Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۲ دورد به دوستان گلم این اولین تایپیکم تو سال 1392 می باشد:gnugghender: اونم اسمش رویای منه ........میدونید امروز داشتم به این فک میکردم وقتی کوچیک بودیم چقدر اوضاع بهتر بود چقدر صمیمیت بیشتر بود.....چه خاطراتی که از دوران کودکی نداریم....واقعاً همیشه با خودم میگم چقدر زود دیر میشه.... هر چی که آدمی بزرگتر میشه صفا و صمیمیت کم میشه هر چی تکنولوژی پیشرفت میکنه انسانیت ها کم میشه مردونگی رو دیگه باید با ذربین بین مردم جستجو کرد..........ای کاش کودک بودم یادش بخیر وقتی روستای پدریم میرفتیم برای دیدن مادر بزرگ خدا بیامرزم و پدربزرگم همیشه با پسر عمو ها میرفتیم تو نهرهای که بین باغ های پدر بزرگم آبش روان بود شنا میکردیم واااای چقدر حال میداد.....یادش بخیر یه بار من کتک خوردم از بابا سر همین شنا کردن تو نهری که تو باغ بود.......برای اینکه هر وقت میرفتیم روستای پدربزرگم پسرعموها هم میومدن، همیشه من وسوسشون میکردم و میرفتیم شنا چند باری از بزرگتره تذکر شنیده بودیم ولی بچه بودیم زیر زیرکی میرفتیم که یه روز بابای من فهمید و بهمون گفت چرا رفتید ؟؟؟؟ مگه نگفته بودیم نرید سرما میخورید و از این حرفا.....یهو این پسر عموهای گردن شکسته من گفتن همش تقصیر جاوید بود و نامردی کردن منم یه چک محکم از پدر عزیزم خوردم(که نوش جونم) واقعاً دوران کودکیم خیلی خوش گذشت دوست دارم به اون دوران برگردم و هیچ وقت بزرگ نشم بروبچ هر کی این تایپیک رو میخونه نظر بده راجع به کودکیش و یه خاطره هم از اون دوران بگه تا تجدید خاطره بشه راستی آبجی گلم چند وقت پیش ها یه اسمس برام زده بود که خالی از لطف نیست شماها هم بخونیدش اولین روز دبستان! بازگرد، کودکیهای قشنگم! بازگرد، کاش میشد باز کوچک میشدم، لااقل یک روز کودک میشدم، یاد آن آموزگار ساده پوش، یاد آن گچها که بودن روی دوش، ای معلم نام و هم یادت بخیر، یاد درس آب بابایت بخیر، ای معلم! ای دبستانی ترین احساس من، باز گرد این مشقها را خط بزن، 23 لینک به دیدگاه
behe 2545 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۲ موافقم ........ کودک بودیم دغدغه مون نوشتن املای شب بود ولی الان مثل خر گیر کردم چه جوری این پروژه ی لعنتی رو جمعش کنم !!!!!!!!! ای کودکی بی دغدغه ی من باز گرد ..... آری باز گرد !!!! اگه بگم غلط کردم که تمام آرزوی کودکیم بزرگ شدن بود باز می گردی .....؟؟؟؟؟؟ 17 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۲ موافقم ........ کودک بودیم دغدغه مون نوشتن املای شب بود ولی الان مثل خر گیر کردم چه جوری این پروژه ی لعنتی رو جمعش کنم !!!!!!!!! ای کودکی بی دغدغه ی من باز گرد ..... آری باز گرد !!!! اگه بگم غلط کردم که تمام آرزوی کودکیم بزرگ شدن بود باز می گردی .....؟؟؟؟؟؟ به همینشم راضی باش که پروژه لعنتی تموم نشه چون اگه تموم بشه حسرت همین روزها رو هم میخوری واقعاً راست میگیاااااا روزگار آقا غلط کردیم بیار کودکیمون رو بهمون برگردون هرچی بهمون دادی ارزونیت 15 لینک به دیدگاه
Peyman 16150 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ از کتک خوردناش بگم یا نوازشا جاوید خان هر جفتش خوب بوده که منو الان تو این مرحله از زندگیم، سخت یا آسون قرار داده من یه سال از خواهرم کوچیکترم تعریف می کنن برام، اوایلی که به دنیا اومدم، خواهرم هی میومد دمه تختم، سقلمه می زده بهم دنیای بچگی و حسادت های کودکانه فک کنم خواهر برادری نباشه که بگه تو دوران کودکی، و بعدش خصوصا تو 14 و 15 سالگی با هم جنگ و جدل نداشتن من و خواهرم داشتیم از نوع درجه یکش ! شاید همونا باعث شده که الان، 15 سال بعد، پشت هم همه جوره بایستیم و از هم حمایت کنیم یا اینکه من دست کم بفهمم که چقدر دوسش دارم، خصوصا از وقتی دایی شدم. احساس خوبیه، از یه طرف خوشحالم که اون دوران گذشته و الان اینجام از یه طرف بعضی وقت ها یهو یه خاطره خیلی قدیمی از کلاس پنجم دبستان برام زنده می شه و می رم تو فکر مرسی از تاپیکت 18 لینک به دیدگاه
not found 16275 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ منم خیلی وقتا تو عالم بچگیام غرق میشم غرقاااااااااااااا چه دغدغه هایی داشتیم. بعد بخودم میام که الانتو بچسب یه روزیم میاد که میگیم جوونی کجایی که یادت بخیر!! 18 لینک به دیدگاه
Ghasem Zare 8757 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ یه خاطره جالبی که از روز اول مدرسه رفتنم یادم هست اینه که اصلا نمیخواستم به مدرسه برم و بابا و مامانم به زور منو بردن و یه بسته بزرگ شکلات هم به ناظم یا مدیر مدرسه داده بودن که همون روز اول بهم مثلا جایزه بدن تا من مشتاق مدرسه بشمیادم نمیره عاشق اون شکلاتا بودم و توی کمدم قایمشون کرده بودم و هر روز یه دونه میخوردم و یه هیچکی نمیدادم ولی آبجیام مخفیانه میومدن کش میرفتنهیچ موقع اون روز اول مدرسه و اون حرکت جالب انگیز جایزه دادن شکلاتا یادم نمیره یادش بخیر... 11 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ بچگی پر دردسر دلم نمیخواد برگردم بهش.. ترجیح میدم برم جلوتر تا زودتر تموم بشه.. خیلی به اون دوران فکر نمیکنم فقط یاد یه خاطره و اتفاق افتادم: تو باغمون داشتیم الاکلنگ بازی میکردیم من با پشت سر برگشتم زمین و سرم شکست تنها چیزی که یادمه اون الاکلنگه بود و یک قیچی (نسبتا کند و زنگ زده که توی جعبه کمک های اولیه که تو اتاقک باغ نگهداری میشد) هست که باهاش موهامو چیدند ظاهرا و فکرکنم سرمم خودشون بخیه زدند ..... فقط چندتا چیز قشنگ از باغمون یادمه که خاطره بچگی هممون هست.. یک بوته گل رز مخملی فوق العاده قشنگ با گلهای بسیار بزرگ که هر دفعه گلش سهم یکی بود..( گلهاش هرکدوم 20 سانتی میشد..مخملی قرمز و خوشبو) درخت توت قرمز بزرگ که اونم توتهاش فوق العاده خوشمزه و بزرگ بود ....... فعلا یادم نمیاد باقیش ولی میوه هاشو هنوز که هنوزه هیچ جایی ندیدم و نخوردم.. 11 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ یادش بخیر کودکی خونه مادر بزرگ بازی تو حیاط با دختر خاله ها دعواهای کودکی کاش فقط یک روزش تکرار میشد :4564: 9 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ یادش بخیر گِل بازی تو حیاط خونه مامان بزرگ با دایی اون زمانا خاله دبیرستانی بود فک میکردم چه قدر بزرگه همش میگفتم خوش بحالش کی بشه من بزرگ شم 10 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ چقدر این تاپیک قشنگه. از بچگیام حیاط خونه پدر بزرگم و باغش رو یادمه.که همه ی نوه ها اونجا جمع میشدیم و حسابی بازی میکردیم. از همه کوچیک تر بودم و بسیار مامانی بخاطر همین همیشه از دست بچه ها کتک میخوردم.ولی بازم یادآوری خاطراتش برام قشنگه. دست گل هایی که پدربزرگم همیشه واسم میچید.خونه درختی که واسم ساخته بود.میوه های خوشمزه ی باغش.چایی آلبالو هاش همه و همه رو یادمه حیف که اون باغ به یه ساختمان چند طبقه تبدیل شده.:5c6ipag2mnshmsf5ju3 یاد یه جمله افتادم: چیزی که خدا رو راجع به انسان ها متعجب میکنه اینه که وقتی بچن آرزو میکنن که کاش زودتر بزرگ شوند ، و وقتی بزرگ میشوند آرزو میکنن که کاش هیچ گاه بزرگ نمیشدن. 10 لینک به دیدگاه
