رفتن به مطلب

هرچه می خواهد دل تنگت بگو


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

غباری سرد دلم را پر کرده!

نغمه هایم را می شنوی

بی صدا می خوانم

تمرین عاشقی ام را می بینی خدا!

درگیرم و مست

حکایت های عاشقانه من به کجا می رسد...

خدایا دلم شکسته است

دل بسته ام در اقیانوس هستی شکسته

دریا را به خانه خود مهمان می کنم

روزگاز خشن است وستیزه جو

و من خسته از درگیری

می خواهم نرم بروم

و مخملی

بهار می اید و می گذرد

و من منتظر ....

  • Like 3
  • پاسخ 76
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

بیا حواسمان را پرت کنیم

هر که دورتر انداخت

عاشقتر است

اول من

حواسم را بده تا پرت کنم!!!

  • Like 1
ارسال شده در

هرگه من آیم در میان............................ او روی بنماید نهان

زنهار اگر او در زند ، ....................................من نیستم من نیستم

گفت ار غم داری همی..................... بی من چسان ماندی دمی

بالله زبی دردی بود............ گر در فراقت زیستم

 

 

از سخت جانی خودم ...................هی گفتم... او هی خنده زد

وز سست مهری خودش..................................... هی گفت و هی بگریستم

جز یاد روی دلکشش............... چیزی نگنجد در دلم

بالله که تا از او پرم ................................از خویشتن خالیستم

گر داوری از پا شود............................................ اندر رهش با سر دود

حاشا که در راه طلب یک لحظه از پا ایستم

 

16.gif

  • Like 1
ارسال شده در

تو رفته ای و نه حرفی در این میانه نماند

ببین که یک شب خوش هم از این زمانه نماند

تو رفته ای و ببین شب به شب پریشانم

چراکه فرصت ابراز عاشقانه نمایند

نه حس بازی واحساس انعکاس خدا

در این زمانه ی بد شوق کودکانه نماند

شبیه عطر اقاقی و بوی یاس سپید

که رفته است به تاریخ - از آن نشانه نماند

حریم خلوتم امشب از اشک من خیس است

صفای خانه ی من رفت و آشیانه نماند

شتاب رفتن خورشید و آخر دنیا

چرا که صبح سپیدی در این میانه نماند

عبور ریخته بر این سینه از گلایه پرم

غروب آخرم اینک بیا بهانه نماند

و مرگ می رسد از راه و زندگانی من

شبیه قطره لرزان که جاودانه نماند

ارسال شده در

تو از تبار بهاری ، چگونه بی تو بمانم

شمیم عاطفه داری ، چگونه بی تو بمانم ؟

تو از سلاله نوری ، تو آفتاب حضوری

به رخش صبح سواری ، چگونه بی تو بمانم ؟

 

تویی که باده نابی ، وگرنه بی تو چه سخت است

تمام عمر خماری ، چگونه بی تو بمانم ؟

 

ببار ابر بهاری ، هنوز شهره شهر است

کرامتی که تو داری ، چگونه بی تو بمانم ؟

 

بیا به خانه دل ها ، که در فراق تو دل را

نمانده است قراری ، چگونه بی تو بمانم ؟

ارسال شده در

به كجا برم شكايت، كه تو كشتي‌ام وليكن

به زمان سـر سربريدن، ز لبت نـدادي آبـي

ارسال شده در

دوستان هر كه هر شعري از نظرش قشنگه بذاره اينجا اگر سروده خود شما باشه كه بهتر

  • Like 5
ارسال شده در

اینو خیلی دوست دارم

روحش شاد یادش گرامی...

 

از همان روزی كه دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی كه فرزندان آدم

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبیها تهی است

صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است

من كه از پژمردن یك شاخه گل

از نگاه ساكت یك كودك بیمار

از فغان یك قناری در قفس

از غم یك مرد در زنجیر

حتی قاتلی بردار،

اشك در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست

مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن یك برگ نیست

وای، جنگل را بیابان میكنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند

صحبت از پژمردن یك برگ نیست

فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست

در كویری سوت و كور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است…

  • Like 4
ارسال شده در

کسی با سکوتش

 

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش

 

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا باز گردان

 

مرا ای به پایان رسانیده

 

آغاز گردان:icon_gol:

  • Like 5
ارسال شده در

اينو دوست دارم چند وقتي هم امضام بود

اي دل چو زمانه ميکند غمناکت

ناگه برود زتن روان پاکت

بر سبزه نشينو خوش بزي روزي چند

زان پيش که سبزه بردمد از خاکت

  • Like 3
ارسال شده در

از مرگ نمي هراسم ...

ديگر مرگ من ، پايان من نيست !

من در همين صفحه

همين خط

ابديت را به جيب زدم ...

و تا روزي كه تو بخواني

من زنده ام ...

با هر كلمه

زندگي من ، جان مي گيرد

در صفحه بي جان كاغذ

افسانه ي من ، تجلي مي كند

و دود خاكسترم ،

تو را به گريه وا مي دارد ...

  • Like 4
ارسال شده در

اگر نیکبختی تو را آرزوست

چنان زی که دشمن شود با تو دوست

ولی چون به یاری شدی پای بست

مده دوستان کهن را زدست

  • Like 5
ارسال شده در

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

 

 

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

 

 

ناگه یکی کوزه بر آورد خروش

 

 

کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش

 

 

از کوزه گری کوزه خریدم باری

 

 

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

 

 

شاهی بودم که جام زرینم بود

 

 

اکنون شده ام کوزه هر خماری

 

 

در کارگه کوزه گری کردم رای

 

 

در پایه چرخ دیدم استا د به پای

 

 

می کرد سبو کزه را دسته و سر

 

 

از کله پادشا و از دست گدا

 

 

این کوزه چو من عاشق زاری بودست

 

 

در بند سر زلف نگاری بودست

 

 

این دسته که بر گردن او میبینی

 

 

دستیست که بر گردن یاری بودست

 

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

 

 

در دهر چه یک روزه چه صد ساله شویم

 

 

در ده قدح باده که از پیش که ما

 

 

 

در کارگه کوزه گران کوزه شویم

  • Like 2
ارسال شده در

میون اینهمه کوچه که به هم پیوسته

کوچه قدیمیه ما کوچه بن بسته

دیواره کاهگلی یه باغ خشک، که پر از شعرهای یادگاریه

مونده بین ما و اون رود بزرگ، که همیشه مثل بودن جاریه

صدای رود بزرگ،همیشه تو گوش ماست

این صدا لالائیه خوای خوب بچه هاست

کوچه اما هرچی هست، کوچه خاطره هاست

اگه تشنه است اگه خشک مال ماست کوچه ماست

توی این کوچه به دنیا اومدیم

توی این کوچه داریم پا میگیریم

یه روزم مثل پدربزرگ باید، توی این کوچه بن بست بمیریم.................

  • Like 3
Doctor_Shovan مهمان
ارسال شده در

شیشۀ پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست

Doctor_Shovan مهمان
ارسال شده در

آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است

که زمین چرکین است

Doctor_Shovan مهمان
ارسال شده در

بهل کاين آسمان پاک،

چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:

که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کيست

و يا سود و ثمرشان چيست

ارسال شده در

هر كه خوبي كرد زجرش مي دهند

هر كه زشتي كرد اجرش مي دهند

باستان كاران تباني كرده اند

عشق را هم باستاني كرده اند

هر چه انسانها طلايي تر شدند

عشق ها هم موميايي تر شدند

اندك اندك عشق بازان كم شدند

نسلي از بيگانگان آدم شدند!!

  • Like 2
ارسال شده در

در ابعاد این عصر خاموش

 

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.

 

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

 

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.

 

و خاصیت عشق این است.

  • Like 2
ارسال شده در

من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا بیگانه است

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

  • Like 2

×
×
  • اضافه کردن...