رفتن به مطلب

خاطرات نمایشگاه کتاب با حضور ننه بلقیس


ارسال های توصیه شده

ی نفرتون از اول تعریف نکنه هااا..:banel_smiley_4:

 

اهم ... اهم ...

 

من امیت رو یافتم طی قراری که داشتیم بعدش من رفتم یه کتاب خریدم

 

نشستیم تو چمن ها که گوشیه امیت زنگ خورد .... رفت سراغ بچه ها و اونها رو پیدا کرد آورد جاوید ... مینا ... بابک و حمیت :ws3:

 

سر شناسایی جاوید پروسه ای طی کردیم جالب !!

 

بعدشم یه چیزی به من گفت و من رو دلخور و ناراحت کرد:4564:

 

بعدش یه کمی صحبتیدیم و سودی اومد:hapydancsmil:

 

جاوید و حمید هم با چنگ و دندون داشتن یه لواشک نصف میکردن:icon_pf (34):

 

اون لواشک دستمالی شده رو هم به همه تعارف میکردن :ws3:

 

این یه قسمتی بود فعلا

 

بازم میام مینویسم:ws3:

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 224
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

امید جان خاطرات دست شماس که :ws3: یه دقیقه ما رفتیم با جاوید کتاب بخریم برگشتیم غیبت زد! قبل از هر خاطره ای (من حافظه کوتاه مدتم یک مقدار ضعیفه به عنوان مثال چهره جاوید و حمید رو فقط یادمه اونم چون قبلا دیده بودمشون در نتیجه من خاطره ای یادم نمیاد.) تو تعریف کن ببینم کجا رفتی و چرا هیچ رقمه بر نگشتی؟ :icon_pf (34):

  • Like 7
لینک به دیدگاه
آره والا:banel_smiley_4:

با چه رویی اومده تاپیک زده من موندم:banel_smiley_4::w58:

 

 

خواستم م م ساعت 2 بیام پیش شما گفتید دارم میرم م م:sad0:

 

بخدا اون موغه تو راهرو شماره 31 شبستان بودم انتشارات دانشگاه امیر کبیر بودم

 

یه ربع تا دانشگاهی راه بود:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 5
لینک به دیدگاه
امید جان خاطرات دست شماس که :ws3: یه دقیقه ما رفتیم با جاوید کتاب بخریم برگشتیم غیبت زد! قبل از هر خاطره ای (من حافظه کوتاه مدتم یک مقدار ضعیفه به عنوان مثال چهره جاوید و حمید رو فقط یادمه اونم چون قبلا دیده بودمشون در نتیجه من خاطره ای یادم نمیاد.) تو تعریف کن ببینم کجا رفتی و چرا هیچ رقمه بر نگشتی؟ :icon_pf (34):

 

بیشتر از یه مقدار :icon_pf (34):

 

من فک میکردم خودم مشکل دارم .... نگو همه گیره این مشکل :ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
خواستم م م ساعت 2 بیام پیش شما گفتید دارم میرم م م:sad0:

 

بخدا اون موغه تو راهرو شماره 31 شبستان بودم انتشارات دانشگاه امیر کبیر بودم

 

یه ربع تا دانشگاهی راه بود:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

امیت تنهات گذاشتن ؟؟؟:ws3:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
اهم ... اهم ...

 

من امیت رو یافتم طی قراری که داشتیم بعدش من رفتم یه کتاب خریدم

 

نشستیم تو چمن ها که گوشیه امیت زنگ خورد .... رفت سراغ بچه ها و اونها رو پیدا کرد آورد جاوید ... مینا ... بابک و حمیت :ws3:

 

سر شناسایی جاوید پروسه ای طی کردیم جالب !!

 

بعدشم یه چیزی به من گفت و من رو دلخور و ناراحت کرد:4564:

 

بعدش یه کمی صحبتیدیم و سودی اومد:hapydancsmil:

 

جاوید و حمید هم با چنگ و دندون داشتن یه لواشک نصف میکردن:icon_pf (34):

 

اون لواشک دستمالی شده رو هم به همه تعارف میکردن :ws3:

 

این یه قسمتی بود فعلا

 

بازم میام مینویسم:ws3:

 

آورین دخترم.. :w02:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
خواستم م م ساعت 2 بیام پیش شما گفتید دارم میرم م م:sad0:

 

بخدا اون موغه تو راهرو شماره 31 شبستان بودم انتشارات دانشگاه امیر کبیر بودم

 

یه ربع تا دانشگاهی راه بود:5c6ipag2mnshmsf5ju3

:banel_smiley_4:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
خو من چون ننه بلقیس رو بردم دیگه پای موندنش نبود:ws28:

 

دل در گرو ننه داشت واسه همین رفت یه گوشه کز کردو معتاد شد:w02:

 

ارع اوالا:sad0:

 

نه باو رفت اون گوشه هاااااا.............:w02:

 

 

تخصییر اون نمایندگی بیمه ملت بود:whistle:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
امید جان خاطرات دست شماس که :ws3: یه دقیقه ما رفتیم با جاوید کتاب بخریم برگشتیم غیبت زد! قبل از هر خاطره ای (من حافظه کوتاه مدتم یک مقدار ضعیفه به عنوان مثال چهره جاوید و حمید رو فقط یادمه اونم چون قبلا دیده بودمشون در نتیجه من خاطره ای یادم نمیاد.) تو تعریف کن ببینم کجا رفتی و چرا هیچ رقمه بر نگشتی؟ :icon_pf (34):

 

ا

ابروی ما رو بردید بابا:ws3:

 

 

 

من خواستم بیام شما نخواستید:sad0:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
ا

ابروی ما رو بردید بابا:ws3:

 

 

 

من خواستم بیام شما نخواستید:sad0:

حیف که شبیه پسر عمم هستی و خیلی وقته ندیدمش و دلم واسش تنگ شده!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
بیشتر از یه مقدار :icon_pf (34):

 

من فک میکردم خودم مشکل دارم .... نگو همه گیره این مشکل :ws3:

 

راستی قضیه سلول بنیادی چی شد؟ پول کتابهای ارشدم ازش در میاد یا نه؟ :ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این خاطرات سری اول

 

ما به خاطر معده درد از ساعت 5 و نیم صبح بیدار بودیم

 

ساعت 6 مثل یه غنچه باز شدم م

 

رفتم چایی ریختم تو فنجون و خوردم

 

خوشگل کردم :ws3:

 

در همین حین اهنگ تپش تپش ای از تپش وای از دل دیوانه دارم میرم سر قرار ای دل نگیر بهونه میخوندم:w58:

 

 

 

ساعت 7 از ساوه به سمت تیران راه افتادیم م جاتون خالی تو راه هم یا هندزفری اهنگ گوش کردم:w58:

 

 

رفتیم و رفتیم و رفتیم وقتی از عوارضی دوم رد شدم دیگه مطمئن شدم که دارم میرسم تیران رفتم رو مخ حمید:whistle:

 

 

که دارم میام م:girl_blush2:

 

 

9 بود رسیدیم مترو دیدم چرخ مترو پنچره :zadan:

 

 

همه اونجا میگفت کار مکانیک هاست پنچریش:lol:

با

هزار بدبختی سوار مترو شدیم اومدیم دروازه دولت خط عوض کردیم

 

 

9 و نیم رسیدم مترو بهشتی:JC_thinking:

 

و این داستان ادامه دارد.......:6404:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...