mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ صـبح بلـنـد بـشی ببیـنی یه نامه به آینـه ی اتاق چـسبیده شده : سلام دلـیـلِ زنـدگی ! صبحِ قـشنگت بـخیر ... چـمـدون جـمع کن می خـوایم بـریم سـفر چـمدون نبـستم که به سـلیـقه ی خـودت بـرام لبـاس بـذاری شـب پـرواز داریـم... نـمی گم کـجا که غـافلگیـر شی ! راسـتی ... قــربونِ چـشمات بـرم که الان متـعجبه و می دونـم اگه اونجا بودم جیـغ می زدی بغـلم می کردی پس لطقا جیـغ و بغل و یه بوس کنار بــذار تا رسیــدم تحویلم بدی ! دوست دارم همـسفرِ زندگی . :) 2 لینک به دیدگاه
raz-raz 3612 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ چقدر خوشحالم امروز،که دوباره می بینمت. چقدر خوشحالم امروز دوباره لمست می کنم و دوباره حست می کنم. ...باران... 5 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ ســــــلام ؛ يادت اي دوست بخير... بهترينم خوبي؟ روزگارت شيرين و دماغت چاق است؟ خبري نيست ز تو..؟ يادي از يار نکردن بي وفا رسم شده؟ نکند خاطرت از شکوه من خسته شود... دل من ميخواهد که بداني بي تو دلم اندازه دنيا تنگ است يادت اي دوست بخير... ميسپارم همه ي زندگيت را به خدا که چو آيينه زلال، همچو دريا آرام، مثل يک کوه پر از شوکت بودن باشي... يادت اي دوست بخير ... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ ای نـــا رفیـق.. بــه کــدامیــن گُنـــاه نــاکـــرده.. تـــازیـــانــه زدی بــر اعتمـــادمـ زیـــر پـــایـمـ را زود خـــالـــی کــــردی . ســلام پـُـــر مهــــرتــ را بــــاور میکــــردمـ. یــــا پـــاشیــدن زَهــــر نـــامَـــردیـتــ را خنجــری از پشـت در قَلبـــمـ فــــــرو رفـــت پُشـــت ســـــرمـ را نگـــــــاه کــــــردم .. کســـــی جـــــــز تــــــو نبــــود 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ کاش بودی و می دیدی کار من به کجا کشیده ... مدتیست این ادمهای اطرافم از من خواسته ی غیر ممکن دارند... از من می خواهند تو را فراموش کنم...فراموش... اصلا من نمی دانم فراموشی یعنی چی؟... اینها نمی دانند نفسهای من وابسته به نفسهای توست... اگر تو را فراموش کنم...دیگر نفس های من باز دمی نخواهد داشت... من که گله ای ندارم...از این دلتنگی...از این دوری...از این نخواستن ها.... من که به بودن تو قانع ام...به نفس کشیدنت...به خندیدنت...به خوب بودنت... خوشبختی تو رو خواستن خواسته ی زیادیست عزیز من؟...... من با تو به خدا رسیده ام...حال از من می خواهند فراموشت کنم...خنده دار است... فراموش کردن تو یعنی فراموش کردن خدا....... سهم من از عشق تو رسیدن به خدا بود..چه چیزی بالاتر از این... این روزها من همچنان دوستت دارم... بیشتر از دیروز...کمتر از فردا... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ تمام تلاش من از به دل نشستن توست . چه کنم که دلت جایی برای نشستن ندارد . مانده ام سر پا نمیدانم باید بمانم یا عزم رفتن کنم! چه کنم که پاهایم دل رفتن ندارد. بگویم چشم امید به تو بسته ام یا چشمانم را به حقیقت بسته ام ؟ در هر صورت فرقی نیست من مانده ام و حماقت احمقانه ام از اینکه خود فریبی می کنم که شاید دوستم داری. چرا با من اینگونه می کنی شاید برایم رفتنت آسانتر از این باشد که بمانی و مرا نخواهی. حتی نمی دانم تو که مرا نمی خواهی برای چه با من مانده ای ؟! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ... کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ... کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم... کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم... میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ ماه من غصه چرا؟!! آسمان را بنگر ،که هنوز ،بعد صدها شب و روز مثل ان روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ،به ما می خندد! یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت، تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست! ماه من،غصه چرا؟! تو مرا داری و من هر شب و روز، آرزویم ،همه خوشبختی توست! ماه من !دل به غم دادن و از یاس سخن هاگفتن کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند… ماه من !غم و اندوه ،اگر هم روزی ،مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ،زمین خورد و شکست، با نگاهت به خدا ،چتر شادی وا کن و بگو با دل خود ،که خدا هست،خدا هست! او همانی است که در تارترین لحظه شب،راه نورانی امید نشانم میداد… او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،همه زندگی ام ،غرق شادی باشد… ماه من! غصه اگر هست، بگو تا باشد ! معنی خوشبختی ، بودن اندوه است…! این همه غصه و غم ،این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچیین ولی از یاد مبر: پشت هر کوه بلند ،سبزه زاری است پر از یاد خدا و در آن باز کسی می خواند که خدا هست،خدا هست وچرا غصه؟!چرا؟ 2 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۲ عشق ؛چه زیبا بود اگر با تو بود. عشق ؛چه زیبا بود اگر فقط یکبار، فقط یکبار در چشمانت نشانی از آن می دیدم. عشق ؛چه زیبا بود اگر تنها قلبت برای من میتپید. عشق ؛چه زیبا بود اگر دستانت گرمی میداد به دستانم. عشق ؛چه زیبا بود اگر طنین صدای زیبایت در گوشم یک بار دیگر می پیچید. عشق ؛چه زیبا بود اگر مثل قدیم یک بار به لبانت دوستت دارم را می آوردی. عشق ؛چه زیبا بود اگر من را لایق دیدن چشمانت میدانستی. عشق ؛چه زیبا بود اگر فقط من بودم و تو بودی و دیگر خدا 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده... اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم باور نمیکنم اینک بی توام کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم... کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ ایـن روزهـا، بـا تـو، بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم، حـرف دارم… امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف، دلـم تـنـگ اسـت، فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو… دیـگـر نـمـیـدانـم چـه کـنـم، یـا چـه بـگـویـم… خـسـتـه ام، کـمـی هـم بـیـشـتـر… فـراتـر از تـصـورت… سـخـت اسـت بـرایـم تـوصـیـفـش… تـا بـه حـال نـمـیـدانـم، دیـده ای درمـانـدگـی و بـی قـراری هـای من را یـا نـه…؟ بـغـض فـرو خـورده در گـلـویـم بـهـانـه گـیـری هـای دل بـی قـرارم و یـا…غـم نـهـفـتـه در نـگـاهـم،… کـه بـه خـدا قـسـم، هـیـچ یـک از ایـن هـا، دیـدن نـدارد… باهــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــم . . . کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟ !وقتی کســی جایت آمد … دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !و این است بازی باهــم بودن.. بیــــا باید امشب جور دیگر نگریست جور دیگر گونه ای دیگر گریست و حالا من به آرامش خواهم رسید اما بدون تو آرامشی که دیگران آن را به این نام میخوانند اما من آن را فلاکتی میخوانم و بس اینجا شادی برای من معنا ندارد هنوز سردرگمم که آیا تورا فراموش کنم یا نه آیا به امید روزی بنشینم که تو مرا میبینی یا نه اینجا فقط تنهایی و غم و انتظار معنا دارد تاریک است و بی روح حتی پرنده ای در آن پر نمیزد حتی صدای خنده ی کودکی شنیده نمی شود فقط صدای ناله ی من گاه گاه بلند می شود که تو را می خواند...! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم من این شب چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم 2 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ "هرچه باشی دوستت دارم" گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم من این شب چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم.... تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم.... هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم.... من این شب زنده داری را دوست دارم اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم... بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم.... 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ برای تو می نویسم برای تو بهترینم برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای تويی كه قلبت پـاك است برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است برای تویی که آرزوهایت آرزویم است مینویسم تا بدانی دوستت دارم 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود… “شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداه ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم. بطوریکه دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه امان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود… و یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند. آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمد بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم و اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم: گذشته من و جانان به سینما ماند خدا ستاره ی این سینما نگه دارد” استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید: “درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دارالفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم و وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم. وچون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند: باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب ساز در دست تو سوز دل من می گوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب مرغ دل در قفس سینه من می نالد بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است بیم آن است که از پرده فتد راز امشب گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک به گدایی تو ای شاهد طناز امشب و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد و سپس پدر و مادرش مرا به خانه اشان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم: پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب در پای من افتاد سر از شوق چو دانست مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب در راه حرم قافله از سوسن و سنبل وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب بزدای غبار از دل من تا بزداید زلف پریان گرد ره از افرشم امشب کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است گو باز نگیرد سر از بالشم امشب بلبل که شود ذوق زده لال شود لال ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد با جام در افشان و می بیغشم امشب ما را بخدا باز گذارید خدا را این است خود از خلق خدا خواهشم امشب قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند بر سرو سرود غزل دلکشم امشب” و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود: “پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری” همه ما دوستداران شهریار یک جایزه بسیار نفیس به خانم ثریا ابراهیمی که در شعر شهریار به عنوان پری لقب می گیرد مدیون هستیم چرا که اگر او نبود ما امروز شهریاری نداشتیم البته پزشکی بنام محمدحسین بهجت تبریزی را داشتیم که با خانم ثریا زندگی مشترک تشکیل می داد و صاحب فرزند و… و بالاخره دار فانی را وداع می گفت و… .اما او هرچه بود دیگر شهریار نبود آنکه شهریار را آفرید پری بود و آنکه پری را آفرید شهریار و آنچه هر دو را آفرید عشق بود و آنچه عشق را دوام داد هجران بود نه وصال و عاقد معنوی این عشق کسی نبود جز حافظ که تا آخرین دم حیات با شهریار مانوس بود… به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ [TABLE=class: ncode_imageresizer_warning, width: 640] [TR] [TD=class: td1, width: 20][/TD] [/TR] [/TABLE] [TABLE=class: ncode_imageresizer_warning, width: 640] [TR] [TD=class: td1, width: 20][/TD] [TD=class: td2]براي ديدن اين عكس با اندازه واقعي اينجا كليك كنيد . اندازه واقعي اين عكس 960x539 مي باشد[/TD] [/TR] [/TABLE] تفاوت ! همسفر در این راه طولانی که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی. مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم. و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم. یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی. هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است. عزیز من! دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. و یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است. اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در “حضور” است، نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری. عزیز من ! اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید. بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم. اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل. اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست. سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست. بیا بحث کنیم. بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم. اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم. بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،… حفظ کنیم من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم. و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم. عزیز من ! بیا متفاوت باشیم … 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ ایـن روزهـا، بـا تـو، بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم، حـرف دارم… امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف، دلـم تـنـگ اسـت، فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو… دیـگـر نـمـیـدانـم چـه کـنـم، یـا چـه بـگـویـم… خـسـتـه ام، کـمـی هـم بـیـشـتـر… فـراتـر از تـصـورت… سـخـت اسـت بـرایـم تـوصـیـفـش… تـا بـه حـال نـمـیـدانـم، دیـده ای درمـانـدگـی و بـی قـراری هـای من را یـا نـه…؟ بـغـض فـرو خـورده در گـلـویـم بـهـانـه گـیـری هـای دل بـی قـرارم و یـا…غـم نـهـفـتـه در نـگـاهـم،… کـه بـه خـدا قـسـم، هـیـچ یـک از ایـن هـا، دیـدن نـدارد… باهــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــم . . . کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟ !وقتی کســی جایت آمد … دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !و این است بازی باهــم بودن.. بیــــا باید امشب جور دیگر نگریست جور دیگر گونه ای دیگر گریست و حالا من به آرامش خواهم رسید اما بدون تو آرامشی که دیگران آن را به این نام میخوانند اما من آن را فلاکتی میخوانم و بس اینجا شادی برای من معنا ندارد هنوز سردرگمم که آیا تورا فراموش کنم یا نه آیا به امید روزی بنشینم که تو مرا میبینی یا نه اینجا فقط تنهایی و غم و انتظار معنا دارد تاریک است و بی روح حتی پرنده ای در آن پر نمیزد حتی صدای خنده ی کودکی شنیده نمی شود فقط صدای ناله ی من گاه گاه بلند می شود که تو را می خواند...! 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ بیا و عاشقم باش می شود ؟ می شود دلیلِ خنده هایت باشم ؟ می شود سراسیمه به سراغم بیآیی بعد بگویی ببخشید خانوم ! می شود برایتان مرد ؟ و من بگویم ببخشید آقا نمی شود ! نا امیدی را در چشمانت ببینم دستم را به پشتم قفل کنم سرم را کج نگاهت کنم بگویم آخر شما باید زندگیِ من باشید ! می شود شیطنت هایم را بفهمی ؟ می شود باشی و بی خیالِ نبودن ها باشم ؟ می شود نفسم باشید ؟ 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ چه سرد است روزگار و چه گرم میشود دنیایم با نفست، با آمدنت آسمان تیره و تاره دلم ستاره باران شد، و وجودم را در آغوش گرفت امید زنده بودن از صدقه سر بودنت، قدم برداشتنم در این تصمیم استوارتر میشود با هر کلامت که از عشق برایم ترانه ای میسازد، من گرفتاره سنگینی سکوتی بودم و فریاد بودن تو در دلم غوغایی به پا کرد، تو در دله این سرما آمدی و از خاک مرده تنم گل یخ وجودم جوانه ای زد از جنسه مهربانی، من به شوق فردا امروزم را سر میکنم، و شب را با نجوای آرامش بخشه تو بخواب میروم و خواب مرا به میهمانی آغوشت میبرد، و آرزوی من لبخنده جاودانه بر روی لبانت و شادیهای این روزگار است، و دعای هر لحظه و هرشبم رسیدنه به هر آنچه دله مهربانت میخواهد از خدایت، دستانم خالیتر از همیشه است و دلم از حس تو لبریزتر، به خدایی که آفرید تو را در این روز و شب جز لبخند نگاهت آرزویی ندارم در سر، که هر بار با غمگین بودنت من میشکنم و با هر لبخندت شوق بودن مرا در بر میگیرد و باز تصمیم و انتظاره آسانتر میشود ... هزاران گل تقدیم تو باد 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ همسفر! در اين راه طولاني كه ما بي*خبريم و چون باد مي*گذرد بگذار خرده اختلاف*هايمان با هم باقي بماند خواهش مي*كنم! مخواه كه يكي شويم، مطلقا مخواه كه هر چه تو دوست داري، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد مخواه كه هر دو يك آواز را بپسنديم يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را، يك رنگ را و يك شيوه نگاه كردن را مخواه كه انتخابمان يكي باشد، سليقه*مان يكي و روياهامان يكي. هم*سفر بودن و هم*هدف بودن، ابدا به معني شبيه بودن و شبيه شدن نيست. و شبيه شدن دال بر كمال نيست، بلكه دليل توقف است عزيز من! دو نفر كه عاشق*اند و عشق آنها را به وحدتي عاطفي رسانده است، واجب نيست كه هردو صداي كبك، درخت نارون، حجاب برفي قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالي را دوست داشته باشند. اگر چنين حالتي پيش بيايد، بايد گفت كه يا عاشق زائد است يا معشوق و يكي كافياست. عشق، از خودخواهي*ها و خودپرستي*ها گذشتن است اما، اين سخن به معناي تبديل شدن به ديگري نيست . من از عشق زميني حرف مي*زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن يكي در ديگري. عزيز من! اگر زاويه ديدمان نسبت به چيزي يكي نيست، بگذار يكي نباشد . بگذار در عين وحدت مستقل باشيم. بخواه كه در عين يكي بودن، يكي نباشيم . بخواه كه همديگر را كامل كنيم نه ناپديد . بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چيز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنيم ،اما نخواهيم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدي برساند . بحث، بايد ما را به ادراك متقابل برساند نه فناي متقابل . اينجا سخن از رابطه عارف با خداي عارف در ميان نيست . سخن از ذره ذره واقعيت*ها و حقيقت*هاي عيني و جاري زندگي است . بيا بحث كنيم . بيا معلوماتمان را تاخت بزنيم . بيا كلنجار برويم . اما سرانجام نخواهيم كه غلبه كنيم. بيا حتي اختلاف*هاي اساسي و اصولي زندگي*مان را، ، در بسياري زمينه*ها تا آنجا كه حس مي*كنيم دوگانگي، شور و حال و زندگي مي*بخشد نه پژمردگي و افسردگي و مرگ،حفظ كنيم. من و تو حق داريم در برابر هم قدعلم كنيم و حق داريم بسياري از نظرات و عقايد هم را نپذيريم . بي*آن*كه قصد تحقير هم را داشته باشيم . عزيز من! بيا متفاوت باشيم . 1 لینک به دیدگاه
Mina Yousefi 24161 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ دنبالـ کسے نیستمـ کهـ وقتے میگمـ میرمـ ؛ بگهـ : نرو ! کسے رو میخوامـ کهـ وقتے گفتمـ میرمـ ؛ بگهـ : " صبر کنـ منمـ باهاتـ بیامـ ، تنهـ ـا نرو 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده