- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ ما چیزی نبودیم چز دو ابر خسته که کوه ها را پایین آمدند ودر زمین که برکه ای تنگ بود با صدای قورباغه ها بخار شدیم 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ لاک پشت در خانه ای حبس شده ضلع دیگری از زمین را آرزو می کرد پاها جسارتِ رفتن باید باشند جایی که تو سر برگردانی و هیچ آبی بر صورتِ دریا نمانده باشد اینکه ببینی جزیره می سوزد در گرمایی که لوله های تفنگ بر سرِ همسایه می ریزند دعا کن برای تاج هایی که نقش بازی می کنند دعا کن برای کودکانی که دوربین می شوند وَ گلوهایی که چند دقیقهِ دیگر سهمِ گلوله ها در این لاک که دخمه ای ست شکسته تنها چشم های تو بود که سرباز بی تفنگ را زمین نینداخت . 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ تو خون بودی تو خون بودی و قلب می دانست رفتنت یعنی پوسیدن ، ایستادن و انتظار انفجاری را کشیدن که بی عشق آدمی را در گلوی قلابها رها می کند آزادی که سرزمین مهربانی را با چشمهایت سبز کنی . 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ روحت را در قلبم جا می دهم اخم نیست که چشمهایم را شسته ، خنده است ، فراموشم شده . با بغضهایی که از گلو ، از تن ، از پیراهن بیرون نمی روند . تنت را دستهایم ، سرت را شانه ام ، روحت را در قلبم جا می دهم . نیزه هم اگر بشکافد این سینه را ، پهلو را در دندانش پاره پاره کند ، تو نمی روی آهوی بی بدن ! بی گلو و بی صدا درها را می بندم و آزادی را در تنهایی موهایت می بافم . 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ حرف از دوست داشتن وَ قرار و مرگ است این درخت از تو تهی شده از مدادرنگی هایی که رنگش می کنند برگ هایی که سرگرم موهای پاییزند و ریشه هایی که پیری جوانیشان را تازه کرده خسته است از خیابان بی نظمی کفش ها و از ما پلی مانده که ارتعاش قلب ها را بالا و پایین می کند این ضربان خسته چقدر شبیه پرنده ایست که صبح خودش را در لباسها پنهان کرد با تو قراری برای نرسیدن گذاشت و شب مردگانی در چشم هایش خوابیدند که دوست داشتن را در ملافه ای سپید پنهان کردند حرف از سکوت و چشم و نشستن غبار است . 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ دسته ی سرباز ها شلیک هایِ هوایی رژه هایِ بی پایان می شنوم تو را در پوکه هایی که نعش ها را گوشه ای تصاحب کرده اند قدر همین تصاویر دوربین لنزش را چرخاند پرنده ای روی میله یِ پرچم نشست وَ همه چیز همه چیز خاموش شد خوانش "تکه هایی از یک فیلم " لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ هیزم گلهای وحشیاند لبانت هربار که بر دهانم مینشینی تیغها فرو میروند و کسی در پوستم کبریت میکشد در من جنگلی برای سوختن آماده است لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ شازده کوچولو شکست سدی که در چشمها پنهان کرده بودیم پلکها نمیتوانستند دیگر نمیتوانستند دیواری باشند که عاطفه را از تن بیرون نریزد تو دوندهای خسته که پیشانیاش عرق دویدن بود من آرزوهایی بلند که توپِ شیشهای رویاهایش به خط هیچ دروازهای نمیرسید زمین مستطیلی شکل هیچوقت سبز نبود و این ما بودیم که میکوبیدیم خود را بِهم ُو دوربینِ کنار خطوط رنگها را برای مخاطبانش عوض میکرد من از پاهایم که گُل نمیشدند من از تو که حصار دور تنت نمیگذاشت گونه هایت را پاک کنم دلگیر نبودم زندگی همین بود باید بمانی باید زنده بمانی مثل کودکی که در فکرهایش آسمان دهان باز کرده افتاده روی تب خالی گرد و او شاهزادهای سرگردان که گلها را دوست دارد که آدمها را دوست دارد که سیاره را دوست دارد که خورشید را دوست دارد که .... پوستِ دور تنم سوراخ شده شود و تو با سفینهای فضایی ابرهای بالای سرم را کنار زدی لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۲ شعر کوتاه تنی که در پوستم بزرگ میشوی وطن باش برای تمام کلمات لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده