Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ - ما نمیتوانیم بیگناهی هیچ کس را تأیید کنیم، در صورتی که میتوانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم. هر انسانی گواهی است بر جنایت همة انسانهای دیگر. - شما از روز داوری الهی سخن میگویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است؛ من داوری آدمیان را دیدهام. - میخواهم راز بزرگی را برایتان فاش کنم : در انتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه روزه روی میدهد. 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ - مردم برای اینکه خود محاکمه نشوند، در محاکمه کردن شتاب میکنند. - دوست عزیز! ثروت هنوز حکم برائت نیست، اما تعلیق حکم محکومیت است و تحصیل آن همیشه به کار میآید. - خلاصه می خواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی برنداریم. نه از وقاحت نصیب کافی بردهایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب. - " وای بر شما اگر همه از شما خوب بگویند!" آه! کسی که این را گفته کلامش زر بوده است! 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ [h=1]زندگی کردن، فلسفهی مقابله با پوچی[/h] پی بردن به پوچی زندگی پایان راه نیست؛ آغازی برای زندگی است. کامو در سالهای نخستینِ دههی بیستِ عمرش کوشید در خود زندگی پاسخی برای مسئلهی فاجعهآمیز بجوید. زندگی را اگر بپذیریم، بهتمامی تجربهاش کنیم و در زمان حال از آن لذت ببریم، چه بسا به توجیه دیگری نیازمند نباشیم. برای واگرداندن وسوسههای هیچانگاری (نهیلیسم) و خودکشی، آیا همین بس نیست که تا بیشترین حد ممکن زندگی کرد؟ کامو در افسانهی سیزیف توضیح میدهد که نه انسان و نه جهان هیچکدام پوچ نیستند. پوچی در همزیستی انسان و جهان نهفته است. مورسو ضدقهرمان رمان بیگانه شخصیتی بسیار بدیع و نو است که از قیدهای دوسویهنگری بیرون است. او میل به زیستن، میل به استفاده از لحظهها، میل به ابدیت و جاودانگی و میل به حقیقتبینی و پرهیز از بازی و دروغ را بهشدت تصویر میکند. کامو دربارهی راستگویی شخصیتش در مخلوق خود، بیگانه، میگوید: «مورسو از دروغ گفتن سر باز میزند. دروغ نه تنها آن است که چیزی را که راست نیست بگوییم، بلکه همچنین و بهویژه، آن است که چیزی را راستتر از آنچه هست بگوییم. این کاری است که همهمان هر روز میکنیم تا زندگی را ساده کنیم. مورسو برخلاف آنچه مینماید، نمیخواهد زندگی را ساده کند. مورسو میگوید او چیست، از بزرگ جلوه دادن احساسهایش سر باز میزند، و جامعه بیدرنگ احساس خطر میکند.» ذهن کامو در آثارش پرسشگر است. پرسشهایی ایدئولوژیک پیرامون مفاهیم زندگی همچون آزادی، تنهایی، صداقت، خوبی، اخلاق، طبیعت و مرگ در سراسر آثار او چه در لایههای بیرونی و چه در لایههای درونی به ذهن خوانندهی آثارش متبادر میشود. این پرسشها با نوای درونی کلمات و روند داستان شدیداً همخوانی دارد. لحنی که در رمانها و نمایشنامههایش دیده میشود، بسیار اضطرابآور و به سمت مقصدی خطرناک و پرتگاهمانند است؛ لحنی که داستان را روایت میکند انگار همهچیز را سرابگونه میبیند. صداقت و راستی در رمان بیگانه آنقدر خالص و بیغلوغش میشود که خواننده و جامعهی درون داستان را به احساس خطر وامیدارد. چطور میشود انسان کسی را بخواهد، چون او میخواهد حاضر به ازدواجش شود، ولی او را دوست نداشته باشد و اصلاً در مقابل این سؤال که چون مرا دوست داری پس آیا حاضری با من ازدواج کنی، ارتباط معنایی نبیند. به نظر میرسد همهی اینها از این نشئت میگیرد که روسو معتقد است در سرنوشتش توفیری ندارد. مورسو در لحظهلحظهی داستان عشق، دوست داشتن، عادت کردن یا هرچه اسمش باشد را درک میکند و میبیند، ولی در سرنوشتها بیتأثیر مییابد. در بیگانه عشق مورسو به ماری، عشق به مادرش، عشق مادرش به پرزِ پیر، سالامانو به سگش در حد زن مردهاش همه و همه بهوضوح این مفهوم را میرساند که عشق و دوست داشتن جزء لاینفک زندگی است؛ ولی آنچه از نظر او مهم است خود زندگی، آزادی انسانها در آن و سرنوشت ما آدمهاست. با این صداقت، مورسو در بین آدمهای اطرافش احساس زیادی بودن میکند؛ حتا در دادگاه، اطرافیان را تا هنگام دانستن نامها و جرمها بازنمیشناسد. او روحش احساس دارد (نه احساسی رمانتیک) و بهواسطهی آن تمام این تحولات را در آن میبیند. غرق شدن در این روحیات و حسیات که با سرمای جسم از آن خارج میشود گواه این مطلب است. او صادق و راستگوست. مثل بقیه روح خود را فریب نمیدهد. حتا زمانی که مجرم است باز هم به عیسی و به خدا رو نمیآورد. بلکه در برابر فشارها و ملاطفتهای دلالانهی کشیش زندان چیزی در درونش میترکد. و این دمی آگاهانه است که در آن روسو ارزش زندگی را میفهمد. روسو تازه هنگام مرگ، ارزش زندگی را درمییابد و میفهمد چرا مادرش در آن آسایشگاهی که زندگیها در آن خاموش میشد نامزد گرفته. مورسو و مامان تازه به ارزش ازسرگیری زندگی آن دم که مرگ را حس میکنند و گریز از آن بیحاصل است، پی میبرند. و آنجاست که خود را سعادتمند میدانند و زندگی را برادرانه در آغوش میکشند. مورسو ضدقهرمانیآرمانگراست. بهعنوان نمونه این جمله در طاعون که میگوید: «با وجود اینکه گاهی از آن راضی میشد، به این نتیجه میرسید که این جمله هنوز عین واقعیت نیست»، بیانگر نوعی از آرمانخواهی روح انسان است. یا به کشیش زندان میگوید نمیداند چه چیز برایش جالب است، ولی میداند چه چیز برایش جالب نیست. تنهایی و فردگرایی و ابتلای او به چیزی که در عصر رمانتیسم «بیماری قرن» نام داشت، او را قهرمانی رومانتیک نشان میدهد. ولی درست به دلیل همان آرمانگرایی (که رومانتیکها در مقابله با کلاسیکها فاقد آن بودند) و از سوی دیگر به دلیل همان گفتهی آغازین این مطلب که پوچی زندگی را آغازی برای زندگی میداند، از رومانتیکها فاصله میگیرد. آلبر کامو اگزیستانسیالیست هم نیست. بعد از انتشار بیگانه، اگزیستانسیالیستها و بهخصوص ژان پل سارتر او را همبینش خود خطاب کردند. بیگانهی کامو در نتیجهگیری پایانی در نقطهی مقابل دیوار سارتر قرار دارد. در پایان بیگانه، قهرمان زندگی را با همهی هیچیها و پوچیها دوست میدارد و با اعتقادی راسخ و خیاموار به زمان حال، آن را پی میگیرد. ولی در پایان داستان کوتاه دیوار، قهرمان با نیشخندی زهرآلود به زندگی و مرگی که از آن جسته است، مینگرد. کامو در افسانهی سیزیف دلیلهایش را بر دروغ دانستن نتیجهگـیـریهای اگزیستانسیالیستها پیش میکشد. با این حال کامو به دلیل بیزاریاش از انتزاعیات فلسفه به دلیل پویش هشیارانهاش در عرصهی تجربهی بیمیانجی خویش و به جهت دلمشغولیاش به مضمونهایی چون تنهایی و آزادی و مسئولیت آدمی در جهانی که از توضیحهای سنتی روگردان شده است، به آن جریان گستردهی اندیشه و احساس وجودی (اگزیستانسیل) که گویای صفت شناسانندهی روزگار ماست تعلق دارد. آدم اول، داستان نیمهتمام کامو، که به نوعی زندگی خودنوشت او نیز به حساب میآید، کتابی است که از سهـ چهار نسل روایت میکند و رمان صد سال تنهایی را به یاد میآورد. گذر زمان، یادآوری خاطرات دوران کودکی، شادیها و بازیهای بچگی، لحنی گذرا و سرانجام در پس همهی اینها پوچی. فانی بودن و غم و یأس فلسفی. نوعی بیهدفی و بیثباتی دنیا و زندگی در ورای آن لذتها ساختار این اثر را شکل میدهند. خود کامو در پایان آدم اول میگوید جایی نیست که در آن زیبایی نمیرد و کسی پیر نشود. جهانبینی او برای خوانندگان در همهی نسلها باری سهمگین دارد. پذیرش نگاه کامو در عین حال که صادقانه است، مستلزم انکار بسیاری از مفاهیم دستساز بشر است. چطور بدون امید به آینده میتوان به زندگی ادامه داد؟ پس در اینجا مفهوم «هدف» چه تعبیری پیدا میکند؟ با این حال زیباییهای زندگی در حال، نه حال بی قید و بند، بلکه حالی که در آن هر دم مالامال از وجدان و اخلاق است در آدم اول رخ مینماید. شکار در کوهستانها و دشتهای حومهی الجزیره، بادهای خنکی که با خود بوی دریا و ماهی را به همراه میآورد، تابش آفتاب سوزان الجزیره که در داستانهایش عامل وسوسهگری است، بوسه، دراز کشیدن روی سواحل خنک و آفتابزدهی الجزیره، نگاهی از بالا به رفت و آمد بیهودهی ترامواها و مسافران انبوه آن، ماهیگیری، و سادگی و بیخبری انسانهای اطراف خود را در چهرهی مادر ژاک که نه تیپ میزند و میفهمد عشق یعنی چه و نه اشتیاق به دیگری یعنی چه و نه از سینما و بورس سردرمیآورد، بیان میکند. در آنجا که مادر ژاک در حین تماشای فیلم از روی لباسهای بازیگران و سبیلشان در مورد خوب یا بد بودنشان قضاوت میکند، به صداقت و راستگویی نویسنده در نماد کودکی ژاک که به سر کار رفته و نمیتواند به کارفرمایش بابت دلیل انصراف از کار دروغ بگوید، بار دیگر میتوان اندیشید. در پایان آدم اول بنبست ادراک میشود. بنبست زندگی که آینده، عشق، صداقت، زیبایی، خواستن و دوست داشتن، همه و همه فانی و زودگذر تلقی میشود. انگار که بخواهد به خواننده بگوید: همین است دیگر. حالا چه میخواهی بکنی. پس با تجربهی بیواسطه و راستگویی زندگی کن. یکی از ویژگیهای این نویسندهی الجزایریالاصل قدرت تحلیل اوست که از منطق عمیق، قوهی استدلال، مغز ریاضیاتی و تخیل گسترده سرچشمه میگیرد. کامو بر سر موضوعاتی که به نظر ما شاید بیاهمیت جلوه کند، چنان حساب دو دو تا چهار تا میکند که با خود میاندیشم یک مسئله چقدر میتواند بُعد داشته باشد. این مسئله در میان آثار کامو در دو جا بهوضوح دیده میشود: یکی در اواخر رمان بیگانه که مورسو با خود بر سر کنار آمدن با حکم اعدامش درگیر است. آنقدر این مسئله از ابعاد گسترده و عمیقی برخوردار است که وقتی خواننده آن را مطالعه میکند از دنیای خارجی مغفول میماند. و زمانی که کشیش زندان برای صحبت با او میآید تازه احساس میکند از افکاری فرازمینی بیرون آمده است. دیگر در طاعون که پس از مرگ تارو، دکتر ریو (که بعدها اعتراف میکند خود نویسنده یعنی کامو است) با خود میاندیشد و طاعون و زندگی و جریانات به وجود آمده را تحلیل میکند و آن سؤال اساسی که ریو از خود میپرسد: «اگر تارو باخته بود چه بردی نصیب او شده بود؟» بردن در دید کامو عبارت است از زیستن، تنها با آنچه انسان میداند (معرفت) و آنچه به یاد میآورد (خاطره) و محروم از آنچه آرزو دارد. زندگیهای بدون آرزو چقدر عقیم است. تارو و ریو هر دو انسانهایی مقدس که ریو برای سلامت انسانها نگران بود و تارو برای تقدس انسانها و کشیش پرپانلو برای رستگاری آدمیان. شنا کردن تارو و ریو نماد لذتی عمیق را دارد و این لذتی است در کنار همهی آلام و وقوف به آنها. کامو لذت واقعی را در دل طبیعت میجوید. چون طبیعت زنده و پویاست و خود کامو هم به دنبال زنده و پویا بودن است. باد در دید او نماد آزادی، آفتاب نماد وسوسه، دریا نماد لذت و باران دربرگیرندهی لحظات حساس و افشاکنندهی حقایق است. سقوط نیز پردهبرداری بیپردهای از زندگی و انسان است. ژان پل کلمانس، قاضی زبردست و قابل احترامی که از موقعیت اجتماعی خوبی بهره میجوید و حامی بیتردید نیکی است روزی در پشت خود خندهای را میشنود. این خنده فریاد انسانهایی است که به مقام رفیع و جایگاه او میخندند. خنده بر انسانی که هرچه را اراده کند به دست میآورد. از اینجاست که کلمانس درمییابد هرچه کرده نه برای نیکی و خدمت و مردم، بلکه برای ارضای تمایلات درونی خویش بوده است. تمایلاتی که در رأس آن عشق به خود و ستودن خود قرار دارد. رمان به عرصهی اگزیستانسیالیستی پای مینهد و تمام ارزشهای آدم را به شکبرانگیزترین شکل ممکن زیر تیغ خودپسندی میکشاند. هر عمل انسان ناشی از محبت او به مخلوقات دیگر نیست، که انگیزهای است برای حب ذات و ارضای قویترین نیاز انسان که همان عشقورزی به خود است. قاضی تصمیم به برملا کردن اسرار با زبان زخمدار و گزنده میکند و در جایی اعتراف میکند که «مرا برای افراطکاریهای شبانهام کمتر سرزنش میکردند تا برای تحریکات زبانیام.» آنگاه این حقیقت فاش میشود که همهی ما مقصریم و باید محاکمه شویم. و مردم برای گریز از محاکمه شدن مدام پیشدستی کرده و محاکمه میکنند. کلمانس تا قبل از شنیدن صدای خنده و تا قبل از خودکشی آن زن در رودخانه محاکمه میشد. او این حقیقت را یافت و مصمم شد با تلخزبانی و منفور کردن خود، خویشتن را از محاکمه رهانده و دیگران را به میز محاکمه بکشاند. در این میان به ظریفترین وجه، مسئلهی عیاشی و الکل مطرح میشود. کامو از بازی و دروغ سخت بیزار است. از ابراز عشق ساختگی برای به دست آوردن زن هم متنفر است. اما باید بازی کرد. و این عیاشی است. مجبوری برای به دست آوردن عیاشی دروغ بگویی و ژان این کار را میکند. به این امید که زخمها را بپوشاند. چون نیاز دارد دیگران را دوست بدارد و دیگران هم او را. اما او دیگران را خسته میکند و دیگران هم او را. «خارج از لذت، زنها حوصلهی آدم را سر میبرند و من نیز حوصلهی آنها را سر میبرم.» و اینگونه درمییابد که آدم عیاشی هم نیست. توصیف کامو از عیاشی چنین است: «عیاشی بهخوبی جایگزین عشق میشود، خندهها را از میان میبرد، سکوت را باز میآورد و مخصوصاً جاودانگی میبخشد… روح بر سراسر زمان حکم میراند، درد هستی برای همیشه به آخر میرسد.» همهی اینها برای التیام زخمهاست. زخم انسان بودن، زخم زندگی و زخم ندانستن. تمام این شکها و زخمها زمانی از میان میرود که ما از میان رویم. هنگامی شک در نظام هستی رفع میشود که دیگر نیستی. هستی چنین است. گنگ و مبهم، نه میتوان ایستاد و نه خوابید. باید خمیده ادامه داد. ما هر روز با خمیدگی، با عدم ایستادن و خفتن، با یاد مرگ، با محاکمه شدن، با ابرانسان شدن روی پایههای سست اگزیستانسیالیستی محاکمه میشویم. ما در دادگاهی که نمیدانیم به چه دلیل، محاکمه میشویم. و همهی بار سنگین آزادی را با صلیب خویش میکشیم. همه محکوم به مرگیم. دیر یا زود. کیفر این است. همین زنده بودن بیدلیل. و همین مرگ در انتهای زندگی. پس نباید در انتظار کیفر الاهی بود. انسان در عرق احتضار به رستگاری نایل میشود. در آن هنگام است که انسان از تقصیرات و گناهانش تبرئه میشود، زیرا دیگر دلیل این محاکمه و این بازی را میفهمد. و کامو بهخاطر همین ندانستن مسیح را دوست دارد. چرا که او هم انسان بود. او هم تقصیرکار و غیرمافوق بشر. و او هم بر این بیعدالتی هنگام احتضار فریاد کرد. و کامو عاشق این فریاد است. پس به مسیح عشق میورزد. ما همه تنهاییم. در دادگاهی که همه محکومیم چقدر مسخره است که یکدیگر را محاکمه کنیم. همه دستهجمعی باید که این قصور و گناه، این مجرم بودن و محکومیت را با خود ببریم. ولی مرگ هرکدام از ما تنهایی است. ناگهان این گونه است که تصویر ژان پل کلمانس، تصویر ما و انسان معاصر را به خود میگیرد. کامو برای آیندهی ما نوید بردگی را میدهد ولی برای امروز فراموشی التیامبخش است. زیرا فراموشی توأم با آزادی است. در این بازی هرکه خویش را مقصرتر بداند آزادتر و کمقصورتر است. کامو همهچیز و همهکس را به تیغ بدبینی واقعبینانهی خود میکُشد. هستی و زمان و انسان و نظام خلقت و عمل را به انتقاد میکشد که خود را اصلاح کنیم. و این نتیجه را میگیرد که حالا که همه به یک درد مشترک دچاریم نیکی به هم لذت است. ایثار و از خودگذشتگی مقدس است. رازی را که کامو در پایان فاش میسازد این است که یادمان باشد اگر روزی ابرانسان شدیم، اگر بعد از آن صدای خندهای و یا فریاد زنی ما را بیدار کرد و پس از آن اگزیستانسیالیسم و مسیحیت را گذراندیم و از پس مهها بیرون آمدیم و بر قلهی دنیای امروز صنعتی، بر بام دنیا، بر آمستردام و به میخانهی مکزیکوسیتی، پای نهادیم، آنجا مردی است که زودتر از ما این راه را رفته و منتظر است تا کسی نیز به نزد او برسد؛ آنگاه میتواند در وجود او عشق ورزیدن به خویش را متجلی کند و برای او پیغمبر باشد. باور کنید آقای عزیز، دوست عزیز، هموطن عزیز (عباراتی که خود کامو آنها را به کار میبرد)، اینگونه است. آلـبـر کـامـو (۱۹۱۳-۱۹۶۰) نویسندهی شاخص فرانسوی که در الجزایر متولد شد. والدین کامو کمابیش پرولتاریا بودند و مدتها در محافل روشنفکری با تمایلات انقلابی شرکت میکردند و علاقهی بسیاری به فلسفه داشتند. کامو در سن ۲۵سالگی به فرانسه آمد. ورود او به فرانسه کمابیش با اشغال فرانسه به دست آلمان نازی مصادف شد؛ کامو به جنبش مقاومت پیوست و پس از آزادی فرانسه تا مدتی مقالهنویس روزنامهی لو کومبا (نبرد Le Combat) بود. زمان چندان درازی نگذشت که کامو روزنامهنگاری سیاسی را کنار گذاشت و در کنار نوشتن داستان و مقالات ادبی در مقام تهیهکننده و نمایشنامهنویس به تئاتر روی آورد. جدای از نوشتن آثار خود، کامو آثار دیگر نویسندگان بزرگ را هم اقتباس کرد، منجمله دینو بوتزاتی و فاکنر. در دوران داغ مربوط به استقلال الجزایر از فرانسه که جنجالهای بسیاری را در فرانسه برانگیخت، کامو عقایدی دیگرگونه داشت که به همین سبب هیچ کدام از طرفین، نه فرانسویان و نه الجزایریها، آن را برنتابیدند. کامو در سال ۱۹۵۷ جایزهی نوبل ادبی را از آن خود کرد که در آن تاریخ جوانترین فردی بود که چنین جایزهای را گرفته . آلبر کامو در چهارم ژانویهی ۱۹۶۰ بر اثر تصادف اتومبیل جان خود را از دست داد. منبع: سایت جشن کتاب bookfiesta.ir 6 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۱ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دانلود کتاب فلسفه پوچی اثر آلبر کامو 6 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۱ يادداشت ويراستار متن فرانسه: اينك «آدم اول» را منتشر ميكنيم. «آدم اول» اثري است كه آلبركامو پيش از مرگ مشغول نوشتن آن بوده است. دستنوشتة آن روز 4 ژانويه 1960 در كيف او پيدا شد. اين دستنوشته در 144 صفحه است كه قلمانداز پشت سرهم آمده و گاهي نه نقطه دارد و نه ويرگول و با دستخطي شتابزده كه خوانندن آن دشوار است نوشته شده و باز نويسي هم نشده است ( به تصويرهاي متن، صفحه هاي 10،49،109،233، نگاه كنيد). اين كتاب را از روي دستنويس و نخستين متن ماشين شدهاي كه فرانسين كامو آن را ماشين كرده است تنظيم نمودهايم. متن را از نو نقطهگذاري كردهايم تا بهتر فهميده شود. واژههايي كه در خواندن آنها مردد بودهايم در كروشه نهاده شده است. واژهها يا پارههايي از جملهها كه خواندن آنها ميسر نشده است با جاي خالي ميان كروشه مشخص شده است. زيرنويسهايي كه با ستاره مشخص شده است واژههاي بدل است كه در متن دستنويس روي واژة اصلي نوشته شده و آنچه با حروف الفبا مشخص شده است، يادداشتهاي ويراستار با عدد مشخص شده است. در پيوستها متن ورقهايي ( كه از 1 تا 5 شماره گذاري كردهايم) آمده است كه پارهاي از آنها در دستنويس وارد شده ( ورق 1 پيش از فصل 4، ورق 2 پيش از فصل 6 مكرر) و ساير ورقها (3، 4 و5) در پايان دستنويس. دفتري كه عنوان آن «آدم اول( يادداشتها و طرحها)» است دفترچهاي است فنري با كاغذ شطرنجي كه مطالب آن خواننده را اجمالاً آگاه خواهد كرد كه نويسنده چگونه ميخواسته است اثر خود را بپروراند، مطالب آن دفتر نيز جزء پيوستها آمده است. پس از خواندن«آدم اول» ملاحظه خواهيد كرد كه ما نامهاي را كه آلبركامو اندكي بعد از دريافت جايزه نوبل براي معلم خود، لويي ژرمن، فرستاده است و همچنين آخرين نامهاي را كه لويي ژرمن براي او نوشته است جزء پيوستها آوردهايم. وظيفة خود ميدانيم كه در اين جا از «اودت دياني كره آش»، «روژه