رفتن به مطلب

هرچه می خواهد دل تنگت بگو


hamid_hisystem

ارسال های توصیه شده

تو این تاپیک هر چی دلتون می خواد از شعر و ترانه و نثر و .... بزاریم علی الخصوص کارهای خودتون رو

خودم شروع می کنم

فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره‌قطره آب می‌شود

چگونه سایه‌ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر و شورها

به راه پر ستاره می‌کشانی‌ام

فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده‌دل

ستاره‌چین برکه‌های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

دگر مرا رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره‌قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای‌لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود.

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 76
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سلام به همه ی دوستان یه ترانه از خودم دارم که الان در حال آهنگسازی هست که یکی از خواننده ها ی عزیزمون می خوان این رو اجرا کنند پس مجبور میشم همه ی شعر رو نذارم چون....

می خوام از تو بنویسم ،فکرت از سرم نمی ره

هرجا باشم هرجا باشی هیشکی جاتو هیشکی نمیگیره

من می خوام منو تو ما شیم چرا ما شدن محا له

سهم من از تو و دنیا انگاری خواب و خیاله

کوچه کوچه ی خیاالو شبا پا به پات می گردم

توی خاطرات خیسم پی خندهات می گردم

بی تو بودن مثه, درد, حتی واسه ی یه لحظه

تو که هم نفس نباشی زندگی مردن محضه

بی امون می ریزه اشکام دارم از تو می نویسم

 

کاش می شد یه شب بتابی روی قصه های خیسم

 

 

ترانه سرا : آرش نظری

خواننده : محسن ؟؟؟؟؟

  • Like 5
لینک به دیدگاه

پنج وارونه چه معنا دارد

خواهر کوچکم اين را پرسيد؟

من به او خنديدم؟

کمي آزرده و حيرت زده گفت؟

روی دیوار ودرختان دیدم باز هم

خنديدم گفت دیروزمهران پسر همسایه

پنج وارونه به مينو ميداد

آنقدر خنده برم داشت که

طفلک ترسید بغلش کردم

و بوسيدم و با خودگفتم بعدها

وقتی غم سقف کوتاه دلت

راخم کر بی گمان میفهمی

پنج وارونه چه معنا دارد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این شعر رو علیرضا عصار با صدای قشنگش خونده که من خیلی دوستش دارم

 

باز بوی باورم خاکستریست

 

صفحه های دفترم خاکستریست

 

پیش از اینها حال دیگر داشتم

 

هر چه میگفتند باور داشتم

 

پیر ها زهر هلاهل خورده اند

 

عشق ورزان مهر باطل خورده اند

 

باز هم بحث عقیل و مرتضی ست

 

اهن تفدیده مولا کجاست؟

 

نه فقط حرفی از اهن مانده است

 

شمع بیت المال روشن مانده است

 

دستها را باز در شبهای سرد

 

ها کنید ای کودکان دوره گرد

 

مژدگانی ای خیابان خوابها

 

میرسد ته مانده بشقابها

 

در صفوف ایستاده بر نماز

 

ابن ملجم ها فراوانند باز

 

سر به لاک خویش بردید ای دریغ!

 

نان به نرخ روز خوردید ای دریغ!

 

گیر خواهد کرد روزی روزیت

 

در گلوی مال مردم خوارها

 

من به در گفتم ولیکن بشنوند

 

نکته ها را مو به مو دیوارها

 

با خودم گفتم تو عاشق نیستی

 

اگه از سر شقایق نیستی

 

غرقه در دریا شدن کار تو نیست

 

شیعه مولا شدن کار تو نیست

 

صحبت از عدل و عدالت نابجاست

 

سود در بازار این الوقت هاست...

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گفتی که من از طایفه ی سنگ دلانم

به خدا نه

یا عاشق این هستم و یا عاشق آنم

به خدا نه

هر جا که تو رفتی و به هر کس که رسیدی

گفتی که من از قوم جدایی طلبانم

به خدا نه

چون اهل سکوتم نه اهل هیاهو

تو تشنه ی تعریفی و من بسته دهانم

پنهان شده در زیر سکوتم هیجانم

تقصیر ز من نیست

دیوانه ی تو اهل سخن نیست

هر بار دلم خواست تا یک دله باشم

هر بار دلم خواست حرفی زده باشم

دیدم که همان لحظه ی گفتن نگرانم

تو تشنه ی تعریفی و من بسته دهانم

لحظه ی سوختنم سینه افروختنم

عاشقی آموختنم همه تقدیم تو باد

هی نگو حرف بزن

یک جهان شعر و سخن

قصه های دل من همه تقدیم تو باد

شور و حال سازم

گرمی آوازم

شعر عاشق سازم

همه تقدیم تو باد

  • Like 4
لینک به دیدگاه

یك نفر هست كه از پنجره‌ها

نرم و آهسته مرا می‌خواند

گرمی لهجه بارانی او

تا ابد توی دلم می‌ماند

یك نفر هست كه در پرده شب

طرح لبخند سپیدش پیداست‌

مثل لحظات خوش كودكی‌ام

پر ز عطر نفس شب‌بوهاست

یك نفر هست كه چون چلچله‌ها

روز و شب شیفته پرواز است

توی چشمش چمنی از احساس

توی دستش سبد آواز است

یك نفر هست كه یادش هر روز

چون گلی توی دلم می‌روید

آسمان، باد، كبوتر، باران‌

قصه‌اش را به زمین می‌گوید

یك نفر هست كه از راه دراز

باز پیوسته مرا می‌خواند

  • Like 4
لینک به دیدگاه

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

 

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم

 

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

 

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

 

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

 

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتــی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

 

گفتـی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا می کنم

 

گـفتـــــی ز بخــــت بد اگر ناگه رقــــيب آيد ز در

 

گفــتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم

 

 

گفتی که تلخی های مـــی، گــر ناگوار افتد مرا

 

گفتم که با نــوش لبـــــم آن را گــــوارا می کنم

 

گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام

 

گفتم که من خـود را در او عريان تماشا می کنم

 

 

گفتـــی که از بـی طاقتی دل قصد يغما می کند

 

گفتم کـــه با يغــــماگران بــــاری مدارا می کنم

 

گفتی که پيــوند تو را با نقد هــــستی می خرم

 

گفــتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم

 

 

گفــــــتی اگــر از کوی خود روزی تو را گويم برو

 

گفــتم که صد ســـال دگر امروز و فردا می کنم

 

گفتــی اگر از پای خــــود زنجير عـشقت وا کنم

 

گفتــم ز تو ديــــوانه تر دانی که پيدا مــــی کنم

بانو سیمین بهبهانی

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

 

 

 

 

ما رفته ایم که دور دیگر آییم!؟ خسته از خواستن های بی سرانجام ...خسته از بی آسمان پریدن ، دل زده از بی آب... و آینه سودایی ماه و ماهی شدن!!...همین است که هست ....تا بوده همین بوده و بس!چنــان که آغاز کرده ایــم ،همیشه بر همان خواهیــم بود ...سزاست ما را اینگونه دردی که درد است و درد نیست؟!...

 

*ما همه مون مثل همیــم ، صبــا که از خواب پا می شیم ،نقاب به صورت میزنیـــم ...