behe 2545 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۲ به همینشم راضی باش که پروژه لعنتی تموم نشه چون اگه تموم بشه حسرت همین روزها رو هم میخوری واقعاً راست میگیاااااا روزگار آقا غلط کردیم بیار کودکیمون رو بهمون برگردون هرچی بهمون دادی ارزونیت خدا رو شکر ......... ولی بعضی وقتا آدم اینقدر یه چیزی میشه دغده اش که کلاً از هر چی که کنارش میگذره بی اهمیت و کسل کننده میشه مثل حس دیشب من ولی امروز دانشگاه بودم کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم الان حالم بهتره و نتیجه گرفتن بیخیال هر چی باداباد ..... اصلاً به جهنم نهایتش یه درسو میوفتی دیگه بهتر از کابوس های شبانه است .........:hapydancsmil: 6 لینک به دیدگاه
امیـــــر علی 174 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ من و خواهرمم 1 سال فرقمونه من بزرگترم .... یادش بخیر بچگیامون تا همون 15 -16 سالگی محال بود از کنار هم رد بشیم و جیغ یکی در نیاد اصلا محال بود 5 دقیقه ساکت بشینیم اگرم صدامون در نمیومد مامانم با هراس تمام میومد و در اتاق و باز میکرد و میدید دوتایی داریم یه شیطنتی میکنیم که صدامون در نمیاد کتک زدن و کتک خوردنامون .... هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم که بزنمش چون میگفتم اون کوچیکتره گناه داره ........ اما تون منو در کمال پرویی میزد ! چقدر دلم برای اون کل کل کردنامون تنگ شده .... چقدر دلم میخواد دوباره حرصشو در بیارم و جیغش دربیاد ! اما حالا باید با شوهر نره غولش کل کل کنم 7 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ میخواستم از کودکیم بنویسم اما... دیدم حسین پناهی حرف دل منو خیلی قشنگ تر گفته... کهکشان ها، کو زمینم؟!زمین، کو وطنم؟! وطن، کو خانه ام؟! خانه، کو مادرم؟! مادر، کو کبوترانم؟! معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟! کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم... کاش.... 8 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ از کتک خوردناش بگم یا نوازشا جاوید خان هر جفتش خوب بوده که منو الان تو این مرحله از زندگیم، سخت یا آسون قرار داده من یه سال از خواهرم کوچیکترم تعریف می کنن برام، اوایلی که به دنیا اومدم، خواهرم هی میومد دمه تختم، سقلمه می زده بهم دنیای بچگی و حسادت های کودکانه فک کنم خواهر برادری نباشه که بگه تو دوران کودکی، و بعدش خصوصا تو 14 و 15 سالگی با هم جنگ و جدل نداشتن من و خواهرم داشتیم از نوع درجه یکش ! شاید همونا باعث شده که الان، 15 سال بعد، پشت هم همه جوره بایستیم و از هم حمایت کنیم یا اینکه من دست کم بفهمم که چقدر دوسش دارم، خصوصا از وقتی دایی شدم. احساس خوبیه، از یه طرف خوشحالم که اون دوران گذشته و الان اینجام از یه طرف بعضی وقت ها یهو یه خاطره خیلی قدیمی از کلاس پنجم دبستان برام زنده می شه و می رم تو فکر مرسی از تاپیکت خواهش میکنم پیمان عزیز سعی کن از کتک خوردنهات بیشتر بگی 5 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ خدا رو شکر ......... ولی بعضی وقتا آدم اینقدر یه چیزی میشه دغده اش که کلاً از هر چی که کنارش میگذره بی اهمیت و کسل کننده میشه مثل حس دیشب من ولی امروز دانشگاه بودم کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم الان حالم بهتره و نتیجه گرفتن بیخیال هر چی باداباد ..... اصلاً به جهنم نهایتش یه درسو میوفتی دیگه بهتر از کابوس های شبانه است .........:hapydancsmil: آخه وقتی چیزی دغدغت میشه بعدها برات یه خاطره میشه که هر وقت یادش می افتی لذت می بری.......... زمانی که ما دانشجو بودیم تا چند واحد نمی افتادی که دانشجو محسوب نمی شدی حالا زمان شما رو نمیدونم! من و خواهرمم 1 سال فرقمونه من بزرگترم .... یادش بخیر بچگیامون تا همون 15 -16 سالگی محال بود از کنار هم رد بشیم و جیغ یکی در نیاد اصلا محال بود 5 دقیقه ساکت بشینیم اگرم صدامون در نمیومد مامانم با هراس تمام میومد و در اتاق و باز میکرد و میدید دوتایی داریم یه شیطنتی میکنیم که صدامون در نمیاد کتک زدن و کتک خوردنامون .... هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم که بزنمش چون میگفتم اون کوچیکتره گناه داره ........ اما تون منو در کمال پرویی میزد ! چقدر دلم برای اون کل کل کردنامون تنگ شده .... چقدر دلم میخواد دوباره حرصشو در بیارم و جیغش دربیاد ! اما حالا باید با شوهر نره غولش کل کل کنم قدر عافیت ندونستی آبجی رو شوهر دادی حالا باید بشینی حرصش رو بخوری........ حرص نخور پیر میشی 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ برای دانشجوهای شبانه نه تنها لذتی نداره بلکه خیلی هم حرص درآره بخصوص وقتی بعضیا بیخودی به چیزی که حقشون نیست ،برسن خدا رو شکر که ترم قبل،از بیخ گوشمون گذشت 5 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ برای دانشجوهای شبانه نه تنها لذتی نداره بلکه خیلی هم حرص درآرهبخصوص وقتی بعضیا بیخودی به چیزی که حقشون نیست ،برسن خدا رو شکر که ترم قبل،از بیخ گوشمون گذشت چرا؟ چی شده بود؟ این یه خاطرست دیگه تعریف کنید دور همی لذت ببریم 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ چرا؟ چی شده بود؟ این یه خاطرست دیگه تعریف کنید دور همی لذت ببریم ترم قبل امتحان درخت 1 داشتیم وحسابی هم خونده بودم یعنی من در کل آدم درسخونی نیستم اما خیلی این درس رو خوندم حتی تو حیاط دانشکده قدم میزدم برا خوندنش فضای دانشگاه ما طوریه که نیمکت برا نشستن نداره تقریبا. منم رفتم رو چمنای جلو دانشکده فنی نشستم وهرکی رد میشد نگام میکرد اما انقد برام این درس مهم بود که بی خیال شدم وبا دوستام همونجا مینشستیم خلاصه تمام فرجه هامو درخت خوندم و شب امتحان هم تا صبح بیدار موندم شاید چند دقیقه خوابیدم اما وقتی رفتم سر جلسه دیدم انگار سوالا حتی آشنا هم نبودن چه برسه... منم هرچی به ذهنم اومد رو نوشتم و خداییش بد هم ننوشتم اما وقتی نتیجه رو زدن،تقریبا هفتاد درصد کلاس... دیگه تو اتاق استاد جا نبود رفتیم التماس آخه یه سوالی که نمره زیادی هم براش گذاشته بود رو اصلا تو جزوه نداشتیم دیگه نوبت منو دو تا از دوستای شیطون مث خودم که رسید،رفتیم تو . من هم از غربت گفتم تااااااااااااا رسیدم به خوندن تا خود صبحم دیدم فردا استاد نمرات رو زد وماهم دیگه از ذوق،اشک تو چشممون جمع شد 5 لینک به دیدگاه
Peyman 16150 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ خواهش میکنم پیمان عزیز سعی کن از کتک خوردنهات بیشتر بگی فک کنم 4 یا 5 سالم بود، مدرسه نمی رفتم خونمون نارمک، نزدیکا میدون هلال احمر بود، تو میدون یه بستنی فروشی معروفم بود، شاید باشه الانم ! کیا بستنی شو خوردن ؟ مامان و خواهرم خونه نبودم بابام تو راهرو داشت یه چیزی رو درست می کرد منم اومدم جلو در بهم گفت حواست باشه در بسته نشه، کلید ندارم ! منم حواسم بود، ولی خب بسته شد یه کتک مشتی خوردم. بگم بازم ؟ 4 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ هی روزگار من بچگیمو خعــــــــــــــلی دوس داشتم یاد جوجه رنگیام میافتم که زورشون میکردن پیشم بخوابن:icon_pf (34): هرکدومشونم که میمردن خیلی ناراحت میشدم فرداش برا یه دونه دیگه میخریدن منم هی اذیتشون میکردم ... به غیر اینکه مجبورشون میکردم پیشم بخوابن.. مجبورشون میکردم از رو میله پرده بِپرن.. اونایی که نمیپریدن پاشون میشکست یاده لی لی دمه خونمون که با هزار ذوق و شوق میکشیدم بعد با یه هیجانی اون سنگ رو مینداختیم ، وقتی میخواستیم بندازیم رو شماره 7 8 چقد استرس داشتیم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده