lovestory 995 ارسال شده در 3 شهریور، 2010 غباری سرد دلم را پر کرده! نغمه هایم را می شنوی بی صدا می خوانم تمرین عاشقی ام را می بینی خدا! درگیرم و مست حکایت های عاشقانه من به کجا می رسد... خدایا دلم شکسته است دل بسته ام در اقیانوس هستی شکسته دریا را به خانه خود مهمان می کنم روزگاز خشن است وستیزه جو و من خسته از درگیری می خواهم نرم بروم و مخملی بهار می اید و می گذرد و من منتظر .... 3
خاله 3004 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 بیا حواسمان را پرت کنیم هر که دورتر انداخت عاشقتر است اول من حواسم را بده تا پرت کنم!!! 1
lovestory 995 ارسال شده در 7 شهریور، 2010 هرگه من آیم در میان............................ او روی بنماید نهان زنهار اگر او در زند ، ....................................من نیستم من نیستم گفت ار غم داری همی..................... بی من چسان ماندی دمی بالله زبی دردی بود............ گر در فراقت زیستم از سخت جانی خودم ...................هی گفتم... او هی خنده زد وز سست مهری خودش..................................... هی گفت و هی بگریستم جز یاد روی دلکشش............... چیزی نگنجد در دلم بالله که تا از او پرم ................................از خویشتن خالیستم گر داوری از پا شود............................................ اندر رهش با سر دود حاشا که در راه طلب یک لحظه از پا ایستم 1
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 10 شهریور، 2010 تو رفته ای و نه حرفی در این میانه نماند ببین که یک شب خوش هم از این زمانه نماند تو رفته ای و ببین شب به شب پریشانم چراکه فرصت ابراز عاشقانه نمایند نه حس بازی واحساس انعکاس خدا در این زمانه ی بد شوق کودکانه نماند شبیه عطر اقاقی و بوی یاس سپید که رفته است به تاریخ - از آن نشانه نماند حریم خلوتم امشب از اشک من خیس است صفای خانه ی من رفت و آشیانه نماند شتاب رفتن خورشید و آخر دنیا چرا که صبح سپیدی در این میانه نماند عبور ریخته بر این سینه از گلایه پرم غروب آخرم اینک بیا بهانه نماند و مرگ می رسد از راه و زندگانی من شبیه قطره لرزان که جاودانه نماند
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 10 شهریور، 2010 تو از تبار بهاری ، چگونه بی تو بمانم شمیم عاطفه داری ، چگونه بی تو بمانم ؟ تو از سلاله نوری ، تو آفتاب حضوری به رخش صبح سواری ، چگونه بی تو بمانم ؟ تویی که باده نابی ، وگرنه بی تو چه سخت است تمام عمر خماری ، چگونه بی تو بمانم ؟ ببار ابر بهاری ، هنوز شهره شهر است کرامتی که تو داری ، چگونه بی تو بمانم ؟ بیا به خانه دل ها ، که در فراق تو دل را نمانده است قراری ، چگونه بی تو بمانم ؟
هزاردستان 48 ارسال شده در 10 شهریور، 2010 به كجا برم شكايت، كه تو كشتيام وليكن به زمان سـر سربريدن، ز لبت نـدادي آبـي
samaneh66 10265 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 دوستان هر كه هر شعري از نظرش قشنگه بذاره اينجا اگر سروده خود شما باشه كه بهتر 5
spow 44198 ارسال شده در 15 شهریور، 2010 اینو خیلی دوست دارم روحش شاد یادش گرامی... از همان روزی كه دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی كه فرزندان آدم صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه دنیا ز خوبیها تهی است صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است من كه از پژمردن یك شاخه گل از نگاه ساكت یك كودك بیمار از فغان یك قناری در قفس از غم یك مرد در زنجیر حتی قاتلی بردار، اشك در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست مرگ او را از كجا باور كنم؟ صحبت از پژمردن یك برگ نیست وای، جنگل را بیابان میكنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند صحبت از پژمردن یك برگ نیست فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست در كویری سوت و كور در میان مردمی با این مصیبتها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است… 4
marjan17 4150 ارسال شده در 15 شهریور، 2010 کسی با سکوتش مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد کسی با نگاهش مرا تا درندشت دریای خون برد مرا باز گردان مرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان 5
pianist 31129 ارسال شده در 15 شهریور، 2010 اينو دوست دارم چند وقتي هم امضام بود اي دل چو زمانه ميکند غمناکت ناگه برود زتن روان پاکت بر سبزه نشينو خوش بزي روزي چند زان پيش که سبزه بردمد از خاکت 3
abie bicaran 2325 ارسال شده در 15 شهریور، 2010 از مرگ نمي هراسم ... ديگر مرگ من ، پايان من نيست ! من در همين صفحه همين خط ابديت را به جيب زدم ... و تا روزي كه تو بخواني من زنده ام ... با هر كلمه زندگي من ، جان مي گيرد در صفحه بي جان كاغذ افسانه ي من ، تجلي مي كند و دود خاكسترم ، تو را به گريه وا مي دارد ... 4
samaneh66 10265 ارسال شده در 15 شهریور، 2010 اگر نیکبختی تو را آرزوست چنان زی که دشمن شود با تو دوست ولی چون به یاری شدی پای بست مده دوستان کهن را زدست 5
EN-EZEL 13039 ارسال شده در 19 شهریور، 2010 در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگه یکی کوزه بر آورد خروش کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده ام کوزه هر خماری در کارگه کوزه گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استا د به پای می کرد سبو کزه را دسته و سر از کله پادشا و از دست گدا این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودست تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه یک روزه چه صد ساله شویم در ده قدح باده که از پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم 2
EN-EZEL 13039 ارسال شده در 19 شهریور، 2010 میون اینهمه کوچه که به هم پیوسته کوچه قدیمیه ما کوچه بن بسته دیواره کاهگلی یه باغ خشک، که پر از شعرهای یادگاریه مونده بین ما و اون رود بزرگ، که همیشه مثل بودن جاریه صدای رود بزرگ،همیشه تو گوش ماست این صدا لالائیه خوای خوب بچه هاست کوچه اما هرچی هست، کوچه خاطره هاست اگه تشنه است اگه خشک مال ماست کوچه ماست توی این کوچه به دنیا اومدیم توی این کوچه داریم پا میگیریم یه روزم مثل پدربزرگ باید، توی این کوچه بن بست بمیریم................. 3
Doctor_Shovan مهمان ارسال شده در 19 شهریور، 2010 شیشۀ پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
Doctor_Shovan مهمان ارسال شده در 19 شهریور، 2010 بهل کاين آسمان پاک، چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد: که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان پدرشان کيست و يا سود و ثمرشان چيست
Afsaneh.M 19632 ارسال شده در 19 شهریور، 2010 هر كه خوبي كرد زجرش مي دهند هر كه زشتي كرد اجرش مي دهند باستان كاران تباني كرده اند عشق را هم باستاني كرده اند هر چه انسانها طلايي تر شدند عشق ها هم موميايي تر شدند اندك اندك عشق بازان كم شدند نسلي از بيگانگان آدم شدند!! 2
*Polaris* 19606 ارسال شده در 26 شهریور، 2010 در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد. و خاصیت عشق این است. 2
تینا 15116 ارسال شده در 27 شهریور، 2010 من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دور اندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا بیگانه است میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را 2
ارسال های توصیه شده