 

**بهانه ،بهانه است! تقصیر زمین و زمان نیست...خودت میدانی...از وقتی که کرّه ابلیس در تن پردردم نطفه بست و جا خوش کــرد ، خورشید تمام روزگارانم گم شد و ...شاید مُرد ! کـره ابلیس با حرص و ولع و لذت تمام ،نور رگ و روحــم را مکید و بالید و بزرگ شد و دنیا آمد از من ...و جلوس کرد درمن بی اذن و اجازه ! نرم و نامحسوس ...گویی که گاه او منم و من هیچ! ..حال هرچه می گردم در پی نوری ، نقطــه نورانی ای ، شمعی ، شعله ای، چراغی ،... جز ظلام ظلمت دُهشت بار درونم چیزی نمی یابم ... آفتابـــم سقَط شده ...آیا کسی داروی آنتی ابلیس می شناسد؟... وقتی گفتم مرگ! به خودکشی و انتحار و جنون تعبیر شد...اما این، کشتن ابلیس است که عین حیات و نفَس و زندگیست ! نه مرگ.... اینک کسی ...چیزی ...چریکی ..چابـکــی...یلی ..یاوری ...دلاوری ...ضحاک کشی ! آدمی ...مردی آیا بود که مدد رساند مــرا ؟؟ به خونخواهــی لحظه های بی خورشید رفته از دست ...

 

***هوا که ابــری میشه /آدم دلش بارون می خواد ...

 

****....از کوزه همان تراود که دراوست.....

  • Like 3
لینک به دیدگاه

میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی

به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی

 

چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم

 

منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی

 

چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم

 

سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی

 

در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفت

 

میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی

 

شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم

 

صفایی کرده ام در آن شب زیبای دلتنگی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

باراني بايد…

همه چيز گاه اگر كمي تيره مي نمايد…

باز روشن مي شود زود

تنها فراموش نكن اين حقيقتي است :

باراني بايد تا كه آفتابي برآيد

وليمو هاي ترش تا كه شربتي گوارا فراهم شود

و گاه روزهايي در زحمت

تا كه از ما ، انسانهايي تواناتر بسازد.

خورشيد دوباره خواهد درخشيد، زود

خواهي ديد...

 

:icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چه سرد و سخت است این زمین

بی هدف در این چهار راه خاکی گام بر می دارم

به کدام سو می روم ؟

نمی دانم...

در انتهای جاده سوم هجوم نور قلبم را می فشارد

و گرمای آن نگرانم می کند

این گرمی سردش مرا تا مرز جنون می کشاند

چه سرد و سخت است این زمین

حتی گرمایش نیز سوزش سرما را به همراه دارد

شک دارم آیا گرمایش حقیقت دارد؟؟!

 

:icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خواب

دوباره شب شد و چشمام ,تو رو تو خواب میبینن

مثه ماهی تو رو هرشب, توی مرداب میبینن

چشات مثل دوتا الماس چه برقی میزنن شبها

مثه برگ گلای یاس چه رنگی دارن اون لبها

نفس که میکشی دنیا پر از عطر خدا میشه

نگام که میکنی قلبم ازاین دنیا جدا میشه

تو وقتی ساکتی لبهات پر از حس مناجاته

اگه بد شی دیگه دنیا واسم دار مکافاته

کنارت بودنم انگار یه حس تازه و نابه

 

مهرنوش محبی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

Yesterday, when I was young,

The taste of life was sweet, as rain upon my tongue,

I teased at life, as if it were a foolish game,

The way the evening breeze may tease a candle flame

 

The thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned,

I always built, alas, on weak and shifting sand,

I lived by night, and shunned the naked light of day,

And only now, I see, how the years ran away

 

Yesterday, when I was young,

So many happy songs were waiting to be sung,

So many wild pleasures lay in store for me,

And so much pain, my dazzled eyes refused to see

 

I ran so fast that time, and youth at last ran out,

I never stopped to think, what life, was all about,

And every conversation, I can now recall,

Concerned itself with me, and nothing else at all

 

Yesterday, the moon was blue,

And every crazy day, brought something new to do,

I used my magic age, as if it were a wand,

And never saw the worst, and the emptiness beyond

 

The game of love I played, with arrogance and pride,

And every flame I lit, too quickly, quickly died,

The friends I made, all seemed somehow to drift away,

And only I am left, on stage to end the play

 

There are so many songs in me, that won't be sung,

I feel the bitter taste, of tears upon my tongue,

The time has come for me to pay,

For yesterday, when I was young

 

دیروز که جوان بودم

زندگی طعم شیرین باران روی لب هایم را داشت

زندگی را بیهوده می پنداشتم،مثل یک بازی احمقانه

مانند نسیم غروبی که شعله لرزان شمعی را آزار می دهد

رویاهایی شگرف ، تصمیم هایی بزرگ در سر می پروراندم

دریغا که هرچه ساختم ، سست بود ، بسان شنی روان

ازآفتاب برهنه روز ،به شب پناه می بردم

و فقط حالا می فهمم که چه زمان زیادی سپری شده

دیروز که جوان بودم

آوازهای شاد فراوانی ،منتظر خوانده شدن بودند

لذت های ناب فراوانی برای دیدن ، باقی مانده است

ودردی بزرگ که چشم های نابینایم ، آنها را نمی بیند

آن وقت ها خیلی سریع می دویدم

و سرانجام ، جوانی از من پیشی گرفت

از فکر این که زندگی چیست ، زمانی فارغ نبودم

هر بحثی که در خاطرم مانده ، به جز خودم ، به هیچ چیزی ربط نداشت

دیروز ماه آبی بود

هر روز لعنتی ، با خود چیز جدیدی می آورد

از سن جادوییم استفاده کردم ، که مثل قلم نوری کامپیوتر بود ، که هیچگاه نیمه خالی بالا را نمی دید ، هیچگاه بدترین را نمی دید

با غرور و افتخار بازی عشق را ، بازی کردم

هر شعله ای که روشن کردم ، سریع بود و به همان سرعت هم خاموشی گرفت

دوستان انگار به طریقی رانده شده بودند

و فقط من بودم که روی سن می نواختم

هزاران ترانه ناخوانده هنوز در من باقی ست

طعم تلخ اشک هایی را که انگار بر زبانم جاریند ، حس می کنم

زمان ، امروز فقط برای من از راه رسیده تا تاوان بدهم

برای دیروز که جوان بودم .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پاسخ به مسائل جنسی! چگونه پوستی شاداب داشته باشیم! فال پاسور! خنده درمانی! آنچه مردان و زنان جوان باید بدانند! کاشت مو به صورت سرپایی! خانواده ی ارغوانی! مردان نپتونی زنان پلوتونی! فال قهوه! مجلات زرد و رنگین نامه ها! ...

سلام، یه روسری آبی سَرم کردم، زیر همین بادکنک زرده ایستادم، تو چی پوشیدی؟! ...

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

14686803.jpgفقط يک بوسه با من باش، ترانه ساز ديروزم

که من آواره ي لبهات، در اوج گريه ميسوزم

 

فقط يک بوسه با من باش، به قدّ عمر يک لبخند

به قد عمر يک بوسه، در اين مرداب بي پيوند

 

در اين وحشت،در اين تقدير، تويي معناي ما بودن

در اين غربت زده ميهن، مثالِ آشنا بودن

 

در اين دوزخ ، تمامَم را به برق چشم تو دادم

سکوتم خواهشي گنگ است، برس امشب به فريادم

 

در اين کُنج خراب آباد، فقط يک بوسه با من باش!

مرا يک لحظه تو ما کن و کل عمر دشمن باش!

 

نگو : از عُمقِ چشمانت ، تو را ديدم وَ ترسيدم !

تمناي لبانت را خودم با چشم خود ديدم !

 

همين امشب پناهم باش، که جانم آمده بر لب

مرا گم کن در آغوشت، در آن آتش، همين امشب!

 

شبي مست از صداي ساز، شبي مست از شراب ناب

تو را ديدم، تو را بودم، تو را بوسيدمت در خواب

 

شريک راوي قصه، خيال خوب شبهايم

همين يک بوسه با من باش که من راضي به رويايم!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...