گرونيه» و «روبر گاليمار» به پاس مساعدتي كه همراه با محبت بي دريغ و استوار در حق ما مبذول داشتهاند سپاسگزاري كنيم. كاترين كامو 6 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۱ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دانلود کتاب آدم اول از آلبر کامو 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ اما بدتر از همه این است که فراموش شده باشند و این را خودشان میدانند. کسانی که آنها را میشناختند فراموششان کردهاند زیرا باید وقتشان را صرف اقدامات و راهیابی برای بیرون آوردن آنان بکنند. و به قدری غرق این اقدامات هستند که در نتیجه به خود آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمیکنند. این هم طبیعی است. و در پایان همهٔ این چیزها انسان میبیند که در بدترین بدبختیها نیز هیچکسی واقعاً نمیتواند به فکر کس دیگر باشد. زیرا واقعاً در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشهٔ او باشیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد: نه توجه به خانه و زندگی، نه مگسی که میپرد، نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگسها و خارشها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص آن را خوب میدانند. طاعون - البر کامو 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ پیوسته در تاریخ ساعتی فرا میرسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو دوتا چهارتا میشود مجازاتش مرگ است. و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. مسئله این است که بدانیم دو دوتا چهارتا میشود، آری یا نه؟ طاعون - البر کامو 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسننیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومید کنندهترین ننگها، ننگ نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدمکشی میدهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشنبینی کافی وجود ندارد. طاعون - البر کامو 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ آنگاه، نمیدانم چرا چیزی در درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند، و اگر گورش را گم کند بهتر است. یخهٔ قبایش را گرفتم و آنچه را که ته قلبم بود با حرکاتی آمیخته از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم. چقدر از خودش مطمئن بود، نیست؟ با وجود این، هیچ یک از یقینهای او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به اینکه زندهاست. چون مثل یک مرده میزیست. درست است که من چیزی در دست نداشتم، اما اقلاً از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم بسیار مطمئنتر از او. مطمئن از زندگیم و از این مرگی که میخواست فرا برسد. بله. من چیزی جز این نداشتم. و لااقل، این حقیقت را در برمیگرفتم، همان طور که آن حقیقت مرا دربرمیگرفت. من حق داشتهام، باز هم حق داشتم و همیشه هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و میتوانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم. این را کرده بودم و آن را نکرده بودم. آن کار را کرده بودم پس این کار را نمیتوانستم بکنم. و بعد؟ مثل این بود که همهٔ اوقات انتظار این دقیقه، و این سپیدهدم کوتاه را میکشیدم که در آن توجیه خواهم شد. هیچ چیز، هیچ چیز کمترین اهمیتی نداشت و من به خوبی میدانستم چرا. او نیز میدانست چرا. در مدت همهٔ این زندگی پوچی که بارش را به دوش کشیده بودم، از افق تیرهٔ آیندهام، و از میان سالهایی که هنوز نیامده بودند نسیم ملایم و سمجی میوزید که در مسیر خود، همه چیز را یکسان میکرد. همهٔ چیزهایی را که در سالهایی نه چندان واقعیتر از آنها که زیستهام به من داده میشد. برای من مرگ دیگران یا مهر یک مادر، یا خدای او چه تفاوت داشت؟ یا شیوهٔ زندگی که مردم انتخاب میکنند، سرنوشتی که برمیگزینند، برایم چه اهمیتی داشت؟ در صورتی که یک سرنوشت تنها میبایست مرا برگزیند. و با من میلیاردها نفر از من برتر بودند که مثل این کشیش خود را برادر من میدانستند. پس آیا او میفهمید؟ آیا بفهمد؟ همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوماند که روزی بمیرند. نوبت او نیز روزی فرا میرسد. بیگانه 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازهٔ این باور را بدهیم که عقیدهای نداریم، که چیزی نمیخواهیم. 8 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ دنیا همیشه چیزی یکنواخت را حکایت می کند و آن حقیقت که ستاره به ستاره پیش می رودٰ حقیقتی را شکل می دهد که ما را از خود و دیگران جدا می کندٰ همان طور که در شکل دیگر حقیقت که مرگ به مرگ پیش می رود چنین است. مرگ خوش برگردان احسان لامع 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۱ وقتی که انسان بیش از چهار ساعت نخوابیده باشد، دیگر احساساتی نیست. همه چیز را همانطور که هست میبیند، یعنی از روی عدالت، عدالت زشترو و نیشدار میبیند. طاعون - البرکامو 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۹۱ آدم وقتی پیر می شود هولناکترین چیزها برایش این است که کمی کسی به حرفهای او گوش نمی دهد.به سکوت و تنهایی محکومش می کنند. پشت و رو - آلبر کامو 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۹۱ واقعیت آن است که دیگر آنچه در پیش دارم امید روزی بهتر نیست بلکه بی تفاوتی ساده و با آرامش است در برابر همه چیز از جمله خودم. پشت و رو - آلبر کامو 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۲ آدم در لحظههای نومیدی است که مینویسد. امّا نومیدی چیست؟ لحظهای هست که جوانی از دست میرود. این لحظهایست که آدمْ دیگر انسانها را از دست میدهد. و آدم باید بداند چگونه اینرا بپذیرد. امّا این لحظه، لحظهای سخت است. محدودیتها. پس خواهم گفت رازهایی هست که فقط باید آنها را شمرد و به آنها فکر کرد. نه چیزی بیشتر.به آن بلایی که جهان به سرم آورده باید فکر کنم. جهان مرا زائد میکند، حال آنکه من آدمِ زائدی نیستم... این حالتِ شبیهِ در خود فرورفتن و تأمّل در خود. آلبر کامو در کتابِ یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ پنجم و ششم، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، پاییزِ هزاروسیصد و هشتادونُه 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۲ فقط با تلاشِ دائمیست که میتوانم خلق کنم. میلِ من به غلتیدن تا رسیدن به سکون است. عمیقترین و یقینیترین میلِ من به سکوت است و اداهای روزانه. میبایست سالها سماجت میکردم تا بتوانم از آسودن و تفریح و از جاذبهی امورِ مکانیکی بگریزم. امّا میدانم که دقیقاً فقط با این تلاش است که سرِپا و افراشته میمانم و اگر لحظهای از اعتقاد به این تلاش دست بردارم، یکراست با سر بهسوی پرتگاه خواهم رفت. اینگونه است که نمیگذارم بیمار شوم، نمیگذارم دست از تلاش بشویم، و سرم را با همهی توان بالا میگیرم تا نفس بکشم و فتح کنم. این شیوهی من در نومیدشدن و شیوهی من برای علاجکردنِ این نومیدیست. حسّ نومیدی از اینجا نشأت میگیرد که آدم نمیداند چرا میجنگد، و حتّا نمیداند اصلاً باید بجنگد یا نه. قدمزدن در پاریس: این خاطره؛ شعلهها در ییلاق برزیل و بوی عطرآگینِ قهوه و ادویه. شبهای بیرحمانهی غمگین که در آن سرزمینِ بیکران فرود میآمدند. دائمیترین وسوسهی من، وسوسهای که هرگز دست از مبارزه با آن برنداشتهام، حتّا تا به حدّ فرسودگی: تلخاندیشی. تردیدی نیست که هر اخلاقیاتی نیازمندِ اندکی تلخاندیشیست. حدّومرز کجاست؟ آلبر کامو در کتابِ یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ پنجم و ششم، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، پاییزِ هزاروسیصد و هشتادونُه 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۲ تسلّای این جهان این است که رنجِ مُدام و پیوسته وجود ندارد. غمی میرود و شادیای باز زاده میشود. اینها همه در تعادلاند. این جهانْ جهانِ جبرانهاست. و حتّا اگر ارادهی ما از این جهانِ متحوّل و شدن، اندوهی ممتاز را بیرون بکشد که ما آنرا بدل به نیرویی میکنیم تا دائماً احساسش میکنیم، این انتخاب دلیلیست برای اینکه ما این رنج و اندوه را خیر میدانیم و اینبار جبران در همین رنج و اندوه است. در هر رنجی، یا در هر احساسی، یا در هر شور و شهوتی، مرحلهای هست که به شخصیترین و بیاننشدنیترین چیز در انسان تعلّق دارد و مرحلهای هست که به هنر تعلّق دارد. امّا در مرحلهی نخست، هنر کاری با آن نمیتواند بکند. هنر فاصلهایست که زمان به رنج میدهد. هنر فرا رفتنِ انسان از خویش است. آلبر کامو در کتابِ یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ چهارم، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، پاییزِ هزاروسیصد و هشتادونُه 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۲ در واقعیتِ نوشتن نوعی گواهی بر اعتمادبهنفس هست که کمکم دارم از دست میدهم. اعتماد به اینکه حرفی برای گفتن داری و فراتر از همه به اینکه اصلاً حرفی میتوان گفت. ـ اعتماد به اینکه آنچه احساس میکنی و آنچه هستی در مقامِ نمونه ارزش دارد ـ اعتماد به اینکه منحصربهفرد هستی و نه یک آدمِ بُزدل. دقیقاً همین است که دارم از دست میدهم و کمکم لحظهای را به تصوّر درمیآورم که دیگر نخواهم نوشت. آلبر کامو در کتابِ یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ چهارم، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، پاییزِ هزاروسیصد و هشتادونُه 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۲ در حسرتِ زندگیِ دیگران. برای این است که از بیرون که نگاه میکنی، زندگیِ دیگران یک کلّ است که وحدت دارد، امّا زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش میکنیم، همهاش تکّهتکّه و پارهپاره بهنظر میآید. هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت میدویم. نویسنده هرگز نباید از تردیدهایش دربارهی آفرینشش سخن بگوید. خیلی آسان میشود جوابش داد «چهکسی مجبورت کرده بیافرینی؟ اگر چنین عذابی دائمیست، چرا تحمّلش میکنی؟» تردیدها خصوصیترین چیزهای ما هستند. هرگز از تردیدهایت سخن نگو، هرچه که باشند. وانهادنِ جوانی. این من نیستم که آدمها و چیزها را وامینهم (نمیتوانم)، بلکه این چیزها و آدمها هستند که مرا وامینهند. جوانیام از من میگریزد: بیماربودن همین است. مجبور نمیبودم بنویسم: اگر جهان پاک و شفّاف بود، هنر وجود نمیداشت ـ امّا اگر بهنظرم میآمد جهان معنایی دارد اصلاً نمیبایست مینوشتم. مواردی هست که آدم باید از سرِ فروتنی فقط خودش باشد و از خودش بنویسد. علاوه بر این، این نکته میتوانست مرا وادارد که بیشتر و بیشتر بدان بیندیشم و درنهایت نمیبایست مینوشتمش. این حقیقتی درخشان امّا بیبنیاد است. در کدامین لحظه زندگی به سرنوشت بدل میشود؟ در زمانِ مرگ؟ امّا مرگ سرنوشتی برای دیگران است، برای تاریخ و برای خانوادهی شخص. از طریقِ آگاهی؟ امّا این ذهن است که تصویری از زندگی همچون سرنوشت خلق میکند و نوعی پیوستگی و انسجام به آن میدهد، پیوستگی و انسجامی که در خودِ زندگی نیست. هر دو مورد توهّم است. نتیجهگیری؟: سرنوشتی در کار نیست؟ بیماری صومعهایست که قاعدهی خودش، ریاضتِ خودش، سکوتهای خودش، و الهاماتِ خودش را دارد. آلبر کامو در کتابِ یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ چهارم، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، پاییزِ هزاروسیصد و هشتادونُه 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده