میخورد ازش توام جا بود مارو بردی آخه :vahidrk:

من با 100 تومن موفق شدم مکانیک سیالات و ترمودینامیک و انتقال حرارت و مقاومت مصالح و استاتیک و یک مناجات نامه و رباعیات خیام جیبی بگیرم! (مناجات نامه و رباعیات روهم شد 5 تومن! که از باقی مانده کارتم دادم!)

ینی آب کردن اون 4تومن ته کارتت تو حلقم:vahidrk:4تومن ته کارتش مونده بود میخواست سخنان قصار بفلاسفه خره باهاش:whistles:

حالا چرا شما 7 نفر اینقدر یواشکی رفتین؟؟

راستی عروسکتون چه ناززززه....:ws3:

یواشکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟410 بار نوشتیم هر کی میاد بگه این همه پی ام و اینا دادیم به جمعه ای ها آخرشم شد تف سربالا و ما یواشکی رفتیم:hanghead:

 

 

 

خیلی خوش گذشت

من سرساعت ده رسیدم سر قرار

پسر ایرانی رو زنگیدم بش که بیاد گفت سالن دانشگاهیم بیا اونجا،گفتم باو ما با ابچه ها اینجا قرار داریم توپاشو بیا:whistles:خلاصه دستش بند بود

بعد مینا خانوم تماس گرفتند و برای مزاح و شیطنت کمی ایشون رو سرکار گذاشتم،نگو ایشون دقیقا داشت از روبروی من رد میشد و من با امید میحرفیدم

بعد فرستادمش سمت مترو،بعد دست چپش خفن بند بود گفتم دست چپتو بیار بالا تا من بشناسمت،حالا من از دور دارم میبینمشو میخندم بهش:ws28:خلاصه دوباره فرستادمش تومترو:ws28:بعدشم گفتم همینی که رفتی برگرد بچرخ دست راست اصن خیلی باحال بود من بازم معذرت میخوام ولی شیطنت تو خون منه باید انجام میشد:w02:

:icon_gol:خلاصه خودمو نشونش دادم و بالاخره امیدهم بعدش به زور اومدوگفت سورپرایز داره که همون شاروک بود:banel_smiley_4:

وقتیم اومده آیکیو رفته وایسادا زیر عکس آقا وداد میزنه من اینجام زیر عکس آقا:vahidrk:

بعد مستر بابک خودم (همه ورزشکارا:w02:)رو دریافتم که رفته بود اون در مترو وایساده بود میگفت من پیراهن سبز تنمه منو پیدا کن که از غذا ما چشممون افتاد به یه آقایی که لباس سبز تنش بود والبته خیلی هم زحمت کش:hanghead:خلاصه اونم بهش گفتیم بیا داخل و پیداش کردیم وهمزمان باهاش جاوید جان دوست گلم اومد و بعدشم دسته جمعی رفتیم سراغ سورپرایز امید:whistles:

رفتیم اونجا وننه بلقیسو دیدیم واینا و یه خورده نشستیم

تا سرکار خانم سودی نیز به ملحق شدند

سلام علیکی کریم و لوشکی خوردیم،شکلات واینا...حالا نمیگم دهنتون آب میفته خودمم همینطور:a030:

بعدش رفتیم سربخت کتابا،اول بابک وجاوید رفتن دانشگاهی تو ثف کتابای بابک ما هم رفتیم سمت جستجوی نمایشگاه تا کتابامون رو سرچ کنیم،فقط کتاب من رو اون خانوم بی اعصاب پیدا کرد که تارفتیم جلوی غرفه مورد نظر آصاحب غرفه گفت نداریم و خدافظ:sigh:واینا که وسط راه دوستان امید تماس گرفتند و رفت با اونا :vahidrk::whistles::w000:خلاصه من و مینا هم با بابک اینا هماهنگیم جلوی در گلاب بهروتون وایسادیم تا بابک بره کارشو انجام بده بعدشم با هم به شبستان رفتیم تا کتاب مینا رو بخریم که یه داستانی هم اینجا داشتیم:banel_smiley_4:

کتاب معماری فضایی بود فضای معماری بود طراحی رنگ بود چی بود خدا میدونه خلاصهههههه

زیر رو روو کردیم شبستان رو تا بالخره پیدا شد و مینا گفت یه دونه ترو تمیز رو میخوام این مورد داره و اینا:banel_smiley_4:یارو هم گفت اصن این یکی بیشتر نمونده

خلاصه گفتیم میریم یه دوری میزنیم و میایم

بعد رفتیم یه دوری زدیم من فکر کردیم این دتر خوش حواس حداقل انتشاراتشو برداشته،نگو برنداشته،دوباره با حیله ای رفتیم پیش کتاب فروشه اینبار با چهره های جدید و ناشناس(جاوید وبابک)وفقط به قصد یافتن ناشر اون تاب

خلاصه نشرشم پیدا شد ورفتیم مستقیم اونجا نگو یارو تا سقف از این کتابا داره و ما پاهامون تاول زد از بس دنبال این کتابه بودیم:ws37:

بعدشم که کتاب برادر جاوید رو خریداری کردم از انتشارات افراز و یه مقدار کتابای متفرقه و بعد مجدد رفتیم سمت دانشگاهیی رو یه مقدار گشتیم ببینیم کتاب من پیدا میشه یا نه که نشد

و دوباره با پسر ایرونی تماس گرفتیم که تو شبستان بود و باهامون خدافظی کرد و رفتم سی خودمون خونه

بخونید و حالشو ببرید شاقالوس شدم انقد تایپیدم:vahidrk:

  • Like 14
لینک به دیدگاه
راستی قضیه سلول بنیادی چی شد؟ پول کتابهای ارشدم ازش در میاد یا نه؟ :ws3:

برا اون مورد شما باید کلیه بفروشی با سلول حل نمیشه

:w42:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

 

 

 

 

خیلی خوش گذشت

من سرساعت ده رسیدم سر قرار

پسر ایرانی رو زنگیدم بش که بیاد گفت سالن دانشگاهیم بیا اونجا،گفتم باو ما با ابچه ها اینجا قرار داریم توپاشو بیا:whistles:خلاصه دستش بند بود

بعد مینا خانوم تماس گرفتند و برای مزاح و شیطنت کمی ایشون رو سرکار گذاشتم،نگو ایشون دقیقا داشت از روبروی من رد میشد و من با امید میحرفیدم

بعد فرستادمش سمت مترو،بعد دست چپش خفن بند بود گفتم دست چپتو بیار بالا تا من بشناسمت،حالا من از دور دارم میبینمشو میخندم بهش:ws28:خلاصه دوباره فرستادمش تومترو:ws28:بعدشم گفتم همینی که رفتی برگرد بچرخ دست راست اصن خیلی باحال بود من بازم معذرت میخوام ولی شیطنت تو خون منه باید انجام میشد:w02:

:icon_gol:خلاصه خودمو نشونش دادم و بالاخره امیدهم بعدش به زور اومدوگفت سورپرایز داره که همون شاروک بود:banel_smiley_4:

 

دلتــــم بخواد صفدر :ws3:

وقتیم اومده آیکیو رفته وایسادا زیر عکس آقا وداد میزنه من اینجام زیر عکس آقا:vahidrk:

بعد مستر بابک خودم (همه ورزشکارا:w02:)رو دریافتم که رفته بود اون در مترو وایساده بود میگفت من پیراهن سبز تنمه منو پیدا کن که از غذا ما چشممون افتاد به یه آقایی که لباس سبز تنش بود والبته خیلی هم زحمت کش:hanghead:خلاصه اونم بهش گفتیم بیا داخل و پیداش کردیم وهمزمان باهاش جاوید جان دوست گلم اومد و بعدشم دسته جمعی رفتیم سراغ سورپرایز امید:whistles:

رفتیم اونجا وننه بلقیسو دیدیم واینا و یه خورده نشستیم

تا سرکار خانم سودی نیز به ملحق شدند

سلام علیکی کریم و لوشکی خوردیم،شکلات واینا...حالا نمیگم دهنتون آب میفته خودمم همینطور:a030:

بعدش رفتیم سربخت کتابا،اول بابک وجاوید رفتن دانشگاهی تو ثف کتابای بابک ما هم رفتیم سمت جستجوی نمایشگاه تا کتابامون رو سرچ کنیم،فقط کتاب من رو اون خانوم بی اعصاب پیدا کرد که تارفتیم جلوی غرفه مورد نظر آصاحب غرفه گفت نداریم و خدافظ:sigh:واینا که وسط راه دوستان امید تماس گرفتند و رفت با اونا :vahidrk::whistles::w000:خلاصه من و مینا هم با بابک اینا هماهنگیم جلوی در گلاب بهروتون وایسادیم تا بابک بره کارشو انجام بده بعدشم با هم به شبستان رفتیم تا کتاب مینا رو بخریم که یه داستانی هم اینجا داشتیم:banel_smiley_4:

کتاب معماری فضایی بود فضای معماری بود طراحی رنگ بود چی بود خدا میدونه خلاصهههههه

زیر رو روو کردیم شبستان رو تا بالخره پیدا شد و مینا گفت یه دونه ترو تمیز رو میخوام این مورد داره و اینا:banel_smiley_4:یارو هم گفت اصن این یکی بیشتر نمونده

خلاصه گفتیم میریم یه دوری میزنیم و میایم

بعد رفتیم یه دوری زدیم من فکر کردیم این دتر خوش حواس حداقل انتشاراتشو برداشته،نگو برنداشته،دوباره با حیله ای رفتیم پیش کتاب فروشه اینبار با چهره های جدید و ناشناس(جاوید وبابک)وفقط به قصد یافتن ناشر اون تاب

خلاصه نشرشم پیدا شد ورفتیم مستقیم اونجا نگو یارو تا سقف از این کتابا داره و ما پاهامون تاول زد از بس دنبال این کتابه بودیم:ws37:

بعدشم که کتاب برادر جاوید رو خریداری کردم از انتشارات افراز و یه مقدار کتابای متفرقه و بعد مجدد رفتیم سمت دانشگاهیی رو یه مقدار گشتیم ببینیم کتاب من پیدا میشه یا نه که نشد

و دوباره با پسر ایرونی تماس گرفتیم که تو شبستان بود و باهامون خدافظی کرد و رفتم سی خودمون خونه

بخونید و حالشو ببرید شاقالوس شدم انقد تایپیدم:vahidrk:

 

:ws3:

 

ارباب سوتی ها :ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
:ws3:

 

ارباب سوتی ها :ws3:

صفدر ننه بلقیسته:w000:عاقا ما به جمعه رای دادیم ولی میخوایم جمعه بریم چیکار کنیم به کی بگیم:ws28:

"ث وص" دکمه هاش کناره همه،اشتباه تایپیه اما جمعه و پنجشنبه یه سی چهل روزی فاصله دارن با هم:ws28:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...